۱۳۹۶ آذر ۱۸, شنبه

انتظار - میگذره و غزل پری

انتظار و گذر از برزخ و دوزخ

روز عید با دوستی که از سه سال بدینسو جهت تکمیل پروسۀ مهاجرت به امریکا، در ترکیه بسر میبرد و شوربختانه هنوز درخواست پناهنده گی اش پذیرفته نشده، عیدی گویا صحبت تیلفونی داشتم. همینکه از حال و احوالش پرسیدم. با آه سردی بی محابا گفت: میگذره ! اما حدس میزنم برزخ رنج آورتر از دوزخ باشد!. شنیدن این جملۀ عجیب از زبان ایشان مرا یاد داستان پادشاه که به سربازپهره دار، در شب سرد زمستان، وعده فرستادن لباس گرم کرده بود،انداخت! در این داستان انتباهی وقتی پادشاه به ارگ برمیگردد وعده اش فراموشش میشود ولی فردا جنازه سرباز با کاغذی که روی آن نوشته بود: ای پادشاه من هرشب با همین لباس نازک، سرمای بیرون را تحمل می کردم اما وعده فرستادن لباس گرم تو بویژه انتظار طاقت فرسایش مرا از پای درآورد!

همانگونه که نویسنده این داستان کوشیده به واژه"انتظار" که در لابه لای روزمرگی های ما به چشم میخورد از چند جهت بدقت بپردازد.منهم به دوستم گفتم میدانم انتظار واقعن طاقت فرساست! تا جائیکه میتوان گفت شاید بزرگترین رنج زندگی هر انسان انتظار باشد. و این هم ممکن چه بلکه مطمئنم انسان های در دنیا وجود دارند که حتا در انتظار تحقق آرزوهایشان میمیرند،. چرا که بعضی ها هرگز انتظارات و زندگی نزیسته شان را با داشته ها و توانایی هایشان مقایسه نکرده و اینگونه بلاخره از حسرت میمیرند اما دوستم گفت تو هرگز حال مرا درک نمیتوانی!.

با همین خیالات برزخ انتظار و گذر از دوزخ حرمان از خانه برآمدم. در طول راه به زندانی که در سلول زندان منتظر روز محکمه است، به فرزند که منتظر تحقق وعده پدر است و هزاران مثال دیگر که یکی اش مسئله پناهنده ها میتواند باشد، گرد واژه انتظار چرخیدم تا به نخستین چراغ ترافیکی رسیدم. شاید کمتر از یک دقیقه پشت چراغ سرخ ترافیکی که دقیقه شمار نداشت منتظر ایستادم اما همین یک دقیقه نامعلوم حوصله ام را سر برد ولی در چراغ دوم ترافیکی که دقیقه شمار داشت، انتظار ماندن در پشت چراغ با یکی یکی کم شدن اعداد از سی تا رسیدن به شمارۀ یک و سپس سبز شدن خوشایند تر بود. یاد لفت هایی که با موسیقی ملایم انتظار حرکت به سمت مقصد را آسان تر می کند و لفت های که معلوم نیست الله توکلی چه وقت میرسد افتادم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که میشه گاهی تلخی انتظار را زدود و انتظارات خیلی شیرینی را در دنیا تولید کرد.

به مرکز شهر رسیدم و راسا به دوکان ترک شهر ما رفتم. آشنائی دیگری را دیدم که سالهاست در هالند زندگی میکند ولی تا هنوز درخواست پناهنده گی اش قبول نشده است. در میان عید مبارکی پرسیدم روزه و عید بخیر تیر میشه ؟ در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود گفت: «میگذره».این میگذره با آن میگذره دوست قبلی خیلی از هم فرق داشت!در این میگذره انگار پنجه های تیز دست قوی بغض بر گلویش فرو میرفتند و خون آلود می‌شدند.چنین منظرۀ را اگر نمیدیدی حس میکردی..

در باب "گذشتن" حرفهای زیادی است. عدۀ با این گپ که «چون خوب و بد روزگار در گذر است بنابرین غمی نیست» خود را تسلی میدهند. اما من حتا با همین آهنگ ( خوب و زشت و بد روزگار درگذر است) احمدظاهر موافق نیستم چرا که آری «می‌گذرد» ولی چطور و چگونه؟آیا سیاووش وار با گذر از آتش دوزخ را هم میشه گذر زندگی شمرد؟. برعکس آهنگ ( بگذرد بگذرد عمر من بگذرد! واقعن مرا با خود میگذراند. بنابرین گرچه گذشتن یک اصل پذیرفته شده است اما من، از اساس با آن مخالفم. از نظر من هیچ چیز نمیگذرد بلکه میماند و سر بسر انباشته میشود. اصلن تمام چیزهای که تلقین "گذشت" شان را باور کرده ایم در ذات آن‌ها گذشتن، نیست!. یاد استاد باسق بخیر ! بار اول آهنگ فرهاد دریا با یک هندی را در یک کست آورده بود که میخواند ( دنیا گذران کار دنیا گذران خوش پیر شوید ای یار جوان ) بمن گفت چطورس؟ گفتم باسق صاحب اصلن از نظر من دنیا محل گذر نیست بلکه محل ماندن و انباشتن است. من با شنیدن همین آهنگ حس کردم تمام لحظه ها، حرفها، سختی ها، وقایع، نفسها.همه چیز در درونم زنده اند. هیچ چیز نخواهد گذشت. هیچ چیز!!!. آری درد همینجاست که ما از ابتدا اشتباه فهمیدیم. مشکل بنیادین همین نفس خود گذشتن است! بگفته مرحوم استاد حاجی گل خان ( تیر میشه تیر میشه تیرمیشه).



پری دریا
چون مَه پری؛ ز خانۀ دریا برون شده
از شوق بین سرادق گردون نگون شده
سمبولِ از قشنگی و تصویری از خدای
نازک خیال شعر و غزل لاله گون شده
 ناز و ادای ؛ دست به کمر؛ لاله خند لب
سیاره ها ز دیدن او بیسکون شده
دریا و آسمان شده همرنگ و محو او
حتا همین بلند ستون؛ بیستون شده
زآمیزه ای سیاهی و آبی به هیکلش
افیون عشق بلرزه چو سیمابگون شده
افسانهٔ دریا و پریهای سبز و زرد
مفت است تا ز پردۀ عرش او برون شده
ژوکوند محو؛هانری؛ پیکاسو ورشکست
زین حسن کلِک صنع خدا رهنمون شده
طاقچه نشین دل شده با قاب قامتش
از دوری اش دوباره دلم آبگون شده
تاریخ انقضای همه خاطرات او
تا روز حشر شعله ای امواج گون شده
مارا زعشق اوست شکیب انتظار و نیز
آن چهار جمله ای که ز شوقش جنون شده

