۱۳۹۴ بهمن ۳, شنبه

سفر بسوی امریکا

 مرز زمینی سیاتل

ونکوور شهریست  زیبا و ساحلی.اتمسفیر دوست داشتنی این شهر، حس مثبت و شور زندگی را در روح هر گردشگر تازه وارد تزریق میکند. طی مدت پنج شب که مهمان پسرخاله عزیزم انجنیر جمیل ضارع بودم. علاوه بر گردشگری و دیدار از جاهای دیدنی این شهر ساحلی، چون پارک کویین الیزابت، سواحل کیتس بیچ، محوطه دانشگاه، داوون تان و جاهای زیبائ دیگری که ذکر اسامی همه شان در ذهنم نیست، با یاد آوری خاطرات گذشته و تازه کردن نستولوژی مشترکمان بار ها از ته دل خندیدیم. از رسم و رسومات شهر و زادگاه مان گفتیم و به یاد چهره های آشنائ که در مسیر زندگی  همراه با ما ظاهر شدند ولی با دنیائ از صداقت و مهر، مقهور کودتاچیان یا جهادگران قرار گرفتند  و  غریبانه و مظلومانه رفتند حسرت خوردیم. قابل یاد آوریست که در این شهر، برای من که همیشه هرنشانه ای، بلافاصله مرا به خاطراتم متصل می کند! دو منطقه حکم رویا را داشت، یکی تپه ای که از همان نقطه به راحتی نمائ زیبا و فوق العاده از مرکز شهر و کوههای شمال شهر ونکوور قابل رویت بود. و با عبدالله جان تا فراز این تپه آمده عکسی بیادگار گرفتم. دیگر هم ساحل کیتس بیچ که آب بحر برخلاف تمام اوقیانوس ها خیلی آرام است، در قعر این آرامش، حوصله به پهنای بحر وسعت پیدا میکند و عنصر خیال شعر  میپزد!. لهذا با یک اقیانوس خیال، قدم زنان به معیت انجنیر جمیل و سید نعیم آغا، بر بالای یک بلندی که افق دید را تا بیکران آب ممکن می ساخت رفتیم. منظره ای واقعن تماشایی بود.در حالیکه بادهای دریایی دامن خود را بر تن سرد اقیانوس آبی با نرمی آهسته برو عروسانه میکشیدند، و سپس چرخ زنان در فضای دریایی برخاسته با نوازش نسیم ملس دست بر تن وصورت آدمها می کشیدند، از همراهان پرسیدم آنسوي آب امریکاست؟ انجنیر جمیل گفت:نه آنسو ها به جاپان منتهی میگردد و سید نعیم آغا گفت: عین بخیالم استرالیا و اینطرف روسیه! در قعر همین آرامش و سکوت ، فقط از حوض آب شور کنار دریا صدا های شاد بگوش میرسید. پسران و دختران پایکوبان و دست افشان دل به دریا میزدند و بازیگوشانه آب به روی هم می پاشیدند و اینسان بر روی زندگی لبخند میزدند که فقط حسرتی از جوانی و عمر برباد رفته ام را مثل پرده برفکی بعد از سرود ملی تلویزیون کابل ظاهر میکرد.

حسُن دیگر این شهر این بود که توانستم دختر کاکایم را پس از هژده سال و دوست عزیزم سید نعیم آغا را نیز پس از شانزده سال ببینم. همچنان در نماز جمعه سعادت دیدار  چند تن از مجاهدین سابق مثل قاسم جان تخاری و دوستان دوران پشاور را حاصل کنم و سرانجام طبق برنامه روز آخر هفته بمقصد امریکا  بسوی مرز سیاتل براه افتادم


عبور از مرز سیاتل

اتفاقن هفته ی را که برای سیاحت و بازدید از امریکا در نظر گرفته بودم مصادف به سالگرد عروسی اشرف جان داماد جمیل جان بود و اینها همگان جشن و تجلیل از این مناسبت نیک و میمون را از قبل در شهر لاس وگاس امریکا برنامه گذاری کرده بودند. این مسئله سبب شد تا سفر یکجایی و بسیار خاطره انگیزی باهم داشته باشیم. خوشبختانه برای منهم تکت لاس وگاس در عین پرواز پیدا شد. تا فرودگاه سیاتل مادر و پدر اشرف جان ما را همراهی کردند. هنگام عبور از مرز، بجز من، همه همسفرانم آشنا و کانادایی بودند. پولیس مرزی که مردی بود تنومند با صورت جدی چینایی تیپ، پاسپورتم را گرفت و رفت. بعد چند لحظه اسمم را در میکروفون صدا زد.  رفتم چند سوال از محل زندگی، کار و اندازه معاشم کرد ولی پیهم میپرسید در غزنی تولد شدی؟ میگفتم بلی! و پاسپورتم را ورق میزد آخر الامر مهر ورودی افغانستان را دید و پرسید به افغانستان هم رفتی؟ گفتم من از افغانستان هستم بعد چهره جدی اش خندان  شد زیرا او شهر غزنی را که در پاسپورت هالندی، محل تولدم ذکر شده است را در جغرافیای هالند، گوگل میکرد. سپس مثل یک فاتح پرسید:  آیا اضافه از ده هزار دالر به همراه داری ؟ عوض من جمیل جان پاسخ داده گفت: تصمیم دارد از آنجا (لاس و گاس ) بیارد. افسر مرزی دیگر با شعف و شور قهقه خندید، طوریکه وقتی می خندید تمام دندان هایش که چند تایش طلایی بود بیرون میزد و طبیعتن حالت شاد او به هر بیننده همصحبت نیز منتقل میگردید. پاسپورتم را با گفتن این جمله که "آنقدر زرنگ نیستی"با دادن ویزه سه ماهه تاپه زد و رسمن داخل کشور امریکا شدم..

