۱۳۹۸ دی ۱۳, جمعه

خاطره ای از عیاری و جوانمردی


خاطره ای از نخستین مهاجرت

سالها! اگر دقیق تر بگویم سی  و سه سال آزگار از ثبت این خاطره در ذهنم میگذرد! هنگام نوشتن بار بار از خود پرسیدم که: بازگویی احساسات و چشمدید های آدم عادی مثل  من؛ چه دلچسپی و نیازی برای خواننده خواهد داشت؟ اما با این پاسخ که  با نوشتن خاطرات خودم؛همچنان درد نامه مشترک دوازده تن از همکارانم را نیز قلم میزنم خود را قناعت دادم.
 از سوی دیگر یکی از بارز ترین خصلت آدمی همینست که باید درد خود را با همدردی بگوید، اندوه و شادی خود را با دوستانش تقسیم کند. پس چرا خود را با نوشتن این خاطرات آرام نسازم. کسی خواند دلش نخواند دلش
آری! آغاز سال شصت و هفت  خورشیدی بود که تغییر و چرخش عجیبی در نگاه و دیدگاهم ایجاد شده بود. حس میکردم دیگر ورشکست شده ام. راهی که میروم به ترکستان منتهی میشود.  باید طرح نو براندازم حتا اگر با شگافتن سقف فلک همراه باشد. اصلن از سال شصت و یک خورشیدی به بعد وقتی از صنف دوازدهم فارغ شدم دیگر تمام آن  شش سال آزگار  برایم حکم فروریختن را داشت. انگار در ساختن کاخ های رویایی ام با ریگ ناکام شده بودم. هیچ چیز طبق برنامه و خواسته ام به پیش نمیرفت. تلاش هایم در هر عرصه حکم کوبیدن مشت در هوا را داشت. چنان افسرده و ناامید شده بودم که در پای قطعات از سروده هایم " تنها - نا امید" مینوشتم.. ناامیدی و تنهایی مرا به نقطه ای کشانده بود که دیگر برای نگه داشتن هیچ چیز؛  تلاشی نمیکردم. آنقدر به زنده گی بی میل شده بودم که دیگر به جای گرفتن  و قاپیدن یگان فرصت ها از لبه پرتگاه با بی خیالی میگفتم:نمیشه! امکان نداره ! و بعد با دلی حزین و پر حسرت میگفتم دلت! اگر بیایی ارزشت را میدانم  و قدرت را می شناسم ولی اگه تو هم می خواهی بروی؛  برو خدا یارت باشد! و زندگی فقط ... تکرار مکرر
با اینحال از شروع سال فقط میل عجیبِ رفتن و ترک دیار در من بیدار شده بود. از فضا و محیط کار دچار دلزدگی و افسردگی میکردم. پای  دلم به هیچ کاری نمیرفت.  متاسفانه آخرین تلاشم برای گرفتن بورس تحصیلی و حتا کورس های قصیرالمدت  در خارج کشور در همانسال نیز عقیم ماند. و فقط یک راه پیش پایم مانده بود رفتن و اینکه کجا؟ نمیفهمیدم. شاید ناکجا آباد! همین بود که در فصل سرمائ بیدادگر زمستان ؛ اواخر  ماه جدی مصادف بر جنوری از میهن رخت سفر بستم .
جالب بود قبل از همین سال هیچگاه مایل به ترک وطن و زندگی در خارج کشور نبودم. اما اکنون  خودم هم نمیفهمیدم که "دراندرون من خسته دل با خموشی چه می گذرد؟" تا ده ماه پیش در ارتباطاتم با آدم ها و فضاهای کاری میخواستم رابطۀ پایداری برقرار کنم. بیشتر میل به حفظ حالت و جنگیدن با تقدیر داشتم. اما حالا در مرحله ای قرار گرفته بودم که فقط دلم می خواست ناپیدا شوم. شگفتا و عجبا که در بدترین دقایق همین روز های افسرده  و شام  های مرگ زا  بگفته شاملو گاهی چندین هزار چشمه خورشید در دلم جوشیدن میگرفت و به زندگی امیدوارتر میشدم شاید به تعبیر حافظ باید برون میکشیدم از این ورطه رخت خویش را. شاید دوستان همراهم که تعدادی از آنها هنوز با اندک توان باقی مانده شان می کوشند مشعل جاودانه مبارزه برای آزادی را در میهن بلند نگهدارند  فکر دیگری در سر داشتند. اما من همان که نوشتم؛ شده بودم. فراری! فراری از خود، فراری از بدبختی. بهرصورت آخرش رفتم و امروز که سالها از آن رفتن  میگذرد! هزاران لیل و نهاری را در این
سی و سه سال دیدم و فراموش کردم اما هرگز نتوانستم اندوه  لحظه ئ که در چشمان دوکاندار پیربا خریدن پاکت سگرت سیون استار در پاسگاه نزدیک مرز دیدم و سپس پای از سرزمینم به بیرون نهادم را  فراموش کنم. انگار در چشمان او تمام درد ها را دیدم و ندای پاسداری  را شنیدم.

