۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

مغروق شعر رودکی

 بوی جوی مولیان آید همی- یاد یار مهربان آید همی

پیداست که برای درک منظور و مقصود یک قطعه شعر یا یک متن ادبی نیازست تا مثل همان شاعر یا نویسنده اندیشید، درحالیکه چنین امری عملا محال بنظر میرسد. زیرا هرکس مانند خطوط انگشت خودش، نسخه ی منحصر به فرد، خودش هست. ولی بنظر من شعر "بوی جوی مولیان" از این قاعده مستثنی است. چرا که این سروده میتواند حتا دیوار متفاوت شخصیتی میان من و رودکی را فرو ریزاند،  تفاوت برهه زمانی هزار ساله  را از میان ما بردارد و سبب شود تا دقیق مثل رودکی و شاه سامان باندیشم.

 گرچه این سروده را قبلن بار ها خوانده بودم. اما شنیدن دکلمه دیشب این شعر بطور تصادفی از رادیو فردا، اثری عجیبی بر من گذاشت! طوریکه تعارضات درونی ام شدیدن هیجانی شده بود و در تکاپوی رسیدن به رویاهای قدیمی و آرزوهایی محقق نشده با بالهای بسته و قلب خسته حسرت خور میتپیدم. بویژه مصرع " ای بخارا شاد باش و شاد زی"مرا مثل شاه سامان به مراجعت در بخارای خودم بطور عجولانه فرا میخواند.

 هرچند میان هیجان و انگیزه مرز بسیار باریکیست. زیرا هیجان فصلی است. میآید و میرود! اما با طنین تکرار این سروده در مغزم چنان به ياد شهر و ديارم، افتیدم که شاید نخستین بار بود یک چنین احساس افسردگی را در غربت تجربه کنم، شدیدآ تکان بخورم  و منقلب شوم. لحظاتی غرق در اندوه ي غربت شوم. اندوهی كه همچو ابر غلیظی مرا در بر گرفته بود. سپس آرزو کردم ققنوسی باشم و همین لحظه به غزنه (بخارايم) پرواز کنم. به دیاری که تعلقم آنجاست و سالهاست از آن به دور افتاده ام، حتا اگر  تمام راه هاي ورودی اش  به رویم ممنوع الدخول باشد یعنی با این هیجان،همچنان صاحب انگیزه شده بودم.

بنابر همین الهام ، فکر آغاز یک سفر رویایی جهت استشمام  دوباره بوي جوي خواجه احمد که روزانه چندین بار از بالای آن میگذشتم در سرم زد.  بوئ آن جوی چنان در مغزم پيچید و دگرگونم كرد که حضور تاریخی، معنوی و شمیم دل انگیز تک تک از مردان وزنان شهرما را نیز در خاطرۀ ام حس کردم. حتا خیال و تصور پرواز و نوسان از قله ئ کوه آرزو دیگر برایم تب و هذیان نبود. بلکه مرور و تکرار این رؤیا های شیرین بازگشت به دیار، در عالم رویا گاهی تبدیل به تماشایئ ترین خاطراتی استثنایی میشدند که در زندگی بطور خیلی نادر دارم.

اما حسرتا که بزودی حسی با برهم زدن رویاهای شیرینم خطاب بمن میگفت: میتوانی مثل رودکی بیندیشی اما سعی مکن مثل شاه سامان عجول باشی! چون تو رعیتی نه شاه! فقط صبور باش تا این روزهای وحشت بگذرد، سراپردۀ گُل دوباره گشوده شود، پروانه های عاشق نغمۀ پرشور زندگی را سردهند، مهر بر جای کینه بنشیند. شهر هویت انسانی خود را بازیافته، از محاق استبداد بدر آید.آنزمان بدون شک دستها به گرمی یکدیگر را خواهند فشرد و تو هم میتوانی بر گردی.مطمئن باش ما در برابر طوفان ویرانگر شبیخون زده بر رضوان کده غزنه باسخت جانی ایستاده ایم  تا از روح این باغ دفاع کنیم. از این بابت غم مخور

 سکوت  سردی در فضا حکمفرما شد ! در دلم میگرده که: آری راست میگویی من شاه نیستم. اما امکانات یک رعیت امروز اگر بیشتر از شاه سامان نباشد بهیچ وجهه کمتر از آن نیست! زیرا اسپ شاه سامان روی ریگهای پرنیانی میدوید! اما طیاره ی حامل من رعیت، روی ابرهای پرنیانی پر میگشاید. مضاف بر این چوکی های که نسل من روی آن مینشینند بدون شک از تخت سلیمان و کرسی خسرو پرویز کرده راحت تر است! همچنان سختی های که ما میکشیم نیز شش برابر شاه سامان است او چهار سال هجران بخارا را تاب نیاورد ولی من دو ونیم دهه است که مهجور بخارایم هستم.! اما بگذریم.

