۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

آغا بیادر - آواز نه دو



آغا بیادر و خرید پمپرس به کودکان بی بضاعت


با یکی از دوستانم که سررشته ای از علم اقتصاد دارد گپی زدم. از اوضاع آشفته اقتصادی وطن پرسیدم و از آنچه که شاید پس از خروج امریکایی ها رخ دهد نظرش را خواستم.
حرف او این بود که با رفتن امریکایی ها هیچ اتفاقی خاصی نمی افتد فقط ناز و نخره های گدایگران صنوف مختلف اندکی کم میشود. ایشان برای اثبات دلایل شان مرا دعوت به تماشای ویدیو های آغا بیادر کردند. یکشنبه گذشته را صرف تماشائ ویدیو های آغا بیادر کردم. آغا بیادر واقعن با اخلاص تمام مستحق میپالد و سعی میکند حق به حقدار برسد. بر رسی هایش بهتر از موسسه اکبر و سازمان غذائ جهان است . اما نکته جالب در همین گروه مستحقین یا همین مستحق ترین که آغا بیادر بر اساس عرق ریزی متداوم پیدا میکند نهفته است. زیرا تا جائیکه من دیدم هر مستحق جور و ناجور ماشالله صاحب شش تا هشت فرزند است و همینکه مصاحبه با اولیای مستحق آغاز میشود. نخستین شکایت از بی ارزش ترین چیز ها مثل نداشتن پمپرس برای ۴ تا گک شروع میشود. طوریکه در دو ویدیو مادر یک فامیل مستحق با گریه گفت: بخدا بیادر همی پیسه پمپرس اینمی سه تا گک نیس! بعد آغا بیادر با قضاوت دلسوزانه و زدن یک پنجه گریه با همین زن مبلغ هژده هزار افغانی معادل سه صد دالر ذکات کدام بیچاره ای از ایتالیا را وقف این زن کرد تا برای سه طفل پمپرس و برای موبایلش احتمالن کریدت بخرد و انترنت فعال کند. دوست اقتصاد دان من فرمود بر اساس پژوهش که من کردم پولیکه برای واردات در اواخر حکومت داکتر نجیب الله از کشور خارج میشد و معمولن صرف خرید اشیای الکترونیک از جاپان و چای و وروغن از مالیزیا میگردید معادل یک بر چهارم حصه پولیست که حالا صرف برای پمپرس از انواع مختلف؛ چوشک؛ دندان کشک ، پای روک و کاغذ تشناب از چین وارد کشورمیشود. ایشان فرمودند تمام کمک های که از خارج بکشور میایند صرف غیر ضروری ترین چیزها میشود که بودنش نخره و نبودنش هیچ مشکلی را ایجاد نمیکند. این پول های مفت و باد آورده طوریکه خودم شاهدم گدایگر ها و مستحقین کمک را به درجه ای از ناز و نعمت رسانده اند که بسیاری از آنها اکنون پمپرس های چینایی را بدلیل اینکه نایلونی اند نمیخرند و از پمپرس ها نخی تایوانی که نرخ هر کدام آن ۵۰ افغانی معادل یک دالر است استفاده میکند. ایشان از گدایگران با درجه هم یاد آوری کرده فرمودند: در میان گدایگران با درجه همین اکنون داشتن آی فون شش و هفت شرم بزرگ است !
حیرانم ازین فقط بیست سال پیش حتا در همین هالند با همین اقتصاد بلند استفاده از پمپرس که تازه همگانی میشد هنوز هم کسانی بودند که به شیوه سنتی از به هدر دادن پول شان جلوگیری میکردند. گذشته از این گپ که حالا مرا به کفر نگیرند که خی چطو کنند بیچاره ها؟ فقط یک سوال فقهی برایم پیش آمده و آنرا سالهای پیش از مولانا عبدالباری آموخته بودم که پول ذکات فقط وقف شکم یک آدم گرسنه میگردد!با این حساب آیا با پول ذکات پمپرس خریدن؛ کریدت موبایل خریدن انترنت خریدن جایز خواهد بود؟ خلاصه امور کشور خود را خسروان خود میدانند در کشور من متاسفانه همیشه آنچه نباید بشود، خواهد شد و لی میترسم روزی مردم به همین مفت خوری عادت کنند و به گفته مرحوم قاری زاده از این قفس داوطلبانه نخواهند و نتوانند دگر رهایی یابند. برای آغا بیادر موفقیت های مزید میخواهم و کاری بکارش  ندارم. خدمت شما سروران بخاطر زیاد پر گویی ام یک آهنگی هندی را  برگردان و شعر مرحوم قاریزاده را به  آواز احمدظاهر عزیز  که  
در همین کمپوز  هندی خوانده نیز تقدیم  تان میکنم
آواز نه دو

در این تنهایی شب صدایم مکن
بویژه با همآن سرود و سازی که مرا به گریه میارد 
صدایم مکن
سرود و ساز برپا مکن
اینجا روشنی نیست هرچند من چراغ قلبم را روشن کردم
نتوانستم فراموشت کنم! اینکه چقدر سعی کردم مهم نیست 
حالا که خیلی گرفتار و پریشانم ! پریشان ترم مکن
صدایم مکن
بسیار زود راهت را از من جدا کردی
حتا به این نیندیشی که آدم تنهای در اطرافت پرسه میزند
حالا که خارج از ساحه دید من هستی در خیالم هم میا
صدایم هم مکن 
سرودی هم مخوان





موجهکو ایس رات کی تنهایی مین آواز نه دو - آواز نه دو
جیس کی آواز رولا دی مهجی وه ساز نه دو - وه ساز نه دو
روشنی هو نا سکی دی ذهی جلیا مین
توجهکو بهولا هی نهین لاکه بهولایا مین
مین پریشان هون مهجی اور پریشان نه کرو
ایس قدر جلت کیا مجسی کیناره تم نی
کو هی بهات کی گا اکیلا یها ده سوچ تم نی
چپ گهی هو تو مهجهی یاد بهی آیا نه کرو

و احمد ظاهر عزیز


 قفس

شاعر: ملک‌الشعرای بهار

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید

شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید

بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

جور و بیداد کند عمر جوانان  کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید

کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد  کنید

۱۳۹۴ بهمن ۳۰, جمعه

هفت وادی عشق و منطق الطیر عطار


عطار نیشاپوری، در کتاب  گرانقدر منطق الطیر، مراحل، یا به قول وی، وادی های هفتگانه ی سلوک به سوی حق را شرح داده است. و مولوی این هفت وادی را " هفت شهر عشق " نامیده و گفته است:

هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

توضیح و تشریح این هفت وادی  را عطار در کتاب مستطاب " منطق الطیر ْ بیان کرده است  این هفت وادی عبارت است از  
طلب - عشق - معرفت - استغنا-  توحید - حیرت- و فقر و فنا 
مقدمه ی عطار درباره ی این هفت وادی از زبان هدهد بشرح ذیرین است 

هفت شهر عشق عطار نیشاپوری
----------------------

گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی،درگه است

وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه، کس

چون نیامد باز، کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟

چون شدند آن جایگه گم، سر به سر
کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟
---------------------------
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس ، بی کنار

پس سیم وادی است آنِ معرفت
پس چهارم وادی، استغنا صفت

هست پنجم، وادی توحید پاک
پس ششم، وادی حیرت صعبناک

هفتمین، وادی فقر است و فنا
بعد از این رویِ رَوِش نبود تو را

در کشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره، قلزم گرددت
----------------------------

و اما هفت شهر عشق در دیوان حافظ
----------------------------------------------

1) طلب

عمری است تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم

----------
2) عشق

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها
------------
3)معرفت

فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
--------------
4) استغنا

مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم
شهان بی کمر و خسروان بی کلهند!

به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند!
------------
5) توحید

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته ی توحید بشنوی!
-----------------
6) حیرت

عشق تو نهال حیرت آمد
وصل تو کمال حیرت آمد!
-------------------
7) فقر و فنا

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی

مولوی همچنان در وصف حضرت حکیم سنایی گفته است

ترک جوشی کرده ام من نیم خام -
 از حکیم غزنوی بشنو تمام
و در جایی دیگری میگوید
عطار روح بود و سنایی دو چشم او - ما از پی سنایی و عطار آمدیم

و تحلیل مختصر از کتاب منطق‌الطیر

عطار نیشابوری در کتاب صوتی منطق‌الطیر از نگاهی عرفانی به شرح قرآن و احادیث پرداخته و  با توجه به حال و احوال خود آنها را تفسیر نموده است. با خواندن ابیات این منظومه بی‌نظیر به تسلط عطار نیشابوری نسبت به آیات قرآن و احادیث پی خواهیم برد، چرا که وی با اشاره مستقیم و غیرمستقیم به آیات قرآن، ذهن مخاطب را به ظاهر و باطن قرآن هدایت می‌کند.
عطار نیشابوری در کتاب صوتی منطق هم از طریق تفسیر و هم از طریق تاویل پرده از قرآن برداشته است. از جمله مصادیق تفسیر و تاویل قرآن در کتاب صوتی منطق‌الطیر که به آن‌ها اشاره شده است، می‌توان به مواردی از جمله نفخ روح، فضل حضرت محمد (ص) بر همه‌ی پیامبران، بهشت عارفان، مقام ابلیس، خانه‌ی عنکبوت و... اشاره نمود.

در اینجا توجه کنید به برخی از مواردی که در قسمت بالا بدان اشاره شد
در مورد نفخ روح در کتاب صوتی منطق‌الطیر این‌گونه آمده است

درنگر کاین عالم و آن عالم اوست
نیست غیر از او و گر هست آن هم اوست
جمله یک ذات است اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
مرد می‌باید که باشد شه شناس
کو ببیند شاه را درصد لباس


در مورد بهشت عارفان نیز این‌گونه می‌گوید
ای دریغا نیستی تو مرد این
با که بتوان گفت آخر درد این
تا بهشت و دوزخت در ره بود
جان تو زین راز کی آگه بود
چون از این هر دو برون آیی
تمام صبح این دولت برونت آید ز شام
گلشن جنّت نه این اصحاب راست
زان که علّیون ذوی الالباب راست
تو چو مردان این بدین ده وان بدان
در گذر، نه دل بدین ده نه بدان

منطق الطیر عطار


عطار سخنور و اندیشمندی فراخ‌اندیشه و پُرسخن بوده است و یادگارهای بسیاری از خود برجای نهاده است در میانۀ این یادگارها  می‌توانیم داستان «منطق‌الطیر» را شاهکار او به شمار بیاوریم. شناخته‌ترین رازنامۀ عطار نیز همین سرودۀ بلند است.
کسانی به درستی «منطق‌الطیر» را حماسۀ عرفان پارسی نامیده اند. این نام‌گذاری به تنهایی ارج و ارزش بنیادین این منظومه را بر ما آشکار می‌دارد. به راستی هم ادب نهان‌گرایانۀ پارس و فرهنگ درویشی آن، از نگاهی بسیار فراخ، دنبالۀ ادب و فرهنگ پهلوانی است. این پیوند را ما حتا در پیکره و پوسته و زبان رازنامه‌ها نیز می‌بینیم. از این دید هم رازنامه‌های فارسی را می‌توان با رزم‌نامه‌های آن سنجید. در این رازنامه‌ها نیز سخن از ستیز و آویز و بستن و کشتن است. اگر «منطق‌الطیر» را بخوانید، آن شور و شرار و آن تکاپوی همواره، که ویژۀ هر شاهکار رزمی است، در این داستان نهان‌گرایانه نیز نمودی آشکار دارد.