+++++++++++++++++++++++
هانری ماتیس نقاش و مجسمه ساز فرانسوی



۱۳۹۶ آذر ۱۰, جمعه

روز معلم و یاد بود از چند معلم فرهیخته خودم

فردا سوم ماه جوزا مصادف به روز مقدس معلم است. حالا را نمیدانم؛ میگویند حالا روز معلم در ماه میزان تجلیل میگردد؛ اما در گذشته ها از این روز در کشور ما  بطور باشکوهی در سوم جوزا تجلیل میگردید
من از دوران دانشجویی ؛ فقط یک خاطره فراموش ناشدنی از این روز خجسته در سال ۱۳۵۶ خورشیدی دارم. طوریکه آنروز در کنار واسع جان پسر والی همانوقت غزنی که دوست و هم صنفی ام بود نشسته بودم و پس از گوش دادن به سخنرانیها وشنیدن  توصیف و تمجیدها از مقام شامخ معلم؛ تماشاگر کنسرتی با شکوهی که در صحن چمن لیسه سنایی غزنی اجرا میگردید؛ بودم.پوره بیاد دارم که نخستین آهنگ را محترم معصوم عشرتی فعلا مقیم در کشور سویدن اجرا کرد. اما سال بعد با پیروزی انقلاب برگشت ناپذیر و بعدتر با ظهور گروه های مخالف دولت (مجاهدین) نه تنها که روز معلم تجلیل نگردید؛ بلکه حال و روز معلمین بیچاره زار و از بد بدتر گردید. طوریکه نخست عده ای زیادی به بهانه ضد انقلاب جوخه جوخه گرفتار؛ زندانی و معدوم گردیدند. سپس رژیم بر این گرفتاریها هم قناعت نکرد و بزودی همه معلمین بی پناه را که قبلن از خدمت عسکری معاف بودند مجبور به انجام خدمت زیر بیرق در هر دو دوره مکلفیت و احتیاط کردند!عده ای مثل استاد حمیدالله خان اسفنده ای معلم الجبر لیسه سنایی به عسکری رفتند و بر نگشتند
مجاهدین؛ هم تیغ انتقام  شان گردن معلم ؛ متعلم و مکتب را نشانه گرفته بود. آنها دهها معلم بیچاره را بجرم کافر و کمونیست بودن کشتند! که بطور نمونه از استاد حبیب الله خان معلم خودم در صنف دوم ابتدایی و سرمعلم رووف خان مرحوم میتوانم نام ببرم.  یادم هست که زنده یاد استاد حبیب الله خان در ساعت حسن خط که آنوقت با نی و رنگ مشق میشد ؛ شعر ابوالقاسم لاهوتی ( زندگی آخر سراید بندگی در کار نیست ) را در همان صنف دوم بر ما مشق میکرد. او مرد سیاستمداری بود و از ناحیه یک پا اندکی میلنگید. روحش شاد! خلاصه این چرخ تسلسل تا هنوز در یک دایره خبیثه میچرخد تا جائیکه بگفته فردوسی بزرگ دیگر ( نه کِه را مهتری ماند و نه مِه را ).
طوریکه از کهتران مکتبی همصنفی خودم احمدالله میرزا زاده نوجوان 
پانزده ساله را هم بجرم مکتبی شهید کردند. از اینرو مطمئنم همه خواننده گان بر این حرف من مهر تائید خواهند زد که بی ثباتی و جنگ بیشترین قربانیان را از این قشر شریف گرفت.
 هرچند  گذر زمان بسیاری از چیزهای تلخ و شیرین را از یادم برده اما هرگز یاد و خاطره ی سراسر مهر دو تن از بهترین معلمان دوران دانشجوئ ام  زنده یاد «استاد غلام قادر خان»معلم فزیک و ریاضیات لیسه سنایی و زنده یاد «استاد اکبر خان»معلم ساینس مکتب ابتدایی را از یاد نخواهم برد. این دو شهید پاک حوادث اخیر؛ با اخلاق حمیده شان؛ توانایی اینرا داشتند که به قول معروف طفلان گریزپا را حتا در روزهای جمعه به مکتب بیآورند.هر دو لیسانسه فاکولته ساینس بودند اولی را راکت کور مجاهدین شهید ساخت و دومی را انقلابیون هفت ثور زندانی و معدوم کردند .روح شان شاد
شاید بنابر همین دلایل  فوق باشد که: این روز با تکرار سالیانه اش؛  برای من همانند تیری در دل نشسته؛ داغ قدیم را تازه و درد زمان را زنده میگرداند. که حتا پس از گذشت چهل سال نه التیام میابد و نه میتوانم آن را به فراموشی سپرد
آری آموزگاران عصر من  با کمترین امکانات سعی میکردند تا با پرورش استعداد ها؛ و بالا بردن ظرفیتهای شاگردان، در زندگی  نسل بعدی خردمندانه نقش آفرین گردند. با وصف اینکه شرایط  سخت زندگی بعضی از معلمین ما را به کار در بازار و مغازه گشایی سوق داده بود، اما آنها هیچ وقت برای آموزش  کم نمیگذاشتند و حتا بودند عده ای که بی مزد و بی منت مشکل گشای دانشجویان ممتاز در سر بازار و حتا سر پرچال دوکان های شخصی شان بودند
خلاصه از آموزگاران بی بدیل دوره ابتدائیه میتوانم  بطور نمونه از استاد سردار خان نیازی؛ استاد قدوس خان رسولی؛ استاد بسم الله خان فهمی؛ استاد عبدالرحیم خان سمندری و استاد آقا گل خان به عنوان بهترین و تاثیر گذار ترین آموزگان زنده گیم نام ببرم. البته استادان ورزیده و مهربان دیگری هم بودند که نامهایشان حالا فراموشم شده
استاد قدوس خان رسولی که خداوند حفظ شان کند کیمیا درس میدادند؛ در حالیکه ایشان خود کیمیای نایاب زندگی،هستند. وی معلم علوم ساینس دوره ابتدایی ما بود. فردی به غایت شریف؛ مجسمه ی نجابت و ادب، همانند کان مهربانی و عطوفت بودند. ایشان بهترین والیبالر؛ خوش لباس و خوش تیپ بودند. بار اول بکمک او توانستم در میدان والیبال تیم مکتب سرویس کنم.آنزمان معلمین تحصیل یافته مبلغین فرهنگ؛ مود و استایل عصر بودند. درست برعکس حالا که معلمین بشکل سنتی چون دوکانداران بمکتب میروند.
 استاد بسم الله خان که فکر میکنم فهمی تخلص میکند معلم علوم اجتماعیات ما بود. معلّمی با کرکتر و محجوب که بسان یار و یاور راستین شاگرد رخ مینمود. او نخستین کسی بود که در صنف ۷ پای ما را به کتابخانه عامه غزنی باز کرد. و میتود جدید تحصیل را از کتابهای ماورای کتاب درسی یاد مان داد. خاطره فراموش ناشدنی که ازیشان دارم در نخستین روزی که معلم ما شده بود از من که چندین سوالش را پاسخ دادم پرسید چرا نام تمام بحر اعظم ها به ( الف ) شروع میشه و اینرا نمیدانستم  یادش بخیر هرجا که باشد.
 استاد سردار خان کوهستانی (نیازی) و استاد عبدالرحیم خان هر دو شوخ طبع و بذله گوی بودند، اولی زبان دری درس میداد و دومی علوم دینی! این دو با خنده و مهربانی انگار که نه درس مکتب بلکه دروس عشق و محبت میدادند. هر دو در عین نشاط و شوخ طبعی  به بهترین شیوه ممکن مفاهیم درسی  را به شاگردان منتقل میکردند! سردار خان در عین زمان درامه نویس و ادیب هم بود و عبدالرحیم خان والیبالر..
استاد آقاگل خان معلم حرفه بود. در ساعت درسی او؛ صنف درسی ما به معنای واقعی زنگ تفریح مکتب بود چون او ما را برای دیدن صنعت پوستین دوزی به چاه های آش؛ پوست تراشی ها و پوستین دوزی ها میبرد او با داشتن کرکتر عالی متواضع و مهربان بود؛ درست برعکس بعضی از آموزگاران دیگر که  با پیشانی قهر و با چوب و قمچین ادعای خدایی میکردند.
و اما در روزگاری که بزرگی مدیر و سر معلم در پیشانی ترش؛ سیاست ؛ چوب و  قف پایی ورداری خود را نشان میداد، سرمعلم رووف خان  با تواضع؛ محبت ؛ نرمی و عطوفتش همه ی شاگردان را در کمند خود اسیر کرده بود. در شرایطی که شاگردان آرزو نداشتند طرف اداره دور بخورند تا چهره ی اغلب اداره چیان  را نبینیند و از آنان فراری بودند، او کسی بود که  از او هراس نداشتیم! او را از عروسی برادرش که در جوار خانه ما دهکده گدول آهنگران برگذار شده بود چند جانی اشپشی بنام مجاهد با خود بردند و هیچکس هیچ کاری نتوانست روحش شاد! او هرگز از گل به هیچ شاگرد کمتر نگفته بود.
از آموزگارانم در لیسه حبیبیه همواره نام سه تن از معلمین عزیز در خاطراتم حک شده است استاد عبدالله نوابی شاد کام  که همه ی وجودش شعر ؛ انرژی و سرزندگی بود. استاد حیدرزمان که آرزوی دیدارش را بخاطر آمادگی کانکور پیشرو همیشه داشتیم و استاد نجف علی خان که  به حق جزء آن استثناهایی بود که با آموختاندن دلها را میربود.

