۱۴۰۰ شهریور ۲, سه‌شنبه

گشت و گذار رویایی در شهر ما

جاده بزرگ شهر ما 

میگویند شیشه ها مثل آدمها هم حافظه دارند و هم دل.هر ضربه ای که به آنها در هنگام شستن یا استعمال حتا از اثر بی احتیاطی میزنیم، خموشانه در دل جمع می کنند و سرانجام گاهی، بدون هیچ دلیل یا هم با ضربه ی خفیفی چنان با شرنگس شکسته و برگ برگ میشوند که حیران میمانیم. این مسئله درست بیان حکایت شکستن دل های پُر آدمهاست.! که گاهی فقط با تلنگری جغزی جغزی و پاش پاش میشود.

قصه از اینقرارست که امروز از طریق یوتیوپ، گشتی در جاده های غزنه زدم. از میان جاده های پر خم و پیچ شهر، جاده ئ نه چندان بزرگ اما طویل، که از  لیسه سنایی به لیسه که سابق خطاب الدین شهید میگفتندش، منتهی میشود، توانست مرا با خود در درب هزار لای زمان بچرخاند و با تلنگر هر خاطره ئ شیشه سان جغزی جغزی کند. آری این جاده پر از خاطره و حادثه که از کنار زیارت حکیم سنایی، موی مبارک و ژاندرمه میگذرد  از عقب سینمای سابق تا خواجه احمد و مندوی قند ادامه میابد و قسمتی از آن اکنون بنام جاده ای استاد حلیم شهید مسمی شده است، چنان تلنگری بر خاطرات سوخته ام زد که بار ها با خود گفتم کاش می شد بعضی لحظه های زندگی را در یک یخچال رویاها، فریز و محفوظ نگه داشت. تا هنگام دلتتنگی ها، سریع درب یخچال یا فریزر را بگشائی و از لحظه های زیبا یخ زده، یکی را انتخاب کرده، بدینگونه همان حسی گذشته را دوباره با همان طراوت و تازه گی تجربه کنی و همان لحظه ها و  آدم هایی که حال ات را یک زمان خوب می کردند را دوباره  کنارت ببینی

آری! حال که شادابی جوانی آرام ، آرام جای خود را به محکومیت پیری می دهد، طبیعتن در پهلوی تماشای این ویدیو به راه طولانی طی شده عمر نیز خیره ماندم.راهی نسبتن طولانی که تا اکنون کمتر بر آن نظر انداخته ام .شاید از سبب اینکه آدمی را کمتر توان نقد خویشتن در آئینه زمان است باشد. اما با دیدن همین فیلم لحظه هائیکه پیاده رو کنار این جاده آرام را بسوئ مکتب ابتدائی نمبر سوم در روبروی ژاندارمه روزانه تردد میکردم تا اینکه بعد ها بر روی همین جاده به لیسه سنایی و اواخر خطاب الدین شهید میرفتم همه از پیش چشمانم یکایک رژه رفتند. آدمهای یادم آمدند که همانزمان فکر میکردند با هر نفس شان سر از تن (زمان) این هیولای آدم خوار جدا میسازند. در حالیکه برعکس خود طعمه این هیولا و غول سرگردان (زمان)  شدند. آری گرچه ما عمر(زمان) را میخوریم ولی در واقع زمان ما را چنان به آسانی میبلعد که فقط اجازه میدهد کسی دیگری در یک بُعد دیگر از زمان از ما خاطره  نقل کند و بس.

بهر حال این جاده مستقیم که یکی از  اصلی ترین جاده های شهر ما است ، معمولن مثل هر جاده ئ در هر شهر دنیا، با پیچ و تاب ها همراه بوده و در هر چهار راهی چندشاخه می گردد.یعنی که عاشق طنازی و انشعاب است. عاشق گریزها و میان برهای، اصلی  و فرعی! میگفتند در گذشته ها همین جاده شاهراه اصلی کابل هم بوده است. یعنی که جاده اصلی شهر ما با همه طنازی ها و خرامانی ها آنوقتها رفتنی و کابل رو بود. اما یگانه فرقش با تمام جاده های اصلی اکثر شهر های که در دنیا دیده ام اینست که : همین جاده خاکی (حالا پخته) برعکس جاده های خشن و قانونی دنیا تا همین اکنون نه پیاده رو اش با رنگ زیبرا خط کشی شده، نه چراغ های ترافیکی دارد، نه لوحه های اخطار و هشدار، و نه هم جمپ های کاهش سرعت. هرچند اکنون پر ازدحام تر از گذشته شده اما هنوز آرام و خلوت بنظر میرسد انگار که هنوز نمیخواهد در پی حادثه باشد. یادم هست این جاده بحدی آرام و خاموش  بود که در قسمت نارسیده به پارک حکیم صاحب در دو سوی سرک چند تا قلعه های پخسه یی بود و دخترک های کوچک آنوقت روی همین جاده اصلی را برای بازی سیا سیا خط کشی کرده بودند و پسربچه ها در میان سرک بیهراس  لو -چاگم و توپ  دنده میکردند.

شاید از حافظه ی تاریخی این جاده پاک شده باشد.اما در حافظه من هنوز، گذر چندین موتر گلپوش عروس همراه با گادی های مشایعت کننده گان بشمول خودم ، گذر چند چندباره چهار پایی مرده همراه با مرده بدوشان عزا دار  با گامهای سریع بسوئ  پشته هدیره حکیم صاحب! ترور چند معلم نگون بخت و اختطاف یک عسکر عینکی از پیش تانک تیل توسط مجاهدین کرام،مثل همین امروز باقیمانده است!!! در ضمن یادم هست در چهار راهی موی مبارک بادرنگ فروشان، چُکری فروشان و زردک فروشان در فصول متفاوت کنار همین سرک بساط پهن میکردند حتا چند چند بار پیرمردهای شهر  که با آخ بلند برروی همین جاده بی زبان شاید نصوار شاید بر سبیل عادت تف کردند را نیز بخاطر دارم!

