۱۴۰۰ فروردین ۱۳, جمعه

باز هم حکومت موقت

 یادی از نخستین حکومت عبوری

اخبار وطن، این روزها، پیوسته پیرامون ایجاد دوباره حکومت موقت، انتقالی یا عبوری میچرخد. پیش از اینکه روی این عقبگرد ۱۸۰ درجه حرفی بزنم. حیرانم چرا هر از گاهی همین خبرها سفینه ذهن مرا سوی مینی بوسِ خاک پُر مامورین حکومت عبوری مجاهدین و خاطرات پشاور پرواز میدهد؟ شاید از اینکه آن مینی بوس محل رویا بافی هایم بود،هنوز برایم جذابیت دارد.هرچند آنهمه رویاهای شیرین، هر روز موقع پاهین شدن، بلافاصله با پنجه های بی رمق و افکار منفی خودم ندافی و پخته پرانک میشدند.! شاید هم از اینکه بین سیستم ماموریت در آن حکومت و سیستم ماموریت در افغانستان، از سرویس مامورینش گرفته تا معاش،ماکولات و کارمندان، تفاوت های زیادی که از حیرت ذهن نشین میشدند وجود داشت و.. شاید


 بهرصورت فراموشم نمیشود که چگونه در عالم نا باوری، مینی بوس حامل مامورین، صبح نخستین روز ماموریتم، در نخستین حکومت عبوری تاریخ افغانستان، نزدیکهای ساعت هفت و نیم، سر و کله اش از دوردستها پیدا شد و مرا با ذوقزده گی از ایستگاه  فیز ۴ حیات آباد پشاور به مقر وزارت اعمار مجدد منتقل کرد. دقیق یادم هست همان روز پس از نشستن در سیت، از پشت شیشه ها و پرده های خاک گرفته ای که سالها تمیز نشده بود، نگاهم به آدمهای که مثل من در آن صبح زود خواب را از چشمان شان دریغ و در ایستگاه ها، منتظر بس های شان بودند میخکوب شد. سپس با ناباوری نگاهی به داخل بس و همکاران تازه انداختم و با شگفت زده گی دیدم که واقعن این مینی بوس با سرویس لکس  وتمیز ۳۰۲ ریاست آبرسانی در کابل، که آنجا نیز قبلن حدود سه ماه ماموریت کرده بودم اصلن قابل مقایسه نبود. یادم آمد آن بس بزرگ  و تمیز ۳۰۲ لبریز از  شور و مستی بود.اطراف آغا مجید دریور پستکارت های دختران فلم هندی نصب شده بود. کست ۶ احمدظاهر در تایپ اش پشت و رو میگردید و راکبین اعم از ماموران و ماموره صاحبان اتو کرده با زمزمه آهنگ "تنها تویی تنها تویی" با احمدظاهر در خلوت تنهایی شان لذت میبردند. در حالیکه در این مینی بوس همه چیز برعکس بود و بجز صدای غرش ماشین موتر، سکوت معنی دار تبعیدی حکمفرما بود.

هنوز موتر از سرک حیات آباد به جاده بورد نه پیچیده بود که، افکارم سوی موتر عمله افسران گارنیزیون خواجه رواش رفت. و این بار به مقایسه این مینی بوس با سرویس زیل -۳۱  منسوبین هوائی پرداختم. یادم آمد موتر عمله هوائی غند ما هرروز صبح زود، حتا قبل از اینکه خورشید فرصت تابیدن به تنِ سرد و خالیِ کوه تلویزیون و کوچه ما را پیدا کند، مثل یک گرگ زخمی زوزه کشان و غرغر کنان خود را به زحمت روی سرک باریک قیر بی جانِ ایستگاه "دهن نل، باغ بالا" میرساند. دریورش سربازی بنام عارف بود و معلوم میشد که عسکر واسطه داری بود زیرا به آمر سیت که یک جگتورن بود چندان اعتناهی نمیکرد.از تایپ ریکاردرش آهنگهای فلم آواره بویژه "جب سی بلم گهر آئی" بلند بود. اما این مینی بوس که بخاطر ترافیک دست چپ پاکستان اجبارن از دروازه راننده با هزار زحمت خود را بداخل موتر با فرمان شابی شابی کلینر پرت میکردی در اوایل بکلی سوت و کور بود و سپس هم که تایپ پیدا کرده بود مجبور به شنیدن موعظه ملا بجلهی گر بودم. شاید عده ای از دوستان، پدیده موسیقی را در این مقایسه ها، قیاس مع الفارق پندارند.اما از اینکه بنظرم ترنم نغمه های دل انگیز، روح را صیقل و تن را برای کار کردن آماده میسازد.این مقایسه را لازم میبینم.چونکه به قول شیخ عطار موسیقی،آوای آسمانی گردش افلاک است:

