۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

زمین بلرزه آمد


از شهر ما نبود! از کدام شهر دیگری به شهر ما آمده بود! بین چهل تا پنجاه سال عمر داشت! در تبنگ مدور که در آن غذای کروی شکل که میشه آنرا سمبوسه یا پکوره نامید،میفروخت!غذای مذکور از کچالو و آرد که در روغن جوشانده و پخته میشد بود. اما او اسمش را "مزه" مانده بود و از حق نگذرم مزه هم میداد! در ساعت تفریح و رخصتی پشت مکتب ما ایستاده میشد و با صدای بلند توام با لبخند مبهم و معنی دار صدا میزد: "مزه آمد! مزه آمد زمین به لرزه آمد، برای کلان و خورد و ریزه آمد" سپس در دقایقی دورش را بچه های مکتب حلقه میزدند و تقریبن همه ی "مزه "ها در نیم ساعت به فروش میرفت! او با این ابیات شوخ، ظاهر آرام و چهره متبسم چنان شهرتی در شهر ما کشیده بود که نه تنها کودکان بلکه تقریبن همه را گرویدۀ اخلاق خوش خود مثل باز گل خان شوقی کرده بود. بی مبالغه حتا بزرگانی که با جبین ترش جنگ را به پیسه میخریدند، شایق چشیدن مزۀ و شنیدن آهنگ بابه مزه،  بودند و لبهای که حتا مشق خنده را هم فراموش کرده بودند با شنیدن افسانه او میخندیدند مطمئنم اگر مثل این ملک ها رایج می بود بی مبالغه برای دیدنش تکت می خریدند!.در یک روز جمعه که مکتب تعطیل و بازار بابه مزه سرد بود،دیدم ملا خورو و ک.... کشته، پیش تبنگ او در حالی مزه میخوردند که با او غرق در قصه و خنده بودند. این دو نفر چون همیشه مورد آزار بچه های شوخ قرار میگرفتند هر دو قسمآ گوشه گیر، آرام و با هیچ کس سر و کار نداشتند. اما انگار بابه مزه آنسوتر از فروش مزه،به کودکان بدیگران هم حرفهای تازۀ برای گفتن داشت و رگ خواب همه از جمله این دونفر را یافته بود.

بهر حال او ظاهر لطیف و دوست داشتنی داشت و چنان شاد می‌نمود که اگر بنا باشد حسرت زندگی یک آدم را در جهان خورد باید آن آدم همین بابه مزه باشد زیرا شادی این محرک زندگی! این عنصر امید بخش که شور وشادابی حیات را بر جای اندوه وغم مینشاند فقط در لبخند بابه مزه بطور طبیعی بنمایش گذاشته شده بود و بس. هرچند کسی از درون زندگی آدمها خبر ندارد میگویند هر قلبی دردی برای ابراز دارد، اما نخوه ئ ابراز آن با شخصیت آدمها فرق میکند. بعضی ها این درد را در چشمهایشان پنهان میکنند و با اشک بروز میدهند بعضی ها در خنده ها و شادی های شان نمیدانم بابه مزه از کدامش بود؟

 ماورای کلام

به عطر و نور تو شد خانۀ دلم مأنوس
که عکس توست فضای مجاز را فانوس
بباغ مهر نمایان چو کوثری از نور
قشنگی واژه ای زیبنده ا ت به هر قاموس
تو ماورای کلامی به حسن و گنج حیا
فرشته یی ز سماء، یا پری اقیانوس
هزار چشمۀ خورشيد،در فروغ طلوع
بلطف پرتو ماهت شده نفس محبوس
خدای عشق منی گوهر بحار عفاف 
فغان که عاشقت هستم ز عهد دقیانوس
هزار چشمۀ خشکیده می شود دریا
بذکر نام تو با یک شمارش معکوس
شراب نور زخمخانۀ لبت پیداست
نگر تو خجلت خورشید با دل مأیوس
قسم به شادی آشفته مزرع عاشق 
که عشق توست مرا ننگ ونام هم ناموس
نوید میدهد از انقلاب دل اشکم 
ز هجر توست دلم را هزار و صد،افسوس
سبک چو ابر بهاریست آرزوی شکیب
امید دامن وصل تو بود یک کابوس



۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

یاد داشت های دوران تحصیل


در دانشگاه ها و موسسات تحصیلی ارتش کشور ما در پهلوی بیرق ملی؛ بیرق سبز رنگ دیگری هم  وجود دارد که آنرا علَم قطعه گویند. از اینکه علم  مذکور به  آیه ای از قران شریف مزین شده است آنرا (علَم مبارک) نیز میگویند که در داخل یک جعبه شیشه ای منشور مانند از آن محافظت میشود. و به احترام آن  یکنفر محصل به عنوان پهره دار در کنار آن می ایستد. این پهره داری مقدس بسیار مشکل و زجر دهنده است چنانکه پهره دار علم باید بشکل تیارسی طوری  که تیغ شمشیر (برچه)  تفنگ  با بینی وی در یک خط موازی قرار گیرد بایستد و پهره دار باید مثل چوب خشک در پهلوی علم بی اعتنا به عابرین که پس از احترام به علم  از آنجا رد میشوند؛ بمدت یک ساعت پهره دهد. نخستین شبی که در آنجا به عنوان پهره دار ایستادم شب ۲۰قوس سال ۱۳۶۲ خورشیدی بود! دقیق ۳۰ سال پیشتر از امروز ودر آنزمان من ۱۷ سال داشتم.! خاطره ماندگار این پهره داری بحدی برایم جالب است که حتا میتوانم آنرا به عنوان نقطه عطف زندگی نظامیگری ام یاد کرد به همین سبب بعد اینهمه سال امروز دلم میخواهد با یاد آوری مختصر خاطره آنرا گرامی دارم.