هدهد، راهبر و نماد رهنمونی و پیری است

صدها مرغ در بند دام هستند و به دانه دل‌خوش‌اند. آن‌ها به پاس دانه، در دام افتاده‌اند. اما اندکی از این مرغان دانه‌چین در دام، به آگاهی آغازین می‌رسند. آن‌ها دام را درمی‌یابند و می‌دانند که بندی هستند و گرفتار. پس می‌کوشند بند را بگسلند و به رهایی برسند. برای رهایی بازپسین و رسیدن به آرامش و آشتی، نیاز به راهنمون و پیری دارند. چرا که تا ستیز با «تن» و «من» به پایان نرسد، آرامش و آشتی پدید نخواهد آمد و درد، درمان نخواهد شد. مرغان می‌دانند که آن آشتی و درمان تنها زمانی به دست خواهد آمد که به قاف و سیمرغ برسند. راه آن‌ها دشوار و تاریک است و بی‌راهبر نمی‌توان پیمود. پس راهبری می‌جویند. راهبر آنان هدهد است که نماد رهنمونی و پیری است.
هدهد، پیک و پیغام‌آور است. می‌توان آن را با سروش سنجید. مرغان، هدهد را می‌یابند و به راهبری برمی‌گزینند. صدها مرغ به راهنمونی هدهد، گشت‌وگذاری تب‌آلوده را می‌آغازند، تا مگر به قاف و سیمرغ برسند. می‌دانیم که یکی از بُن‌مایه‌های ناگزیر در خداجویی که سرانجام می‌باید به خداخویی راه ببرد، گشت‌وگذار و پویه است. مرغان این گلگشت گرامی را می‌آغازند. مرغان، اندک اندک، از همراهی با هدهد تن می‌زنند. عطار چونان روان‌شناسی موشکاف و جامعه‌شناسی باریک‌بین، گونه‌های آدمیان را آسیب‌شناسانه و یک به یک، فراپیش ما می‌نهد؛ تا بر ما روشن بدارد که کدامین رهروان می‌توانند راه به فرجام ببرند.
مرغان، راه را در سایۀ نستوهی و پایداری در کار، می‌پیمایند و به آستانۀ سیمرغ می‌رسند. یا به سخن دیگر، به هفت وادی و هفت شهر عشق. آن وادی‌ها این گونه‌اند: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فنا. این زینه (مرحله) با طلب آغاز می‌شود و با فنا پایان می‌گیرد.
پیشگاه سیمرغ و راه شگفت‌انگیز خداجویی 

یکی از مرغان، بلبل است. بلبل به چندوچون با هدهد می‌نشیند و می‌گوید که مرد این راه نیستم. پی در پی بهانه می‌آورد. می‌دانیم که انبانۀ بهانه بسیار فراخ است. کیست که نتواند بهانه بیاورد؟ بلبل نماد زیباپرستان برون‌نگر است. طوطی نیز که خود را خضرِ مرغان می‌نامد، نماد کسی است که آرزوهای دور و دراز و نابرآوردنی در سر می‌پزد و می‌پرورد. طوطی نماد کسی است که در تیره‌گی، آب زنده‌گانی را می‌جوید؛ بی آن‌که به روشنایی درون رسیده باشد.
طاووس می‌گوید من جبرییل مرغانم. او نماد کسانی است که دل به کامه‌های بهشت خوش کرده‌اند. مردان سود و سودا هستند. طاووس می‌گوید من مرغی بهشتی بوده‌ام. مرا از آن‌جا رانده‌اند. اما نمی‌داند که بهشت او در خود اوست. بط (مرغابی) نماد کسانی است که سخت پای‌بند رفتارهای آیینی‌اند. چون همواره در شست‌وشوست. آن‌چنان دل به پوسته خوش کرده است که مغز را از یاد بُرده است.
کبک نماد زرپرستان و گوهرگرایان است. همای نماد فرازجویان است؛ کسانی که زنده‌گانی‌شان را در کار بلندپایه‌گی و شهریاری و فرمانروایی می‌کنند. باز، نماد کسانی است که به فرمانروایان و شهریاران و کانون‌های برتری و چیره‌گی بیرونی می‌پیوندند.
به هر روی، اندکی از مرغان سرانجام به قاف قربت و به پیشگاه سیمرغ راه می‌برند. عطار به بهانۀ این پویۀ شگرف پایدار، آسیب‌شناسانه، دشواری‌ها و تنگناهای راه خداجویی و خداخویی را یک به یک بررسی کرده است.

گذر مرغان «منطق‌الطیر» از هفت وادی عشق

مرغان، راه را، در سایۀ نستوهی و پایداری در کار، می‌پیمایند و به آستانۀ سیمرغ می‌رسند. یا به سخن دیگر، به هفت وادی و هفت شهر عشق. آن وادی‌ها این گونه‌اند: طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت و فنا. این زینه (مرحله) با طلب آغاز می‌شود و با فنا پایان می‌گیرد. این هفت آزمون که رهروان باید از آن‌ها بگذرند، از دید من، یادگاری است که از هفت آزمون دشوار مهریان کهن به یادگار مانده است. هفت زینۀ مهریان چنین بوده است: شیر، کلاغ، نامزد، شیر شاهین، پارسی، خورشید، پدر. این زینه‌ها با هفت شهر درویشان پیوند آشکار دارد. هفت آزمون آیینی دیگر در میانۀ این دو می‌افتد. یعنی هفت خوان پهلوانان در رزم‌نامه. هفت خوانی که رستم از آن گذشت و به پیروی از او، اسفندیار.
به هر روی، مرغان از هفت وادی می‌گذرند و به پیشگاه سیمرغ راه می‌برند. شگفتی بزرگ آن‌جاست که در سیمرغ می‌نگرند و خود را می‌بینند؛ و در خود می‌نگرند و سیمرغ را می‌بینند. در فرجام آن پویه، سرانجام به خود بازمی‌گردند. سیمرغ، سی مرغ است و سی مرغ، سیمرغ. آن‌چه این دو را از هم جدا می‌دارد، آهنگ گفت است. آن سی مرغ در سیمرغ به فنا رسیدند و رنگ باختند؛ چون از «من» خود رستند. «من» در «او» ناپدید شد.