به هر صورت و به یقین  کامل ،هرچند گذر ایام یا سالگشت این روز، اندوه آنهمه داغ جان فرسا را در خاطره ها و وجدان جمعی مان ریشه دارتر میکند و فراق آموزگاران عزیز سفر کرده  را نوستالوژیک تر مینماید اما چاره ای جز این نیست که بگوئیم روز تان مبارک و یاد تان گرامی.


۱۳۹۶ آبان ۱۳, شنبه

یادی از زندان بینی کوه باد در سفر غزنه

غزنه - بهار - ۱۳۹۴

چند روزی است غزنه ام سرزمین سنائی و لایخوار. آرامگاه بیرونی،بهلول ، محمود  و دهها فرزانه دیگر. نزدیک به هزار سال است که اینها درخوابند. بی خبر از حکمروایی حاکمان که زیر پرچم های رنگارنگ گاه سیاه، گاه سرخ، گاهی سبز و زمانی هم سپید جهل و جنایت می آفرینند. طوریکه بعد دوره طلایی غزنویان بر دروازه هنر، فرهنگ، مدنیت، گلخن و میخانه شهر قسمآ قفل زده و در عوض درب تزویر و ریا گشوده اند. مضاف بر اینها خرقه پوشان سالوسی هم با آتش افروزی بر خرمن هستی این شهر  دمار از روزگار شهر در می آورند. اینها در پهنه ای صد ها سال با خرقه های آلوده به فسق و فساد، که بدون شک مستوجب آتشند در تبانی با حاکمان شریک جهل وجنایت اند..

با اینحال خوشبختانه روح فرهنگ و ادب در این شهر هنوز نفس میکشد. شعر و موسیقی بخش جدائی نا پذیر بومیان این شهر است. هنوز عزیز غزنوی عاشقانه ترانه "بپاس آشنایی " میخواند و دهها شاعر معاصر غزنوی دیگر با اشعار ناب شان  انار های سرخ بر درخت عشق  می آفرینند.

آهنگ سفر به غزنه

نزدیک به ده روز ست که با هنگامه فرا رسیدن بهار، در کابل بودم. نمیدانم
 چگونه دفعتن تصمیم گرفتم در یک چنین روز هائ که برادرم نیز برای کار رسمی در خارج از کشور رفته بود بسان یک زائرعاشق هوای زیارت غزنه کنم . انگار هوای غوطه ور شدن در  مسیر  سبز و نه چندان کوهستانی که بچشم من گوشه ای ازفردوس زمینی است چنان در سرم زده بود که از آهنگ سفر بجز یکنفر همدل به هیچ کسی دیگری نگفتم. صبح زود به سواری تویوتای کرایی بسوی غزنه راه افتیدم هنوز ساعت ۹ نشده بود که چشم انداز جوش شگوفه های درختان آلو زردآلو وگیلاس از دهکده روضه  در کنار راست سرک نمایان و مرا بیاد دوران کودکی و چمن آلو های باغ ما  با آن درخت زرد آلوی بزرگ کج شده با شاخه پهن کرده که بخشی از شاخه هایش آویزان برصحن  جویچه های تاک شده بود می انداخت. مغروق همین افکاربودم که موتر در نزدیک جاده ولایت توقف کرد. پس از پیاده شدن از موتر در حالیکه شاهد تغیر عجیبی در دو سوی جاده های شهر بودم قدم زنان به پیش میرفتم. بازار با زرق و برق  اموال ایرانی پاکستانی غرق در موسیقی هندی است. اما انگار من از دور صدای کوبیدن چکش مسگران را می شنیدم. آری همینجا زمانی بازمحمد مشهور به ( بازی) مسگری میکرد. و سراج همصنفی ما بقالی داشت. به سوی جاده بزازی پیش میروم این بار صدای چکش مسگری بصیر پسر عمی گل را میشنوم. از بزازی اینسوی جاده آهنگ زیبای احمدظاهر با شعر مولانا ( رو سر بنه ببالین تنها مرا رها کن) بگوشم می آید. با خود میگویم آیا اگر مولانا در این شهر می آمد نه با ضرب آهنگ چکش صلاح الدین زرکوب بلکه با ضرب چکش بصیر در میانه همین بازار نمی رقصید؟ از کوچه پس کوچه های بیر و بار عبورمی کنم بر دهانه دکان مسگران می ایستم. یادم میاید صبحانه هنگام رفتن بمکتب لحظه ای پیش بصیر می ایستادم و گاهی درزیرنخستین تشعشع نیزه های طلائی پرتاب شده ازخورشید صبحگاهی بالای دیک های مسی که چکش بصیر بر آن ها روزی قبل خورده بود انعکاس برق خورشید را می نگریستم، و با کنجکاوی از بصیر در مورد کار و درآمدش میپرسیدم.همین حالا فکر میکنم شاید مولانا با پرواز خیال به همین سرزمین بدیدار سنایی آمده و از همان برق تشعشع خورشید بر دیگ های مسگری مدهوش شده و سپس دستار از سر گشوده و آغاز به سماعی مستانه کرده است.از خیاطی ها بویژه دوکان خیاطی عبدالهادی دوست و هم صنفی ام و خانه ای همصنفی عزیزم انجنیر سید ابراهیم اثری نیست. سرانجام راهم را ادامه داده به عالمی مارکیت میرسم و درب دفتر اسدالله جان عالمی را دق الباب میکنم.

اسد جان از دیدنم هم متعجب و هم شادمان میشود.بزودی برایم در آن صبح نیم چاشتی قیماق خاص کُشک تهیه میکند و در میان هزاران راز و نیاز  و خاطرات مشترک از اروپا و وطن از برنامه ام میپرسد؟ میگویم برای دوشب آمده ام و جز دیدار غزنه و دوستان کاری خاصی ندارم. میپرسد دیدار را از کجا بیاغازیم؟ گفتم نخست ترجیح میدهم پیش دو دختر خاله ام یکی در قلعه آزاد و دیگری در جنب امام حداد فاتحه خاله عزیزم بروم. از راه در قلعه اکرم خانه پسر عمه ام حاجی صاحب ظاهر که حکم کاکا را برمن دارد میروم. دیگر فقط یک زیارت گردی و بس! با خوشحالی میپذیرد و میگوید هم موتر در خدمتت است هم موتروان هم خودم!  در این اثنا عبدالوهاب خان مالک دواخانه عالمی مارکیت، با خنده داخل اتاق میشود و پس از سلام علیکی و خوش آمد گویی میگوید: امشب خانه ما هستین و بدون اینکه عذر مرا بشنود میگوید مه خبر دادم مذهبت شور خورده نمیتانه یکی و خلاص! او رفت ولی من رو به اسد جان کرده گفتم : باید نصیر جان فیضی، حاجی قاری، حاجی همایون، حاجی زمان،  کپتان احد قلندری و دهها دوست و هم صنفی را ببینم ممکن بند بمانیم!! میگوید: میشه همه اش!  میشه امشالله تعالی!هردو پاهین میائیم و سوار موتر شده گشتی در شهر میزنیم. شهر دیگر آن شهر کوچک که من در ذهن داشتم نیست. اینجا پایتخت تمدن های اسلامی است و شبیه به شهر های زاهدان یا شیراز ایران شده است. هنوز در نواحی قلعه امیرمحمد خان که دیگر اکنون شهر شده گشت میزنیم که تیلفون عبدالوهاب می آید و میگوید که باید با او روانه خانه اش در ده خدایداد شویم. راه کج کرده به عبدالوهاب میپیوندیم. و سپس با دو موتر از جاده ای اسفالت شده و پر تردد از میان قلعه برگد و قلعه عشرت عبور کرده سوی ده خدایداد میرویم .