وداع در  بی زبانی

در پاراگراف بالا نوشتم رفتم! اما به چگونه گی و تفصیلش اکنون میپردازم؟؟؟ تلخبتانه من حتا برای گریختن راه گم شده بودم. هیچ پناهگاهی؛ هیچ مدد رسانی هیچ همدمی برای همراهی نداشتم. به حدی افسرده و نا امید شده بودم که خبر شدم خواهر شوهر خاله ام فوت شده و جنازه اش را به غزنه میبرند خواستم به بهانه همراهی جنازه از پاسگاه های جاسوسی خاد عبور کنم اما از طالع من جنازه قبل از رسیدن من منتقل شده بود و فقط با اینکار ناسنجیده فرارم را در بین اقارب و دوستان با گرفتن بکس سفری ام بکلی آفتابی کردم. دیگر بقدری مایوس و از زندگی دلگیر شده بودم که حتا از تعقیب آن رژیم پولیسی سفاک که بزندانم برند هم باکی نداشتم. دیگر از اینکه آیا میتوانم از آن زندان جهنمی زنده گی فرار کنم یا نه برایم مهم نبود. مهم این بود که تصمیم رهایی از این جهنم را به هر قیمتی گرفته بودم. هرچند در آخرین شبهای همین گیر و دار با خویشتن؛ شبی اتفاقی مهمی در زنده گییم افتاد که نزدیک بود در رفتنم خللی ایجاد کند. دو دله و پشیمان شده بودم. اما سپس در دلم گفتم  اگر زمان چنین آمده که برای مدتی عشق در تهکاوی خانه نهان گردد، بی شبهه رهروان عشق آنرا خواهند یافت. و بی هراس، کلام مقدس عشق را خواهند خواند بنابرین بیهراس مثل اینکه به تفریح میروم برعکس فراری های دیگر به خانه خانه دوستان برای وداع نیز رفتم و به آنهایی که توانستم با زبان  و با آنهایی که نمیتوانستم یا حدس میزدم رفتن و بودنم برایشان ارزشی ندارد با بی زبانی وداع کردم و رفتم.
حرکت بسوئ ناکجا آباد