 آری هنوز پنج دقیقه از پهره داری ام نگذشته بود که شدیدن احساس خستگی کردم و دقایقی بعد دیگر از ارتش؛ نظام و هرچه دسپلین بود بدم آمده بود! در حالیکه کم کم تحملم را از دست میدادم به چار اطراف نگریستم دیدم کسی در آنجا نیست! نخست نفس راحتی کشیدم و آرام سی ایستادم و سپس آهسته بر زمین  روی قالین که ایستاده بودم نشستم! و با کمال راحت دقایقی چند در دنیای رویاها پرواز کردم! در حالیکه کبوتر خیالم تا آسمان هفتم پر میزد متوجه شدم که مشاور روسی پوهنتون بالای سرم ایستاده است! هیچ ندانستم او چگونه و از کدام در پیدا شد؟! انگار از آسمان فرود آمد و من با دستپاچگی از جا بلند شدم!  ترس وجودم را فرا گرفت زیرا عملم جرم محسوب میگردید!!!  ولی او با مهربانی  لحظه ای بسویم نگریست و بزبان فارسی شکسته گفت: میدانی پهره داری علم قطعه یعنی چه؟ گفتم بلی صاحب! سپس خطاب بمن گفت: در شوروی  پهره دار علم حتا چشمانش را نیز نمیتواند حرکت دهد!!!  وی در حالیکه فطی سگرت کوزموزش را از جیب کشیده بود سگرتی را از آن برون کرده و بر لب گذاشته افزود:  پهره دار حتا اجازه ندارد صورت دختران زیبایی را که  از کنار علم رد میشوند ببیند متعاقبآ در حالی که سگرتش را روشن کرد خندید و گفت تعجب نکن در ارتش شوروی دختران زیادی کار میکنند.  بهر حال پهره آنشب گذشت.و خوشبختانه جزای هم ندیدم ولی دیگر از هرچه قانون؛دسپلین؛مقررات و اطاعت پذیری بود خسته و حتا متنفر شده بودم! در آن سالها که ایدیالوژی داس و چکش بر کشور حکمراوائي داشت؛ فراگیری و داشتن اطلاعات سیاسی نیز جبری بود و در ساعت اول درسی باید یکی از محصلان به توضیح اطلاعات سیاسی روز میپرداخت اطلاعات را که از رادیوی پوهنتون شنیده بودباید جبرآ جمع آوری و یادداشت میکردیم! درست بیاد دارم که در آن زمان امریکا جزیره گرینادا را اشغال کرده بود و یکی از همصنفی های ما عظیم جان چندین روز دست از سر کل گرینادای بیچاره و امریکا جهانخوار برنمیداشت. تا جائیکه در روز ها بعد هم وقتی استادان میگفتند کی اطلاعات سیاسی را باز گو میکند یکی از همصنفیانم صدا میکرد عظیم بخی گرینادا ره بگو!
خلاصه در اوج نفرت  و خسته گی از دسپلین و قانون پذیری و چهار چوکات نظامی از دوستی  نخستین بار  اسم ارنستو چگورا را شنیدم و شیفته خصلت آزادگی اش گشتم. از آن پس برای من آزادگی؛ آزاد منشی؛ واراستگی؛ و فارغ از هرگونه انقیاد بودن جوهر زندگی پنداشته میشد و پشت پا زدن به دسپلین و مقرارات در نظرم نوعی آزادگی و کاکه گی بشمار میرفت ! و نتیجه هم چنین شد که پس از فراغت از دانشگاه بزودی ارتش و قوای هوایی را ترک و بعد ها در هوایی ملکی شامل خدمت شدم.

ترک عادت یا پشت پا زدن به اندیشه

هرچند عنوان فوق  تداعی گر ضرب المثل ( ده در کجا و درخت ها در کجا)است! خواننده با تعجب خواهد پرسید(فرمان گریزی )را به( ترک عادت  و پشت پا زدن به اندیشه ) چیکار؟ و بیگمان بر ریش نویسنده خواهد خندید.  اما ارتباط دیالکتیک این دو تا عنوان را میتوانم بطور فشرده چنین بیان کنم که: با وصف همین قانون گریزی که نوعی تبدیل به عادتم شده بود روزی رسید که بدون هیچگونه اجبار و قید؛تبدیل به دسپلین پذیر و فرمان پذیر ترین آدم دنیا گشتم و هنوز هستم!کاش فرمانده فرمان دهد! در ثانی این نکته نیز لازم به یاد آوری است  که هیچگاه  ترک عادت موجب مرض نمیگردد!

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

دو غزل پری دریایی

 در این کرانه نور خدا موج میزند
تمثال نور و عشق و حیا موج می زند
نظاره گاه سرخ غروب است لاله گون 
عشرت ز آب و آئینه ها موج می زند
زیباست ناز و فخر و تکبر به ساحلی
کانجای نور ِ حور رسا موج می زند
کم نور گشته زهره و بیرنگ  آسمان
 مهر و سپهر و نقش دو پا موج می زند
وز پیرهان نیلی آن همنشین مهر
نوری ز چار سو و فضا موج می زند
از سرخی غروب و ز اسپیدی سحر
آمیزه ی سرشک صفا موج می زند
ای زینت محبت و ای کعبه امید
عشقت ز بام و صحن و سرا موج می زند
 چون همدم عطوفت و پیرایه حیاست
وصلش شکیب در همه جا موج میزند
====

پیراهن سیاه 

خدا  ز دیدن  این نقش حبس کرده نفس
همین خیال وزد در سرم چو باد مَلس
درخش دامن سرخت گلی به مخمل سیه 
بقلب تیره ی این آسمان شهاب هوس
چو آن ستاره شسته شده به نور خدای
نگاه توست فروزان قشنگ بانگ جرس
مگر به طالع من دل ببسته یی که چنین
سیاهپوش شدی پا بسر قشنگی و بس           
به دار برده مرا بغض هجر تو امشب
شنو صدای مرا ای خدا به دادم رس
چو آن ستاره نامرئی  با شهاب شرار 
صدای گریه تنهایی  ام چو بال مگس
شهاب شعله ورم در سقوط دامن تو
به  ناز خند و نگه  دلبرا به عشق برس
بسان کرم بریشم اسیر بخت سیه
به دور خویش ز رویائ عشق بافته قفس
"قشاع " درد بود عکس واژۀ "عاشق
که یآس معنی دهد بی علاج بوده و خس
مگو تداوم یاری بشرط دوری بود  
شکیب دوست که بیگانه گر شده ست  ز کس 

۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه

غزل بلا به دور


تا نوشتی ناخوشم! روی لبم لبخند نیست
از همان ساعت دلی در سینه ای من بند نیست
تا نوشتی با تب و لرزه به بستر رفته ام
ارتعاش پیکرم در قید چون و چند نیست
از همان لحظه بتو فکر میکنم هر ثانیه
چون گیاه خشک کو کز ابر هم خورسند نیست
چون مسافر رو به جاده چون شگوفه تا به صبح
منتظر هستم نویسی کام من جز قند نیست
عبدالرحمن خان اگر چشم کسی را می کشید
حال دانم قصه اش آنچـه به ما گفتند نیست
چشم زخم دشمنانت می کشم مانند او
کین تب ولرز را دوا جز آتش و اسپند نیست
میهن آزاده ام من خسته ام تو مثل خواب
فتح تو ما را عبادت بوده و ترفند نیست
بر سرم آتش به سینه آه و دامان پر ز دود
مثل قلیان سوزم و هرگز بگوشم پند نیست
روی خط استوای عشق نالان می دوم
دیگرم مفصل به استخوانهایم بند نیست

۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

قول نسیه و کاش ها

نسیه (قرض) را مال مدان


جمله بالا در میان یکی از مناجا‌ت‌های خواجه عبدالله انصاری بدون هیچ مقدمه ء ذکرگردیده است: به باور خواجه ای انصار"نسیه یا قرض".دو رقم اس..یا بکسی قرض میدهی و یاهم از کسی قرض میگری...در هر دو صورت باید این نسیه را مال خویش مدانی....یعنی اگر گرفته‌ای بدان که امانتی است که در نهایت باید آن را به صاحب‌اش برگردانی واگر به کسی قرض هم داده ای تا بدستت نیامده آنرا مال خود مشمار. زیرا بمقتضای قرض قند! هفته جنگ! ماه منکر! سال قسم!. خدا داند دوباره بدست آید یا نه.اما این ظاهر قضیه است . من فکر میکنم منظور اصلی خواجه انصار از جمله بالا این باشد که: اگر برای گرفتن قرض (نسیه ) از کسی قول ِ شفاهی گرفته باشی و به داشتن آن  از پیش دل خوش کرده باشی بدان  که فقط به  باد هوا دل بسته ای دقیق مثل من و کاش ایکاش محقق شود رویایم
.
شاعر : سجاد قنبری عد یوی
کاش ای تنها امید زندگی 
می توا نستم فراموشت کنم
یا شبی چون آتش سوزان دل
در لهیب سینه خاموشت کنم