شش سال پیش از طریق همین جاده بسوی حکیم صاحب رفتم. بیاد معلمین عزیز ما سردار خان و مومین خان که در همین حوالی میزیستند چهار سو را بدقت دیدم.خانه های اندک مرمت شده پخسه یی، تعویذ های آویزان شده بر شاخه های درختان توت و پارک حکیم صاحب در دو سوی سرک نگاهم را جلب کردند ولی قطی های خالی سگرت و نوشابه های پرتاب شده در دو کنار جاده با دل آزاری آرامش نگاهم را در هم ریختند..

مرغابی های ژاندارمه

میان مکتب ما و ژاندرمه پولیس یک آسیاب آبی بود.آنچه هرگز یادم نمیرود، گاهگاه یکنفر پولیس به تعداد شش تا هشت دانه مرغابی را از داخل ژاندارمه مثل قطار عسکر ها در یک صف بسوئ جوی آب میاورد و روی آب که نیروی محرکه چرخ آسیاب بود رها میکرد. آنها بسیار زیبا بر روی آب شنا میکردند تا جائیکه باری من چنان محو تماشای آنها شده بودم که تخته ای چوبی که سابق روی آن با گِل سپید در صنف اول مشاقی میکردیم را از پیشم آب برد و بمشکل نداشتن تخته برخوردم. جالبتر اینکه باری یکی از مرغابی ها را کسی دزدیده بود و محشر در مکتب برپا بود. استاد صفی الله خان که سرمعلم مکتب و در عین حال پسر عمه ام هست خطاب به شاگردان گفت: هرکدام تان هر سر نخی از مرغابی دارین بگوئین که تباه میشویم. ولی مرغابی پیدا نشد که نشد! و اما آنسوی مکتب ما خوان چشم گسترده سبز همراه با موسیقی آبشارهای کوچک که از جویبار غزنه تا پل شرکت برق جاری بود روح نوازی می کرد. آنوقتها در زمین های سبز که ما سبزی کاری میگفتیم نقش زنان هم در بعضی از عرصه ها بویژه چیدن علف های هرز که اگر اشتباه نکنم (خه وی) میگفتند کم از مردان نبود. همین جویبار غزنه مانند رشته ای از نقره در طول پهنه شهر مواج میپیچد و زخمه برچنگ آب میزد.موسیقی غریبی که شبهنگام در شهر بویژه در خانه ما میپیچد کمتر از نیاگارا نبود. یادش بخیر

پیاده رو کناری جاده و آموزش بایسکیل رانی

در اروپا پیاده رو ها معصوم، به حاشیه رانده، خسته و غمگین اند.دارایی شان سطل های زباله ،زباله دانی ها و بعضن صندوق های پستی با دهان نیمه باز میباشد. مضاف بر این برای آدم های خسته و حاشیه نشین در اکثر پیاده روها دراز چوکی هائ  هم گذاشته شده! انگار همین پیاده رو ها حال عابران خسته را خوب می فهمند. اما برعکس یگانه پیاده رو کنار راست جاده اصلی شهر ما،  که فقط از موی مبارک تا ژاندرمه امتداد داشت. نه تنها که خموش سر به زیر و حاشیه نشین نبود، بلکه نسبتن بیر وبار تر، پر سرو صداتر، شاد و شتاب زده و در چشم تر از جاده عمومی بود. این پیاده رو در حالیکه از مامورین میترولوژی، مخابرات، مکلفیت و سره میاشت پذیرایی میکرد، یک دوکان فالوده پزی و یک بایسکیل سازی هم داشت، که بایسکیل هایش را برای آموختن بایسکیل سواری به کرایه میداد. همصنفی ام مرحوم هاشم مسرت در اثنای یاد گرفتن بایسکیل سواری در امتداد همین پیاده رو  بشدت بزمین خورد و تا اخیر عمر از ناحیه پا میلنگید.نکته ای که همیشه بخاطر دارم و در این سالهای کرونایی همیش از پیش چشمم رژه میرود اینکه در دیوار سره میاشت بخط زیبائ نوشته بودند : اطلاع مرض چیچک به نزدیکترین مرکز صحی ۲۰۰۰ افغانی جایزه دارد. امیدوارم روزی کرونا نیز چنین شود.

القصه درد دل با جاده شهر ما هرگز به اتمام نمیرسد. میخواستم از بند شدن توله مداری در کنار این جاده نیز بنویسم که یکباره حس کردم همین جاده مثل فلم های کارتونی اطفال از حالت خوابیده رو برویم می ایستد و از من میپرسد آیا باور داری بهر میزان که زمان از نقش آدمها کم می کند به همان اندازه میل به دیده شدن در آنها افزایش و نقد خطا کاهش میابد؟ گفتم: بلی ! بعد پرسید: پس اگر خود را در یک جمله  نقد و نسل نو را در یک جمله  نصیحتی کنی چه خواهی گفت؟ گفتم :نقد خودم اینکه احساس میکنم یک جا در زندگیم راهم را غلط رفته ام و اینقدر در همین راه غلط پیش رفته ام که دیگه انرژی برای برگشت نداشتم

نصیحتم به عزیزان دل اینست که، تجربه من میگوید لحظه ی که فهمیدید مسیری را اشتباه رفته اید هیچوقت برای برگشتن دیر نیست. حتا اگه برگشتن سالها طول بکشه باید برگردید. نگوئید راه برگشت طولانی و تاریک اس. نترسید از اینکه دست خالی برگردید