۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

.. و به مهمانی خدا نرفتم


غروب  دلگير -  طلوع  حسرت بار
جده عربستان سعودی14سپتامبر 1995
نمیدانم چرا بجای اینکه با استفاده از فرصت باتفاق همکارانم بزیارت خانه خدا میرفتم, تنهای , تنها در اتاق خود را زندانی کرده  کاغذ سیاه میکنم! خودم هم از دیوانگیهای خودم سر در نمی آورم! نمیدانم از این تنهایی و سکوت و با خود درد دل کردن و نوشتن چه یافته ام ؟ در کابل معمولآ شبانگاهان که خدا چراغ ماه را روشن 
میکند. قلمم را بر میدارم و در حضور چشمهای کنجکاو ستاره گان مینویسم 

اما  امروز میخواهم در این غروب خونین و دلگیر چیزی از گریبان قلم بدامن دفتر ریزم! هرچند حرفهای زیادی  برای گفتن دارم؟اما چه سود؟ کی خواهد خواند؟ بااینحال  مینویسم تا این حرفها در دلم تلنبار نشوند و یا هم اندکی سبک شده  بسوی آسمانها بپرم!  گیرم پریدم! آخرش چه؟ یک عمر همچون جاده خلوت خاکی در انتظار قدمهای که محال بود از این جاده بگذرد خود را فریب دادم!  و هیهات که همین اکنون هم گوئی  که  مرا از این شام غم انگیز  گریزی نیست!
 آری  پس از 7 ساعت پرواز باید سر ببالین می نهادم ولی برعکس از همان لحظه ورود به هوتل متوجه شدم که یکبار دیگر همان خیال همیشگی در اتاقم راه می رود
احساس میکنم خیال حرمانی ام حتا بر دیوارهای اتاق و روی پرده ها در جریان است
 با همین خیال بی اختیار بسوی پرده آئینه نما رفتم و  آنرا با تمام قوت پس زدم! از پشت کلکین هوتل شیرتون جراند جده نگاه خسته ام به آسمان خیره شد.  به منظره غروب مینگرم ؛ میبینم خورشید امروز بار دیگر  با  دل پر از داغ  جامه خونین بر تن  کرده است! شاید تصمیم گرفته امشب مثل من با  یک نیستان سوز در سینه بخوابد. آری با اندک دقت مویه را برلب وگلوی پر از دردش واضح میبینم! چه غروب دلگیری!لهذا با خنده ازش پرسیدم: باز چی گپ اس افتو بچیم ؟ عبوس تر بسویم نگریست! با شوخی مخاطبش کرده گفتم:  
بیا بیا اتاق من
 سالیان پیش  زمانیکه میدیدم آفتاب از جلوه نور ستاره  سحری  با حسادت از رشک سیه پوش میشد؛ ازش بدم میامد!! اما حالا که یک عمر است بجز طلوع حسرت بار ارمغان  دیگری ندارد!  بلای دو عالم در سرش! بگذار با دل پر درد  بمیرد!  
آری ! بگذریم از این حاشیه روی و بروم بالای اصل مطلب! دیروز که دستگیر دریور سکیجول پرواز را خانه آورد و گفت جده پرواز دارم متعجب شدم! زیرا زمان حج آپریشن تمام شده! میعاد  حج عمره نیز به پایان رسیده!! گفتم حتمآ اشتباهی شده باشد! هر چند از تلفون هندلکی سردار صاحب همسایه کوشش کردم با آمریت آپریشن تماس بگیرم نشد! سرانجام  امروز که گلزار خان با سایر عمله پرواز دنبالم آمدند !بر خلاف تصورم  سکیجول درست از آب برآمد! همه با خنده میگفتند حج مبارک حاجی صاحب! حیران شدم ! در فرجام دانستم که این پرواز,  پرواز ریگولر آریانا نیست که پس از نشست , تیل گرفتن و جابجایی مسافر دوباره باید جده را ترک و بسوی کابل پرواز کنی!!در این پرواز , آریانا از سوی  سعودی ایرلاین چارتر گردیده  تا آنعده از افغانهای که در مراسم حج بقصد کار خود را در عربستان پنهان نموده و فرار کرده  اند و سرانجام توسط پولیس سعودی دستگیر شده اند  بکابل دیپورت شوند! لهذا ما در این پرواز اجازه داشتیم بیشتر از یکشبانه روز در جده بمانیم ! بنابرین وقت کافی  برای ادای  حج عمره بود! هر سال بالای اینگونه پرواز ها ی ویژه در بین عمله پرواز جنگ است و امسال با وجود اینکه من تازه کار و نوکی هستم اما " قرعه فال بنام من بیچاره " خورده است! شایدهم من  آدم خوشبختم! به! به ! چه  آدم خوشبختی!