در حالیکه در سیت پیشروی موتر نشسته بودم و موتر بسوی فرودگاه سیاتل میرفت یادم آمد ابتدای راه پیموده شده ام را تا اینجا. یادم آمد آرزو های بخاک نشسته ام. انگار همان جاده های که در پشاور خیالش را میزدم، تا از طریق بورس سیمیلیتر هوایی، یا دعوتنامه دوست عزیزم طارق و سپس ماما باسط  بروم و نتوانستم، امروز از من با شرمساری پذیرایی میکردند. در حالیکه در موتر قصه ای سختگیری های گاهگاه پولیس مرزی جریان داشت و رفتنم پیش پولیس دندان طلایی، بطور اتفاقی،نشانه از طالع میمونم قلمداد میشد به فرودگاه سیاتل رسیدیم.! پرواز ما یک ساعت به تاخیر افتاده بود و یکنیم ساعت هم وقتتر به میدان رسیده بودیم. در فاصله این دو نیم ساعت حسی عجیبی داشتم. افکارم را نمیتوانستم جمع و جور  و متمرکز کنم. انگار با شاخه ای از درخت زندگی، به راه رفته ام قدم زنان با بی تابی می نگریستم! راهی که آرزو داشتم با عشق و شور جوانی با همین نامهای که در تخته دیپارچر و اریوال این فرودگاه میخوانم دو دهه قبل آغازش کنم. در این فاصله دوبار برای کشیدن سگرت بیرون رفتم. دود سگرت نیز  تنگ راهه ها و کج راهه های که با درد و یاس حرمان از آنها  گذشته بودم را پیش چشمانم مجسم میکرد و دهانم را تلختر از آنی که بود میکرد. گاهی انگار چیزی را جستجو میکردم اما نمیدانستم چه چیزی را! شاید همان لپ تاپ و انترنت کرایی موتل کوه های راکی را که اینجا دیگر میسر نبود. ساعتی به همین منوال گذشت که انجنیر جمیل با قطی پیتزا در برابرم ایستاد و گفت : کجایی تو بگیر پیتزه فرمایش دادیم. اشتهای نداشتم اما بی تعارف توته ای را برداشتم. خوشبختانه همین توته توانست مزه تلخ ناشی از دود سگرت را از دهانم دور و نیروی بیشتری بمن ببخشد. بوردینگ نیز فرا رسید و سوار هواپیما شده سوی لاس وگاس پرواز کردیم. متاسفانه سیت های ما خیلی از هم دور بود.اما دیگر تاریک شده بود هواپیما با چند پیچ و تاب در فضائ سیاتل اوج گرفت و افکارم را در هر پیچ و تابش بر پیچی از زندگی برد. پیچ های که گاهگاه اندگی صیقلم زد و برنیک وبدجهان، برنسبی بودن باورها، بر جاودانه نبودن پیمان ها چشمانم را گشود. هواپیما بالاخره حالت افقی را گرفت چراغ بسته کردن کمربند ها خاموش شد و دختر جوانی که در طرف چپ من نشسته بود ملتمسانه ازم خواست جایم را با او عوض کنم زیرا من در میان او و دوست پسرش نشسته بودم. قبول کردم و تا اعلام خبر رسیدن بر فراز لاس وگاس از سوی مهماندار در حالیکه اطرافیانم همه بخواب رفته بودند فقط بر این شعر حافظ اندیشیدم: "از صدائ سخن عشق ندیدم خوشتر --یادگاری که در این گنبد دوار بماند". آری این جفت عاشق را چنان روی شانه یکدیگر خواب برده بود که دانستم هیچ چیزی جاودانه نیست بجز حدیث عاشقان و صدای سخن عشق! 
طیاره در شهر پر از زرق و برق لاس وگاس بزمین نشست.