پیر عطار، ابوسعید بوده است
شاید بتوانم گفت که یکی از رازهای درویشی را می‌خواهم بگشایم. سخن از پیوند بوسعید با عطار است. بوسعید مهنه، خورشید خاوران، پیری بود شوریده‌جان، گرم‌رو، بزم‌نشین، به دور از هرگونه دژمی و ناخرمی. اگر «اسرارالتوحید»، کتابی را که نوادۀ او، محمد منور، دربارۀ بوسعید نوشته است، بخوانید، آشکارا می‌بینید که این پیر بزرگ تا چه پایه فراخ‌نگر و آزاداندیش بوده است.
من برآنم که پیر عطار، بوسعید بوده است. بی‌گمان سخنی است شگرف و شگفت و خردآشوب. زیرا که عطار و بوسعید با یک‌دیگر هم‌زمان نبوده‌اند. صد سالی در میانۀ درگذشت بوسعید و زادن عطار، جدایی زمانی هست. بوسعید در ۴۴۰ درگذشته است و عطار، به گمان، در ۵۴۰ ‌زاده شده است. سده‌یی میان این دو بزرگ جدایی هست. پس چه‌گونه می‌توان بر آن بود که پیر رازآموز عطار، بوسعید است؟ این‌‌ همان رازی است که می‌خواهم بگشایم.
در آیین‌های درویشی و دبستان‌های راز، در آن‌چه من آن را «نهان‌گرایی» می‌نامم، پیری، کارکردی ناگزیر و بنیادین دارد. رهرو بی‌راهنمای پیر، راه به جایی نمی‌تواند بُرد. این سخن، بار‌ها در سروده‌های سخنوران درویش کیش، گفته شده است.
عطار، بوسعید را بسیار گرامی می‌دارد. حتا بیش از دیگر پیران درویش. هم در غزل‌ها و چامه‌های خود و هم در «تذکره‌الاولیا»ی خویش. نمونه را در فرجام غزلی گفته است: «عطار در بقای حق و در فنای خود/ چون بوسعید مهنه نیابی مهینه‌یی». عطار آشکارا می‌گوید که بر‌ترین و بزرگ‌ترین پیر و دست‌گیر، بوسعید مهنه است. مهنه شهری بوده است در خراسان و ناحیۀ طابران. یا در غزلی دیگر هم‌چنان خود را جرعه‌خوار جام بوسعید دانسته است: «تا داده‌اند بویی عطار را از این می‌/ عمرش دراز‌تر شد عیش‌اش لذیذ آمد؛ شد مست مغز جانم از بوی باده زیرا/ جام محبت تو با بوسعید آمد».
عطار در چامه‌یی همه‌سوز و شور، آشکارا‌تر و استوار‌تر از پیوند خویش با عطار سخن گفته است. چامه‌یی بلند که به گونه‌یی در آن سرگذشت مینوی و درونی نهان‌گرایانۀ خود را بازگفته است. در پایان چامه هم پیش‌گویانه‌هایی از آن‌چه در روزگاران سپسین روی خواهد داد، یاد کرده است. اما تنها آن بخش از چامه را می‌خوانم که در این گفتار به کار ما می‌آید. در این بیت‌ها، عطار بوسعید را پیر و آموزگار مینوی خویش می‌داند: «چون پری گوشه‌یی گرفته‌ام از آنک/ مردم از دیده‌گان همی یابم؛ تا گل دل ز خاوران بشکفت/ همه دل بوستان همی یابم؛ طرفه خاری که عشق خود گل اوست/ در ره خاوران همی یابم؛ از دم بوسعید می‌دانم/ دولتی کاین زمان همی یابم».
این بخت‌یابی و دولت چیست؟ توانگری است؟ بلندپایه‌گی است؟ نه؛ دولت درویشی و عشق و نیستی است. عطار، از دم بوسعید است که به چنین دولتی رسیده است. عطار باز می‌گوید: «از مددهای او به هر نفسی/ دولت ناگهان همی یابم». دولت ناگهان که عطار آن را از دم و نفس بوسعید می‌یابد، آمیغی (ترکیبی) نغز و رازگشای است. اما چرا ناگهان؟ چون دولت ناگهان، دولت عشق است و بازبسته به رهرو نیست. دستاورد رنج و تلاش و خواست اوست. آمدنی است، نه آموختنی. کسی به ناگاه درمی‌یابد، که شیفته و دل از او ربوده شده باشد.
«ماه پیران» و «هور پیران» در ادب نهان‌گرایانه
در جهان‌بینی درویشی، پیران در دو گونه و گروه جای می‌گیرند. یکی پیران بازبسته به زمان و جای است. گروه نخست را «ماه پیران» می‌نامم؛ یا آن‌چنان که گفته‌اند: «اولیای قمریه». اگر پیرو بخواهد از ماه پیر بهره ببرد، باید دیدار و گفتار او را دریابد.
اما گونه‌یی دیگر از پیران، که شمارشان بسیار کمتر است، آنانی هستند که من «هور پیران» می‌نامم؛ یا همان: «اولیای شمسیه». دلیل این نام‌گذاری روشن است: ماه پرتو خود را از خورشید می‌ستاند. اگر خورشید نباشد، ماه تیره و خاموش خواهد شد. پس ماه پیر اگر دست‌گیر است و سودی برای پیرو دارد، از آن‌جاست که با هور پیر در پیوند است. رهرو آنگاه زنده، برازنده، توانمند و بندگسل خواهد شد که سرانجام بتواند از ماه پیر بگذرد و به هور پیر برسد و با آنان پیوند بگیرد. هور پیران به تن زنده نیستند، اما به دم زنده‌اند.
این همه گفته شد که این راز گشوده شود که چرا عطار، که یک سده پس از بوسعید چشم به دیدار جهان گشوده است، در سالیان پخته‌گی و پرمایه‌گی از بوسعید بهره گرفته است؛ و چرا او که نزدیک به یک سده پس از بوسعید می‌زیسته، خود را پیرو و سرسپردۀ آن پیر هژیر و فرخنده ویر و خورشید خاوران، می‌نامد و می‌خواند.
بر گرفته از : ماندگار میرجلال‌الدین کزازی1395

۱۳۹۴ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

مخمس بر غزل ضیا قاریزاده


چاره برایم نماند کار دگر می کنم 
سر به نیستان زنم مشق خطر می کنم 
تکیه بدست قضا پای قدر می کنم ‎
«از غمت اى نازنين عزم سفر مى كنم ‎
قبلۀ خود بعد از اين جاى ديگر مى كنم«
**
 می روی و از غمت سینه شده ریش ریش 
وز پی تصمیم تو پا نتوان کرد پیش 
نیست رۀ جز گذشت از سر عشق تو بیش ‎
«مى روم و مى برم داغ جفايت بخويش ‎
هجرو وصال ترا خاك بسر مى كنم«
**
عاشق دیوانه ام رفته ز دل آب و تاب 
می شود از روی آب ماه بگیرم به قاب 
عمر هدر رفت با دلهره و اضطراب 
‎«چون نگرفتى ز مهر دست من اى آفتاب 
‎سايه صفت بعد ازين از تو حذر مى كنم
**
بی سبب ای یار من عشق تو بگزیده ام 
بر در تو عمر ها این همه نالیده ام
زان که وفایت ز کس ذرۀ نشنیده ام
‎تا نفتد بر رخت ديدهء نا ديده ام 
‎جا بفلك بعد ازين همچو قمر مى كنم ‎
**
من ز غمت سوختم لیک تو نا آشنا
از تو ندیدم وفا هیچ بغیر از جفا
سنگدلی این قدر از چه یی ای دلربا
«تا نخورد ديگرى باز فريب ترا ‎
در همه جا از غمت غلغله سر مى كنم 
**
بسکه نمودی به من این همه جور و جفا
سوخت روان من از شدت این ماجرا
سوخته ام سوختم از ستمت بار ها
‎«قصۀ جور ترا اى بت نا آشنا 
‎با دل پر غصه و ديدهء تر مى كنم ‎
**
دیدمت ای مه لقا در بر اغیار دوش
مست می و سر خوش خنده و جوش خروش
هیچ به فریاد من لحظۀ نا کرده گوش
«شب تو ببزم رقيب بادۀ گلگون بنوش 
‎من به سبو جاى مى خون جگر مى كنم
**
قبلۀ دلدادگان تا خم ابروی توست
سجده گۀ عاشقان قشقۀ هندوی تو ست
صبر و شکیب همه در همه جا بوی توست
 «‎دشمن جان ضيأ روى تو و موى توست 
‎شكوه دگر نى ز شام نى ز سحر میکنم