کاش چون خواب گران از دیده ام
نیمه شب یاد رویت می گریخت
مرغ دل افسرده حال و بسته پر
از دیار آرزویت می گریخت

کاش احساس نیاز د ید نت
از وجودم چون وجود ت دور بود
در دلم آ تش نمیزد آ ن نگاه
کاش آ ن شب چشمها ئیم کور بود

کاش در باغ خوش رویای تو
دفتر اندیشه ام سر می گرفت

فارغ از اندیشهِ هجران و وصل

زندگی بی عشقت از سر می گرفت

کاش آن شب در گلستان خیال
ای گل زیبا نمی چید م تو را
تا بسوزم در خیال آرزو
کاشکی هرگز نمی دیدم تو را


آ هنگساز : احمد ظاهر 
 کاش ای تنها امید زندگی  می توانستم فراموشت کنم
یاشبی چون آتش سوزان عشق درنهیب سینه خاموشت کنم
                              کاش آن شب در گلستان خیال ای گل وحشی نمی چیدم ترا
                                تا نسوزم در خزان آرزو  کاشکی هرگز نمی دیدم ترا

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

اگر آهی کشم غزنی بسوزه

خبر که نشریه ای "اطلاعات روز "در مورد شهر ما پخش کرده و عکسش را ذیلن پیشکش تان میکنم، سبب شد تا تلنگری بر خاطراتم بزند و از آن جمله دو خاطره مرتبط با این خبر را با شما در میان بگذارم. نخست با خواندن این خبر یادم آمد که سالهای قبل بخاطر تشریف آوری آغا صاحب سربند چسان خروس پر طلایی ما که چون سرداری در بین هشت همسر (ماکیان ) با غرور می چرخید ، کاکل تکان میداد ، گرد وخاک بر پا می کرد و با غرور مستانه می خواند توسط کمال الدین دستگیر و سر بریده شد.!شب آغا صاحب خانه ما تشریف فرما شد و مرغ پلو را نوش جان کرد. از کلوله تار سپید قطی تار سوزن ما چند تا بند برای برادر کوچکم زبیر که مریض و ناقص بدنیا آمده بود جور کرد و رفت. اما با رفتن آغا صاحب نه تنها برادرم زبیر از اثر مریضی وفات کرد بلکه هشت همسر خروس تاجدار و پر طلایی ما نیز در اوج اندوه بیوه و بی خانمان شدند.
هنوز پنجره خاطرات کودکی را نبسته بودم که پنجره خاطره جوانی ام در شهر تهران باز شد. آغا صاحب دیگری از شهر ما در تهران تشریف آورده بود اما نه برای مهاجرت و کار بلکه برای سیاحت با پول کارگران نگون بخت غزنه!. ولی برای بود وباش دایمی در اتاق نسبتآ لکس و مرفه ای دوست و هم صنفی عزیزم معروف جان به اصطلاح غزنیچی جاگه انداخته و بوغ بند پهن کرده بود.
معروف جان که در مکتب ابتدائی غزنی همصنفی ام بود از قلعه آزاد خان غزنه میباشد.شخص بسیار مهذب، مهماننواز، محترم و تمام سجایای نیک اخلاقی را دارد هر جا هست یادش بخیر امیدوارم سلامت باشد. ایشان همراه با رحیم جان که او هم در مکتب ابتدائی همصنفی ام بود و آدم بسیار محترمیست در محلی بنام شاه تره در تهران کار و زندگی میکردند. پسانها سید همایون آغا که افتخار دوستی او را نیز دارم و حالا در بلغاریا اقامت دارند با یک نفر دیگر نیز به آنها پیوست! این چهار نفر خوش و خرم زندگی میکردند که آِغا صاحب مهمان تا نوروز نیز با استفاده از لطف و احترام معروف جان در این اتاق جا خوش کرد و رخت اقامت افگند. این وضع دوام داشت تا اینکه همین نفر آخر الذکر که جانان یا خانجان نام داشت بالاخره از مفت خوری آغا صاحب به ستوه آمد و روزی صدایش را روی آغا صاحب بلند کرد. اما آغا صاحب در حالیکه جزمی شده بود با خشم اخطار گونه گفت : قهرم بیایه آه بکشم از همین جا تا غزنی در میگیره
بهرحال غزنی را آغا صاحب در نداد اما دو روز بعد این گفتگو پای همان بچه ای مظلوم اتفاقی در پاهین شدن از زینه ها مُچ خورد و در جا افتاد. طرفه تر اینکه همه به عوض کمک و تسلی هشدار گونه به او میگفتند نگفتیمت همرای آِغا صاحب خود را نزن؟؟؟
آری ! مردم عجیبی داریم. عده ای با ادعای اعلی نسب داشتن سالهاست رگ خواب همین مردم را یافته اند و به همین بهانه از کیسه ای این مردم میخورند، مینوشند و اخطار هم میدهند. کسی هم در این شهر پیدا نمیشود تا از اینها بپرسد که خود پیامبر اسلام که تو مدعی نسب او هستی خو میگه : عرق کارگر در نزد خدا بالاتر از خون شهید ارزش داره! پس تو چرا دست به سیاه و سپید نمیزنی و با این زیست طفیلی بمردم اخطار میدهی و تبختر میکنی؟آیا بگفته حافظ نمیدانی که رستگاریِ جاوید در کم آزاریست
ناگفته نماند که منظورم از عده ای مفت خور، عده ای خاص و انگشت شمار اند نه تمام قوم سادات! دوستان عزیز زحمتکش دانشمند و با افتخاری سادات دارم که به دوستی شان افتخار میکنم که همیش سربلند و انسانی زیسته اند یک نمونه اش همین سید همایون خود ما است که از کابل تا ایران و تاشکند و بلغاریا با عرقریزی اش شاهانه زندگی میکند و هیچگاه ادعای نسب برتر نداشته است! دوست دیگرم چون استاد پروفیسور سید مسعود نه تنها افتخار من و غزنه بلکه افتخار کشورهستند. مضاف بر این شخصیت های چون سید نعیم آغا سید قیوم آغا و بزرگان دیگری که به دوستی شان هردم میبالم.!
به همین افکار غرق بودم که دوست عزیزم انجنیر حکمت ویدیوی کاملن تازه و کاغذ پیچ را در مسینجرم فرستاد با دیدن این ویدیو که از ورود پیر صاحب به غزنه فرهنگ ساز و دانشسرای علوم کهن خبر میدهد فقط اینقدر میتوانم بنویسم که
افسوس!! در حالیکه ادعای فرهنگ و مدنیت برتر از روم و چین را داشتیم و هم اکنون هم داریم اما این نکته پیش پا افتاده را نمیدانیم که وقتی تکرار و تقلید رسم و عادت زندگی شود، دیگر حتا روشنی در آن شهر رنگ میبا زد .بنابرین مبرهن است که با داشتن چند شاهکار ادبی و هنری هیچ ملتی تا ابد خردمند و بزرگ باقی نخواهد ماند.
لهذا جامعه‌ای که روح آزادی و آفرینندگی را پاس ندارد و نخبگانی که برای سرزمین خود با تابو شکنی افق تازه اندیشیدن نمی‌آفرینند هیچگاه در راه پیشرفت و تمدن گام نخواهند گذاشت.

