۱۴۰۲ آذر ۶, دوشنبه

همدلان در حلقۀ هنری همدلی

خداوند دوستم  ایمل جان را سلامتی و سعادت همیشگی نصیب کند که با ساختن حلقۀ همدلی در پنج سال پیش، زمینۀ گردهمائی ما همدلان آوارۀ را برای یک دهن گپ و چند بزم فریاد خفتۀ حبس شده در سینه لااقل برای یک بار در ماه فراهم کرده است. 

بنابر همین ابتکار دیشب که نوبت گردهمایی ماهیانۀ ما بودُ، طبق معمول گپ و گفت ها پس از احوالپرسی نخست حول محور پیروزی حزب راستگرای مهاجر ستیز در هالند چرخید و سپس کنکاش روی پدیدۀ مهاجرت با بازگویی راز و نیاز ها و خاطره ها برایم چنان سوژۀ جالبی شد! که پس از گرفتن مجوز از دوستان راوی تصمیم به نوشتن این روایات با ارزش گرفتم. 

نخست داکتر صاحب بصیر سلطان زاده داستان مهاجرتش همراه با خانواده از شوروی سابق تا هالند را با خاطرات دردناک و در عین حال جالب، بازگو و به نکتۀ بسیار مهم و ظریفانۀ اشاره کرده گفتند: شگفتا که من هنگام مهاجرتم در اوج بی پناهی  دوبار خدا را طوری با روح و روانم یافتم! حس و لمس کردم.! که تصورش را هم نمیکردم.

ایشان حین توصیف خاطرات تلخ شان در اوج تاثر افزودند: سال ۲۰۰۰ میلادی بود. قاچاقبر مافیایی گروپ ما را که بیش از ۲۰ نفر بودیم در خانه ی زندانی کرده بود تا قبل از رد شدن از مرز پول را از ما بستانند. آنها گاهی حتا این بی پناهان مهاجر را ذریعه دو سگ  شکنجه میدادند تا دوستان  شان در بدل رهایی آنها و گذر به هنگری پول را بحساب آنها واریز کنند. اما من که ترجمانی همین گروپ را به عهده داشتم  در عوض از شکنجه معاف بودم ولی خانواده ام به ویژه پسرکوچکم و خودم با روح و روان زیر شکنجه خرُد میشدیم. یکی از روز ها که حالم خیالی بد بود و با حس پوچ تنفر از خود میزیستم، از برخورد های آشفته ذهنیم، از تصامیم مملو از اشتباهاتم، از دوستان، خانواده و از هرچیزی که مربوط به خودم بود متنفر شده بودم، در اوج افسردگی بی اختیار رو به آسمان کرده از خود پرسیدم تا کی قرار است این زندگی نحس و نکبت بار را تحمل کنم؟، دیگر بشدت خسته ام. خسته از زندگی که پس از سالها درس خواندن و تحصیلات عالی در رشتۀ انساندوستانه طب، اکنون مرا تبدیل به یک ترجمان بی احساس، بی تفاوت و سخن گوی دیو و ددان کرده و کم کم تبدیل به آدمی میشوم  که گاهی خودم از خود میترسم. آنروز گردنبند طلایی هدیه ای تولد پسرم را که اسمش روی آن حک شده بود و ارزش معنوی و عاطفی داشت را آن ظالمان بی انصاف بزور از گردنش کشیده و خرج ودکای شان کرده بودند.

در حالیکه از یکسو همین رشته افکار روحم را شلاق میزدند و از سوی دیگر توجهم را برای لحظه ی ستارگان که در پهنای آسمان می درخشیدند جلب کرده بود دفعتا احساس مخاطب کردم! مخاطب گوش به صدا. با همین حس فریاد زدم: واقعا هستی؟ می بینی این همه جفا را که بر من می رود؟ 

فقط انعکاس صدای خودم در فضای اتاق پیچید، ترسیدم مجبور به ترجمۀ گپهای خودم نشوم. چرا که انگار دیگر باور کرده بودم که زنده نیستم. زیرا تحمل آنهمه رنج، بدون کشیدن هیچ فریادی، تنها از عهدۀ مرده های که کرم وجودشان را میخورد ولی صدایی از آنها در نمی آید، بر می آمد و بس!