۱۳۹۴ بهمن ۲۲, پنجشنبه

شبیخون فرهنگی؛ به بهانه مبارزه با تهاجم فرهنگی


دهه نود؛ سده بیست بود. هنوز انترنت همگانی نشده بود. ْ هفته نامه امید ْ یگانه نشریه بیرون مرزی بود که از امریکا منتشر میشد. در همان نشریه دوست داشتنی برای نخستین بار با سلسه  مقالاتی تحت عنوان هجوم فرهنگی ایران از قلم دیپلوم انجنیر خلیل الله معروفی سر خوردم. سپس با گسترش یافتن انترنت و تشکیل دولت پوشالی کرزی این مسئله به حدی چاق شد که منجر به شبیخون فرهنگی گردید. تا جائیکه انبوهی از مقالات در نکوهش به اصطلاح تهاجم فرهنگی ایران در نشریات افغانستان چاپ و نشر شد. خلیفه خرم با توسل به قهر در راه پارسی زدایی دست و آستین بر زد.  خلیفه تنویر باگرداننده گی برنامه ای  در تلویزیون ملی تحت نام ٌاندیشهٌ علمبردار تهدابگذاری دیوار جدایی بین دری و پارسی گردید. ترافیک های زبان دری یا دایه های مهربانتر از مادر طی این پانزده سال به حدی برای مظلومیت دری و حاکمیت پارسی اشک ریختند که نزدیک بود خلق الله را باور آید که اینها راست میگویند بیا بیادر  که همی دری اینها  را که سچه و ملی است استفاده کنیم و ار واژه های پارسی بپرهیزیم. اما در این اواخر این ترافیکان زبان و این به اصطلاح دری دوستان پارسی ستیز یا بهتر بگویم خدایی خدمتگاران با پر رویی و وقاحت دست به ساختن چند حساب فیس بوک نظیر دانشنامه افغنستان  و چاپ و نشر چند جلد کتاب  زدند که با این اقدام نخستین شبیخون فرهنگی را بر جسم بی کس  به اصطلاح دری وارد کردند تا  با خالکوبی به میل دل خود شان آنرا از ریشه و الفبا  تغیر دهند! زهی خیال باطل! و همین مسئله  مرا واداشت مهر سکوت را بشکنم و این نوشتار را در پاسخ این بی چشم و رو ها بنویسم. 
یک: ترافیکان پارسی ستیز! ای آن کسانیکه مثنوی را برای ما (مصنوی) مینویسد بدانید و آگاه باشید که پذیرفتن و راه یافتن چند واژه معمول پارسی نظیر دانشگاه از ایران در جامعه ما به هیچ وجه تهاجم فرهنگی نه بلکه تبادل فرهنگی گفته میشود! ایرانیها هم پیش از سال ۲۰۰۰ واژه (گپ) را (حرف) میگفتند و با نوعی تبادل فرهنگی از ما یاد گرفتند که (گپ) واژه سچه فارسی است و (حرف) لغت عربی لهذا ترجیح دادند آنرا مثل همسایه در به دیوار شان  بکار برند  و این را با افتخار از تلویزیونهای شان تهاجم فرهنگی افغانستان نه بلکه تبادل فرهنگی گفتند-تبادل فرهنگي بر اثر همجواري كشورها با همديگر، رفت و آمد ملتها به كشورهاي یک ديگر و مطالعة آداب و رسوم و سنن فرهنگهاي همديگر بوجود مي‌آيد و باعث مي‌شود هر ملتي به نقاط ضعف و قوت فرهنگ خود آشنا شود و بكوشد تا نقاط مثبت فرهنگهاي ديگر را بپذيرد و نقاط منفي فرهنگ خود را اصلاح كند. که اینکار را هر دو ملت خواهند کرد و به ترافیکان بیسواد ضرورت نخواهند داشت
دو:- آنچه که ترافیکان زبان برای ما عنوان میکنند پرهیز از تولیدات فرهنگستان زبان ایران است! در حالیکه تولیدات رب بادنجان رومی ایران را از بازار میخرند تولیدات  دوایی ایران را می پسندند و اجازه میدهند اما میخواهند بما اذعان کنند که بکار بردن تولیدات واژه گان فرهنگستان ایران معادل به نوشیدن زهریا هم زندیق شدن است.   مخالفین اینها نیز با نوعی تائید و حوصله مندی همیشه به این بی خردان دلیل و منطق میارند که مثلن دانشکاه از ماست و از این واژه ها مشتق شده و چنین و چنان! اما من میخواهم به صراحت به این ترافیکان بیسواد خطاب کنم که:! اعضای فرهنگستان ایران آدمهای معمولی نیستند بلکه دانشمندان واقعی عرصه زبان و واژه شناسی هستند شما اگر آنها را مثل صدیق افغان ؛ اشرفغنی ؛ تره کی؛ فکر کرده اید ازین سبب سخت در اشتباه هستید.  گیرم همین واژه پر سر و صدای دانشگاه  را آنها ساخته باشند اگر کسی تا حالا نگفته من میگویم که ملت ما آن واژه  را میپسندند و قبول دارند  و این را هیچگونه تهاجم فرهنگی نمیدانیم من معتقدم شهرت مرحوم احمد ظاهر مرهون اشعار شاعران معاصر ایران است ورنه با اشعار افغانی (بدعایت کنم - کجکی ابرویت نیش گژدم است - خدا بود یارت - تو گر بمن یار شوی بکس نمیکم و میگم که دوستت دارم خودیته حپ میزنی احمد ظاهر به این اندازه شهرت نمیرسید.  پس اگر استعمال یک واژه معمول در ایران نفوذ فرهنگی بیگانه باشد نخست باید آن مرحومی را محاکمه کنید درضمن ای جاعلین بدانید که: تهاجم فرهنگي عبارت است تلاش برنامه‌ريزي شده و سازمان يافتة تمام يا بخشي از یک دولت بيگانه براي تحميل مبانی  و اصول اجتماعي، باورها، ارزشها، اخلاقيات و رفتارهاي مورد نظر خويش بر دولت دیگرست!اگر در بالای طاقچه هر خانواده پارسی زبان از صدها سال بدینسو دیوان حافظ زیر قران شریف نگهداری میشود بهیچ وجهه کار ساواک و اخوند های ایرانی نیست بلکه همریشگی با مبدآ فرهنگی است. اگر در مساجد ما از سالها بدینسو گلستان سعدی تدریس میشود این برنامه گذاری ساواک و اخوند ایرانی نیست!  اگر فرهنگ عمید فرهنگ دهخدا و هزاران جلد کتابهای چاپ ایران به افغانستان می آید در آن هیچگونه برنامه از پیش طرح شده ساواک و حکومت اخوندی ایران نیست بلکه علاقه و نیازمندی مردم ما با کشور همزبان باعث شده تا این کتابها و مجلات حتا از مرز های جغرافیایی بشکل قاچاق داخل کشور ما بیاید 