سنگک ذهن
عطش عشق و دلاویز تر از نور مهی
تو فروزنده تر از ماه شب چهار دهی
خنده ات مرهم صد زخم کهن دارد وتو
نوعروس دل نورانی هر بزمگهی
رخ گلگون تو در پیرهن شب انگار
ماه بیرون شده از پهلوی ابر سیهی
باد چون شعر مرا برد شدی ورد زبان
راز اسرار تو بگشوده به عشاق رهی
غم دل،چون شنوی سنگک ذهنم خوانی
چاره اش گر به سکوت است بگوچند گهی؟
عشق چیزیست که دلتنگ شوی نه دلگیر
نیستم دلزده از هجر تو من هیچ گهی
گرم میخندم و سرد است دلم در همه حال
گرچه دلخورم و زخمی شده ام از نگهی
سالها هست در آغوش خلا افتادم
صید بحبوحه ی غربت ز امید تبهی
چشم میبندم و ظاهر بشوی در پس پلک
خانۀ چشم شکیبم که ندارد گنهی


۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

دو خاطره از یک غزل

در خانه ئي که سقف ندارد ستون مباش

حدود چهار سال پیش بود پدرم که خداوند رحمتش کند در سیت پیشروی موتر کنارم خاموش نشسته بود. سی - دی وحید قاسمی غزل بیدل  (پرخودنمای کارگه چند و چون مباش)را  میخواند. در این میان دوبار از پدرم چیزی پرسیدم انگار نمیشنید و پاسخی نمیداد بار سوم بلند تر صدا کردم گفتم نمیشنوی آغا؟ گفت: متوجه این آهنگ بودم ! شعرائ متقدم پارسی گو چقدر ظریف گفته اند ( در خانه ای که سقف ندارد ستون مباش) مثل اوغانستان! دیگ بی سرپوش! راستش من تا همانزمان به پهنا و ژرفای این مصرع اینقدر ژرف نیندیشیده بودم بعد از مرگ پدرم این غزل برایم به خاطره تلخی تبدیل شد که دیگر نمیشنیدمش ! اما دیروز دوستی از کابل برایم زنگ زده بود. از اوضاع وطن  پرسیدم  گفت: علاوه بر حمله های خود کشان و حالا که راکت پرانی هم علاوه شده، خس دزدی، جزیه های بدمعاشان نظیر حسیب قوای مرکز و امثالهم بشدت ادامه دارد.، مضاف بر این دسترخوانها خالی ،حوصله ها تنگ و دور نمائ آینده مبهم و تاریک شده میرود.! این بی حوصلگی ها باعث شده جنگ و دعواهای درون خانواده ها را تشدید کند طوریکه امروز زن با شوهر، پدر با فرزند ،برادر با خواهر، همسایه با همسایه ورهگذر با رهگذر! در جنگ است. مردم عادی هر روز فاصله بیشتری از هم می گیرند هر کس تلاش می کند یک رقم  جول و پوستک  اش را از داخل این سیل که همه چیز را ویران می کند بیرون بکشد و از وطن برود. هیچ چیز مصئون نیست زایشگاه را زدند باشگاه را زدند دانشگاه را زدند حتا به نیایشگاه ها (مساجد و درمسال) رحم نمیکنند خلاصه به قول بیدل :


عاجز کشي است شيوه ابناي روزگار

(بيدل) بچشم خيره نگاهان زبون مباش

ختم حرفهای این دوست که مقطع همان غزل بیدل (پرخودنما) است در حالیکه  همان خاطره فوق الذکر را دوباره در ذهنم زنده ساخت! فکرم را به جاهای دیگری برد. از جمله سالها پیش در یک مجله ای ایرانی عنوانی را خوانده بودم:

 (تولد) یک واژه ی چهار حرفی اما پر از حرف های حسابی:

در ادامه نوشته بود. تا بحال هیچ انسانی نبوده که متولد شدنش باعث ناراحتی انسان دیگری شده باشد ، یعنی تولد در مرحله ی اول خوشحالی به بار می آورد ، همه از آمدن یک همنوع خویش در این دنیا خوشحال میشوند اما؛ چرا بعد اینکه همین همنوع بزرگ شد به خون هم تشنه میشویم؟!من این عنوان و این مطلب را از دل و جان پذیرفته بودم و باور داشتم که در تولد هر آدم ، کسی ناراحت نمیشود دشمنی ها بعدآ با اندیشه ها و پیدا کردن زبان یا گویا شدن زبان و بزرگ شدن صورت میگیرد اما گپهای دوستم "حمله به زایشگاه"! اثری عجیبی در من کرد. آری حمله به زایشگاه میتواند بزرگترین دشمنی با "تولد " نیز تلقی گردد! دشمنی با بیگناه  یا همان عاجز کشی بیدل

در این میان و در این آشفته بازار فرهنگی با خود گفتم خوب است که همان مضمون "اخلاق" را در زمان ما از مکتب ها حذف کردند ورنه معلمین بیچاره حالا اگر از "پندار نیک؟ تعقل؟ منطق؟"به شاگردان حرف میزدند چگونه  این بی منطقی ها جامعه را توجیه میکردند از کدام منطقی برایشان حرف میزنند وقتی بی منطق ترین رفتار را همین جامعه با آنها دارند؟ چگونه میتوانستند بگویند ساده و بی ریا باشند وقتی آدمها خودشان ریا و تزویر را به آنها می آموزند؟در حیرتم نسل بالنده امروز چگونه بیندیشند وقتی همانند گنجشکی گرسنه و بی جان، در قفسی به دام افتاده اند و دریچه ی فکری جز باریکه ای از نور ملتهب آنهم از گوشه پنجره قفس، چیز دیگری نصیب شان نمیشود!

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

شرح عشق و دو تا پنجره- از گوگوش



بامطالعه فرهنگ لغات (و بستر) چنین برمی آید كه روابط فرد با فرد دیگر از مرحله آشنایی آن دو با یكدیگر آغاز شده و ممكن است مرحله به مرحله تعالی یافته و تا مرتبه عشق بالا رود


● درنگی در معنی و مفهوم عشق


ساعات بی عشق عذوبت است، و طاعات بی دل كروبت. آن را كه سرمست نیست، دل در دست نیست و هر حسنه ای كه دارد، و تخم احسانی كه كارد، خیالی بود از سراب و سكری بود بی شراب، لاجرم، سالك را عشقی باید بی غل، و محبتی از ضمیردل، و اگر نه، راه رود و لیك به خانه نرسد، و كاه خورد و لیك به دانه نرسد...»