کوچه باغ های "قلعه عشرت" ،"قلعه برگد" و"ده خدایداد" غرق در عطر شکوفه های درختان آلو و گیلاس که با زیبائی دختران سیاه چشم،با گونه های گل انداخته مخلوط شده است شبییه اند.نسیم بهاری گیسوی درختان رامی گشاید بر روی دیوارهای گلی باغ ها پهن می کند.در همین اثنا میپرسم این راه چه وقت قیر شده و بالاخره از کدام قریه ها عبور میکند؟ عبدالوهاب میگوید اول تا بینی کوه باد  ساخته شده بود بعد ..

خاطره زندان بینی کوه باد

با شنیدن نام "بینی کوه باد " گوئی زمان در نظرم به عقب بر میگردد. ساختمان گلی و سفید زندان غزنه که احتمالن نه با گچ بلکه با گل سپید اسلم خان سپید شده و در زیر نورخورشید ظالمانه می درخشید، در پیش چشمانم مجسم میشود. ناقوس بزرگ زمان غمگینانه تن بر دیواره های خاطره می کوبد. و شیپورهای خاموش شده فریاد های زن مظلوم و تنهای وردکی ابی ملالی همسایه را بگوشم میرساند. زندان بینی کوه باد زمانی زیباترین فرزندان این آب خاک را بجرم آزاده گی در خود جای داده بود و هر از گاهی آزاده ای جان برکف را قربانی نظام می کرد که چرخ آن جز با خون آزادگان ورنج وستم دادن بر مردم نمیچرخید.

آری سال ۵۷ بود. پدرم را انقلابیون قهرآ به قندهار تبدیل کرده بودند و خانه کاکایم که شریک یک محوطه بودیم را به یک مرد مسن که ولسوال میگفتندش به کرایه داده بود. او با زن و یک دختر یکنیم ساله بنام ملالی آنجا میزیست. ولسوال از وردک و آدم مغروری بود. کلاه قره قول را سر دو ابرو میگذاشت و در اخیر هرماه پنجصد افغانی کرایه خانه کاکایم را می آورد و بدون هیچ سلام و کلامی تسلیمم میکرد. او در ولایت غزنی ماموریت داشت. اما در زمان داوود خان ولسوال بود. شبی نزدیکهای شام ابی (مادر) ملالی خانه ما آمد و گفت ولسوال خانه نیامده! مادرم در حالیکه میترسید مرا با او فرستاد و سرانجام دانستیم ولسوال محکوم به قهر انقلابی شده و زندانی شده است. یک هفته بعد پس جریان اشکهای مظلومانه ی مادرانه، در میان فریاد های این زن مظلوم، مادر این زن از کابل به غزنی آمد که به او انا میگفتیم! روز جمعه من با انا و مادر ملالی گادی گرفته به زندان آمدیم و من طی یادداشتی به ولسوال نوشتم: که ملالی و مادرش خوبند و اشیای ذیل را برایت آورده ایم و همه در عقب دروازه منتظریم. عسکر لست را برد صاحب منصب سر نوشته ام را خط زد و دقیق یادم است که ولسوال در پاسخ نامه ام فقط نوشته بود – دو جوره کالی – ۱۵۰ افغانی، یوه چپلک یوه قدیفه ما ته ورسیده په الله موسپارو! از گریه ها و فریاد های انا و ابی ملالی نمیتوانم چیزی بنویسم. کاش آن گادی وان زنده باشد و به حرف آید اما صرف جا دارد همین امروز که هفتم ثور اس با ذکر همین خاطره یادی از این روز نحس کنم. خلاصه از مقابل زندان عبور می کنیم و به ارواح گردن کشان سر افراز که حتا بر سر حلقه دار ظلم کمونیزم سرود آزادی میخواندند اتحاف دعا میکنیم.

طبیعت بهاری غزنه  


شب عبدالوهاب جان میزبانی و پذیرایی بسیار مجللی از ما کرد که باید ازش اینجا هم سپاسگذاری کنم.  فردا اسد جان عالمی انگار برنامه باز دید از دوستان را جمع منطقه نوردی و گردشگری تدارک دیده بود. لهذا از سر راه اول بدیدار دوتا مینار دوران باستان رفتیم. خوشبختانه سرکها تا پای این دو مینار اسفالت شده و چنان بنظر میرسد که این دو منار شب هنگام بردو گوش سیاره زهره خود را می آویزند تا فردا دوباره بر ایوان های سنگی قصر پیروزه سلطان غزنه  به آرامی دو گوشواره فرود آیند. سپس از قلعه پس حصار گذشته و ضمن دیدار از خانه کاکای بزرگم از طریق  جمع اولیا به شهر آمده  و خانه پدری  جوی اته گه، جوی حیدرک، چشمه شیخ عطار را سیر کرده بخانه اسد جان برگشتیم. در کنار این جوی های آب،که خاطرات کودکیم را مجسم میکند. بویژه وقتی باری مرا آب با خود برد و اگر سقا به دادم نمیرسید. امروز بگفته خیام با هزار ساله مردگان سر بسر بودم. به چشمه چشم میدوزم، عجب بیکران سخاوتی دارد این چشمه ها! گیاه را می نوشاند،  زمین را می پوشاند،  چشم ها را می نوازد،  زندگی می بخشد و بی منت از خود مایه میگذارد. واقعن چشمه ها را برای بی ریایی و خلوص آن همیشه می ستایم. بهر صورت پس از صرف نان چاشت نخست به لیسه سنایی و سپس به قلعه آزاد خان رفتیم.در این مسیر طبیعت در اوج زیبائیست.جنگل با دریای که اکنون مثل موش دم خود را جاروب میکند می آمیزد، اما همین دریا با کشتزار،های غرق شده در رنگهای شاد ازرنگ سبزروشن ساقه های گندم تا رنگ های شاد چنار ها و بیدهای عاشقانه، مجموعه ای را که شادی جز جدائی ناپذیر آن است میسازند. دختر خاله ام را که خداوند رحمتش کند پس از دهه ها دیدم و عکسی یاد گاری با حاجی صاحب یعقوب گرفتم. از آنجا بخانه حاجی صاحب محمد ظاهر در قلعه اکرم رفتم خداوند او را نیز قریب رحمتش بگرداند. از دیدن او خیلی جگرخون شدم! او روشنایی دیده گانش را از دست داده بود و حالش خوب نبود. 

او زمانی در این شهر مردی بود یک سر و گردن بلند تر از هم نسلانش! او تمام مظاهر تمدن آن روزگاران را داشت. هم مامور شیک پوش دولت بود و هم زمیندار و خان! در ریاست زراعت دریشی لکس و بالاپوش تریویرا میپوشید و در بازارلنگی اسپیشل و لباس مرتب تترون جاپانی سینه دوزی بتن میکرد. هارمونیه و رباب، بایسکیل چینایی، گیس و تیپ ۵۳۰ که از مظاهر تمدن آن روزگاران شمرده میشد داشت.اما امروز حتا نور دیده گانش را از دست داده است. زندگی همینست؟ مثل یک دیوار نیمه ویرانه گوشه ی می افتی  نه نسیمی، نه آفتابی، نه بارانی منتظر بمان تا دنیا تمام شود. پس از  وداع با او به  زیارت حضرت سنایی صاحب و هدیره پدری رفتم. و از انجا بخانه دختر خاله دیگرم و عمه زاده هایم در حالی رفتم که طبیعت در اوج شکوه بهاری، در اعتدالی که آرامشم می بخشید دلنوازی میکرد یادش بخیر! جائ عزیزان خالی! در برگشت از گردشگری و دیدار دیدم نصیر جان فیضی، حاجی صاحب زمان، حاجی قاری مرحوم!هرکدام برای دعوت بدیدارم در عالمی مارکیت آمده اند اما نصیر جان فیضی که مرد بسیار هنرمند و عیار صفت است بر دیگران پیروز و شب همه ما را بخانه اش مهمان کرد و شبی خوبی را با موسیقی گذشتاندیم. یادش بخیر! یاد همه دوستان بخیر روح رفتگان شاد