مرا ز هاتف همت رسد به گوش، خطاب                           

کزین رواق، طنینی که می رسد دریاب

 اما خوشبختانه از گذر همین خاطره های مقایسوی پاسخ سوالم را گرفتم. بلی سفینه ذهنم بدین سبب قصد پرواز سوی مینی بوس حکومت عبوری را میکند. چونکه از فیض همین حکومت بویژه همین مینی بوس دو دوست، بهتر بگویم دو برادر که همواره مایه افتخار و سرمایه زندگی من هستند را همینجا آشنا شدم و یافتم. یکی انجنیر صاحب بشیرالله قدسی و دیگری جنرال صاحب عبدالظاهر ظهوری غوری! یاد هر دو برادرم بخیر


حکومت عبوری 

آنزمانها "وطن" واژه مقدسی برای همه بود. نوشتن اسمش سینه را به اشتیاق و قلم را به آتش می کشید. ما سرزمینی که نخستین بار با پاهای کودکی در آن راه رفتن آموخته بودیم را از پدر پدر مال و ارثیه خویشتن میدانستیم.انگار هر یک چون هرکول اسطوره یونانی، از خاک آن سرزمین نیرو می گرفتیم.به هیچکس اجازه نمیدادیم از ما کرده وطندوست تر و حقدار تر باشد.اصلن پروردگار در نسل من، یک کهکشان ققنوس های سوزان ماجراجو و پُر از بال و پَر آفریده بود؛ که هرگز روح خویش را به قفس خفقان آور کوته فکریها، تنگ نظری ها، زشتیها پلیدیها و سیاهی ها نمی انداختیم. گرسنه اما آزادانه میزیستیم. نسل ما خواهان انداختن طرح نو و  شگافتن سقف فلک بودند. اینکه فلک طرح خود را انداخت و وطن را اسیر غل و زنجیر این و آن و ما را قفل بند مهاجرت تلخ وناخواسته کرد حرف جداست.  لهذا این حرف را بدون تعارف، مبالغه و شعار مینویسم که در آن سالها حتا بر زبان آوردن واژه "آزادی" برای نسل من حسی عجیبی میداد حسی ازعشق،سرشاری،توانستن.!! حسی تاریخی عجین شده با نام ها ورشادت ها ،رنج ها شکست ها و بالاخره پیروزی ها و همین حکومت با همه کاستی ها نماد آزاده گان  پنداشته میشد. کارمند حکومت عبوری مجاهدین بودن در اوایل، حسی از اعتماد بنفس را به آدم میداد و ایجاد حکومت پس از ده سال تنظیم بازی برای همه حکم آب گوارا بر لبی تشنه را داشت. اینکه بعدآ همه چیز به گند کشیده شد گپی جداگانه و مستلزم بحث جداگانه میباشد.آری! این حکومت کاستی های فراوانی داشت. زنان نیمی از پیکر جامعه در آن حضور نداشتند. هزاره ها بخاطر عدم اشتراک حزب وحدت حتا حضور نمادین هم نداشتند. پارتی بازی تنظیم بازی،حق تلفی و دهها گپ و سخن دیگر هم بود! اما با همه اینها یک گام به جلو پنداشته میشد. اینکه امروز پس از دو دهه تجربه حکومت های انتخابی به سوی حکومت عبوری عقبگرد میکنند این فاجعه است. معلوم میشود که دیگر وزنِ زندگی روی دوش مردم سرزمینم سنگینی میکند! همه به نحوی دنبال راهِ فرار اند، راهی برای شانه خالی کردن، دَر رفتن یا انصراف دادن از همه آرزو ها.... خلاصه  پذیرفتن حکومت عبوری در شرایط کنونی از نهایتِ استیصال و درماندگی است. همه میدانند این صلح  چیزی نیست جز حل شدن و تبخیر شدن در اسارت!!