بدون شك در فرهنگ جهانی همه و اژه ها و كلمات به یك اندازه ساده و تعریف پذیر نیستند. كلماتی همچون آب، غذا، نان، پوشاك و... و اژه هایی هستند كه همگان بدون تفكر و اندیشه معنی آنرا درك كرده و ارزش و احدی برای آن قائلند. اما در مقابل و اژه هایی و جود دارند مثل «عشق» كه تأمل و غور بیشتری رامی طلبد و به طول تاریخ بشری در مورد آن تظریات متفاوت و گاه متناقض و جود دارد. روشن است عشق و احوال عاشقان موضوعی است گسترده و تا حدی پیچیده كه به راحتی نمی توان در مورد آن نظر داد. چرا كه ماهیت عشق امری فرامنطقی است كه در قالب الفاظ و كلمات نمی گنجد.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
عقل در شرحش چوخر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
عده ای از محققان به بررسی تحلیلی مفهوم عشق و آثار موجود در این زمینه پرداخته و با تحلیل محتوا و كالبدشكافی این آثار به نتایجی دست یافتند. عده ای معتقدند «عشق» پدیده ای است زمینی بین دوانسان و در محدوده حالات بشری قابل تفسیر است، در مقابل عده ای دیگر «عشق» را گوهری تابناك از عالم علوی می بینند كه در قالب حركت انسان به سوی خداوند قابل توضیح و تفسیر است. این گروه معتقدند آنچه در میان انسانها به عنوان عشق تلقی می شود یك توهم و عشقی مجازی محسوب می شود. گروه سومی هم هستند می گویند: عشق ماهیتاً روحانی است اما مراحل و درجاتی دارد كه از عشق زمینی می تواند آغاز شود و تا مرحله عشق ربانی رشد خواهد كرد. به عبارت دیگر، در این رویكرد فرد ازعشق به یك انسان آغازكرده، در نهایت یا در قالب فرد به عشق آسمانی دست می یابد و یا عشق زمینی را برای خود كامل ندیده و به سوی عشق آسمانی حركت می كند.

● مفهوم عشق

بامطالعه فرهنگ لغات و بستر (Webster) چنین برمی آید كه روابط فرد با فرد دیگر از مرحله آشنایی آن دو با یكدیگر آغاز شده و ممكن است مرحله به مرحله تعالی یافته و تا مرتبه عشق بالا رود.

۱) آشنایی (Acquaintance)
الف) شناسایی به كسی یا چیزی
ب) شخص یا اشخاصی كه كسی با او یا آنها آشناست.
۲) احترام (Respect):

▪ احترام در كاملترین معنای آن در مورد آن چیزی به جا آورده می شود كه ستوده، با ارزش و افتخارآفرین بوده «پرچم ملی»، یا به شخصی به جای آورده می شود كه دارای چنین كیفیاتی بوده باشد، و لی ما ممكن است به پایگاه یا اداره ای احترام به جا آوریم بدون توجه به اینكه چه شخصی در رأس آن قرار دارد.
▪ احترام ممكن است تماماً از یك جانب باشد، در حالی كه ارادت معمولاً دوجانبه است
▪ احترام در مرحله پایین تری از میل قرار دارد.
۳) میل (Esteem): الف: میل نظری مساعد و یا سنجش مبتنی بر ارزش است. بویژه ارزشی كه برمبنای مشخصات اخلاقی و روحی و احترام و ارادت بوده باشد. ب: صفاتی كه احترام یاتوجه شخصی را به خود جلب می كند، قابلیت و دارابودن استعداد تشخیص ارزش شخصی ارزشمند.
پ) برآورد یا قضاوتی از شایستگی یا ناشایستگی عقیده، ارزشمندی.

۴) ارادت (Regard)


الف) ارادت به یك شخص نظریه ای روانی یا عاطفی است كه از احساس عظمت او همراه با دوستی صمیمی و قلبی حاصل می شود.
ب)ارادت از محبت و علاقه دورتر و كم حرارت تر بوده و لی از میل نزدیكتر و گرمتر است.
پ) ارادت بیشتر شخصی بوده، دوری آن از میل كمتر بوده و ملاطفت و یژه ای را اضافه می كند.
۵) علاقه (Attachment): علاقه دلبستگی است كه شخص رابه شخص یا شیء دیگر ربط و پیوند می دهد. ما صحبت می كنیم از دلبستگی یك انسان به مقصود و هدفش ؛ ربط و پیوند او به حزبش، یا به هرچیزی كه او به نحواستواری به آن علاقه مند است، و لی بدون حساسیت مخصوص نسبت به علاقه او به سرزمین یا اشیایی كه او ممكن است گرامی داشته باشد.
۶) محبت (Affection): محبت عبارت است از احساسات دوستانه، عمیق، رقیق و كشش دائمی به سوی شخص و یا شیء و 
كمتر از عشق سوزاننده و شدید است
.
۷) عشق (Love):


الف) عشق رشته درهم پیچیده ای از هیجانات و عواطف روانیست كه موجب می شود كسی تملك كس دیگر را ارزشمند دانسته، از آن لذت برده، و برای آن نیاز و میل شدید احساس كند، و از نیكی كردن یا كمك یا ایثار به دیگری مشعوف شده و دامنه آن را افزایش و توسعه دهد.
ب) عشق دوست داشتن و میل از روی اشتیاق یا پرواز و خروج روح به سوی چیزی است عالی و باشكوه. بسیار زیبا و مطبوع و دلپسند به نظر می رسد.
پ) عشق یك محبت نیرومند و پرجاذبه درمورد یك شخص، یا یك شیء و كشیده شدن به سوی آن شخص یا شیء.
ت) عشق شدیدتر، جذابتر و لطیف تر از رفاقت و دوستی است و شدیدتر، تكان دهنده تر و احتمالاً سوزاننده تر از محبت است.
ما از عشق سوزان محبت عمیق و لطیف دوستی نزدیك، استوار و نیرومند می گویم.
به نظر می رسد در سیر تدریجی و تكاملی مفهوم عشق از رهیافت بالا بخشی از ابهامات ابتدای بحث برطرف شده باشد. چرا كه با این روندملاحظه می شود كه رسیدن به مفهومی به نام عشق مراتبی دارد كه دراین جدول ارائه شده است. البته این را باید دانست كه این مفهوم ارائه شده، هرگز به شكل مطلق مطرح نیست و بخصوص درآیین های شرقی و عرفانی مضامین ظریف و پرمفهوم تری از عشق لحاظ شده است.


● معنی عشق

بدون شك درك مفهوم عشق با استفاده از كلمات و و اژه ها دشوارترین عملی است كه می خواهیم انجام دهیم و این درحالی است كه حتی درباب ماهیت آن هیچ نظریه مشترك و پذیرفته شده ای و جودندارد.
اما بسیاری از محققان معتقدند عشق نیروی محركه تمامی كائنات بوده و در همه اجزای هستی ساری و جاری است.
برهمین اساس می توان عشق را احساسی كیهانی دانست كه نهایت آن شهود است و شهود به مفهوم یكی شدن با روح جهان است.