 


۱۳۹۶ آبان ۱۱, پنجشنبه

دو غزل در دو هوا

بت

چه در سیرت، چه در زیبایی یکتا اولين هستي
تو رويايي ترين موجود در روی زمين هستي
به قول مولوی شک الیقین اندر نگاه توست
بسان معجزه، حق اليقين، عین اليقين هستي
من از خال برِ رو و زنخدان تو فهميدم
كه پُر از جاذبه زانوار عشق آتشين هستي
لبانت آنچنان زیباست که در تشبیه نمی گنجد
بشهر گل تویی هنگامه خوشبو آفرین هستی
رومان سبز پری با عکسهایت می شود تمثیل
تو گاهي زرد پری سان و گهي هم یک چنين هستي
پس از روزي که در گوشم سلام گرم تو بنشست
فقط تو در همه دنیا به قلب من قرين هستي
گدا گر دست تو گیرد رسد بر مسند شاهی
قسم تو مثل دستان خدا در آستين هستي
زبان دهر گر روزی به حرف آید همین گوید
تو در اولاد آدم از همه کس بهترين هستي
ولی من آرزو دارم که از تو بشنوم تنها
تو تنها نزد من عشقم «اميرالعاشقين» هستي



عبیر مهر 
زین حسن گر خدای قشنگی اساس کرد
صد کهکشان ز نور مهش اقتباس کرد
آهن ربا و قطب زمین از دو چشم او
جذابیت به محور مرکز قیاس کرد
چون قرص مه به ابروی تو میگشود چشم
از حرص شد هلالی و  تقلید داس کرد
امواج گل ز پیرهنت رنگ و بو گرفت
رنگینی از شفاف بلورش سپاس کرد
بینم عبیر مهر به یلدای طره ات
شه طارم فلک به عذارت مماس کرد
پائیز در بهار که شیدای تو شده
برگریز فصل پیرهنت حق شناس کرد
تقویم عکس از سر کلِک تو بر ملاست
یاران به یادگاری همین التماس کرد
این زندگی حکایت یک پیرهن بود
آنرا بتن چو میکنی جمع حواس کرد
من بسته ام چو دکمۀ اول به اشتباه
زین اشتباه که رفت کج از چی هراس کرد
اینک که خیلی دیر دل من در اشتباه ست
بیم و شکیب حسرت و حرمان و یاس کرد

-------------------------------------------------------------------------------------------
شه طارم فلک ؛کنایه از خورشید است

۱۳۹۶ آبان ۴, پنجشنبه

برگشت دیگری از کام مرگ

عملیات ژوره

خوست تابستان ۱۳۶۵

از یک هفته بدینسو وقتی میخواهم سلسله نوشته های خاطراتم را دنبال کنم.با تایپ هر واژه سیمای عزیزانی در برابر دیده گانم ظاهر می شوند. که با یاد آوری از مرگ و زندگی هر کدام روحن شکنجه می شوم، جسمن به دار آویخته می گردم،با جنازه های سوخته و تلنبار شده تک تک شان اشکریز میشوم. گاهی هم در عالم رویا به گورستان های غریب وبی نام و نشان شان می روم و خاک شدنشان را نظاره می کنم! سرانجام خورد وخمیر قلم بر زمین میگذارم وانگشتانم با زنجیر اسیران قفل میشوند

آری!  این نوشته ها سرگذشت یک نسل اند، نسلی که در راه ایفای وظیفه "صداقتمندانه" جان دادند و دریغا  که این اجرای صداقتمندانه وظیفه  نه برای خودشان  بود و نه برای عشق شان و نه هم برای خدمت به آبادانی سرزمین شان بلکه نوعی ساده انگاری، اجبار زندگی، تحمیل دهر ویاهم... راست بگویم هنوز نمیدانم اسمش را چه بگذارم؟ زیرا وقتی کتاب "ابله" شاهکاری از داستایوفسکی نویسنده پر آوازه روسیه را،خواندم  بیش از حد به بی ارزش بودن " صداقت" در دوران "دروغ و نیرنگ" پی بردم. که نسل من در واقع قربانی همین نوع صداقت ها در ی چنین دورانی بودند و اینک مشت نمونه خروار رویدادی را از حافظه ام با امانتداری تقدیم حضور تان میکنم

صبحگاه یک روز آفتابی در فرودگاه خوست، ما پرسونل غند هیلیکوپتر با قطعات کوماندو و سایر نیرو های ارتش در صفوف نظامی ایستاده بودیم. برید جنرال محمد آصف شور بحیث قوماندان عمومی عملیات ژوره، با رژه و سلام عسکری آمادگی قطعات را برای نبرد به معاون لوی درستیز قوای مسلح افغانستان تقدیم کرد. معاون لوی درستیز یا فرمانده کل قوا پس از صدور دستور "ستری مشی"(خسته نباشید) و "آرام سی"(راحت باشید)  به ما، قوماندانان صنوف مختلفه ارتش را نزد خویش  فرا خواند. سکوت مبهمی حکمفرما شد. سر انجام دگروال رسول خان پیلوت قوماندان غند، با برگشتش آن سکوت مبهم را در هم شکست و حال قشنگ چنددقیقه ای همه را خراب کرده گفت:وظیفه ما و شما دیسانت قطعه کوماندو در دامنه کوه ژوره است. ما پنج جوره یعنی ده بال هیلیکوپتر باید هر بار یکصد و شصت سرباز را به محل دیسانت میکردیم. و آنروز باید حداقل چهار پرواز انجام میدادیم. تا لااقل ششصد و پنجاه نفر را در خط اول منتقل کنیم.نامهای عمله پرواز خوانده شد از قضا من با رسول خان و یک دگروال نورستانی که نامش فراموشم شده سرکشاف غند بود نخستین طیاره یا لیدر گروپ بودیم که دیگران باید ما را دنبال میکردند. رسول خان آدم دلاوری بود و خودش در صف مقدم بحیث رهنما همه پرواز میکرد. خلاصه هیلیکوپتر ها یکی پی دیگر بپرواز شده نخست رفتیم به محلی بنام لوی مزغور، تا از آنجا سپاهیان بخت برگشته کوماندو را گرفته به دامنه کوه ژوره پیاده کنیم.  تا ساعت یک بعد از چاشت ، سه بار این پرواز بدون کدام وقایع به خیر و خیریت و با موفقیت تمام شد.  سپس برای صرف نان چاشت بجای لوی مزغور برگشتیم به فرودگاه. در فرودگاه خوست روسها نیز در همان طعامخانه ما نان میخوردند. دیگ سوپ بزرگی که برگ پهنی روی سوپ آرمیده بود از سوی آنها  برای نان نمک شدن افغان -شوروی سرویس میگردید. بعضی ها بویژه پیلوتان جوره حربی که در شوروی تحصیلات کرده بودند با لذت از آن کاسه ای میگرفتند. اما من از بویش خوشم نیامد و نگرفتم. ظاهرن تا این لحظه عملیات موفق بود و در بالای میز غذا نوعی پیروزی بمشاهده میرسید.رسول خان خطاب به همه کرده گفت: لیکن من و سرکشاف صاحب دیگه پیر شده ایم پرواز آخر را!!! سپس سوی همه عمله بدقت دید و نگاهش را به مرحوم زاهد متمرکز کرده  گفت: میتانی لیدر همه گروپ باشی! زاهد با متانت گفت ! بلی صاحب! سکوت دوباره ای در هنگام نان خوردن حکمفرماشد. از طعامخانه برآمدیم. زاهد سوی هیلیکوپتر خودش رفت.در دلم گفتم ایقدر طالع خو ندارم که مثل رسول خان و سرکشاف از پرواز خلاص شوم لهذا  اینبار با هر که باشم از این مهلکه نجات نخواهم یافت. در همین اثنا دیدم قاسم و عارف آمدند و گفتند ما و شما عمله آخر یا فارمیترآخرین این گروپ هستیم.هیلیکوپتر را چالان کردم پرواز کردیم سوی ژوره!  در آخرین دور در ارتفاع پاهین بودیم که دیدم هیلیکوپتر زاهد در اثنای نشستن بزمین انفجار مهیبی کرد و سپس شروع به سوختن کرد! پروانه هیلیکوپترش  را هم دیدم که براساس قوه گریز از مرکز بسرعت بسوی کوه پرید. طیاره دوم که تواب و علی مدد در آن بودند و تازه بزمین نشسته بودند از زمین برخاستند ولی با اصابت راکت در اثنای برخاست دوباره بزمین فرود آمدند دیدم عمله طیاره را تخلیه کرده به سوی نامعلومی گریز می کردند. (آنها اسیر شدند). هفت طیاره دیگر هم یا بزمین نشسته بودند و عسکر تا میکردند یا هم در اثنای نشست بودند ولی ما در ده متری زمین رسیده بودیم که گریز گریز شروع شد قاسم دلش بود ماموریت را با نشستن و پیاده کردن کوماندو به اتمام رساند اما من و لالاعارف گفتیم منطقه را مخالفین گرفته اول خو همه کشته میشویم در ثانی اگر ما بگریزیم این شانزده عسکر بکام مرگ میرود و با این ترتیب با برگشتن ما قافله برگشت و اینبار هیلیکوپترم در هزیمت مقام اول را گرفته از دام مرگ حتمی نجات یافتم.آری تا ما نان خورده بودیم نیروهای جلال الدین حقانی تمام عساکر قطعه کوماندو را کشته و اسیر گرفته بود و برای برگشت ما دقیق دافع هوا را در جایی نصب کرده بودند که هیلیکوپتر از آن خطا نمیرفت و انگار برای آمدن ما دقیقه شماری میکردند. بدون شک اگر اینبار رسول خان لیدر گروپ میبود. بجای زاهد و فضل الرحمن هم صنفی ام، من قطعه قطعه در هیلیکوپترم سوخته بودم و امروز با هزار ساله مردگان سر بسر بودم..