آفتاب بر روی برفها زیباتر از همه جا میدرخشید! باد به آرامی میوزد؛ ما آرام و بیصدا، هر یک غرق در رویای خود که با دلهره جان عجین گردیده بود، از این تنگراه و کوچه باغ به آن تنگ راه در میان تاکها به سوی سرنوشتی  که نمیدانستیم چه خواهد بود،روان بودیم بعد یکساعت به قرارگاه مجاهدان رسیدیم. جائیکه پیشتر از ما دوستان و همکاران ما هادی شالیزی؛ عزیز صافی؛ نعمت؛ صابر کوهستانی و وحیدالله وردک رسیده بودند. از دیدن هم شادمان شدیم و اکنون گروپ ما به دوازده نفر میرسیدکه مشتمل بر من شکیب حمیدی- طاهر ناصری- حبیب الله احمدزی- معشوق میدانی با برادرش نوراالله و خواهر زاده اش بود منتظر حرکت سوی پاکستان ماندیم.داستان حرکت از شمالی و گلدره بسوی غازه و از انجا به پغمان و دوبندی و تنگی وردگ با پای پیاده در میان یک متر برف داستانیست که مثنوی و صد من کاغذ کار دارد صرف همینقدر یاد آور میشوم هنگامیکه روی کوه غازه ایستادم با مکثی سوی کابل نگریستم. کابل روشن بود. در همان یک نگه حس کردم خود ناصرخسرو به نگهبانی کابل در پهره  نشسته و بمن میگوید: تو برو به راهت ادامه ده شاید تقدیرت همینگونه رفته اما
من آنم که در پای خوکان نریزم.
 مر این قیمتی دُرّ دری را
 خلاصه اینکه  صبحگاه یک روز بی تاریخ زمستانی در آبی روشن کمرنگ آسمان پگاه؛ ذله و کوفته از دو شبانه روز پیاده روی به سواری یک موتر داتسن از کوه تری منگل به منطقه پاره چنار پاکستان در حالی پاهین شدیم که گنبد مینا در حال روشن شدن بود.  از آنجا بسواری یک فلائنگ کوچ سوی پشاور راه افتیدیم و شامگاه به کمپ پبو در پشاور رسیدیم. من در همان لحظه اول دانستم که برای شروع یک زندگی نو دور از ملک و فارغ از هیاهوهای ذهنی دیر شده است. اما دیگر حتا تحمل شنیدن صداهای ذهنم را نداشتم. چه رسد به هیاهو های تازه مصاحبه ها و امثالهم.