● تعابیری از حروف عشق

احمدغزالی عارف قرن ۶ هجری در رساله خود به نام «رساله السوایخ فی العشق» اسرار مضمر در حروف عشق را چنین بیان می دارد: «اسرار عشق در حروف عشق مضمر است: ع(عین) یعنی چشم و دیده؛ ش(شین) یعنی شراب شوق؛ ق(قاف) یعنی قیام به دوست.
چون فردی عاشق بود آشنایی یابد؛ بدایتش (آغازش) دیده (عین) بود و دیدن عین اشاره بدانست در ابتدای كلمه عشق؛ پس شراب مالامال شوق خوردن گیرد و شین اشاره بدانست، پس از آن از خود بمیرد و بدو زنده گردد و قاف اشارت است بر قیام به دوست.
عرفای دیگر نیز هركدام از منظری حروف عشق را تفسیر و تبیین كردند.
مولوی می گوید:
عشق است زهرچه آن نشاید، مانع
گر عشق نبودی، ننمودی صانع
دانی كه حروف عشق را معنی چیست؟
عین عابد و شین شاكر و قافست قانع

اما سنایی تفسیر عشق را منوط به درك درونی آن می داند:

«عین و شین و قاف را آنجا كه درس عاشقی است
جز كه عین و شین و قاف است و دگر تفسیر نیست
نجم الدین رازی نیز دراین باره به زیبایی چنین گفته است:
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهان دیگر است
شمار دیگری از عرفا لغت عشق را ریشه یابی كرده و نوشته اند كه:
عشق را در لغت افراط در دوست داشتن و محبت تام معنی كرده و آن را از ماده عشقه گرفته اند و آن گیاهی است كه در فارسی به نام «لبلاب»نامیده می شود؛ و دارای برگهای نسبتاً درشت و ساقه های نازك بلند است كه به درخت می پیچد و بالامی رود و به هیچ حیله بازنمی شود و درخت را می خشكاند.

می گویند چون این حالت برای انسان دست دهد او را رنجور و ضعیف می كند و رونق حیات او را می برد. عشق صوری جسم صاحبش را خشك و زردرو كند. اما عشق معنوی بیخ درخت هستی عاشق را خشك سازد و او را ازخود بمیراند.

● فرق بین دوست داشتن و عشق و رزیدن

بین دوست داشتن و عشق و رزیدن تفاوت است. در دوست داشتن تعهدی و جودندارد، عشق و رزیدن تعهد است.
به همین علت است كه مردم زیاد راجع به عشق حرف نمی زنند. بخصوص در دنیای امروز مردم كمتر به سراغ عشق می روند. چرا كه درجوهره عشق تعهد و جوددارد. عشق درگیرشدن و خطركردن است و فرد را ازمرزهای خود عبورداده و به سوی تعالی می برد.
اما در دوست داشتن هویت فردی و گرایش به خودمحوری و جوددارد.
برهمین اساس است كه عده ای معتقدند بین عشق معمولی و عشق روحانی تفاوتی نیست. چرا كه عشق اصلاً روحانی است و عشق هرگزنمی تواند معمولی باشد.
علاقه و دوست داشتن تصنعی و سطحی است و لی عشق نافذ است، به عمق و جود رخنه می كند. روح شخص را لمس می كند.
بنابراین گزافه نیست اگر بگوییم هیچ عشقی معمولی نیست.


● حقیقت عشق


روایت می كند روزی عثمان سرخسی تصمیم گرفت حقیقت عشق را از سالكان و عرفا بپرسد.

یكی گفت: آب روان است.
دیگری گفت: آتش سوزان است
یكی گفت: ضیف (میهمان شدن و كردن و میل كردن) است.
دیگری گفت: سیف (شمشیر) است.
یكی گفت: شر است.
دیگری گفت: سرابست.
یكی گفت: ریاض (باغ) دولت است.
دیگری گفت: ریاضت محنت است.
دیگری گفت: ناری است شیطانی.
یكی گفت: بادیه ای بی پایان است.
دیگری گفت: كعبه دل و جان است.
یكی گفت: نامه امان است.
دیگری گفت: فرمان حرمان است.
یكی گفت: جامی است كه مستی او بی سرانجام است.
دیگری گفت: مرغی است كه مرغ دل مرغ دلان را دانه و دام است.
آخر عشق از این همه كدام است؟
شیخ فرمود: «عشق را جان بوالعجب داند
زانكه تفسیر شهد لب داند.»


● خوف و عشق

عده ای از مردم از عاشق شدن می ترسند و آن را كار بیكاران می دانند.اما عارفان عاشق، عشق را از خوف جدا می دانند و اعتقاد دارند عشق و صف خداست. اما خوف و ترس و صف بنده مبتلای فرج و جوف. پس عاشق راستین و معنوی از عشق نمی ترسد و با عاشق شدن به خدا نزدیك می شود.

عشق و صف ایزداست، اما كه خوف
وصف بنده مبتلای فرج و جوف
چون «یحبون» بخواندی از بتی
با «یحبهم» شو قرین در مطلبی
پس محبت و صف حق دان عشق نیز
خوف نبود و صف یزدان ای عزیز
ترس مویی نیست اندر پیش عشق
جمله قربان اند اندر كیش عشق!
(مثنوی مولوی)

بنابراین راه عشق راهی است دشوار و سخت كه هركسی را توانایی ادامه دادن آن نیست.
چه بسا افرادی كه این مسیر را آغازكرده و به انتها نرسیده اند و به تعبیر بالا از ترس رسیدن به هدف متعالی عشق منصرف شدند و اما مردان و زنانی هم بوده اند كه این مسیر را انتخاب نموده و با رشادت سوار بر موجهای عشق شده و به نور رسیده اند.
امیدوارم روزی همه ما رهرو عشقی شویم كه ما را به سعادت و نیكبختی برساند.


● علایم عشق

در مورد عشق صحبتهای بسیاری گفته شده. هر كس بر مبنای دیدگاه و نگرشی خاص به علایم و نشانه های عشق و عشق و رزی پرداخته است. در این شماره به بعضی از این علایم می پردازیم.
اولین علامت عشق كه شاید در بسیاری از گفته های بزرگان مشترك است، تأثیر شگرف عشق در فرد عاشق است، به طوری كه كل و جود او را تحت تأثیر قرار می دهد. بی قراری، سوختن و انرژی مضاعف از و یژگیهای این تأثیرگذاری است. این شوق و شوری كه در اثر عشق در فرد پدید می آید، نه اختیاری است و نه قابل ارزیابی و سبك و سنگین كردن!
بحریست بحر عشق كه هیچش كناره نیست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نیست
(حافظ)
از علایم دیگر عشق، دلبستگی به «یك» است. به عبارت دیگر، در عشق دوگانه پرستی و جود ندارد و عاشق، دل در گرو یك فرد یا شیئی و... می بندد.
مثلاً اگر فردی هم دنیاپرست باشد و هم خداپرست، در قالب تعاریف عشق اصیل قرار نمی گیرد. فرد عاشق نمی تواند هم دوستدار خداوند باشد و هم دوستدار زندگی مادی... ریشه این بحث نیز به تعبیر عرفا به این بر می گردد كه هر كس با یك دل آفریده شده و اگر خداوند مهربان می خواست فرد عاشق به بیش از یك نفر دل بندد، دلها را برای هر فرد می آفرید، نه یك دل...
گر مذهب مردمان عاشق داری
یك دوست بسنده كن كه یك دل داری
(كلیله و دمنه)
در روایتی در این مورد آمده مردی، زنی زیبا را گفت دلم را بردی و من اسیر توام و جز تو دلداری نگیرم و نگاری نپسندم. زن هوشیار سر بود و ظریف، گفت: خواهری دارم كه از من بسی زیباتر است و اكنون پشت سر من می آید! مرد به آن سوی نگاه كردن گرفت.
زن به تشنیع و توبیخ او زبان برگشاد و گفت: ای دروغگو، ادعای عشق ما می كنی و جز ما می خواهی؟! محبت بر تو حرام است.