 با همین افکار پریش خواب بر رویم غلبه کرد و در خواب دیدم که سیل آمده و همین خانه را با تمام افراد یکجا با خود میبرد. از هول از خواب پریدم متوجه شدم که خوشبختانه خانه از سوی پولیس محاصره شده و ما بطور اعجاز انگیزی از آن زندان جهنمی نجات یافته راهی هنگری شدیم. بعد فهمیدم در همان لحظۀ که من در حالت خلسه با خدا حرف میزدم کسی از آن زندان جهنمی  گریخته و پولیس را با خود آنجا آورده بود.

یافتن دوبارۀ خدا 

دیگر آهی در بساط نمانده بود. از هنگری یک نقشه سرحدی خریدم. نقشۀ جنگل انبوهی که یکسویش به ایتالیا و سوی دیگرش به اتریش و سلوانیا منتهی میشد.  6 پسر ایرانی نیز با ما همراه گردیدند. پس از چند ساعت طی طریق در جنگل، ایرانیها راه شانرا از ما جدا کردند و گفتند راه شما به ترکستان میرود. من و خانواده ام در قعر جنگل به امید کعبه یا ترکستان مصمم براه مان ادامه دادیم تا  بالاخره از جنگل برآمده متوجه یک کلیسای در دور دست و آبادی در آن نزدیکی ها شدیم. در حالی که رمقی در تن خسته ام نمانده بود اندک شادمان شدیم و همانجا دمی بیاسودیم. در حالیکه پسر کوچکم را روی دستم خواب برده بود آهسته بزمین نشستم و حین تماشای آسمان خدا با خود گفتم تصمیم داشتم پدر بی‌نظیری به این کودکان باشم، مهربان، آگاه، مربی و محبت ‌کننده‌ی بی قید و شرط، مسلط به اعصاب و احساسات ولی همین لحظه که سنگینی مشکلات این سفر بر جسم معصوم این کودک سایه افکنده و سنگینی جسم او روی تن من سنگینی میکند فکر میکنم تقدیر از من برعکس یک پدر خسته، در نوسان بین خشم و عذاب وجدان، مضطرب و وحشت‌زده از آینده‌ی خود و این کودکان معصوم،ساخته است. افسردگی که میشه آن را به نحوی ملال مصفا نامید در تنم چیره شده بود! این ملال را می‌شود زبان همان درماندگی نامید. چرا که همین ملال چیره شده مصفا در میان هزاران سخن و آرزو، مجال اولویت بندی را از من سلب کرده بود. در قعر ملال و افسردگی دوباره نگاهم به آسمان متمرکز میشود دوباره احساس مخاطب میکنم  با خود میگویم! شنیده ام معجزه میکنی! پس کجاست آن معجزه ات؟ 

 حتا اگر دایرۀ شایستگی معجزه، فقط حول میراث پیامبران معصوم قید شده باشد! نمیشه بر این کودکان که لااقل معصوم هستند استثنای قایل شد؟