در شفر مخابروی آنزمان که "شهید" را "قهرمان"،  زخمی را "رفیق" و "اسیر" را نمیدانم چه میگفتند؟پیلوتان هر هشت طیاره درهم و برهم  از وجود سه "قهرمان" و سه "رفیق" پیهم به مرکز گذارش میدادند. تلخبختانه در میان سه "قهرمان" حتمی، زاهد دوست صمیمی ام و فضل الرحمن همصنفی ام بود. که از همان لحظه ببعد واژه "قهرمان" با یاد آوری و تجسم چهره معصوم این دو، همیشه بر روحم شلاق میزند. بهر صورت در میدان خوست باز نخستین نشست را ما کردیم. هیلیکوپتر را خاموش کردم. و پس از خارج شدن عساکر کوماندو با قدم هایی شمرده و آرام از پله های زینه ای حلبی هیلیکوپتر پایین شدم. حس میکردم ذهنم برای پیاده روی همراهی ام نمیکند و بدنم برای خودش حرکت میکند یادم هست سرعت راه رفتنم خیلی پایین بود و انگار از قصد این کار را میکردم تا کنترول آنچه رخ داده و پس از این رخ خواهد داد را بدست بگیرم.خلاصه بدون گفتن یک کلمه به موتر جیپ رهنمون و به هوتل خوست منتقل شدیم. همینکه درب اتاق را باز کردم چشمم به بیک کالای علی مدد افتید که شکل توپ فوتبال  بود و همین دیروز سر آن تبصره کردیم و علی مدد خود آنرا سر سبیل میگفت! علی مدد از غزنی و یکسال از من در دانشگاه پیشتر بود. از صنف اول روابط خوبی داشت. بکس علی مدد با آنکه مطمئن بودم زنده است و همین اکنون که این نوشته را مینویسم هم بفضل الهی در هامبورگ خوش و خوشحال زندگی میکند. عرصه اتاق را برمن تنگ میکرد.انگار سر سبیل بمن فرمان بیرون شو را می داد. از تاق چند بار برآمدم بدون آنکه بفهمم کجا میروم اما در بیرون جتکه میخوردم و از خودم میپرسیدم که کجا میروی؟برگرد اتاق!آخر آنزمان پوره بیست ساله بودم. نمیدانم چرا همان عصر بدنم از من قطعن پیروی و اطاعت نمیکرد. زاهد از پغمان بود و وقتی در کندک چهار ستاژ را آغاز کردم احد جان دوست صمیمی ام همرایم معرفی کرد. خانه ما در یک مسیر بود. من ، زاهد، احد و چند تن دیگر از پیلوتان محمدالله لطیف از  یک لین بس صاحب منصبان استفاده میکردیم. پسر خاله اش که سید محسن نام داشت و پیلوت طیاره ترانسپورت بود نیز در همسایگی ما میزیست و گاهی زاهد را مجبور میکرد همرای ما از بس پیاده شده و یک ایستگاه را پیاده برود.گرچه آشنایی ما یکسال بیشتر طول نکشید اما هیچگاه فراموشم نمیگردد. پیلوت لایق و ماهری بود. خدایش ببخشاید.

میگویند و بسیار شنیده ام چون درگیری های ذهنی، نتیجه ای جز افسردگی و رنج ندارد.لهذا به خاطر آرامش، باید فکر کردن به گذشته را رها کنیم. اما واقعن میشود؟ امتحان میکنیم. با خواهش از دهر و تقدیم آهنگ دیگر اشکم مریز فال میگیریم

 آهنگ زیبای از ماری هوپکین و احمدظاهر


THOSE WERE THE DAYS  Mary Hopkin 
Once upon a time there was a tavern
Where we used to raise a glass or two
Remember how we laughed away the hours
And dreamed of all the great things we would do

Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
For we were young and sure to have our way.
La la la la... 

Then the busy years went rushing by us
We lost our starry notions on the way
If by chance I'd see you in the tavern
We'd smile at one another and we'd say
.. 

Just tonight I stood before the tavern
Nothing seemed the way it used to be
In the glass I saw a strange reflection
Was that lonely woman really me

Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days
La la la la... 

Through the door there came familiar laughter
I saw your face and heard you call my name
Oh my friend we're older but no wiser
For in our hearts the dreams are still the same