در پی رفاقت و عیاری تا پای جان رفتن
آنروز همه در مهمانخانه اتحاد اسلامی ماندیم. نزدیک نماز شام مجاهدی که نسیم نام داشت پیش من آمد و گفت: استاد سیاف ساعت نُه شب برایتان وقت داده است. پس از صرف نان شب؛ در حالیکه نسیم آرام شامگاهی به لطافت در میان درختان کوچه منتهی به منزل استاد سیاف که آنوقت رهبر اتحاد مجاهدین هفتگانه بود می پیچید وارد حویلی استاد و سپس خانه اش شدیم. استاد با لبخند وارد خانه شد با همه ما بغل کشی کرد و با یک یک احوالپرسی کرد و با دقت و حوصله با پرسش و پاسخ معلومات میگرفت. بعد پیشنهادات ما را پرسید من بنماینده گی از تمام گروپ خواهان دریافت کار و در عین زمان در صورت امکان ادامه تحصیلات عالی شدم. اما هادی پیلوت هواپیمای مسافری ان – ۲۶ و عزیز صافی پیلوت میگ – ۲۱ که متاهل بودند مضاف بر درخواست من خواهان منتقل شدن خانواده هایشان به پشاور و الحاق با آنان به کمک مجاهدین شدند. استاد بطور تلویحی هر دو خواهش مانرا ظاهرا قبول کرد و گفت: شما را در پوهنتون (دانشگاه) سده میفرستم. بعد چکی را نوشت بدست حاجی بابا ناصری مسئوول اتحاد اسلامی در کابل داد! که پس از وداع با استاد بلافاصله هر کدام ما مبلغ یک هزار کلدار پاکستانی از استاد دریافت کردیم و خوشحال سوی مهمانخانه بر گشتیم.
.فردا صبح بدفاتر مجاهدین رفتیم. کارت شناسایی گرفتیم و برای گرفتن کار به پرس
 و پال پرداختیم. سپس مجاهدی از کمیته نظامی آمده و ما را نزد دگروال گل زرک که مسئول نظامی اتحاد اسلامی بود برد! دگروال گل زرک آدم خورد جسامتی مثل شهنواز تنی بود. با ما با ادبیات نفرت صحبت میکرد. انگار با او پدر کشی داشتیم وی بر عکس استاد سیاف خیلی آمرانه گفت: فردا شما را با موتر به سده میفرستیم برای تحصیلات اسلامی! ما همه خاموش و به نحوی چرتی بودیم که هادی پیلوت سرش را بالا کرد و گفت : تا خانواده من به اینجا نیاید من هیچ جا نخواهم رفت!!! فضا بسیار ترسناک و خاموش شد! گل زرک با حرکت جلفی داد زد میفهمی سر پیچی از فرمان امیر مسلمان حکمش چیست؟ این امر استاد سیاف است ببرینیش!! دو تا انظباط بلافاصله آمدند سوی هادی! در اینجا عزیز صافی از جا بلند شد گفت هر جا او را میبرید مرا هم ببرید! گل زرک داد زد: ببرین هردویش را!!! در این اثنا وحیدالله کشاف پروازی نیز از جایش بلند شد و گفت زه هم دوی سره زم! و ما هم در حال آماده گی به پیوستن با هادی بنا بر هر دلیل از روی عیاری مسلکی و یا جوانمردی شدیم که کسی بنام نعیم خان وردک مدیر کشف که بعد ها فهمیدیم خویشای وحید میشه به انظباط صدا کرد ببریش حبس خانه ! انظباطان هادی و عزیز را بردند و او با چالاکی جلو چاق شدن مسئله و پیوستن همه ما به هادی بشکل احتجاج بویژه از وحید وردگ را گرفت. سپس با تضرع بسوی گل زرک دیده و گفت: جوان هستند نمیفهمند. من همین حالا اینها را میفرستم سده ! دوی قبولوی!!! موتری بسرعت پیدا شد و ما را در آن موتر انداختند! ما نمیدانستیم کجا میرویم ؟ حبس خانه ؟ کشتار گاه ؟ اما موتر بسوی شهر سده راه افتید و طرفهای دیگر ما را در میان دو کوه که چندین عمارت در آن بنا شده بود برد! ما فکر میکردیم با هادی و عزیز یکجائیم اما آنها آنجا نبودند!
بهر صورت ریس آن دانشگاه جگرن گلاب الدین خان تحصیل یافته هند از قریه آرزو ولایت غزنه بود. او هم ما را بشکل نیمه نفرت انگیز خوش آمدید گفت! هنگامیکه با او سر صحبت را باز کردم دانستم که ما نظر بند و قسما زندانی به اینجا آورده شده ایم و حتا اجازه رفتن و خریداری مایحتاج از شهر را هم نداریم.پس دروس شروع شد. دروس تقسیم اوقات روزانه ما عبارت بود از: قدوری- کنز – خلاصه کیدانی- علم حدیث- و اسلام نوین از نظر حسن البنا- و تفسیر کابلی .
بهر صورت مدتی در این دانشگاه درس خواندیم و سپس از آنجا مرخص شده به پشاور آمدیم. خبر شدیم که هادی و عزیز هم بلافاصله از آنجا مرخص و هر دو به لاهور رفته اند. هادی فعلن کپتان طیاره ایرباس در شرکت آریانا است و عزیز را ده سال پیش باری در بازار بیفروایک هالند دیدم! 
چه اندوهی در آن چهره که موهای سفید بر فراز آن نشسته بود، موج میزد. ایشان بمن گفتند: ده سال است در هالندم و هنوز قبول نشده ام! تیلفونش را یاد داشت کردم اما هرگز تیلفونش کار نداد و ندیدمش خبری هم ازش ندارم
آری این خاطره فراموش ناشدنی از چند جهت همیشه با منست. اول اینکه احساس رفاقت و همدلی فراتر از اندیشه، فراتر از تعلقات گروهی؛ سمتی و قومی است! آدم با قضاوت نا عادلانه در برابر رفیق و یارش آتش میگیرد. و آنگاه انگار زنجیری دو دوست را به سوی هم میکشاند. حتا در میان آتش احساس خوبی به هر دو دست میدهد. راست بگویم از همان حس که عزیز ؛ در همان لحظه با عیاری و از خود گذری خویش ؛ در من و در کل با تمام گروپ ایجاد کرد آنوقت نه؛ بلکه حالا می ترسم و گاهی هم به نسل خویشتن میبالم.
در کتاب سمک عیار خوانده بودم که جوانمرد کسی است که سخن جز راست نگوید اگرچه زیان و خطری در پیش باشدو راستی سخن نیز موقوف به­ گفتار صرف نیست بلکه باید به انجام برسد حتا مهمترآن است که آدم عیار نخست عمل میکند و سپس راستی خود را اعلام میدارد. و حقا که عزیز صافی پیلوت این جوانمردی را در پیش چشمان ما در حرف متبلور و در عمل ثابت کرد. او برای رفیق و دوستش هادی تا پای جان ایستاد. هرچند ما همه می ایستادیم و در حال ایستادن بودیم اما او سرمشق شد و در صف اول قرار گرفت. میگویند «مردی آن است که سخن راست گوید و سخنی گویند که بتوانند آن را به انجام رسانند .» این سخن و عمل این قول و قرار را ما در همین گروپ کوچک خود دیدیم و تجربه کردیم.
آری ! گاهی احساس تصمیم گیری در همان لحظه ها؛ اکنون باعث واهمه ام میگردد. چون حالا می دانم نتیجه آن عیاری؛ جوانمردی؛ رفاقت ؛ هم مسلکی؛ برادری و چیزهایی که به آنها فکر می کردیم وخود را ملزم به عمل می کردیم حسی خیلی پاک اما در عین حال نوعی دست به انتحار زدن بود.
ما با آن احساس یکدلی زندگی کرده و بزرگ شده بودیم و خوشبختانه همین احساس اتحاد و همدلی باعث نجات دوستان ما نیز شده بود. و این حسن مسئله است!
متاسفانه حالا با گذر هر روز فاصله ها بیشترو بیشتر و احساس ها کم شور ترمی گردند
اما هدفم از این نوشته بطور خاص اینست که : آئین عیاری؛ جوانمردی؛ هم مسلکی و رفاقت در نسل من و در همین گروپ اتفاقی چنان زیبا و مخلصانه فارغ از محدوده های قوم؛ زبان؛ منطقه؛ فقط در قالب همصنف؛ هم مسلک و رفیق عمل کرد که حتا در هیچ حماسه ای چنین زیبا به تصویر کشیده نشده است