اعجاز کلبۀ عشق در جنگل

 از دور موتر جیپ مانندی پدیدار شد. ما بدلیل اینکه گشت سرحدی نباشند از آنها ترسیدیم و خود را در جنگل پنهان کردیم بیخبر از اینکه اعجاز در شرف وقوع بود، زیرا حتا درهم تنیدگی پوشش گیاهی نتوانست ما را از نظر آنها مکتوم ‌کند و سرانجام آنها ما را یافتند. وقتی داستان خود را به آنها تعریف کردیم آن دو از دیدن حال زار ما خیلی جگرخون شدند و پیشنهاد کردند تا آنها به پولیس زنگ زده و همینکه پولیس ما را ببیند. آنها ما را بخانه شان ببرند. اما ما رد کردیم و گفتیم ما نمیخواهیم در ایتالیا باشیم فقط میخواهیم از اینجا عبور کنیم. اینکه بکجا نمیدانیم؟ آنها حیران ماندند و پرسیدند پس بالاخره ما چه کاری بشما کرده میتوانیم؟ به قول فریدریش نیچه آدمی در هنگام ضرورت ترجیح می‌دهد هیچ را بخواهد تا آن‌که چیزی را نخواهد. سخت است نخواستن و ساده نیست پرهیز بوتیمار گونه از دریا با حال تشنگی. در حالیکه ما از آنها هیچ در هیچ را میخواستیم و بقول شاعر مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان بودیم آنها حتا نیاز ته دل ما را فهمیدند و شوهر گفت پس خانمم پیش شما بنشیند تا من بروم برای شما و این کودکان نان بیاورم . و چنین کردند پس از دقایقی مرد آمد و نان فراوان برای ما آورد. کودکانم با اشتهای وافر به نان و غذای آورده شده مشغول شدند و من به اعجاز و لمس خدا در اوج بی پناهی معتقد شدم. 

راستی چه زیباست منظر پدری که با زانوان زخمی و لب های خشکیده هی میدان و طی میدان با خانواده اش بر لب رود جاری انسانیت طوری زانو میزند که تصویر شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند را با اعمال دو رهگذر که دینش آنها را کافر میداند میبیند و با تمام وجود لمس میکند!!! کاش کمره  میبود و داکتر صاحب با مصور کردن و مستند سازی این صحنه را جاودانه می کردند.

آری!  او کنار رودباری نشسته بود که در زلالیت آن سیمای زیباترین پدیده حیات که عبارت از همنوعی است را میدید! انگار او ترجیح داده بود پیش از پرداختن به گرسنگی، نخست خود را در آن جویبار فارغ از منیت و تحجر اندیشوی تطهیر کند و با تکریم اندیشه و عمل آن دو فرشته ناشناس نجات که با تمامی وجود برای خوشبختی خانوادۀ اش منحیث انسان و همنوع تلاش و فداکاری میکردند احسنت و شادباش گوید. او که از ته دل تماشاگر بستان بود غرق سیمای این دو فرشتۀ نا آشنای نیک و باشرف شده بود که با تمام اخلاص و سخاوت نسبت به انسان نیازمند محبت خیرات میکردند. سرانجام سوالهای آنها پایان می یابد و داکتر صاحب با لبخند علت حضور آنها را در این جنگل خلوت در قالب یک سوال می پرسد:

آنها در پاسخ میگویند عشق! ما چند سال پیش در همینجا با هم آشنا شدیم عاشق هم شدیم و در میان جنگل کلبه ساخته ایم به عنوان نماد عشق مان! دیروز سالگرد آشنایی مان بود و بنابرین  اینجا سر زدیم و از حسن تصادف شما را یافتیم.

 خاطرات داکتر صاحب از زندگی  و نبرد با زندگی مرا یاد نظریات آلبرت کامو نویسنده فرانسوی/ الجزایری و داکتر الهی قمشه یی در مورد زندگی و شانس انداخت. کامو که نویسنده چیره دست مکتب ادبی ریالیسم (واقع گرایی)است میگوید: زندگی ذاتأ پوچ و بی معنی است. اما این پوچ‌گرایی کامویی جنبه‌ی جالبی دارد که در رمان بیگانه بدان پرداخته است. وآن اینکه پوچی زندگی مانعی برای لذت بردن از زندگی نمیشود. زندگی را میشه از پوچی بدر آورد طوریکه داکتر صاحب اینکار را کرده و امروز در همین هالند هم  داکتر است هم اهل هنر و موسیقی و شعر و بزم . او خدا را شکر از زندگیش راضی است.