سنایی این معنی را به زیبایی چنین سروده است.
رفت و قتی زنی نكو در راه‎/ شده از كارهای مرد آگاه
دید مردی جوان مر آن زن را‎/ كرد پیدا در آن زمان فن را
بر پی زن برفت مرد به راه ‎/ زن زپس كرد با كرشمه نگاه
كای جوانمرد بر پیم به چه كار‎/ آمدستی به خیره، رو بگذار!
مرد گفتا كه عاشق تو شدم ‎/ ای چو عذرا، چو و امق تو شدم
بیم آن است كز غم تو كنون ‎/ بدوم در جهان شوم مجنون...
ظاهر و باطنم به تو مشغول ‎/ گشت و شد از جهانیان معزول
كرد حیلت بر او زن دانا ‎/ زانكه آن مرد بود بس كانا
گفت گر شد دلت به من مشغول ‎/ شد و جودم كنون تو را مبذول
گر تو بینی جمال خواهر من ‎/ بنگری ساعتی شوی الكن
همچو ماه است در شب ده و چار ‎/ بنگر آنك چو صد هزار نگار
مرد كرد التفات زی پس و، زن ‎/ گفت: كای سر بسر تو حیلت و فن
عشق و پس التفات زی دگران ‎/ سوی غیری به غافلی نگران؟
زد و را یك تپانچه بر رخسار ‎/ تا شد از درد چشم او خونبار
گفت «كای فن فروش دستان خر ‎/ گر بدی از جهان به منت نظر...
ور و جودت به من بدی مشغول ‎/ نبدی غیر من سرت مقبول!
بنابراین ملاحظه می شود، صداقت و یك دل بودن از و یژگیهای مهم عشق محسوب می شود.
از علایم دیگر عشق این است كه عشق به زبان خاصی نیاز ندارد. حدیث عشق را به هر زبان و بیانی می توان انتقال داد. چرا كه مقصود و هدف عشق و رای مرزها و محدوده زبانهای متداول و مرسوم است.
پارسی گو! گرچه تازی خوشتر است
عشق را خود صد زبان دیگر است
(مولانا)
و یا حافظ به زیبایی می گوید:
یكیست تركی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان كن، بهر زبانی كه تو دانی
حدیث و قصه عشق كه از حرف و صورت بی نیاز است، با ناله دف و نی و نوای بهشتی موسیقی در خروش و و لوله در می آید و این خروش و آوا تنها به هنگام سحرگاهان در فضای میكده كه شاهد و ساقی و شمع و مشعله همه را با هم فراهم دارد و سكر و مستی دلاویز عشق فضای آن را عطرآگین كرده به گوش جان زنده دلان می رسد و آنان را از خودی خودشان جدا كرده و با روح هستی بخش كائنات پیوند می دهد.
بكوی میكده یا رب سحر چه مشغله بود؟
كه جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
حدیث عشق كه از حرف و صوت مستغنی است
به ناله دف و نی در خروش و و لوله بود
(حافظ)

از علایم دیگر عشق تحمل درد و رنج های جانكاه و موجهای متلاطم دریای عشق برای رسیدن به معشوق است.
الا یا ایها ساقی ادركاساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول و لی افتاد مشكلها
به بوی نافه ای كاخر صبازان طره بگشای
زتاب جعد مشكینش چه خون افتاد در دلها
باید داشت كه عشق دریایی است كه صدموج خونفشان دارد كه هركس را یارای تحمل آن نیست.
درجای دیگر نیز حافظ همین مضمون را به صورت دیگر بیان كرده:
چو عاشق می شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه این دریاچه موج خونفشان دارد
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در كسب این فضائل
براساس همین علامت عشق است كه صاحبنظران معتقدند اگر مردم روی كره زمین مفهوم و اقعی و اصیل عشق را بفهمند و درك كنند جلوی هر عملكرد احساسی و عاطفی خود كلمه عشق را قرارنمی دهند. در دنیای امروز آنچه به نام حدیث عشق در میان جوانان و نوجوانان شنیده می شود، مقوله ای به نام «عادت» است كه از اینجا تا قله اورست با مفهوم عشق فاصله دارد. عشق به مفهوم و اقعی آن پروای هیچ چیز ندارد و حساب سود و زیان را نمی كند، در باغ سبز نشان نمی دهد. از او می خواهد برای و رود به قماری آماده باشد كه همه چیز را در آن پاك می بازد. پاكبازی یعنی باختن همه چیز بدون امید به بردن چیزی. عشق، همه عاشق را می خواهد نه بخشی از او را...
لاابالی عشق باشد نی خرد
عقل آن جوید كز آن سودی برد
ترك تاز و تن گداز و بی حیا
در بلا چون سنگ زیر آسیا
بدون شك چنین دركی از عشق كار هركسی نخواهد بود. كار مردان و زنانی است كه از عشق های زمینی گذشته و به عشق الهی رسیدند.
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نیست
جمله شاهانند آنجا بندگان را بار نیست