تصاویر همشهریان یکی پی دیگر از پیش چشمم میگذرد و در غبار زمان محو میگردد. قامت کج درخت زردآلوی باغ ما که یخمالک کودکانه ما شده بود بنظرم مجسم میشود! طبیعت،شیوه کشت و کار سیستم آبیاری سنتی همراه با میر آب ها پیش چشمم ظاهر میشود. هرچند فاصله شهر و روستا ها را اکنون آبادی ها از میان برداشته و یا لااقل بیش از حد کم کرده است!اما نقطه به نقطه یادم می آیند. آری رودکی وار بند ناگسستني یی مرا به بخارایم مي پيوندد. مطمئنم هر كجاي كه باشم با همین بند زندگی خواهم کرد.

و اما چرا بوی جوی مولیان نه بوی بخارا؟؟

این سوالیست که تا مثل رودکی نیندیشی نمیتوانی به آن پاسخ بدهی. من که ادعا دارم با قرائت این شعر مثل او می اندیشم، فکر میکنم از اینکه بزرگترین تمدن های بشری  درمسیر آب شکل میگیرد و مدنیت ها محصول پر بار  جوی ها و رودخانه هاست.پس آب این اکسیر زندگی وقتی در قالب بستری حرکت میکند. طراوت، نشاط و سبزینه گی را برگستره وسیعی از مسیر خود می گستراند. شهد حیات را در تن درختان وگلها جاری می نمایند.گلوی تشنه میلیون ها حیوان مسیر خود را سیراب می کنند و در نهایت جام خشگوار می گردد بر دست انسان تا مستانه آن را سرکشد و زندگی را تداوم بخشد، فرهنگ بسازد و شعر بسراید. لهذا آنچه تمدن بشری نام گرفته، مشتق شده مدن یعنی شهر بوده، با همین جوی های آب پیوند ناگسستنی دارد! یعنی آب است که مدنیت بخارا و غزنه و شهر های دیگری را ساخته است. جوی هاست که بخارا و غزنه با آن معنی پیدا میکنند. آری! وقتی چشمه ها از دل کوه ها می جوشند سپس جاری شده با هم می پیوندند، به صخره ها خورده تاب بر میدارند، دل صخره ها را می شکافند در بستر جوی ها سرازیر گردیده مدنیت ساز میشوند. آنگاهست که بطور طبیعی شهروندان دل به همان جوی میبندند تا شهر.لهذا بخارای رودکی همان جوی مولیان است و غزنه من همان جوی خواجه احمد! یک گپ آخرهم ناگفته نماند که: سالهاست بر سر نوع شرح و تفسیر اشعار و متون ادبی و هنری، در علم هرمنوتیک بحث وجدل های ظریفی در جریان است! اما شرح یافته های من از این شعر رودکی آنگونه که در بالا نوشتم بنحوی الهامی، تجربی و رویایی است نه هرمنوتیک! نمیدانم چسان دنیای متفاوت ما، با برداشت واحد و حس مشابه از متن  این شعر، توانست سازندۀ باورمشترک هردوی ما باشد

 

و اما شنود نوای  دل آدمها

از دنیای شعرا و نویسنده گان که بگذریم، بنظر من حتا تمام آدمهای عادی دنیا هم آهنگِ مخصوص خود شانرا دارند. نوائ که فقط با خود خموشانه زیر لب زمزمه میکنند. اما برای شنیدن آن آهنگ باید بتوانی با همدلی دیوار "من و تو " را بشکنانی ، تو او  شوی و او  تو 

ما هیچ وقت نمیفهمیم که روح یک آدم خندان (آشنا یا ناآشنا) چه آهنگ غمگینی را مینوازد ..

شنیدن آهنگ دل آدمها میتواند غمگین و دردناک باشد، درست مثل خواندن رمان عاشقانه و غمگین که قلبت به شدت میخواهد ادامه اش را بخوانی. میتواند سرگرم کننده و لذت بخش باشد مثل تماشای آدمهایی که ترا نمیشناسد و روحش هم خبر نداره که بخشِ بزرگی از قلب و روحت را به تسخیر خود درآورده اند. میتواند آرامش بخش باشد درست مثل صدای گرامافون قدیمی در یک  چای خانه گوشه

خلاصه اینکه آهنگ یا نوای دل آدمها میتواند عمیق ترین ، قشنگ ترین ، غمگین ترین و دلفریب ترین راز همان آدم باشد برای پی بردن به راز باید دیوار من  تو بشکند