اما داکتر_الهی قمشه‌‌ی علت وقوع یک چنین رویداد های ناگهانی را شانس یا بخت مینامد و معتقد ست که  شانس یا عامیانه بگوییم بخت همان کار مثبتی هست، که ما روزی در طبیعت انجام داده ایم و طبیعت بنحوی بدهکار ماست لهذا روزی آن قرض ما را با یک انرژی مثبت در یک فرصتی مناسب بما برمیگرداند. بی جهت نیست که راه های بازگشت انرژی  :

از نظر سنتی: با همان مصرع (تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز)  تایید میشود

از نظر قرآن: به آیه (و من یعمل مثقال ذره )هر کس ذره‌ای بدی و خوبی کند به او بازمیگردد 

از نظر بودا: همان قانون 'کارما' که  هر عمل ما روزی  به ما بر میگردد بیان شده است

از نظر میتافیزیک هم : انرژی هیچگاه در طبیعت از بین نمیرود. وقتی انرژی‌ را رها میکنی فقط حالتش عوض میشود ولی مطمنا روزی بشما بر میگردد

پس از نظر من بدون شک داکتر صاحب کار های خوبی را در گذشته انجام داده که با این دو جا در بیابان ایزد برایش پس داده است . 

 داکتر صاحب افزودند چند سال پیش پدرم به دیدنم آمده بود. نشسته بودیم آرام  با هم گپ میزدیم در میان سخن ناگهان از من پرسید بگو از این دوسال! برای لحظاتی سکوت کردم انگار همین حرفها که اکنون می گویم در نفسها، شش ها لبان و زبانم جان می کندند. برای نخستین بار فهمیدم که بیان زندگی چه نزعی دردناک است و رفتن از حسی به حسی دیگر، اصلا آسان نیست. گفتم روزی بمن نصحیت کرده بودی که مسلکی را یاد بگیر که در کوه و کمر بتوانی به نیازمندان کمک کنی ! حرفت را قبول و اجرا کردم اما داستان این دو سال سر درازی دارد که از شنیدنش خوشحال نمیشوی . سرانجام با اصرار شان جسته و گریخته این داستان را تعریف و در خلال بازگویی خاطرات به این نکته پی بردم که چرا گاهی به پطره گر ها نیاز می افتد تا کاسه چینی یادگار بی بی بزرگ یا مادر را بند بزند.

فریادی که منجی بود 

دوست بزرگوارم آقای صبور یعقوبی پس از شنیدن داستان مهاجرت داکتر صاحب لب به سخن گشوده و قصه مهاجرت خود را از برخورد با مافیای وطنی چنین بیان داشتند. 

پس از مسلط شدن مجاهدین  بر کابلُ، تازه فهمیدم آرامش در تعامل با مخالفین قانون گریز، فقط یک  خیال باطل و یک واژه ی مقبول برای پر کردن کتاب هاست! لهذا جنگ دوام خواهد کرد و همانطور که تاکنون  بحیث  افسر قطعه اسکاد برای نیل به صلح و آرامش جنگیده بودم، این بار یا باید به بهانه ی حفظ آرامش به جنگ در کنار اینها ادامه میدادم و یا  بفرموده حافظ: "باید برون کشید از این ورطه رخت خویش!" بنابران من گزینه دوم را انتخاب کردم. رفتم به بازار و لباسهای سفر به پشاور را خریدم. لباسهای که هر که به تنم میدید میفهمید در عمرم برای نخستین بار آنها را پوشیده ام! 

کلاهُ، پیرهن تنبان و قدیفه همه به یک زبان در قامتم با بی زبانی داد میزدند که ما برازندۀ این قامت نیستیم و بطور مهمان در این درخت تن تشریف داریم.

 آری ! چشم حقیقت را نمی شود بکلی کور کرد ولی می توان بر آن عینک دودی کشید که نگاه به حقیقت کامل را برای دیگران خیره ، منحرف و یا قابل تحمل کند. 