● نشانه های عاشقی


شاید از مهمترین علایمی كه بتوان برای عشق برشمرد، مقوله ایثار باشد. عشق حركت از مرزهای خود و پذیرش خواسته های معشوق بدون چون و چراست. شبلی این و یژگی عشق را به زیبایی ترسیم می كند.
«محبت، ایثار آن چیزی است كه محبوب می خواهد هرچند تو را ناپسند آید، و ناپسندشمردن چیزی است كه محبوب ناپسندش می شمارد هرچند كه تو را خوش آید.»
دكترعلی شریعتی این علامت را بر مبنای گذر فرد از مراحل عقلانی تفسیر می كند زیرا «عقل نیرویی است كه بهترین شرایط و امكانات و و سایل را برای هرچه بیشتر حفظ كردن و جود و هرچه بهتر زندگی كردن انسان عاقل فراهم می آورد، درحالی كه ارزشهای اخلاقی و فضیلتهای مقدس و متعالی است كه از و جود گرانبهاتر و از زندگی گرامی تر است و تكامل آن در جهت گذشتن از و جود و ایثار زندگی یعنی فداكاری است كه مرحله ای فراتر از عقل یعنی عشق است كه می تواند از خودگذشتن را به آدمی بیاموزد. بی شك كسی كه از خود می گذرد، انسانی است كه در برابر آنچه از بودن و زیستن خویش ارزنده تر است، قرارگرفته است.»
اما برتر اندراسل در این باره نظر دیگری دارد.
وی در كتاب عرفان و منطق می نویسد: «در اموری مانند صیانت نفس و عشق قوه مشهود گاه (اما نه همیشه) به چنان سرعت و دقتی عمل می كند كه برای عقل دوراندیش حیرت انگیز است.» حافظ نیز همین مضمون را به زیبایی ترسیم می كند.
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
كسی آن آستان بوسد؛ كه جان در آستین دارد
در این مورد داستان لیلی و مجنون نیز نمونه و الا و معتبری محسوب می شود. گویند پدر مجنون او را به خانه خدا برد تا شاید از این حدیث یعنی عشق لیلی بازآید و لی او چون «حلقه دربرگرفت» چنین گفت:
در حلقه عشق جان فروشم
بی حلقه او مباد گوشم
گویند ز عشق كن جدایی
كاین نیست طریق آشنایی
من قوت زعشق می پذیرم
گر میرد عشق من بمیرم...
یا رب به خدایی خداییت
وانگه به كمال پادشاییت
كز عشق به غایتی رسانم
كو ماند اگرچه من نمانم!
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از این كنم كه هستم
گویند كه خو زعشق و اكن
لیلی طلبی ز دل رها كن
یا رب تو مرا زیاده میلی
هر لحظه بده به روی لیلی
از عمر من آنچه هست بر جای
بستان و به عمر لیلی افزای
گرچه شده ام چو مویش از غم
یك موی نخواهم از سرش كم
(نظامی، لیلی و مجنون)
از علایم دیگر عشق پاكی و زلالی عاشق از هرگونه آلودگی و پلیدی است. فرد عاشق دل در گرو معشوق باخته و از اغیار پاك و منزه است. عشق به تعبیر یكی از بزرگان غوطه در مهر است، نه رایحه عطر...
بر همین اساس گویند «ساعات بی عشق عذوبت است، و طاعات بی دل كروبت. آن را كه سرمست نیست، دل در دست نیست و هر حسنه ای كه دارد، و تخم احسانی كه كارد، خیالی بود از سراب و سكری بود بی شراب، لاجرم، سالك را عشقی باید بی غل، و محبتی از ضمیردل، و اگر نه، راه رود و لیك به خانه نرسد، و كاه خورد و لیك به دانه نرسد...»
از علایم دیگر عشق این است كه عاشق خود را در برابر معشوق بی مقدار و ذره ای در برابر دریا می بیند. در این باره از بایزید بسطامی نقل كرده اند كه «محبت قلیل شمردن كثیر خود و كثیر شمردن قلیل دوست است.» و یا مولوی در یك غزل زیبا راه عشق را به زیبایی ارائه می دهد.
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نیست
جمله شاهانند آنجا بردگان را بار نیست
گرنهی پرگار برتن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگارنیست
بنابراین ملاحظه می شود كه در این مسیر دشوار «ترس و تردید» اولین مانع رسیدن به هدف عشق اصیل است. پس لازم است فرد عاشق دل خود را به دریا زند و با صبر و شكیبایی و ایمان به دریای عشق بپیوندد.
از علایم دیگر عشق نفی هرگونه خودپرستی و تزكیه نفس است. بارها دیده یا شنیده شده كه در عشق خود محوری مطرح است. درحالی كه در مضمون و معنای عشق اصیل، خودخواهی و غرور مفهوم و جایی از ظهور و بروز ندارد. در این باره و لادیمیر سولوویوف، فیلسوف بزرگ روس كه از دوستان نزدیك داستایوفسكی بود می گوید: حقیقتی كه و جود درونی آدمی را همچون یك نیروی زنده به تملك خود درمی آورد و درواقع او را از ادعای دروغین «من» بودن رهایی می بخشد، عشق است. عشق نسخ و اقعی خودپرستی؛ تزكیه حقیقی و رستگاری شخصیت آدمی است. عشق عظیم تر از آگاهی عقلی است با این حال بدون و جود آگاهی عقلی عشق نمی تواند مانند یك نیروی نجات بخش درونی عمل كرده، شخصیت آدمی را اعتلا داده و منیت او را نسخ و باطل كند. سپاس فراوان شامل آگاهی عقلی باد كه یك فرد بشر می تواند به و سیله آن، شخص خود، شخصیت و اقعی خود را از خودپرستی اش فرق نهد و بنابراین خودپرستی را فدا كرده و خود را به عشق تسلیم كند. در انجام این عمل او نه تنها یك زندگی عادی، بلكه یك زندگی نیروبخش می یابد، او نه تنها و جود خود را همراه با خودپرستی اش از دست نمی دهد بلكه و جود خود را جاویدان می سازد.
سولوویوف درجای دیگر كتابش در این باره می نویسد: معنی و ارزش عشق به مثابه یك احساس آن است كه و اقعاً ما را و ادار و مجبور می كند كه درنتیجه نیروی خودپرستی تنها در و جود خودمان از آن آگاه و باخبر شویم. عشق نه تنها از آن جهت كه یكی از احساسات ما است، اهمیت دارد، بلكه از این جهت هم كه درنتیجه آن همه امیال و علایق خودمان را در زندگی به دیگری همانند تغییر محل و اقعی زندگیمان منتقل می كنیم، بااهمیت است.
در نهایت اینكه از علایم دیگر عشق این است كه دیدار مكرر و مشاهده و و صال معشوق در عاشق نقصانی به و جود نخواهد آورد چه دیده می شود كه دوستداری، محبوبی و معشوقی را به هزاران زحمت و خون دل به دست می آورد و لی پس از اندك زمانی او را رها كرده و دل در گرو دیگری می بندد. كه در تعریف عشق اصیل و ریشه دار چنین نگرشی نادرست و غیرقابل قبول محسوب می شود.
نویسنده: مهرداد - ناظری

شاعر : اردلان سرفراز

توی یک دیوار سنگی
دو تا پنجره اسیرن
دو تا خسته، دو تا تنها
یکیشون تو، یکیشون من

دیوار از سنگ سیاهه
سنگ سرد و سخت خارا
زده مهر بی صدایی
به لبای خسته ما

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

مخمس بر غزل حکیم سنایی

این تبسم خود شگفت شعر جاری نیست هست
 ناز زنبق؛ نسترن گون لاله  واری نیست هست
پرتو خورشید بی مثل سمایی نیست هست
گر تو پنداری ترا لطف خدایی نیست هست
بر سر خوبان عالم پادشاهی نیست هست

ارغنون ساز فلک  را نیست چون طناز عشق 
شکوه سر داد از رخت ماه و فلک با ساز عشق
عالم دل عاجز از اوصاف دخت ناز عشق
ور چنان دانی که جان پاکبازان را ز عشق
با جمال خاکپایت آشنایی نیست هست

برخلاف سوز خندد زخم تن گوید مرا
با نمک عشقت پریزاد است و مه آسا دلا
در تماشا میکشاند شور و فریادم ترا
ور تو پنداری که چون برداری از رخ زلف را
از تو قندیل فلک را روشنایی نیست هست

غنچه ها شد پرده در از خنده های دلگشای
 بی چراغ و چلچلـه، فانوس یادت را گدای 
در شکرستان لب بین نور بیرنگ همای
ور چنان دانی ترا روز قیامت از خدای
از پی خون چو من عاشق جزایی نیست هست

مسلخ احساس ملموس  حقیقت شد مرا
حس بخشش داشتی گر یا ترحم دلبرا
آفتاب بی بدیل عشقی اندر نسل ما
ور تو بسگالی که با این حسن و خوبی مر ترا
خوی بد عهدی و رسم بی وفایی نیست هست

روی مژگان سنانت خواب و رویا واژگون
جاری در شعر و غزل چون مشعل دشت جنون
چشمه ی اشک شکیبم داغ زخـم صد فسون
ور همی دانی که بر خاک سر کویت ز خون
صد هزاران قطره از چشم سنایی نیست هست