شعر ذیل را در همان زندان دانشکده سرودم

زندان
قضا از جور این چرخ ستمگر
به زندان برد ما را جمله یکسر
من و با هفت یار و هفت یاور
روانه در سده با قلب مضطر
یکی "طاهر" همان یار قدیمم
که بوده همدم و هر جا ندیمم
"حبیب الله" رفیق مهربانم
که بوده جان او پیوند جانم
دگر"صابر""وحیدالله" و رحمت
چو "نعمت" داشتیم با خویش الفت
اتاقی بهر ما بوده مهیا
لحافی کهنه و شالی و بوریا
موظف بوده  بر ما  پاسبانان
همگی  ابله و بی علم و نادان
در آنسو خیمهء ئ بالا نمایان
همی کرد پهره بر ما بینوایان
ربودندی زما  حق را چه  آسان
پلو و قورمه و قیماق و هم نان
بدین ترتیب ده  روزی بسر شد
که سیاف را زکوه ما گذر شد
چو بگشودیم شکوه از جور ایام
مگر ما را چه کیفر است فرجام
بما گفتند کاینجا درس قران
می آموزید در انوار ایمان
احادیث و تفاسیر و سیاست
زاسلام پشتیبانی و حراست
مگر دانشکده  باشد بدینسان؟
که عسکر برسرت گردد نمایان
ولی زندان نه دانشگاست اینجا
مقفل بر دو دست و پاست اینجا
چو استاد عزیز این جمله بشنید
حمیدی را از این ورطه رهانید
اول حمل ۱۳۶۸ نوروز
سده پاکستان