 بهر حال فردایش صبح زود همراه با خانواده در مینی بس کابل- جلال آباد نشستم از بخت بد چوکی من روبروی دروازه ورودی مینی بس بود. مینی بس راه افتاد. تعدادی از مسافران موتر در آن صبح زود خواب‌آلود و تعدادی مثل من هر کس غرق در خیالی معلوم میشدند. هیچکس تمرکز حواس درست و حسابی نداشت. اما من در اقیانوس از خیال بسوی سرنوشتی که نمیدانستم چه میشود شناور بودم. گاهی خود را به بی خیالی میزدم و با خود فکر میکردم که  آدمها،‌ با مشکلات کم و بیش بدنیا می آیند زندگی میکنند و روزی هم می‌میرند. انتهای راه برای همه ناپیدا و مستور است. هیچ‌کس فردا را نمی‌فهمد، تقدیر را نمیشه با تدبیر تغییر داد. لابد تقدیر همین سرگردانی را برایم از قبل رقم زده است. کاهی هم با مثبت اندیشی سفرم را توجیه میکردم و در دلم میگفتم:از تلاقی  مسیرها، تجربه در انسان متولد می شود. اصلا ذات دنیا طوریست که مدام نقشه‌های کوتاه مدت و بلندمدت  را به‌ هم می‌ریزد. لهذا مرد کسی است که بتواند خود را با مد و جذر دنیا وفق داده، بطور ممتد و مستمر با جرات زندگی کند.  از سوی دیگر من تنها نیستم. همه همگام با چرخ زمان از مرحله‌ی به مرحله دیگر زندگی گذار میکنند. غرق همین افکار پریشان بودم که موتر بعد عبور از چندین پوسته های حق بگیر، خشن  و انتقام جو گذشته به یکی از خطرناکترین پوسته های سروبی که اسم منفور زرداد بالای آن نهاده شده بود متوقف شد. مرد ریشوی تفنگی داخل موتر شد. بمجرد داخل شدن چشمش به چشم من افتاد. انگار حدس زده بود از اینکه  این لباس با این شخص همخوانی ندارد.! بنابراین  یکی از کارمندان عالیرتبه دولت کمونیستی کافر خواهم بود.   نگاه خشن و تنفر آمیزش به چشمانم دوخته شد. منهم به چشمانش نگاه کردم. زیرا نخواستم در آخرین لحظه که مرگ در یک قدمی ام قرار دارد، چشمانم  را بر زمین بدوزم و سرم را خم کنم!  بناً تا او نگاه بمن میکرد من هم نگاه کردم. مثلیکه  با زبان چشم  با هم میجنگیدیم  او برای کشتن و من برای مردن. 

دقیق یادم است زمانیکه من و رهگیر تفنگدار با زبان چشمان با یکدیگر می جنگیدیم. گویی کسی پیوسته در گوش دلم زمزمه میکرد ! زندگی آخر سر آید بندگی در کار…

 برای لحظه ی سکوت در موتر حکمفرما شد. سکوتی که حتا صدای غرش ماشین موتر را هم نمیشنیدم. سکوتی که در دشت وجودم بسردی می وزید و مرا به کویر تنهایی فرا می خواند. چرا که من در آن چشمان شیطانی میخکوب شده بر خود، همان ملک الموت را می دیدم و احساس میکردم شکستن سکوت با فرمان پایین شدنم از موتر همراه خواهد بود. 