بهر حال خوشحال شدم ! در دل گفتم شاید دل خدا برایم سوخته و مرا در خانه خودش مهمانی میدهد! در حالیکه هیچ خرجم  نمیشود!  بر عکس سفریه  خوب  هم میگیرم! بیکبارگی پسر کاکایم داکتر منصور یادم آمد که سالها قبل در غزنی در خانه ما بود که برایش از کابل احوال آمد بحیث داکتر کاروان حج انتخاب شده و همگان حسرتش را میخوردند و میگفتند خدا در خانه خود مهمانش کرده! ببین که او هیچ خبر نبود؛ برایش احوال غافل آمد! با همین افکار  پریشان سرانجام جده رسیدم و این خوشی هم فقط تا رسیدن به درب هوتل ادامه یافت اما همینکه داخل هوتل شدم بیکبارگی فکرم عوض شد !!!!
 در لابی هوتل کپتان مشفق به همه عمله پرواز اعلام کرد همگان برای سه ساعت میتوانند استراحت کنند و وی بزودی برنامه سفر به مکه را با ستیشن منیجر پی ریزی کرده به اطلاع ما خواهد رساند! همگی با تکان سر رضائیت شانرا اعلام و از همدیگر خداحافظی کرده بسوی اتاق هایمان روان شدیم ! هنوز یونیفارمم را کامل و تمام از تنم نکشیده بودم که با صدای زنگ تلفون از جا پریدم! کپتان مشفق پشت تیلفون بود و پس از سلام گفت: او بچه ستیشن منیجر آریانا در جده حالا زنگ زد! با موتر شرکت یکساعت بعد  هوتل می آید و سپس بسوی مکه میریم! به همه ما احرام هم میاره ! شب طواف میکنیم همانجا میخوابیم صبا در کوه عرفات بالا میشیم فرائض حج پوره میشود اگه وخت ماند مینا و مزدلفه هم میریم! صبا پیشین پس میایم! نمیدانم چرا بی محابا گفتم: تشکر من نمیروم ؛ باز ده آرامی حج فرضی ادا میکنم ! سپس شروع به بهانه جویی کرده گفتم : سرم درد میکند؛ در ضمن پسر خاله ام در همین شهر زندگی میکند میخواهم او را ببینم!  کپتان مشفق با تعجب گفت او بچه اونجه درد های بی درمان گم میشه؛ خانه خداس تو چی میگی بیا خوده دیوانه نه پرتو!! گفتم نه کپتان صاحب من نمیروم!!! گفت دلیت برادر خیر اگه ندیدیدم صبا 7 شو آماده باش  از هوتل بسوی میدان میرویم (پک اپ اس)! گفتم بخیر برین! خدا حافظی کردم. چند لحظه بعد همکار دیگرم در اتاقم آمد  و گفت بخی بچیم آرزو هایت بر آورده میشه؛ ساعت ما هم با تو تیر اس !!! آدم خوشخوی و خوشخوان هستی  همو لبیک الهم لبیک هم با صدای تو مزه میته! بخی غمدرونی ره ایلا کو! گفتم انجنیر صاحب! بخیر بروید! من هیچ آرزوی در این دنیا برای برآورده شدن ندارم؛ همیشه در برزخ زندگی میکنم. در او دنیا ره هنوز سرش فکر نکرده ام! هر چه بادا باد!! اما بهیچوجه امروزدلم نیست! همکارم متعجبانه با شوخی گفت: بچیم بخیالم که تو از دیوانه های زیارت بهلول دانا هستی !!  خی بامان خدا ... بارفتن وی بی اختیار بیاد مادرم افتیدم که شش ماه قبل زمانیکه  باستفاده از تکت سالیانه رایگان آریانا همراه باپدرم بزیارت حج فرستادمش خیلی خوشحال بود همینکه از تکسی پیاده شد و چشمش بمن افتاد شروع کرد بدعا کردن ! در حالیکه من دقیقآ در همانزمان حال و هوای همینروز را داشتم ! پیهم میگفت" الله بچی که ده خاک دست بزنی زر بگرده !!! گفتم مادر من از زر نفرت دارم! دوباره گفت در عمر و روزی ات برکت! و سپس نگاه غمگینانه بسویم انداخت انگار او نخستین کسی بود که   شعله آتش را در درون سینه ام میدید و بلافاصله چشمانش پر اشک شد.