برخي از تفاوتهاي تبادل و تهاجم فرهنگي عبارت است از

 در تبادل فرهنگي، هدف بارور و كامل كردن فرهنگ و زبان ملت هاست، اما در تهاجم هدف تسلط بر فرهنگ ديگر،  دنباله رو نمودن و احياناً از بين بردن آن فرهنگ است. کتاب برگهای خزانی استاد خلیلی چاپ تهران مظهر و نماد این تبادل فرهنگی  بین دو کشور همزبان است . استاد بدیع الزمان فروزانفر در وصف استاد خلیلی با شکسته نفسی مینویسد 
در داد هنر داد هنر داد خلیلی - از پیشروان پیشتر افتاد خلیلی
پرسند در این دور که استاد سخن کیست- گوئیم همآهنگ که استاد خلیلی
ایشان ابجد دبستان عشق در میان دو دولت برادر و همزبان را قل هوالله احد میخوانند
 تبادل فرهنگي آگاهانه و ارادي، اما تهاجم فرهنگي ناآگاهانه و غير ارادي است! همانطوریکه در بالا مثال زدم پذیرفتن هیچ واژه ای دنباله روی و غیر ارادی نیست بلکه بار ها آنرا مردم میشنوند سپس بکار میبرند! احمدظاهر تمام اشعار ایرانی را اول میخواند میپسندید و سپس استفاده میکرد

 در تبادل فرهنگي، عناصر مطلوب فرهنگي با يكديگر تبادل مي‌شود ولي در تهاجم فرهنگي، فرهنگ مهاجم، هنجارها، باورها و ارزشهاي خود را – كه در فرهنگ مورد تهاجم نامطلوبند، بر فرهنگ مورد تهاجم تحميل مي‌كند. حالا یکی نمونه هنجار ها و باور ها فرهنگ تهاجم را نشانی کند تا ما هم بدانیم

۱۳۹۴ بهمن ۱۶, جمعه

عبرتم از علامه اقبال کنده شد

این عکس را دوست بزرگوارم آقای رحیل دولتشاهی در صفحه فیس بوکش دیروز پست کرده است. با تشکر ازیشان به آنانیکه اردو نمیدانند باید متذکر شوم که علامه ای آزادیخواه و عارف مسلمان حضرت علامه محمد اقبال مرثیه ذیرین را نسبت وفات ملکۀ بریتانیا الکساندر یا ویکتوریا
در 22 جنوری 1901سروده است
ای هند! از سر تو برداشته شد سایۀ خدا
یک غمگسار که در مکان های تو بود رفت
این که عرش را می لرزاند گریۀ اوست
آن که زینت تو بود این جنازۀ اوست
نام آن جا را چرا صورت نهاده اند
ما نام محرم را به تو می دهیم
مرده برداشته شد برای تعظیم شاه
خاک راهگذر را بر سرت باد کن ای اقبال
دیدن این عکس و مرثیه تاریخی علامه عارف مرا برای بازخوانی مسیر داستان زندگی چند فصل به عقب برگرداند و با دقیقتر خواندن آن یادم آمد که برنامه های پ ت وی ۲ پاکستان مربوط به علامه اقبال اوپن یونیورستی بود. عشق و علاقه به وطن و دست یابی به عدالت و آزادی پاکستان مبارزه با انگلیس فقط در بت بنام اقبال در آنجا تبلیغ و تعریف میشد. اما این انترنت کاری میکند تا قسمت های خوب تیر شده فصول خوانده شده کتاب معلومات هایت را دوباره از سر بررسی کنی و به بیخبری ات بخندی . من هرچه آدم نامی و مشهور را در خاور میانه میشناسم متاسفانه نافش را دایه انگلیس بریده است و بگفته مادر خدا بیامرزم عبرتم ازش کنده میشه*******************
دو داستان های آموزنده
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و درحضور همه
 خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه انگور را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد وی همچنان در حالیکه خیلی عاجز مانده بود؛ ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون با خشم پرسید کیستی؟ 
سپس دید که شیطان وارد اتاقش شد. شیطان رو بسوی او کرده گفت : خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت دروازه خانه اش کیست 
سپس با خنده وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور به طلا مبدل شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من بااین همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ فرعون در چرت و تفکر غرق شد که  شیطان عازم رفتن شد. فرعون از او پرسید: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خد رانده نشوی؟ شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید

داستانی کوتاه از جورج برنارد شاو

روزی مردی داخل گودال چقری افتاد و در حالیکه از درد فریاد میکشید. ملایی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای! که مستوجب عذاب شده ای
دانشمندی عمق گودال و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! و پی کارش رفت
روزنامه نگاری  در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! و با تاسف از آنجا گذشت
داکتری  برای کاهش دردش  دو دانه آسپرین پایین انداخت
نرس که با داکتر از آنجا میگذشت در کنار آن گودال ایستاد و با او یکجا گریه کرد
روانشناسی  به تحریک او پرداخت تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پیدا کند
وکیل دعوای حال او را دید و  او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! سعی کن بالا بیایی
یک آدم خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی! خدا را صدمرتبه شکر کن
یک نفر مربی  یوگا (یوگیست) به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند
اما فرد بیسوادی از آنجا گذشت و با مهربانی  دست او را گرفت و او را از آن چاله بیرون آورد
واقعن آنانیکه می توانند، انجام می دهند و آنانیکه نمی توانند، فقط انتقاد می کنند



۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

بسوی سندیاگو از طریق وادی مرگ



وداع با لاس و گاس  

موتر حامل ما پیشروی هوتل"سرکس سرکس" شهر لاس وگاس توقف کرد. پسر مامایم شبیر جان که در درب ورودی هوتل انتظار ما را میکشید، تا چشمش بمن افتاد، بی درنگ با تیلفونش در صحبت شد. همینکه از تکسی پاهین شدیم، ماما قادر و خانمش همراه با ضمیر جان و شبیر جان به استقبال ما در درب هوتل ایستاده بودند. حاجی مامایم را پس از شانزده سال میدیدم. ایشان بزرگواری کرده یکروز قبل از سانفراسیسکو بدیدن ما آنجا آمده بودند. اکنون گروه ما بزرگتر و رنگینتر شده بود. خلاصه پس از احوالپرسی مختصر شبیر جان کلید اتاقم را که در منزل چهارده بود از ریسپشن گرفت. بیاد دفتر دوستم انجنیر تمیم در تعمیر سینمای پامیر، رفتم به منزل چهارده پرده اتاق را تا اخیر پس زدم و پس از نگاهی مختصری به ماحول پر از زرق و برق هوتل، روی تخت دراز کشیده خواب آرامی کردم. فردا پس از صرف صبحانه یکجایی در رستورانت هوتل، همه به اتفاق هم برای گردش در شهر رفتیم. این شهر پر از زرق و برق یا  بهتر بگویم شهر گناه، پر است از کازینو ها، هوتل ها، مراکز خرید بسیار لکس که بقول بعضی ها از شیر مرغ تا جان آٔدم را میتوانی در اینجا بیابی.
از منطقه در این شهر گذشتم که با نور و موسیقی قشنگ طوری تزئین شده بود تا  هنگام قدم زدن همپای رقص زیبائ آب، به هر گردشگر  لذت خاصی بخشد.
واقعن شهر لاس وگاس در ایالت نوادا امریکا، دیدنی و از شهرت جهانی برخوردارست.  گرچه نخستین چیزی که با شنیدن نام این شهر، در ذهن آدم تداعی می گردد زرق و برق، هیاهو ، آسمان خراش ها و هوتل های گران قیمت است، اما برای من، فقط دیدن یک چرخ فلک بزرگ و یک چرخ اسپک دار چوبی مدرن از همه اینها جالبتر و فراموش ناشدنی تر بود. زیرا همین چرخ فلک نخست مرا به برج ایفل در فرانسه و به چشم لندن در انگلیس برد و سپس توانست تلنگر عجیبی در ذهنم بزند. برای یک لحظه احساس کردم، نماز عید را با پدرم خوانده ام  و با پیراهن تنبان آبی، که بخشی از پیشروی سینه ام را هم فرمایشی، زنی که در دهکده بهلول در سوزن دوزی مشهور بود خامکدوزی کرده است خوشحال در جاده های غزنه روانم نه در لاس و گاس! احساس کردم در میدانی دهکده شمس نا رسیده به گنج، بسوی چرخ فلک چوبی، که تعداد زیادی کودک دور آن حلقه میزدند، میروم تا سوار بر اسپکی بچرخم. اما پدرم ممانعت میکند و میگوید سرت چرخ میخوره! باش گوسفند بخریم باز
آری واقعن پس از سالها بار دیگر تصاویرکودکی در ذهنم در حال جان گرفتن بود و احساسی بسیار آشنا و خوشایند را این چرخ فلک در من زنده می ساخت که نمیدانم چه به دل ماما قادرم گذشت از موبایلش به مادرم زنگ زد و لحظه ای بعد گوشی را بمن داد. آن مرحومی در حالیکه معلوم میشد صحتش چندان خوب نبود پس از سلام علیکی مختصر با همان اوامر مادرانه گفت: بس کو بچی دیگه سفر- مفر ایته ! زود برو ده خانه و جایت که عیالیت تنهاس!او فقط دو ماه بعد از همین سفر برحمت حق رفت و اکنون که این خاطره را مینویسم پوره ده سال از آن روز میشود! خدایش بیامرزد.
دوشب دیگر هم در این شهر سیر و سیاحت کردیم. از مسلک های عجیب و غریب مثل شمشیر و کمان زنی تا مدرن ترین چهره مثل سوپر من ها همه در اینجا هستند و حاضرند در برابر یک دالر همرایت عکس بگیرند. انگار روح داستانهای شرقی پس از هزاران سال هنوز در این شهر نفس میکشد با اینحال روح فرهنگ و افسانه غربی هم بیشتر جان میگیرد.
جوا ن های که با آنها عکس گرفتم، طی نمایشی، همانند داستانهای پهلوانی امیرارسلانی، بسیار زیبا نخست استخوان می ترکاندند و بازو محکم می کردند سپس سینه جلو می دادند و با بازوان سپر می گشودند و آن گاه بسان پهلوانانی که در میدان می چرخد شروع به شمشیر بازی و گرز بازی می کردند. خلاصه لحظات خیلی خوشی از اثر محبت و لطف همراهان همسفر در این شهر داشتم که میتوانم از بهترین لحظات زندگیم حسابش کنم. اما نمیدانم سینه  آدمی و از جمله خودم به چه میزان انباشته از کاش ها و آرزوهاست؟ حتا اگر به تک تک اش هم برسی یکی بالاخره میماند تا در اوج خوشی هایت پیهم تلنگر زند که:کاش چنین میشد که نشد ! کاش چنین میکردی که نکردی. کاش در میان این جمع همدل ، فلان دوست و اهل دل دیگری هم میبود که نیست!! بقول شاعر
. بوی دل کباب من آفاق را گرفت *** این آتش درون بکند هم سرایتی
 بهر حال روز سوم ساعات ده صبح از این شهر بسوی سندیاگو حرکت کردیم .