 نگاه لعنتی و شیطنت بار تفنگی بحدی تنفر آمیز بود که حدس میزدم، در همان دهن دروازه مینی بس مرا به رگبار مسلسل خواهد بست. هرچند ترسم از مرگ نبود. فقط نگران مادر و خانمم بودم که چطور میتوانند با چشمان خود تیر باران کردن مرا نگاه کنند!چون این عمل به تکرار اتفاق افتاده بود. اما شگفتا که اتفاق باورنکردنی افتاد. اتفاقی که شبیه معجزه بود. پسرم که پوره شش ماه داشت و پسر نهایت آرام بود در همین لحظات سکوت به یک بارگی چنان گریه و فغان سر داد که غیر قابل پیشبینی و تا آن لحظه نظیر نداشت. لهذا سکوت چند ثانیه ی را نه دهان کثیف تفنگی بلکه شیون بلند حنجرۀ پسر کوچکم شکست او با تمام قوت با فریاد بلند شروع به گریستن کرد و مادرش از ناچاری گفت بگی  اگر پیش تو آرام شود و او را در بغلم داد. این اتفاق چنان به روح  مرد ریشوی تفنگی تاثیر خود را گذاشت که  او نیز نگاهش را از چشمانم بریده به موتر وان گفت زه له خیره   ( چه حیوانان دی ) ." 

یعقوبی صاحب که مرد علاقمند به تصوف، مثنوی خوان و مولانا شناس است معتقد است که هر چند چنین اتفاقات و بد تر از این در کشور ما  زیاد حیران کننده و نادر نیست . اما میگوید : نفس این داستان برای من در این است که با تمام‌ وجود حس کردم، دنیا ما دنیای اسباب ‌و علت و معلول است گریه  ناگهانی و ناخودآگاه بچه شش ماهه که بدون شک به عنوان منجی من نقش بازی کرد معلول علتی است که میشه آن را منبع الهام نامید. ایشان این فریاد را یاری خدا و فریاد نی درون آدمیزاد تشخیص میدهند و معتقدند همه چیز در یک دایره نظام با هم در ارتباط استند. که در جای  دیگر همه چیز بی اسباب ثابت است یعنی همه چیزی خواهد شد که است .

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر 

آرامتر از آهو بی باکتر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر 

رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

از یعقوبی صاحب که بیشتر از دو دهه است در هالند تشریف دارند. سرنوشت راکت های اسکاد را پرسیدم. ایشان فرمودند : که روسها پس از رفتن شان اسکاد را نیز از کار انداختند. لهذا لاف های یگان وطنداران که ادعا دارند: استینگر+ اسکاد = به فتح پانی پت بود و فتح اصفهان بود صاحب ! حرف مفت است.