دیگر اشکم مریز 

۱۳۹۶ مهر ۱۲, چهارشنبه

فرار از کام مرگ با یک غزل

دهم جدی ۱۳۷۲ مطابق شب سال نو ۱۹۹۴م کابل
غروب زمستانی زیبائ بود. کابل در نوعی آرامش قبل از طوفان بسر میبرد. از میکروریان سوم قدم زنان بسوی میکروریان کهنه می آمدم که متوجه شدم دقیق در سر پل میکروریان نیرو های جهادی موسوم به اردوی اسلامی مصروف سنگر کنی در دو سوی سرک اند. آنسوتر در اطراف بلاک آغاصاحب یا بهترست بگویم نخستین بلاک میکروریان کهنه عساکر دوستم تجمع کرده بودند. تعجبی نکردم آنروزها این نوع حرکتها عادی بشمار میرفت.لهذا بیخیال بمنزل سید ذکریا آغا در منزل چهار رفتم. تا پیام و نامه اش را که از پشاور آورده بودم به خانواده شان برسانم. ایشان روز قبل از پشاور بسوی تاشکند پرواز و تاکید کردند بمجرد رسیدن در کابل، بخانه شان احوال دهم. منهم ساعتی پیش بکابل رسیده بودم و درحالیکه هنوز گرد و غبار ناشی از راه را از تنم نه شسته بودم نخست از همه به مصطفی جان پسر آغا صاحب زنگ زدم. اما ایشان پس از سلام علیک مختصربدون اینکه به حرفم پوره گوش دهد گفتند: شب منتظرت هستم! فعلن خداحافظ! اینجا بیا باز شب ده قراری گپ میزنیم. منهم قبول کردم
مصطفی جان آنشب ده تن از رفقای دوران عسکری اش را مهمان کرده بود که با پیوستن من میزبان یازده نفر بود. ایشان با خوشرویی از من پذیرایی کرد.اما من از آمدنم در میان اینهمه دوستان نا آشنا شدیدآ پشیمان و معذب شدم.در پی بهانه بودم که در صورت ممکن تا آذان شام دوباره به کلبه ام برگردم.ولی محبت هرکدام از این دوستان تازه مجبورم کرد در یکی از دو میدان قطعه بازی تیکه و فیسکوت شرکت کنم. در نسل ما بدلیل نبود برق امکان تماشای تلویزیون و فلم میسر نبود فقط پربازی بهترین وسیله سرگرمی بشمار میرفت و منهم به همین دلیل ماندنی شدم
.خوشبختانه با آذان نماز شام برق آمد و نان شب را در روشنی خوردیم . تلویزیون کابل همانشب در تقبیح یازدهم جدی سالگرد حزب دموکراتیک خلق، برنامه ویژه داشت که همه ما بدقت آنرا دنبال میکردیم ولی متاسفانه حین سخنرانی آقای آریانفر برق دوباره رفت. با روشن شدن گیس میدان قطعه بازی باز چسپیدولی من برای سگرت کشیدن به بالکن آمدم. نگاهم در آن خاموشی و سکوت به سمت شاخه های کم برگ درختان که با بادهای زمستانی در گلاویز بودند پر گرفت . در حالیکه با دو دست به پنجره آهنی بالکن تکیه داده بودم عبور ابرهای مسافر از معابر آسمان کابل نگاهم را میخکوب خود کرد. نیاز بر ابر سواری و ابری بودن آسمان زنده گی چرتم را تا حدی خراب کرد که منجر به سوختن انگشتانم با سگرت گردید. یادم آمد امشب، شب سال نو میلادی است.غیر از همین آسمان بالای سر من که در تاریکی و سکوت بسر میبرد دیگر در تمام جهان در این موقع با نور و روشنایی جشن و هنگامه برپاست. دوباره به آسمان نیمه صاف کابل که دیگر چادر تیره اش را بر سطح شهر کاملن پهن و گسترانیده بود با دقت دیدم. ستاره ها به مانند فرشته هائ که زانوی غم در بغل گرفته بودند میدرخشیدند، به گونه ای که وقتی سویشان نگاه میکردی، فکرمیکردی که این ها نه ستاره بلکه بالون های آرزویی هستند که خبر از پر پر شدن و خاموش شدن زود هنگام شان میدهند. درختان جوار قطعه مخابره و پیش روی بلاک بی هیچ پوششی تن به باد پائیزی وسرمای زمستان داده بودند..در حالیکه دهها شهاب خفه کن از شش جهت گلویم را میفشرد، هزار فکر زیبای بلند و بالائ دیروزی، هزاران خواهش بجا و بیجای از ریشه خشکیده،از پیش دیده گان خسته ام رژه میرفتند. لافهای سالهای قبل مبنی بر اینکه: امسال بهار را خودم خواهم ساخت، در حالیکه برعکس بجای بهار پائیز همیشگی را برایم ساختم روحم را می آزرد.وقتی به دستانم ، بویژه به انگشتان کم رمقم که از اثر سوختن با سگرت هنوز سوزش داشت نگاه کردم ، حس میکردم اینها هنوز نوازش و شراره را میتوانند یکسان خلق کنند. بلی هنوز این دستهای ناتوان، با نوشتن واژه عشق، نگرشم را به گیتی عاشقانه میکردند، هنوز وقتی در دنیای خیال لای موهای، گم میشدند میتوانستم شعر بسرایم. لهذا اگر هم بار دگر کم آورند!!بدون شک شکر در کامم زهر میگردد..
غرق همین افکار بودم که مصطفی صدا زد! بیا همینجا سگرت بکش! بیرون یخ اس؟! گفتم سگرت تمام شده فقط میکروریان سه را میدیدم. کلکین های همسایه ها روشن معلوم میشه! آنها برق دارند. به اتاق بر گشتم و با مصطفی و مجتبی جان تا ساعت های دو شب سرگرم گفتگو و اختلاط شدم.آنسوی اتاق دو میدان تیکه سر گرفته بود. نمیدانم در میان اینهمه غوغا چسان خواب بالایم غلبه کرد و شاید یک یا دو ساعتی خوابم برده بود که صدای غرش نخستین شلیک تانگ و توپ از خواب بیدارم کرد. آری حمله ای قطعات دوستم همراه با گلبدین در نخستین بامداد اول جنوری سال ۱۹۹۴میلادی بالای قطعات دولت آغاز شده بود و دولت در دفاع از خود ظالمانه بلاک ما را بحیث خط اول دشمن هدف گرفته بود. بطوریکه بدون مبالغه از ساعت ۳ شب تا ۱۲ روز در هر چند ثانیه یک بار بلاک ما مورد شلیک یک موشک، هاوان توپ و هزاران مرمی قرار میگرفت.بعد از ظهر روز اول دیگر گپش از ثانیه به دقیقه ها رسید و تا روز هفتم و اعلام آتش بس شب و روز زیر باران آتش بسر بردیم. دیگر صدای یکی دیگر را نمیشنیدیم. تمام مسکونین بلاک بسوی تهکاوی هجوم برد اما تلخبتانه دیدیم که تهکاوی هم پر از آب است. لهذا همگی در زینه ها جابجا شدند. تلختر اینکه ساعت هشت صبح دروازه خانه بشدت دق الباب شد. وقتی مصطفی در را باز کرد دیدیم که چند عسکر دوستم تا دندان مسلح که غبار غلیظی جلوی چشمانشان را گرفته بود، داخل خانه شدند تا از صالون آغا صاحب بالای پوسته های دولت فیر کنند. نه مصطفی و نه هیچکدام ما نتوانستیم به این شرف باخته گان وحشی بگوئیم که نمیبینید اینجا حریم شخصی یک خانواده است.؟ صدای زنها و کودکان را نمیشنوید؟ پس چگونه ادعای انسانیت دارید؟ یا سعدی اشتباه کرده و ندانسته که بعضی از دو پا ها سمی اند و هیچ وقت اعضای یک پیکر نیستند یا ما معنی ابیاتش را عمیقاً نمیفهمیم. اما از حسن تصادف یکی از مهمانان مصطفی، ازبیک تبار بود. برایشان چیزی به ازبکی گفت و آنها از این کار منصرف شده رفتند. خلاصه در اخبار صبح بی بی سی شنیدیم که جدیدا شورای هماهنگی تشکیل شده و قریب الرحمن سعید نماینده گلبدین برخلاف چند ماه پیش که میگفت جنگ تا خلع سلاح گلم جمان ادامه داره اینبار قسم خورد جنگ تا پیروزی گلم جمان و سقوط دولت کابل ادامه دارد. خانواده مصطفی جان مضاف بر مشکلات ناشی از جنگ در غم شکم یازده مهمان ناخوانده و گیرمانده در اینسوئ خط نیز مانده بودند.