نجف علی خان معلم کیمیا میگفت: هایدروجن یگانه عنصریست که بدون نیوترون پایدار باقی میماند. اما من که ملتم را میشناسم، "آزاده گی" نیوترون های این ملت است پس آنهائیکه این ملت را چون هایدروجن بدون نیوترون پایدار حدس زده راه خطا رفته اند. آری اینهم سخن درست است که  تا یک حدی میشه تشنگی را تحمل کرد ولی کم کم به هر آب ناپاکی  راضی میشوی!

ماکولات و یک خاطره جالب

از اشتراکات حکومت موقت مجاهدین با حکومات کابل، فقط ماکولات بهتر بگویم پلو چاشت اش بود. چاشت که میشد مثل کابل بوی پلو در دفاتر میپیچید و اشتهای آدم را باز میکرد. اما پس از یکی دو ماه عده ای شوربا خور که مدیر برآورد دفتر ما یکی از آنها بود شروع به نق زدن کردن که ولله ای برنج بیخی بی مزه اس! همی شوروا خوبس !! من اول فکر میکردم این گپها بجای نمیرسد اما بزودی فرمان تعویض پلو به شوربا از سوی رئیس زاهد عملی شد. و مدیر برآورد در حالیکه در شوربای کاسه گک نکلی اش با اشتیاق نان تر میکرد و توته گک استخوان را در نانش میپیچید مثل یک فاتح رو بما کرده گفت: اینالی خوبش شد. فقط همی گوشت صحیح نه شاریده صبا باید هرکس هیئت بود خوب چک کنه! من گفتم این گوشت هرگز از این بیشتر نمی شارد چون این گوشت تراکتور اس! همه سوی من با حیرت دیدند و انجنیر صمد پرسید چطو او بیادر؟ گفتم هندوان گوشت گاو را نمیخورند لهذا پس از پنجاه سال قلبه بالای آن غژ گاو های بیچاره آنها خود بخود به تراکتور مبدل میشوند پوست و گوشت شان آهنی میگردد بعد آن بی زبان ها را بی پاسپورت و ویزه سوی پاکستان میفرستند و این گوشت همان تراکتور هاست که پنجاه سال قلبه کرده. انجنیر شفیع که آٔدم شوخی بود گفت کاش از همونا باشه بخیالم بیخی غولومبو شتر اس! یکبار همه از نان دست گرفتند و گفتند دل ما را بد کردید. اما شوخی ها دوام داشت. آری مدیر شوربا خور برآورد پلو ما را شوربایی کرد و ما هم شوربا را زهر جانش کردیم. حال که این حرفها را مینویسم  چهره هائ همکاران یکی بعد دیگری پیش چشمم مجسم و از مقابل دیدگان مشتاقم گذشته در فضای اثیری زمان محو می گردند!آری! هربار وقتی با پای حسرت در کوچه های خاطره راه می افتم، به سرک های آشنا، خانه ها، دفاتر و کوچه هائ که هنوز خاطرات جوانیم را در خود حفظ کرده اند سر می زنم بیشتر مطمئن میشوم که نه زمان ونه مکان قادر به زودن خاطره هایم نیستند.حتا گذر زمان قادربه کمرنگ کردن چهره هائ که از آنها خاطره دارم هم نیستند.خداوند نگهدار همه شان! پس انداز از معاش این حکومت خاطره تلخ دیگریست

و سخن آخر اینکه:

حکومتداری پیچیدگی و ظرافتهای ویژه ی خود را دارد؛ این پیچیدگی در جوامع موزاییکی قومی- مذهبی چندین برابر است؛ حکومت چه موقت باشد چه انتخابی یا امارتی به عنوان مهمترین نقش آفرین ، موظف است با برقراری توازن در توزیع قدرت و ثروت، امنیت و توسعه ی کشور را به همه ی ساکنانش بنمایاند و فرصت و زمینه های کافی برای شناخت متقابل و احترام آمیز همه ی مؤلفه ها از یکدیگر را فراهم نماید نه اینکه بر اثر نابرابریها، بخشی از ملت سیراب از غرور سیاسی- فرهنگی،ثروتی باشد و بخشی دیگر را همچون موزیم باستانی و عتیقه جات ببیند!که امیدوارم چنین مباد