    دره  مرگ
 Death Valley

فقط دو ساعت از لاس انجلس بسوی سندیاگو پیش رفته بودیم که کویر سوزانی در مسیر راه نمایان شد. تا چشم کار میکرد دشت و یا درست بگویم همان برزخ روی زمین به مشاهده میرسید. ترمامیتر سنج موتر مامایم هوائ بیرون را پنجاه و یک درجه سانتی گراد نشان میداد.
مامایم گفت اینجا را دره یا وادی مرگ مینامند و از گرمترین نقطه ای امریکاست. گرمی و خاطره هایش گرما و شعله هایش در شهر های پشاور- دهلی – امرتسر – بمبی -  دوبی - جده و تاشکند همچون سریال بی انتها در پرده ذهنم نقش بست. سیل خاطرات و خطرات گذشته چندین ساله بسان آتشفشان افسار گریخته از گورستان ذهنم فوران و بر صفحه یادم جاری شدند! دلم میخواست اینجا توقفی داشته باشیم. اما این تقاضا کودکانه و محال بود. در همین سکوت زنگ تیلفون مامایم بصدا آمد اشرف جان از موتر عقبی خواهش یک توقف کوتاه را در تانک استیشن برای چک موترها کرد، حاجی مامایم قبول کرد و بعد ده دقیقه در یک استیشن تیل دور خورده زیر یک پیک سایه بدنبال هم ایستادیم. همینکه درب موتر را باز کردم به به! مولوی عبدالباری کشمی و درس های دوزخ یادم آمد وی در مورد نار جهنم میگفت گوشت در یک ثانیه میشاره بعد میسوزه منهم بعد یک دقیقه پیهم به عضلاتم فشار میدادم تا نشاریده باشه! یا رب العالمین از آن گرمی! خانم مامایم، انجنیر جمیل و بقیه خانواده همه داخل تعمیر پمپ استیشن پناه بردند مامایم و اشرف جان بانت های موترشان را گشودند و من خواستم در همین گرما لحظه ای کنارشان باایستم و بر جهنم زندگی لبخند زنم. به کویر سوزان مینگرم دلم میشه سگرت بکشم اما نمیکشم و بلافاصله آهنگ خانم گوگوش در لبم جاری میشه"- من که از سی پاره قران نخواندم یک کلام – پر پر عشقم چنان کردی که سی پاره شدم ! تا کجا باید دوید صیاد آواره شدم! بال من بی سایه شد از بس که افتادم به خاک - کنج خانه مرده بی پرواز و بی کاره شدم"
 بزودی چک اپ موتر ها تمام شد و بسوئ مقصد راه افتیدیم. نزدیک های عصر به شهر ساحلی سندیاگو که دومین شهر بزرگ ایالت کلیفورنیا بشمار میرود رسیدیم و ساعتی بعد در پارکینگ خانه پسر کاکایم داکتر شعیب دانش توقف کردیم. شعیب جان را چهار سال پیش در اروپا دیده بودم اما خانواده اش را بار اول میدیدم و مضاف بر این کاکا زاده هایم که پس از حاکمیت داس و چکش کشور را ترک کرده بودند همه در منزل شعیب جان گرد آمده بودند و انتظار ما را میکشیدند. واقعن صحنه ای عجیبی بود مصافحه با خانواده پس از نزدیک به سی سال! تصویری که از کریم جان در ذهن داشتم طوری عوض شده بود که اگر او را تصادفن در شهر میدیدم بدون شک همرایش انگلیسی گپ میزدم. بهر صورت شعیب جان که اهل موسیقی است همینکه نان شب را صرف کردیم بساط بزم موسیقی را پهن کرد و سپس با یاد واره های غزنه تا نیمه های شب با عموزاده ها نشستم گفتم، شنیدم و خندیدم. شب خاطره انگیز و فراموش ناشدنی بود..
فردا صبح زود انجنیرضارع و خانواده طبق برنامه از قبل تعین شده باید میرفتند لاس انجلس و سپس به کانادا! تاکید مجدد جاوید جان که شب همه را بخانه اش مهمان کرده بود سودی نبخشید لهذا با همسفران کانادایی با دل ناخواسته سرود جدایی خواندم که از همراهی شان در این سفر اینجا نیز سپاسگذاری میکنم. واقعن این سفر خاطره انگیز ترین سفری بود که انجام دادم.
پس از وداع با آنها، شعیب جان ما را در اطراف و اکناف شهر ساحلی سندیاگو به چکر برد. سندیاگو با مکسیکو هم مرز است و جاهای دیدنی زیادی برای میله دارد.  طرفهای عصر در مسیر خانه جاوید جان به هدیره مسلمانان برای دعا بر سر قبر پسر کاکایم مرحوم عبدالقیوم منصور نیز رفتم . در این قبرستان بسیاری از الواح را دیدم که بچشمم خیلی آشنا بودند. انگار همه ای این لوحه ها را چند سال پیش در جاده میوند و یا ده افغانان دیده بودم. اکثرا دوکتوران، مهندسان و اهل خبره افغانستان در این قبرستان چهره در نقاب خاک کرده بودند. از دیدن این گورستان حال عجیبی برایم دست داد. واقعن زندگی بسان یک باغچه است و آدمهایش، گل و گیاه درخت و برگهای این باغچه، عده ای مثل گل هستند زیبا و ضعیف، که درمقابل باد زود پرپر میشوند و زیبایی خود را از دست داده میمیرند.  عده ای مثل تکدرخت قوی و پابرجا زیادتر عمر میکند!عده ای هم برگ مانند که در مسیر باد هرجا باد میل کرد میبردش! این که من از کدام دست اش هستم خود م هم نمیدانم.
هنگام غروب در حالیکه موتر شعیب جان از جاده های باریک که از لای درختان با سایه های عظیم تپه ها اشعه آفتاب بزیبایی که من میدانم از لابلای برگ ها عبور و بر من می تابید به منزل جاوید جان رسیدیم. جاوید جان نیز با کباب و موسیقی از ما پذیرایی شایانی کرد و فردایش با حاجی مامایم سندیاگو را  به مقصد سانفراسیسکو ترک گفتیم.
  
بسیار نوشتم شعری ماه انجمن را نیز بخوانید 

ماه انجمن
سبد سبز رجا لاله ی سرخ چمنی
 آفتابی! و فروزنده به  شاخِ سمنی
از ره دور بآغوش تو خو کرده دلم  
تو به تکرار چو طاووس  به رویای منی
تا فراسوی فضا میپردم مرغ خيال  
حیف خورشید من و ماه هزار انجمنی
لشکر شب چه مسلط شده بر کشور روح 
دامن لاله به برَ کرده سیه پیرهنی
 بید سان خم شوی و لیک مقاوم چو بلوط 
مقتدر! منعطف و  راز هزاران سخنی
 روح تبعیدی من خفته به  شهر مهرت  
عشق و امید من و دسته گل اهریمنی
بدهن کرده یی انگشت گل کوچک یاس
تو بزیبایی  هنوز آن  مهی ورد دهنی
لعل یاقوتی تو مظهر عشق است و شکست 
لالۀ دشت شکیب و گل دشت و دمنی