این یازده نفر بجز از من که در کابل مسافر و مجرد بودم دیگران همگی خانه هایشان در میکروریان سوم بود همه شلیک و آةش و دود را بالای خانه هایشان از کلکین میدیدند و از غم چون مار بخود میپیچیدند. اما نمیتوانستند خط را عبور کنند. جنگ برای ثانیه ای آرام نمیگرفت شب و روز بیست و چهار ساعت همینگونه دوام داشت بعد سه شبانه روز سه نفر از مهمانان، که دیگر تحمل شانرا از دست داده بودند سر را به کف دست گرفته! دستها را بالا از خط عبور کردند که به فضل خداوند توانستند به خانه هایشان صحیح و سلامت برسند. بعد رفتن آنها جنگ دوباره شدت گرفت. دیگر به صدا های گوشخراش عادت کرده بودیم و از صدای مهیب انفجار راکت نمیترسیدیم. در این میان فکاهی هم میگفتیم و گاهی هم میخندیدم. این هفت نفر باقیمانده هر لحظه قسم میخوردند که اگر از همین مهلکه نجات بیابند دیگر یکروز هم در این شهر نمی پایند و از من پرس پال ویزه کشور های خلیج و اتحاد شوروی را میکردند.مجتبی جان به دوستانش گفت: از انجنیر نپرسید او وطنپرست است و دونیم ماه میشود خودش از دنمارک به این دوزخ برگشته است. شش نفر با تاسف بمن مینگریستند فقط یکی پرسید آیا درست است؟ در پاسخش گفتم: بلی! چون دیدم دیگران همه هوا کرده اند، با خود گفتم مگر میشود وطن را تنها رها کرد؟ اما اینکه در آن لحظه چگونه میتوانستم ضربان قلبم را با بغضهایش هماهنگ تر کنم همین اکنون هم حیرانم؟ آری! حوادثی آنروز تقریبن قابل پیشبینی بود ولی با جسمی که نمی خواست از روحم فرمان ببرد. پیشگیری بر حسب اراده و برنامه در آنزمان برایم مقدور و ناممکن بود. از روز چهارم به بعد که دیگر جنگ طولانی شد و آذوقه مصطفی جان شان نیز به اتمام رسیده بود. حتا سگرت های صفی جان داماد آغا صاحب که بیچاره برای تجارت خریده بود نیز به پایان رسید. دیگر با افسردگی تمام برای مرگ حتمی لحظه شماری میکردم.
صفحه تیاتر ذهن در صحنه جنگ و اوج افسردگی
ثانیه هایی که در صحنه فرار از مرگ، با یک حس مبهم، پیچ و تاب خورده ، در اوج یاس و حرمان به سوی بی نهایت سرازیر می شوند، از آن ثانیه های نیستند که خوانده بودیم ( تک تک ساعت چه گوید گوشدار- گویدت بیدار باش ای هوشیار). این گونه ثانیه ها با زدن عقربک ها واقعن پندت میدهند اما نه پند شیرینتر از قند! بلکه تلختر از زهر! حس گیر کردن میان گیچی و هوشیاری، گم شدن خیالات میان لحظه ها، سقوط از مرتفع ترین نقطه قله ذهن و سپس متلاشی شدن بروی سنگ فرشهای خاطرات حزین، دستمال دست آدم را خواهی نخواهی برای پاک کردن اثرات آن از پیشانی و چشمان تر میکند. زیرا در هنگام پشیمانی و لحظه ئ پریشانی عاجز ماندن، در برابر دادگاه ای بی وقفه ذهن، توام با سرزنش های بی پایان قاضی وجدان! یک گپ الزامی و پذیرفتن حکم قطعی محکومیت رادرقبال دارد.درست در همین لحظه خستگیِ و درد بیش از حد در سمت چپِ سینه ام،را حس میکردم تا حدی که میفهمیدم دیگر قلبم برای استراحت ابد آماده میشود. در یک چنین فضای یاس که مرگ را در یک قدمی میدیدم در حالیکه با بلعیدن بغض ها هنوز خود را میانِ چهره ی بظاهر شادم پنهان میکردم! ولی در خلوت خودم از دیر شدن ها، از دیر رسیدن ها، از فراموش کردن ها، از گم شدن ها، و از "ای کاش" ترین های به هدر رفته بشدت رنج میبردم. گاهی از رعایت بیش از حد نظم و قانون در زندگی و آخر سرهم با توهین و افترا با بی قانونی مواجه شدن ها به خشم می آمدم آهسته خود را نفرین میکردم. میخواستم فوران کنم با همه بجنگم و مثل آوار بر سرزنده گی و آدمهایش خراب شوم. گاهی مهربان میشدم و آرزو میکردم کاش حتا آدمهایی که از زنده گیم با قهر رفته اند هیچوقت پی به درد زخمی که برایم به جا گذاشته اند نبرند! انگار اشتباهات گذشته با طناب محکم و قطور، گلویم را لحظه به لحظه میفشردند.اما خود را میزدم به بیخیالی و با خود میگفتم: شاید قسمت همین بوده که در کویر زنده گی سرگردان باشم. . روز پنجم نمیدانم چه کسی خبر فوت داکتر غروال معین اسبق وزارت صحت عامه را که تنها در چند بلاک انطرفتر میزیست رساند! او به نسبت نبود دارو هایش روز قبل در خانه اش وفات یافته بود. مرگ مظلومانه او با آنهمه جلال و شکوهی که من از او دیده بودم در حین افسردگی، حالت بی خیالی و آرامش را در ذهنم ایجاد کرد.طوریکه حسی برایم میگفت: ما در کویر زندگی،نه بخواهش خود بلکه بالاجبار محکوم به نفس کشیدنیم. لهذا اگر این کویر را اشتباه برویم یا درست و در نتیجه اگر به دریا برسیم یا سراب، آخرش، همه مثل داکتر غروال به خاک برمیگردیم. پس وقتی انتها و ژرفنای همه ی قصه ها و همه آدمها در یک جا و یک مبدا و یک مقصد ختم میشود. چه نیازست خود را آزرده یا هیجان زده برای مقصدی که از هر طرف به یک نقطه ی مشترک میرسه کنم؟ حسی مثبتی میگفت: ری نزن تو برنده ای حتا اگر در این کویری پیش رو گم شوی. قلبم با شور حاکمانه میگفت: دیگر نمیتوانی اینگونه در کُنجی لَم دهی تا شاید زندگیت را کسی یا چیزی دگرگون سازد!. تو خواه یا ناخواه مثل دوکتور غروال روزی میمیری. ولی زنده ماندن زیبا نیست! زندگی کردن زیباتر است. کمی از عقاید و افکار پوچ ات دور شو.. جنگ ختم شدنی است. تو اگر بخواهی میتوانی حتا وقتی سالخورده شدی، ادعا کنی که واقعن زندگی کرده ای! و از زندگی در میان دود و آتش لذت برده ای! تو میتوانی روایتگر یک فصل خونین زندگی باشی و از درون روایتها بلند بلند به گذشته ها و خاطرات نهفته و پنهان در اعماقِ جوانیت بخندی و برای اولاد هایت آن را با افتخار تعریف کنی! پس تقدیر با تدبیر ساخته نمیشود برخیز
شب ششم جنگ رادیوی بی بی سی از آةش بس فردا خبر داد و صبح روز شنبه هنگامیکه پل میکروریان را پس از یکهفته عبور کردم. دیگر میکروریان سوم تقریبن از سکنه خالی شده بود. نخست خانه مامایم عالمی صاحب رفتم. آنها دروازه شان قفل و به غزنی کوچیده بودند. پشت خانه سمیع جان شان رفتم آنها نیز به کارته سه کوچیده بودند داکتر علی جان هم نبود خلاصه در آخرین تحلیل بسواری یک تکسی به سوی دواخانه برادرم انجنیر تمیم در خیرخانه رفتم و خوشبختانه که آنها هنوز در کابل بودند ولی او از دیدنم و اینکه چسان زنده ام هک و پک مانده بود و منهم حالا


نقش ایزد

به گیتی شور صد غوغّاست اینجا

خدا در نقش آدمهاست اینجا
نیازی نیست استاره درخشد
قمر الماس چشم ماست اینجا
قلم زد نور و باران نقش ایزد
مسیح انفس و بیضاست اینجا
حسد کزعظمت عشقم برد ماه
فروغی از رخت پیداست اینجا
بلب موزون ترین شعر است اسمت
به شهر قافیه غوغاست اینجا
درون واژه های شعر نورست
دلم پر درد واویلاست اینجا
به تارو پود فرش قرمز عشق
خیال و حسرت غمهاست اینجا
به طنابی که نمدار است از اشک
لباس عاشق تنهاست اینجا
شده فانوس یادت نورپاشان

ز عکست نورِ نور افزاست اینجا
دلم مرداب بی موج است و تنها