۱۴۰۲ آبان ۲۶, جمعه

سال فهم

تفریح ده بجه ی صبح بود! در داخل طعامخانه همزمان با نوشیدن پیالۀ قهوه سرگرم تماشای اتوبان بودم. در بیرون محوطۀ دفتر دو خانم با لباس های تقریبا ورزشی تُند تُند سگرت میکشیدند. شاید عجله داشتند پیش از اعلام تُرم ختم تفریح هرچه زودتر سگرت های شان را جزغاله کرده با استفاده از فرصت پیاله قهوۀ هم بنوشند.هرچند سگرتی ها استفاده چندانی از این نعمت مجانی دفتر ( قهوه) نمیکنند.
از چند سالی که اینجا کار میکنم دو خانم متذکره در بخش های تولیدی همین ساختمان کار میکنند. در تفریح هر دو یکجا با هم میگردند! نان میخورند! سگرت میکشند! تقریبا یک رقم لباس می پوشند و انگار خیلی باهم دوست و خواهر خوانده اند.
درضمن خوشبختانه رفتار شان به حدی بامن مودبانه و محترمانه است که از چندیست به یکی از این خانم هاکه نسبت بدیگری اندک چاق تر شده نمیتوانم حتا به شوخی بپرسم که آیا سبک غذای تان تغییر کرده است؟ چراکه استفادۀ واژۀ چاق (دیک) به زبان هالندی توهین شمرده میشود.
اما امروز با احتیاط در سر میز نان از یکی از همکاران پرسیدم: آیا آن یکی نسبت به خواهر خوانده اش اندک وزن نگرفته؟ با گفتن همین جمله انگار فکاهی خنده داری گفته باشم همه میز یکجایی خندیدند!! سپس شوخی و نیش و کنایه زدنهای همکاران شروع شد. یکی گفت: آیا تو واقعا نمیفهمی که اینها زن و شوهر اند و شوهر حامله شده؟ دیگری گفت: آیا تست شده که نوزاد پسر اس یا دختر؟ دیگری گفت: نمیدانم استفاده از تعطیلات یک ماهه ختم بار داری را شوهر میگیره یا زن؟ آن دیگری با خنده میگوید:طفل با پدر و مادر مشترک یا دو مادره !!!
آه خدایا! بار اول است که میبینم با وجود قانونمند بودن این گپ در هالندُ، باز هم هالندیها اهل پچ پچ و کور و کتره گویی هستند. دوم اینکه من چقدر آدم کم هوشم !!! اینها زن و شوهر بوده و تمام دفتر میفهمیده بجز من که آنها را تا همین لحظه خواهر خوانده میدانستم !!! در دل و دماغ سبیل مانده من طی این مدت حتا هیچ علامت سوال ناشی از انگیزۀ های پنهان کنجکاوی هم ایجاد نشده، که معرف، قوه تشخیص و دریافت اصل ماجرا باشد!؟. این هالندیها خو صد البته حق دارند بر من بخندند ولله حتا که دیوانه های شهر ما مثل مدگل دیوانه، امان دیوانه، لحاف چغت ، بچ سلیمان و امثالهم حق دارند بر بلاهت من بخندند. آغای تق خو باید بر کم هوشی و کم ذکاوتی من کمالین و جلالین را بخواند. خلاصه اینکه برای لحظاتی مغزم اقامتگاه شیاطین شده بود. تا پرده ی چشمهایم را پایین میکشیدم و پلک میزدم بلافاصله فلم کم هوشی، کم ذکاوتی و بی فکری خواب آلودگی خودم روی پردۀ سیه فام روزگار پیش چشمم نقش میبست! و سکانس های از هرآنچه سختی که تا اکنون دیده و کشیده بودم را در ضریب کم هوشی خودم مجسم و نشانم میداد. پاسخ تمام سوالهایم را به خواب ! رؤیا و کابوس ناشی از همین ضریب هوش پایین میدیدم.
اماعلت دست به قلم شدنم از نوشتن این خاطره در فیسبوک، این نیست تا شما هم بر بلاهت من بخندید بلکه طرح سوالی که : آیا پس از اینکه این پدر یا مادر با تحمل یک درد و فشار قوی خود را از درد این طفل بینوا برای ابد خلاص و او را بدنیا پرتاب کند! آنگاه چه درد و فشار زندگی را بر دوش این طفل معصوم از پدر تولد شده خواهند گذاشت؟؟؟ این سوالم به اندازۀ اینکه هر بار به وسعت کهکشان خدا فکر میکنم مشکل و به قدر اینکه هربار که سایت های تخمین زننده وسعت کاینات را میبینم پیش من بیکران و لا جواب است شما چه فکر میکنید؟
سوال دیگر را از خندان ترین و کور گوی ترین همکارم پرسیدم که: حالا من کم هوش اما آیا این کار شوهر خیانت به همسر قلمداد نمیشود؟ ایشان درس دیگری بمن داده گفتند:نه اینها LGBT هستند! که اختصاری از کلمات Gay ،Lesbian ،Bisexual
وTransgender است.
با شنیدن این پاسخ به یاد قوماندان بلوک مرحوم زرپادشاه خان افتادم که محصلین غیر حاضر را پیش قوماندان کندک برده و گفته بود: صاحب ! دا خلک امر دا نه منی ! کانون دا نه منی! گد ودی، چور و چپاول په دی تولی کی دوی جور کری! و خلاصه 4 عیب شرعی همدا دوی دی!!