 ادامه دارد

۱۳۹۴ دی ۲۴, پنجشنبه

از تورنتو تا ونکوور

سفر با سگ شکاری خاکستری 
خوشبختانه بنویسم یا شوربختانه، سفرهای کاری، اجباری و سیاحتی- تفریحی زیادی در زنده گی داشته ام. راه ها و شهر های زیادی را دورا دور این دنیائ پهناور، خواسته و ناخواسته در نوردیده ام. اما از این میان، دو سفری که هر دو، از نظر زمانی، دقیق سه شب و چهار روز متواتر را در بر گرفت و در هر دو سفر از دهها شهر و صد ها دشت و کوه و تنگ راهه هائ گذر کردم که قرن ها به استثنای، ساخت همان خط آهن یا هم جاده ای باریک، همچنان طبیعی  و بکر مانده بودند را، هرگز فراموش نخواهم کرد! طوریکه با یاد آوری خاطرات این دو سفر هنوز تمامی وجودم را حسی عجیبی فرا میگیرد. حتا هر از گاهی در رویاهای شباروزی، خاطرات این دو سفر قلبم را به خلجانی لذت بخش و هیجان دل انگیزی میکشانند. سفر اول در زمستان سال  ۱۹۹۷میلادی بوسیله ریل قزاقستان، از الماتا تا ماسکو و سفر دومی در تابستان سال  ۲۰۱۰- م بوسیله بس از تورنتو تا شهر ونکوور کانادا بود.!  خزیدن مار گونه ای قزاق ریلوی در دشت های برف پوش آسیا -اروپا که یقینآ از دوران حضرت آدم ع بدینسو کسی آنجا ها پا نگذاشته و عبور از دریاچه و دریای اورال که در جغرافیه در موردش همینقدر خوانده بودم یکی از چهار دریای بزرگ دنیاست، نیاز به نوشتن خاطره ای در حجم سفرنامه ناصر خسرو بلخی را دارد، که اگر عمر باقی بود به آن خواهم پرداخت.اما فعلن همانگونه که در عنوان  نوشتم یاد داشت خاطراتم را از سفر سه شب و چهار روز در بس گری هاند – یا سرویس سگ تازی خاکستری تا شهر ونکوور کانادا مینویسم.
آری هنوز با خود در کشاکش ام که چسان پیشنهاد دوست بزرگوارم جناب عزیزی غزنوی شاعر که فرمودند تماشای طبیعت زیبای کانادا ارزش آنرا دارد که با بس از آن دیدن کنی، را بدون گفتن حتا یک کلمه بپذیرم، در حالیکه هزینه سفر با هواپیما بمراتب کمتر از قیمت تکت بس بود. شاید خودم هم میخواستم در جنون تماشا از عاشقانه های طبیعت تا برش های آزار دهنده ی روزمره، با خود خلوت کنم و در پایان سفر، مجموعه ی واقعی، کامل و بدون سانسور از دنیای خودم را بروز دهم!. شاید هم گپ های هم صنفی مکتب ابتدائیه ام قاسم جان که در کابل دوکان پوستین فروشی داشتند و حکایت یک زن سیاح کانادایی را که از بامیان تا غزنه پیاده آمده بود و از سفرش با لذت تمام به او در دوکانش قصه کرده بود، ناخود آگاه در تصمیمم به  این سفر نقش داشت.
بهر حال، عزیزی عزیز، تا دروازه بس مسافربری همرایم آمد و پس از خداحافظی مرسوم، تا هنگام حرکت و وداع دوباره با اشاره تکان دست همانجا ایستاده بود. سرویس حامل من که نقش یک سگ تازی خاکستری را در حال خیز بر رخ داشت و خیلی هم مستریح و لکس بود، از شهر زیبائ تورنتو با داشتن ده تا دوازده مسافر تقریبن خالی هی میدان طی میدان براه افتاد و تا چیره شدن سیاهی شب فقط  برای صرف نهار و نان شب در دو شهر  کوچک توقف کرد. شب هنگام تنها من بیدار بودم و سایرین بخواب آرام فرو رفته بودند.در سیاهی شب که چیزی درست دیده نمیشد فقط به آسمان مینگریستم، بام خوابی ها و آسمان پر ستاره غزنه یادم آمد. و همینگونه در حالیکه به رویاهای خودم میان سوسوی ستاره های جذاب غرق بودم، متوجه شدم که لحاف چهل تکه شفق حامل پیام روشنی و صبح میباشد، احساس اندک خستگی کردم.در بی مضمونی تکتم را از جیبم کشیدم تا ببینم چقدر سفر دیگر در راه هست و شهر بعدی کدام شهر است؟ برای بار نخست متوجه شدم که روی تکت، ونکوور را با حرف "وی" انگلیسی یا "ف" هالندی نوشته شده، نه با "دبلیو" انگلیسی ؟ متعجب شدم . در دلم وسوسه پیدا شد با خود گفتم :این راه به ترکستان نرود. با دستپاچگی از همسفر کنار دستم که تازه خوشخوی از خواب بیدار شده بود پرسیدم؟ آیا این بس به ونکوور میرود؟ ایشان در حالیکه تبسم ملیحی در لب داشت گفت: مگر تردید داری؟ واضح است که ونکوور میرود. گفتم: من از هالند آمده ام. یک رفیقم نام خانوادگی اش فن دی کوور اس این نام بیخی هالندی واری است. من فکر میکردم ونکوور باید با دبلیو نوشته شود. همسفر خندید و گفت: کاملن درست حدس زدی :  
Vancouver
آری شهر ونکوور به احترام جورج ونکوور، کشتی ران انگلیسی ، از نام خانوادگیِ فن کوور که ریشه در زبانِ هالندی دارد نام گذاری شده، خودم هم هالندی الاصلم. اجدادم به اینجا مهاجرت کرده اند:
با شنیدن این سخن، نگرانیم بکلی رفع شد.  نفس راحتی کشیدم، سپس با دیدن لیست طویلی از شهرهای که هنوز در سر راه بودند، در حالیکه زیر لب  آهنگی امیرجان صبوری ( هنوز اول عشق است سفر دنباله دارست) را زمزمه میکردم خورشید طلوع کرد و اندکی بعد موتر در پارکینگ یک قهوه خانه  برای صرف صبحانه توقف کرد. مسافرین از بس پیاده شدند. از دور دست ها چشمه ای همانند رشته ای از نقره، درون دره می پیچید.  چشمه موازی و در امتداد شاهراه ما در حالی جاری بود که انعکاس اشعه طلوع آفتاب را رنگین کمانی میساخت.طرف چپ  میدانی کوچکی بود که چوکی ها و میز های رنگارنگ برای مشتریان دور یک حوضچه چیده شده بود. از آبشاری نسبتا بلند، در حوضچه ای عمیق آب زلالی فرو می ریخت. اطراف آبشار پوشیده از پودینه های تازه روئیده نعناع طبیعی نوع غزنه و گیاهان کوهستانی قابل خوردن که مرحوم  کاکا عزیز دهقان آنرا شیلغی و پندی میگفت بودند. نسیم ملس اشتها می افزود و هزاران گل امید را در دل به شگفتن می آورد.
خوشبختانه از شروع روز دوم سفر، دیگر در بس عادت کردم و دو شب و سه روز متباقی را با چشم دل مسیر سفرم را با لذت تمام تماشا کرده، حظ بردم. دیدن کوه ها، جنگلها، بیابانهای سبز و سواحل آب زلال طبیعی کانادا،که  بی نهایت زیبا و آرامش بخش هستند خیلی جالب است. اصلن در این مسیر احساس خستگی، گرسنگی و تشنگی نکردم. طبیعت کانادا به معنای واقعی کلمه شگفت انگیز است؛ مجموعه بینظیری از زیباییهای طبیعی را در خود جا داده است؛ طوریکه گاهگاه آدم رویایی میشود و آرزو میکند کاش با همدل و اهل دلی این سفر را یکجا میرفت! گاهی زمان و مکان کاملن از دسترسم خارج می گردید و خاطرات خفته و رویا هائ مرده در ذهنم جان دوباره می گرفتند بویژه وقتی با تماشائ دریاچه هایی آب زلال ، واژه ای "زلال و شفاف" در پیش چشمم تفسیر و معنی میگردید،روح و روانم به آرامش میرسید. آنزمان از تیلفونهای انترنت دار خبری نبود. لکس ترین تیلفون نیکویا بود که فقط میشد تیکس کوچکی با آن بنویسی! حتا فرستادن تیکس هم به حدی قیمت بود که بعد دادن یک دو تکس، تمام پول را یکجا میبلعید!.لهذا مسافرین بس، خواهی نخواهی با هم سر صحبت را باز میکردند و اینگونه هنوز بر روال قرن بیست آشنایی ها اتفاق می افتید. لهذا دوستانی خوبی در این بس پیدا کردم. بس در یک شبانه روز چهار بار برای صرف غذا و تفریح حدود  بیشتر از یکساعت می ایستاد. و سپس در دل رشته کوه ها، دره ها و جنگلهای انبوه به راه می افتاد. تنها در داوون تاون شهری به اسم ریجیانا که بس حامل ما بکلی تبدیل شد و به بس دیگری منتقل شدیم، احتمالن آنجا بیشتر از دوساعت ماندیم . شب سوم یا آخر در حالیکه سیاهی، با آخرین رمق هایش به روح زمین چنگ انداخته بود و زمین محتاطانه چرخیدنش را بدور خودش تکمیل میکرد تا از نخستین گدازه های چشمه خورشید، سلاح برگیرد و سیاهی شب را وا پس خزاند، به سرحد برتش کولمبیا رسیدیم. آری! در حالیکه لحظه به لحظه ، نور بر تاریکی چیره میشد و طبیعت دوباره نمایان میگردید،سپیده دم  در دامنه ای کوه های راکی، کنار یک هوتل که قهوه خانه ای نیز در پهلویش بود توقف کردیم. نام کوه های راکی را از کتاب های آموزش زبان انگلیسی در پشاور شنیده بودم. واقعن خداوند با همین سلسله کوه ها، کانادا را بهشتی کم نظیر و رویایی دل انگیز برای عکاسان، شاعران  و مستندسازان ساخته  است؛اینجا توقف طولانی داشتم. صبحانه لذیذی اینجا خوردم.  و گوارا ترین چای گیاهی را نیز نوشیدم. زیباترین کار این هوتل که در آنوقت ابداع شمرده میشد وجود سه پایه کمپیوتر در پهلوی ریسپشن بود که با خرید پاس ورد میتوانستی از طریق انترنت برای چهل و پنج دقیقه به جهان بپیوندی و این موهبت بزرگی شمرده میشد. لهذا با عجله کارت انترنت خریده پشت یکی از میز ها نشستم. آنروز ها فقط هات میل کاربرد زیادی داشت. بعد از نوشتن چند ایمیل به دوستان، سری زدم به فیس بوک که فقط چند ماه پیش عضویت آنرا کسب کرده بودم. در نهایت شگفتی، پیدا شدن شماری از دوستان که سالها آدرسی ازیشان نداشتم همراه با عکس های خاطره انگیز شان سرپرایزم کرد، در حالیکه به صفحه کمپیوتر میخکوب مانده بودم با کمال نا باوری وقتم پوره شد و صفحه کمپیوترم سیاه گردید. لهذا برای  دود کردن یک سگرت با یک دنیائ شگفتی به سوی پاهین دره که به دامنه کوه راکی می انجامید رفتم. نظری به آب و جنگل پر تا دامنه کوه انداختم. خیلی جالب بود شاید کمتر کشوری در این کره خاکی یافت شود که در آن جنگلهای سبز و برف با یکدیگر همنشین باشند .مضاف بر این صدا هائ حیات وحش که از پائین دره  بگوشم می رسید، شبیه صدای آهوانی که سم به صخره های کوه می کوبیدند بود. همچنان صدای کبک های مست از بوی یار که مستانه پی عاشق خود میخواندند مرا به چالش فراخواندند که  غزل  نور عشق را که در پایان این نوشته میخوانید همینجا انشاد کردم.

 القصه موتر حاملم در شاهراه ی ایالت بریتیش کلمبیا بسوی شهر ونکوور دوباره براه افتاد و ساعت های چهار عصر در حالیکه پسر خاله عزیزم انجنیر جمیل ضارع در استیشن بس ونکوور انتظارم را میکشید پس از سه شب و چهار روز ، از پشت سک تازی خاکستری پیاده شدم.

انجنیر جمیل پس از مصافحه و احوالپرسی گفت آخر چرا با بس؟؟؟ اگر من میدانستم هیچگاه برایت مشوره نمیدادم با بس سفر کنی حتا من استیشن بس اینجا را بعد از پرس و پال یافتم. اصلن مرسوم نیست کسی با بس از تورنتو به ونکوور بیاید. من گفتم انجنیر صاحب باور کن هرگز زیبائی نظیراین سفر جادوئی که از میان دشت های سبز و پوشیده از لاله بگذرم را تا اکنون ندیده بودم! علاوه بر اینکه پشیمان نیستم، خسته نیستم! خیلی هم خوشحالم . انجنیر جمیل تبسمی کرد و به راننده گی اش ادامه داد.

نور عشق
نور باران کرده این تصویر چشمان مرا
طالع میمون شگون و سقف ایمان مرا
با خیالت در گذر از صد پل رویائی ام
نیست جزعکست به گیتی قسمت و خوان مرا
نازم آن عیار وش آن کاکه ئ  عاشق نواز
هدیه ئ جان بخش داده جسم بی جان مرا 
گر دهان (کوه راکی*) شخ شده از بی گپی
چونکه دیده عکس *خرم ماه سلطان مرا
کهکشانی را کشاند نور چشمانت هنوز
زان سبب منظومه شمسی ست دیوان مرا
دور عالم را بگردم پا برهنه تشنه کام 
حیف آگه نیست کس زین عشق پنهان مرا
برمدار چشم تو پاشم غزل با خون دل 
آتش است حکمم چو ابراهیم سوزان مرا 
بسته بودم سال پار عهدی که باید بینمت
خوب شد دیدی عزیزم عهد و پیمان مرا 
رنگ آرامش زهجرانت ندیدم سالها 
برده است سیلاب عشقت قلب ویران مرا 
گر شود چشم مرادم  سیر  از ماه رخت
ره دهی ققنوس مهر و عشقه پیچان  مرا
قصه ئ بالزاک* سیبی بود در اندیشه حیف
درد بابا گوریو را هست رومان مرا
دفتر سینه پر از برگ سپید عشق ماند
 جز شکیب و یاس حرمان نیست درمان مرا

==========================================================
*کوه های راکی در کانادا و نزدیک ایالت برتش کولمبیا سوژه این غزل
*بابا گوریو: اشاره به رومان بالزاک نویسنده سبک ریالیزم فرانسوی
*خرم سلطان اشاره به همسر سلطان سلیمان ترک

۱۳۹۴ دی ۲۲, سه‌شنبه

نمیشه بی تفاوت ماند


اگر گفتی میگه گفت-اگه نگویی میگه نگفت

هرچند به دلایلی چون محافظه کاری و یا هم کبر سن، از مدتی بدینسو، نیش زبانم بی زهر و لبه ئ شمشیر انتقادم کند شده است. اما در برابر توجیهات خائنانه انشعاب و ضربه زدن به پیکر بزرگترین و مطرح ترین تشکل سیاسی جهادی، اصلن نمیتوانم خشمم را کنترول کنم. زیرا از لحظه اعلام انشعاب تا همین حالا حرف ها و توجیهات متداوم اعضای گروپ منشعب روی اعصابم راه میروند و اکنون دیگر معتقد شده ام با آدمهای که فاقد منطق و عاشق جاه و مقام هستند اصلن نمیشود منطقی حرف زد یا هم در برابر شان سکوت اختیار کرد.
 آری! عده ای مطمع، که به نظر می رسد همه دچار مالیخولیای سیاسی شده اند، با وقاحتی که، بلاهتشان حد ندارد، پیوسته خویشتن  را حق بجانب و مصلح، انشعاب را لازمی و صلاح الدین را مطرود و میراث خور ناحق قلمداد میکنند اینها با احساس بچگانه و فراتر از منطق پیرانه سری، بحث های کشاله دار که حالا دیگر به عادت مزمن مبدل شده را روزانه راه می اندازند و آدم را طوری راه گمک می کنند که اصل مسئله و سر کلاوه همچنان گم میماند و  بحث ها تا وادی کربلا ادامه می یابد
 دردا و دریغا برای عده ای عنوان کردن، مبارزه با بی عدالتی، فقط در حد چانه زدن برای نائل شدن به امیال و آرزو های شخصی مطرح است نه فراتر از آن! از اینرو وقتی در مبارزه پای عمل بطور مشخص بمیان می آید، اما و اگر ها شروع می شود! در پیچ و تاب همین اما و اگر های گروهی، چهره های مشخصی لای تیوری و سیاست بازی ها گروهی چنان می پیچند که تبدیل به موجوداتی چند وجهی می گردند . و شناخت آنها نیاز به تحلیل و آنالیز مجدد دارد. زیرا همین چهره ها، دیگر نه تنها به اصول و ضوابط مبارزه پشت پا میزنند بلکه هر گونه بد و بیراه که دل شان شد به آدرس دیگران میگویند تا جهت دسته خوب شدن برای تبر نو، لقمه ای چربتری از تبر نصیب شان گردد.
بلی! در اینکه مقام رهبری جمعیت از پدر به صلاح الدین به ارث رسیده شکی نیست. فضیحت بار تر اینکه کرزی تقسیم کننده و توزیع دهنده این ارث بود. و همه ما شاهدیم که موصوف با چه مهارت، در حالیکه از یکسو دستهایش در خون پاک استاد تا آرنج سرخ بود برسم اجدادی اش،با همان دستهای کثیف، لنگی بزرگی را بر سر صلاح الدین نهاد و او را طبق رسومات قرن نزده جانشین پدر، بحیث رئیس شورای صلح و سپس رهبر جمعیت ساخت که با این تیر کاری، بجای دونشان ، ده تا نشانه را زد.
بنابر همین یک حرف فلسفی و قبول شده که احترام بسیار و متداوم،خود توهم مهم بودن را در آدمی دامن میزند. توهمی که سرانجام درسطوح مختلف، روح منیت و برتری طلبی را در ذات آدمیزاد می پروراند. به ویژه اگر این احترام در عنفوان جوانی میسر گردد. لهذا نه  سردار داوود و سردار نعیم و نه هم صلاح الدین خان نمیتوانستند بطور طبیعی از این امر مستثنی باشند. این جانشینی عامدانه طبق رسومات قرن نزده صورت گرفت و برنامه همین بود که با رهبریت او، فاصله گرفتن های نسل پیشین آغاز و از هم پاشیدن تدریجی این تشکل به انجام رسد و تا حدی موفق هم شدند. میخواهم به عنوان مثال یاد آوری کنم که : خودم پیام تبریکی پست وزارت خارجه را در مسینجر فیس بوک صلاح الدین خان هفت سال پیش فرستادم اما هنوز آنرا ندیده، در حالیکه روسای احزاب مردمی و ایدیالوژیک برای اینکه کاریزمائ خود را حفظ و گسترش دهند، به پیامهای دوستداران و اعضای حزب شان پاسخ میدهند. مطمئنم حتا اگر کسی برای ترامپ تبریکی بنویسد فردا پاسخ دریافت میدارد. من اینرا پای غرور صلاح الدین نمینویسم و ضرورتی هم به پاسخش ندارم. اینرا بخاطری مثال زنده ذکر کردم که درست است صلاح الدین هنوز به جایگاه استاد نرسیده، جوان و کم تجربه است اما او اخیرآ با ترک جوشی هایش، برای نخستین بار یک حرکتی مثبتی را انجام داد. حرکتی که در آن منتر و جادوی داکترعبدالله را برای همیش به چاش کشید. حرکتی که نه تنها قرارست سی -آی -ای دستش رو شود بلکه حنای کرزی و عبدالله که تا اکنون خود شان را به  عنوان رهبران بلا منازعه شمال افغانستان جا زده اند بی رنگ میگردد و سرانجام حلقه ای بزرگی بگرد خود او دوباره تجمع خواهند کرد. حلقه ای که میتواند در برابر فرامین امپریالیزم ( نه ) بگوید  .
نه گفتن او در سیستم امریکایی موجود تنها این نیست که تحلیل کنیم وزارتی را که از سهم جمعیت به او داده میشد حالا به گروه استاد عطا  داده میشود و آب از آب تکان نخواهد خورد. بلکه این (نه) گفتن  میتواند از او اسطوره آزادی بسازد. زیرا او خوب میداند دلیل تروراحمد شاه مسعود، استاد ربانی، جنرال داوود و سیدخیلی فقط نه گفتن شان بود.ورنه آنها نیز میتوانستند مثل دیگران ، امروز در لای دالر های باد آورده عیش کنند. او دانسته میخواهد ساختار شکنی کند و نه بگوید.
از نظر من او، با همین ( نه ) گفتن، بسان اسطوره شهنامه آرش کمانگیر از نقد جانش مایه گذاشته، تا به پرواز درآوردن جانش در تیر رها شده، رسم آزاده گی را سامان دهد.اگر چنین نیست لااقل او میخواهد همانند بابک اسطوره دیگر شهنامه، از خون به دشنه دشمن سپرده جسد زخمی جمعیت، بر چهره جمعیتی ها نقش زند تا رنگ زرد و آبروی رفته شان، دیگر نشانه ترس از دشمن تلقی نشود.  او با این ( نه) گفتن اراده آزاد و آزادگی اش را به بهای جان معنا و تبلوربخشید. و اگر در این راه مصمم باایستد رهبر بلامنازعه ای ملی خواهد شد و این مسئله خیلی با ارزش میباشد.
مهمتر از همه اینکه  از آنجایی که او دانسته در نبرد با قلدری و زور، بیباک وبیهراس در چشمان تزویر و ترور خیره گردیده است. انشالله و بتوکل خدا که مرگ شرمسار از مقابلش خواهدگریخت. و نسل جدید از دلاوری و پایمردی اش در مصاف با دشمنان نیرو خواهند گرفت.
لهذا توصیه من برای آنانی که میخواهند دوباره دوسیه های کهنه گروهی را بگشایند! خرمن های موش خورده و پوسیده را باد دهند  اینست که مقام های چند روزه شان و شراکت شان در حکومت مبارک شان باد! رفتن شان را در چنبر تزویر توجیه نکنند.

۱۳۹۴ دی ۱۱, جمعه

عشق قرن ۲۱ و غزل سرو

عشق قرن ۲۱

پیوسته به گذشته - قسمت دوم


تکیه گاهم باش
دوشیزه هستر هنگام بازگشت بخانه، روزی را بخاطر می آورد که برگهای پائیزی در کوچه ها و باغ های همجوار خانه شان در حال ریزش و به روی زمین در حال پخش و فرش بودند. در آسمان هم کاروانهای ابر سوار بر ارتفاع بسرعت قابل ملاحظه ای میراندند. آخرین ستاره در نقطه ای نامعلوم پنهان بود. آخرین دسته پرنده گان مهاجر جوخه جوخه به راه افتاده بودند و باد در هزاران ریسمان، با وزشی آرام و پس از دقایقی کوتاه با وزشی تند، شاخه های درختان را تکان میداد. او بطور اتفاقی با شفیق آشنا می شود. آنها در روز اول آشنائی،فقط چند قدمی خِش خِش کنان،باهم، روی برگهای زرد پائیزی راه میروند و ناگهان به شاهین هایی که در یک جای ثابت درهوا ایستاده و بعد با سرعت به سمت طعمه پرواز کردند خیره میمانند و سپس با هم قرار ملاقات میریزند. بزودی لحظه نخستین ملاقات فرا میرسد. اوکه دختر هالندی الاصل است از خودش، پدرش، باغ، اسپها و مزرعه شان به شفیق با اشتیاق و شادی میگوید. اما شفیق از نظر روحی عاصی معلوم میشود و سرانجام لب بسخن میگشاید. او در حالیکه بسوی ماه که آنشب مانند ملکه ای پرنفوذ بر تیره گی شب حاکم بود خیره شده می گوید : از افغانستان هستم. پدرم مهندسی خوانده و با مادرم که محصل طب بوده در نخستین حکمروایی طالبها بدون شناخت پیشین عروسی میکنند.پدرم میگوید در روز عروسی شان طالبها به بهانه اینکه خوشی و سرور در اسلام حرام است بالای آنها حمله میکنند آنها بزودی ناچار مجبور به ترک کشور و مهاجرت میشوند.پدرم بارها بمن گفته که مهاجر افغانستانی با مهاجر مراکشی، ترکی، ایرانی و عراقی فرق دارد. آدمهای امثال ما همچون پرندگانی هستیم که جنگل ماوایشان را به آتش کشیده اند ،.ما از یک جهنم فرار کردیم چرا که نمیخواستیم در جشن آدمخواران جسم ما ذبح و کباب شود. ما مهاجر نه بلکه آواره ایم.سپس در حالیکه از پنجره به بیرون نگاهی انداخت با آهی که از ته دلش می آمد گفت: من در راه آمدن به اینجا تولد شده ام. و محل تولدم را نمیدانم. ولی رسیدن به هالند هم انگار پایان رنج ما نبود چرا که پدر و مادرم بعد از مدتی بنابر عدم تفاهم از هم جدا شدند.انگار او بسختی میگریست اما اشکهایش خشک شده بود ولی با آهی دوباره گفت: گاهی دیگر نمیدانم آیا هیچ رنج‌ اختصاصی‌یی برای من وجود داره یا من صرفا با رنج آمیخته شدم و به جای همه آدمها مسئولیت دردشانرا به دوش میکشم.! ما تا شفق داغ عاشقانه راز و نیاز کردیم و هنگامیکه خورشیدبالا می آمد و چادر نقره ای شده آسمان شب را با خنده بر میداشت شفیق با التماس عاشقانه ای بمن گفت :لطفن تکیه گاهم باش! وقتی این قول را باهم دادیم متوجه شدم که طلای خورشید با نقره ماه در هم آمیخته بود. او زیر لب میگوید نه شفیق هرگز زیر قولم نمیزنم
به پدر "شفیق" گفتم : انجنیر صاحب عزیز! گرچه رومان و داستانهای عاشقانه که تا اکنون خوانده ام، انگشت شمارند. ولی با تاسف که بسیاری از آنها همینکه از دریچه چشمم گذشته از پشت کله ام فرار کرده اند.اما داستان این عشق که ظاهرن یک فداکاری محض و یک وفای غیر قابل تصور در درون آن خوابیده، آنقدر جذاب است که اگر اجازه دهی روایت آنرا خودم بدوش میگیرم. مطمئنم این داستان احساسی هم آموزنده و فراموش ناشدنی خواهد بود و هم مثل کتابها جدی و تئوری موضوع قابل بحث و متن پر از محتوی که همیش نیاز به تجزیه و تحلیل دارد را در درونش خواهد داشت. چراکه مفهوم عشق، آنهم در قرن بیست و یک،از دو فرهنگ متفاوت، ظاهرا میتواند خیلی فریبنده باشد تا حقیقی،. تجربه نشان داده که روابط عاشقانه در نسل نو می‌تواند ماجرای‌های پنهان و دردناکی را در بستر خود حمل کند. لهذا در این زمینه دانستن نظر خودت و فهمیدن درک و تصور دوشیزه"هستر" از واژه های "خوشبختی" و "عشق" برای نوشتن این داستان برایم خیلی کلیدیست؟ دوستم گفت در مورد نوشتن این داستان قلمت را روان میخواهم و همرایت همنظرم! اما در مورد نظر "شفیق" و دوشیزه "هستر" تا اکنون مجال چنین پرسش های برایم فراهم نشده و خودت باریکی گپ را میدانی! ولی میتوانی نخست درک خودت را از این عشق یا ماجرا با استفاده از تجارب خودت بنویسی تا فرصت پرسشهای بعدی فراهم گردد.
حقا که توضیح دادن با استناد بر حدسیات و فرضیات برای خواننده کار سخت و دشواریست. با اینحال اگر از داستانهای عاشقانه "سبز پری زردپری " تا رومانهای امروزی نظیر کلوپاترا، نفر-تی تی یک مخرج مشترک بگیرم این عشق از نظر زمانی، مکانی و فرهنگی کاملن متفاوت تر از همه است. چراکه برای عاشقان شکست خورده شرقی، حتا تماشای کسی که دوستش دارند، شکلی از "داشتن" او محسوب میشود. کسانی که نخست عشق شانرا از دست داده‌اند و سپس خود از دست رفته‌اند، در اوج نومیدی و حرمان، گاهی به یک تماشا، گاهی به یک حرف ساده، گاهی به یک تماس کوتاه در سرحد دست دادن، گاهی حتا به یک گذر بی کلام و بی نظاره. بسنده میکنند. با اینکار انگار. سهمی اندک اما دلربا.از عشق گرفته اند. اینکار مثل این است که گاهی عامدانه به سهم خودت از آن که دوست داری با سهم اندک دوباره دل میبندی و امیدوار میشوی..اما این دو از روز اول دلباخته هم اند و شکست خورده نیستند. از همین رو حدس میزنم که برای اینها معنی خوشبختی، همان طی کردن "مقصد یا مسیر رسیدن به عشق" شان باشد صرفنظر از اینکه در کجا. در واقع لذت بردن از مسیرِ که باعث میشه در همان مسیر حتا اگر راه زندان باشه حس خوبی داشته باشند، همان خودش خوشبخت بودن است. چونکه شاید بعد از رسیدن به مقصد(وصال) همین حال خوب ماندگار نباشد.من خود میدانم گاهی در روی در بایستی ترین شرایط ممکن حسّ خوشبختی بیشتر محسوس است.

https://wajgonashekib.blogspot.com/2013/06/blog-post_20.html


سرو در دستان باد

خم شدی زیبا به یکسو بوی گندم میدهی
با لبان آتشین مینا نه بل خمُ میدهی
سفره ی قلبم شده از میوه های عشق پر
در دوتن یک روح را قالب تبسم میدهی
بیم شبهای جدایی؛ روز نورانی  وصل
هر دو در این پیرهن یکجا تلاطم میدهی
مردمان چشمهایم سایه ات چیند ز راه
یک سخن پاسخ سلامم بی علیکم میدهی
قلبم از احساس داغ عشق لبریز ست و حیف
جلوه ها شور و نشاط آوخ  به  مردم میدهی
از  نگاهت معجزه این بار پرواز آفرید
در شرار سوز من همواره هیزم میدهی
ز انحنای آتشین لعل خاموشت چو گل
مژده ها ما را ز فیض هومعکم میدهی
کوره راههای محبت را گذر کردم خدا
عاقبت عشقم مگر از چرخ هفتم میدهی
نیست همتایم کسی اندر شکیبایی بگو
در صفوف عاشقانت نمره چندم میدهی
======================
هو معکم اینما کنتم= اشاره به آیه مبارکه ( تو در کنار منی)