شنیده ام خود شناسی خدا شناسی است!! اما بر عکس من سالهاست خدا را خوب میشناسم ولی خود را نه!آخر نمیدانم من کیم؟ چرا  گاهی حتا از رده ء انسانیت خارج میشوم؟ چرا به مهمانی خدا نرفتم؟؟ به خودش قسم نمیدانم!! چرا حتا هیچ جمله شعر و آهنگی را قشنگ نمیبینم؟ خودم هم نمیدانم اما صرف همینقدر میدانم که :
 از تکرار لبخند های بی ریشه و تصنعی خسته ام
میان درد استخوان سوز و بی پایان,  رنجور, فرسوده و آشفته ام! 
ایکاش ترازویی برای اندازه گیری دلتنگی و نا امیدی وجود میداشت
 تکیه گاهم شده باد!!
وزمین زیر پایم شده نهنگ درنده بحری! یکچنین "جغرافیای قاتل" را خود داوطلبانه برای زندگی برگزیده ام! خدا خودش میگوید تعزو من تشا ء و تزل من تشاء ( عزت و ذلت ازجانب اوست). شاید عاصیم و دوزخی  و لیاقت مهمانی خانه اش را نداشتم!! آخر اگر از خدا آزرده ام اینجا سرزمین محمد(ص) هم  است!کسیکه بیشتر از یک میلیارد پیرو دارد باید به احترام او هم که میبود یکبار تا مکه میرفتم اما دریغا که  نرفتم! با همین حسرت و حرمان توام با پیشیمانی دوباره بسوی آسمان نگاه میکنم! خورشید نیست! و خوشبختانه با گم و گور شدن خورشید با آن غروب دلگیرش و پهن شدن چتر سیاهی بی اختیار این چکامه در وصف حبیب خدا بر زبانم جاری شد.
شد زنده جهان از رخ نیکوی محمد                              
 محراب دو عالم خم ابروی محمد
جنبید و بلرزید و بغلطید مداین
از هیبت پیرایش گیسوی محمد
پر آب شده ساوۀ خشکیدۀ متروک
 اعجاز بود از شرف موی محمد
چون ابرهه مغرور به بر بادی کعبه
 نا بود شد از عظمت نیروی  محمد
 در مویه و در نوحه شده شعله پرستان
 آتشکده خاموش شد از بوی محمد
خوانند دو عالم همه دم مژدۀ لولاک
 حقا که همه زنده اند از روی محمد
روزیکه حمیدی شرف خاک عرب یافت
 بوسید و ببوئید در کوی محمد
=======================================================++
جهیل خشکیده ساوه: میگویند در شب ولادت محمد بطور اعجاز انگیزی پر از آب شده بود
آتش کده  هزار ساله همانشب خاموش شده بود
ابرهه با لشکر فیل غرض خراب کردن مکه آمده بود که توسط پشه ها نابود شدند ( اشاره به سوره الم ترکیف)
و شب ولادت پیامبر تمام بت ها در مداین شکسته شده بودند.

هیچ نظری موجود نیست: