۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

عرق روح روی عرق تن و هو ساتهه تیری

۱۴ اکتوبر ۲۰۱۷ کابل  

مراسم خاکسپاری فاتحه و ختم پدرم دیروز به پایان رسید ! انگار به روال زندگی عادی برگشتم ! و همین لحظه به سواری تکسی سراچه، در کابل این شهر دوست داشتنی که زادگاهم نیز هست با صدای یکی از این خواننده های بد صدای جدید که تخصص اش فرورفتن در مغز و روان شنونده است، عذاب میکشم. زمان مناسبی نیست. نزدیکی های چاشت پائیز است، اما آفتاب بیش از حد تصور داغ است. همراه با راه بندان ترافیکی. احساس گرسنگی میکنم. چوکی راننده بیش از حد چرب و خاک پر و زانوهایم را فشرده است. کاش در سیت عقب نمی نشستم زیرا چوکی به زانو هایم هر لحظه بیشتر میچسپد. از لودسپیکر پشت سرم خواننده با سوز فریاد میکشد «تیریته پنچر کنم تایریته پنچر»! وای! حتا تصوراتم هم عیب کرده، تایر را پنچر کردن یعنی چه ؟ و این را چه مناسبتی با سایر مصرع ها؟ عرق پخش شده روی صورتم دیگر با دستمالک کاغذی پاک شدنی نیست! و این آهنگ بی معنی حتا نفس کشیدن را ناممکن کرده است.

این تنها نیست! انگار عبور از این جاده با سرعت پای آدم در بین تکسی گرهِ پائیزی دیگری را در روح و روانم انداخته که هر تلاشی لذت بخش و فرحت بخش را بیمعنا میکند. کاش میتوانستم از این گره نیر بنویسم! تا اگر اندکی باز میشد اما فکر میکنم حتا توضیحش هنوز سخت است. یعنی خاطره های این جاده هم مثل عرق تن در سطح روحم. پخش میشود. منتها فرق بین عرق تن و عرق روح اینست که این عرق تر نمیکند اما میخراشد. از این خراش خون نمیچکد،اما دردی مزمن، بیدرمان و سوزناک دارد مثل بریدن انگشت با کاغذ! خدایا !!در این افکار بودم که نمیدانم راننده چه در دلش گشت با یک فشار روی تایپ موترش سی دی را عوض کرد و مرا بیاد فلم مقدر کا سکندر برد او آهنگ هوسات تیری را گذاشت رفتم با واژه واژه ای آهنگ در دنیائ خودم و ندانستم دیگر تکسی چگونه به خانه رسید

برگردان آهنگ هندی هوسات تیری

ای همراه و همدم من! زندگی بدون تو چیست؟
حتا در میان غنچه های گل و  کوچه های عشق
بدون تو در هیچ جا هیچ چیز نیست
زندگی بدون تو هیچ نیست
در هر تپش و ضربان قلبم عطش تشنگی های محبت توست
در  نفسهایم عطر  تو جاریست
از این گوشه زمین تا پهنه آسمانها در چشمانم فقط تویی و ماحول تو
!ممکن است این عشق بشکست نیانجامد
ممکن گاهی بالایم قهر نشوی  
ممکن است این همدلی هیچگاه تمام نشود
زندگی چیست بی تو
بدون تو شبهایم در ریاضت و زهد میگذرد و روز هایم در ولگردی
و زندگیم در قطرات اشک شعله میزند و در انبوه رویا ها خاموش میشود
پس زندگی چیست بی تو؟
زندگی من بی تو و زندگی تو بی من زندگی نیست
زندگی چیست بی تو ای همدم
********
شگفت زده ام بدون آنکه بدانم چگونه یکی در خیال تشنه من آمد و جاگزین شد
و در جنون این دل دیوانه، هر دو همه چیز  خود را از دست دادیم
 داستانهای دل
که من . تو آنها را میشناسیم و دیگر هیچکسی آنها را نخواهد شناخت
ای همدل و همسفر! زندگی بدون تو چیست؟



+======
له له له هم هم هم

او ساتههی ری تیری بینا بهی کیا جینا؟
پهولو مین کهلیون مین سهپنون کین گلیون مین
تیری بینا کهچ کهین نا
تیری بینا بهی کیا جینا
*********************
هر دهرکن مین پیاس هی تیری سانسون مین تیری خوشبوهی
اس دهرتی سی اس امبر تک میری نظر مین تو هی تو هی
پیار یی توتی نا
تو مجسی روتینا ساتهه یی چوتی کهبهی نا
تیری بینا بی کیا جینا
توج بین جوگهن میری راتین توج بین میری دن بنجاهرن
میرا جیون جلتی بهنونی بهوجهی بوجهی میری سپنی ساری
تیری بینا میری تیری یها زندگی زندگی نه
تیری بینا بی کیا جینا
جانی کهیسی انجهانی هی آن باسا کوهی پیاسی من مین
اپنا سب کچ کو بهیتهی پاگل منکی  پاگل اپن من
دل کی افسانی
مین جنم ! تو جانهی ! یهی جانا کوهی نهی هی

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

مخمس بر غزل سمنانی پناهی

دین منی خدای منی  رهبر منی
باران شوق و رحمت خشک و تر منی
بیت و غزل سرودۀ من مسطر منی
پنداشتم همیشه گل خاطر منی 
عشق منی امید منی ؛ دلبر منی 

خشت نخست کعبۀ عشق ار بود عدم
معموره  کج  به اوج  ثریا نهد  قدم
میگفت این  زبان نگاه تو  دم بدم
پنداشتم  چو نقش دل آویز صبحدم
در  انتظار  شام  سیه پیکر  منی 

بس داغ آرزو شده لبریز زندگی
حسرت کشیده رنگ به پائیز زندگی
 آتش زند به مرکب  شبدیز زندگی
پنداشتم  بدشت غم انگیز زندگی 
یارمنی  پناه منی  یاورمنی 

 چون میشوی بلند قیام  قیامت است
دریای عشق غرقۀ  امواج  حیرت است
با آنکه اسم زندگیم  راز عبرت است
پنداشتم نگاه تو پیک محبت است 
شوق منی ؛نشاط منی؛ساغر منی 

گفتند آب جوش بود دشمن قروت
با گردش زمانه شد این گفته ام ثبوت
هرچند میپزم پلو اندر پس بروت
پنداشتم  که از پس تنهایی سکوت
از عمر آنچه مانده بجا  در بر منی 

پنداشتم که شام فراقم نوید داشت
شاید که ماه روزه هلالی ز عید داشت
حسرتسرای دل اگرم تب شدید داشت
پنداشتم بوصل تو باید امید داشت
 غافل که دشمن دل غم پر ور منی

موج سراب برده مرا تا حصار چین
 چون موم زخم خورده ام از شهد انگبین
پای شکیب در َگل و تقدیر اینچنین
 رنگ فریب بود همه نقش و بعد ازین 
 اهریمن  فریبی  و در خاطر منی





۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

پدر سالاری


آغایم نمیمانه
روایتی از کمپ های پناهندگان در هالند

روزی، بدیدار آشنائ که تازه به هالند آمده بود و در شمال هالند در کمپی میزیست رفتم. آنروز ها افغانستان تازه از چنگال طالبان رها و در چنبر امریکائیان افتاده بود. از اینکه هالندی ها خود برای دفاع و باز سازی افغانستان در قالب ناتو آنجا حضور داشتند. روند بررسی دوسیه های پناهندگی،شهروندان افغانستان را بدون استثنا، بدلیل امن شدن کشور شان از مدتی بسته بودند. لهذا اوضاع مهاجرین در آن روزها چندان مطلوب و خوش آیند نبود.
بهر حال سفر با موتر از لیمبورخ تا شمال الی کمپ پناهندگان سه ساعت ، طول کشید. آشنایم در درب ورودی کمپ انتظارم را میکشید. پس از تعارفات معمول، با یک نگاه ور انداز در محوطه کمپ متوجه شدم. تعدادی از هموطنان،هر کدام از خطه ای مختلف،در سنین متفاوت، اما با عقایدی قسما مشترک و درد مشترک که به آسانی میشد از همه آنها مخرج مشترک گرفت دراین کمپ، به انتظار سرنوشت شان بسر میبرند.
بلی!،یکنفر جنرال اسبق پولیس، یکنفر دگروال که فرمانده اسبق دافع هوای اردو بود و چندین نفر از آدمهای ریز و درشت مهم سکتور های امنیتی، انجنیری و سیاسی کشور که دیروز در داخل کشور، حتا با دهها واسطه نمیتوانستی برای لحظه ای مصاحب شان شوی، در پهلوی چند تا از جوانان محصل و متعلم بعضآ بزرگ شده در غربت در کمال محبت و احترام اینجا میزیستند و  باهم چنان جوش خورده بودند که از صمیمیت آنها آدم حیران میماند.
 خلاصه پس از معرفی مختصر یکایک آنها توسط میزبان ، در یک لحظه حس کردم چنان با همه آنها صمیمی شدم که انگار سالهاست با هم آشنا هستیم. طوریکه اینها همه حاضر بودند بی هیچ دلیل، پای صحبت هر تازه وارد مهمان هموطن، بنشینند  و کابوس هایشان را صمیمانه و صادقانه با او شریک سازند. اصلن لزومی نداشت طبق رسم و رسومات روزگار،آدم خود را برایشان معرفی کند و ثابت کند که چرا، به چه دلیل، و کدام انگیزه از زنده گی شخصی و کیس آنها چیزی میپرسد! چونکه اینها هر کدام، خود شان با کمال میل ، به بازگو کردن درد های مشترک شان، پرداختند ! و از من به عنوان مهاجر کهنه گی، صرف همینقدر آرزو داشتند تا تجربه خود را، در یافتن دوباره، خود، در این محیط نو به آنها بی آموزانم و بس.
بزودی چای سیاه لب سوز تیره، آماده شد و به همگان پیشکش گردید. واقعن در رسم مروج ما مردم، برای قدم گذاشتن به صادقانه ترین برهه ی از صداقت یعنی دوستی، چاره ای جز هم پیاله شدن(چای) با آشنایان تازه نداریم. نوشیدن چای با این گردهمایی صمیمی، حسی را در درونم بیدار کرد! حسی جستجو! حسی اینکه بدانم بانی این صمیمیت جمعی کیست؟ میخواستم چیزی بپرسم ولی، جنرال صاحب رشته کلام را بدست گرفت و شروع کرد به درد دل! از سخنانش فهمیدم که: به اقتضای مسلک، تمام عمرش را در مسافری گذشتانده و اکنون هم در سر پیری ، در این تنهائی غربت جانگاه، خود را گم کرده است. ولی با قاطعیت منتظرست دوباره خود را پیدا کند. ظاهرا شکایتی ندارد و چیزی هم نمی گوید .اما دانستم چه می کشد. به موهای جو گندمیش که خبر از رسیدن پائیز می دهد نگاه کردم.  به این می اندیشم که چطور او بدون خانواده ، سال هاست زیر درخت امید به انتظار پاسخ مثبت و قبولی با شکیبایی نشسته است. ایشان آدم صبور و محترمی بودند که بعد از چندی بوطن برگشتند.
بعد شادروان دگروال صاحب فرمانده اسبق دافع هوا کشور،! شروع  کردند  به معرفی خودش و تجربه هایش از زندگی، از مخالفتش با کودتای تنی گفتند! از کارکرد هایش در ریاست کشفُ، بویژه  اینکه سالهای همکار و پرسونل پسرکاکایم، شهید بریدجنرال ارکانحرب خلیل الله حمیدی بوده حرفهای زیبائ فرمودند! البته بدون اینکه مرا بشناسد در توصیف حسن اخلاق نیک و لیاقت شادروان خلیل تا جائی گفتند که حتا بغض راه گلویم را گرفت!  در این میان ایشان همچنان حرفهایش را با شوخی های ظریفانه بیان میکردند، سخنان و تجارب ایشان حرفهای، دانته ایلیگیری در کمیدی الهی را یادم داد ! انگار او هم مثل دانته  در نیمه راه زندگانی ، خویشتن را در جنگلی تاریک گم کرده بود.، با آنکه وصف حالش در این جنگل انبوه وحشی دشوار بود،اما انگار او، صفایی را نیز در این جنگل یافته ، و از همان صفا برای پیش بردن بگفته خودش برنامه هایش با رضائیت خاطر سخن می گفت. طوریکه بعد هر جمله میگفت: مه پلان خوده پیش میبرم! مه د قصی چیزی نیستم! خوشبختانه از همین تاریخ به بعد با این شخصیت بزرگ نظامی کشور دوست شدم!چندین بار با ایشان در امستردام نشست و برخاست داشتم. تلخبتانه ایشان از بیماری قلب و در اخیر سرطان رنج میبردند، قلبی که سر انجام طاقت نیاورد و در یک روز از روزهای دلتنگی که هوای وطن کرده بود در بیمارستانی در امستردام از حرکت باز ایستاد. ایشان اکنون نزدیک به ده سال است که برحمت حق رفته اند. روانش را از ایزد لایزال شاد میخواهم
افسری دیگری که میگفت در امنیت سابق در محلی بنام"  دسپیچری" جگرن بوده، حرفهای همگان را با بی حوصله گی گوش می داد! و هر بار در میان روایتهای دیگران میدوید و آن داستان را در مقایسه با داستان مشابه در دسپیچری خودش بیان میکرد.انگار جسمش در هالند  و ذهنش در مدار همان " دسپیچری" پر پر می زد.
در حالیکه آرزو داشتم از تک تک اینها داستانها و روایتهای شانرا بشنوم دفعتن جوانی مرا خطاب قرار داده و از من پرسید! عاقبت ما را در این بی سرنوشتی چه پیش بینی میکنی؟ قوانین هالند پس از پاسخ رد گرفتن چسان است؟ البته با توجه به اینکه چند پیرهن بیشتر در این کشور کهنه کرده بودم  سوالاتی از همین قبیل را چند تای دیگر هم از من پرسیدند! منکه برای این سوالات جواب درست و حسابی نداشتم، عمدآ بحث را منحرف میکردم به "اما و اگر" ها و "شاید ها و احتمال ها" تکیه میکردم. در همین اثنا یکبار جنرال صاحب با صدای نسبتآ ناراضی رو بمن کرد و گفت: من اینها را بار بار نصیحت کرده ام که وقت تانرا تلف نکنید! بروید لندن! بروید ناروی! اینجا فقط وقت تان عبث میگذرد! حیف تان نکده!!! تا خواستم حرفهای جنرال صاحب را قسمآ با ماله کشی مهر کمرنگ تائید گونه بزنم! جوانی با شوخی گفت: جنرال صاحب چرا خودت چهار سال اس نشسته ای؟؟ عوض ما چرا خودت را نصیحت نمیکنی ؟ فکر کردم از این سخن جنرال صاحب شدیدا برآشفته خواهد شد اما او با لبخند رضائیت بخش گفت: خو برایتان گفتم دلیلش را!مه وقت میرفتم! ولی مره آغایم نمیمانه!!! سکوتی عجیبی در مجلس حکمفرما شد. عده ای که از تعجب نزدیک به شاخ کشیدن بودن تا خواستند چیزی بگویند، من به بهانه کشیدن سگرت از اتاق بیرون شده و با برآمدنم مجلس را تقریبن بهم زدم.   
در بیرون خطاب به آنهایی که اکثرآ جوان بودند گفتم: جنرال صاحب حرف کاملن طبیعی را بیان کرد.در کشور ما تصمیم ریش سفیدان،در امورات،شخصی و اجتماعی آدمها، تقریبن حجت نهائی است. افکار ریش سفید خانه و قریه در واقع بر تار و پود خانواده و جامعه تسلط فوق العاده دارند. بویژه در اطراف مهم نیست چه درجه تحصیل و چه رتبه داری، باید از پدر بشنوی! بسیاری از جوانان همسن و سال من وقتی هنوز سخن می گویند آنها نه از زبان خود، بلکه از زبان والدین خود سخن میگویند و پدران هم همآن ذهنیت والدین شان را دارند! این رسم ماست! تعجب نکنید و نخندید. .
گرچه این موضوع در همانجا ظاهرا پایان یافت اما افکار مرا طی این دو دهه پیوسته حول محور پدیده پدر سالاری در جامعه ما طوری متمرکز نموده که در این سالها این گپها را جسته و گریخته یاد داشت کرده ام
الطاف حسین پسر استاد سرآهنگ در یکی از مصاحبه هایش هرچه گفت از پدرش بود حتا یکبار هم از خودش نگفت
پسر استاد رحیم بخش در حالیکه مثل پدر میخواند در برابر پرسش خبرنگار تلویزیون آریانا گفت: ما بخاک پای اونا نمیرسیم صیب  
پسر مرحوم ساربان در مصاحبه خود عین مطلب را تکرار کرد! مضاف بر اینها پسران سیاستمداران مطرح، پسران خلفای طریقت و روحانیت، پسران شاعران و ادیبان هیچکدام بگفته خود شان به خاک پای پدر نمیرسند. در حالیکه برعکس در اروپا موزیک، ادبیات و سیاست به عنوان علم، همگام با تکنالوژی با هر نسل شتابان زده به پیش میرود. چند سال پیش بدعوت دوستم رابرت فن د کلود در یک باند موزیک شهر بیک هالند دعوت شدم. او مرا نخست پای عکسها و موزیم موزیک آنجا برد. اعضای گروپ تقریبن پنجاه فیصد شان از پدر و پدر کلان موزیسین بودند. رابرت، انسترومنت های موزیک پدران شانرا در عکس نشانم داد و گفت متاسفانه آنزمان انسترومنت ها قدیمی بود! نوتیشن درست نبود! و وقتی سی دی از ترانه دسته جمعی آنزمان را گذاشت! گفت اگر این ترانه را آنها با  آلات موسیقی امروزی اجرا میکردند بسیار بهتر میشد. در کل سخنش این بود که: هنرمندان نسل پیشین،برای نسل خود بهترین ها بودند! نه برای ما
گرچه کانون توجه ام در این نوشتار، به هیچ وجهه نقد دیالکتیکی رسوم خویشتن و رونمایی از تجارب اروپا نیست. اما این سوال هنوز در ذهنم حل ناشده باقیمانده است که چرا در کشور ما چنین نیست ؟ جوابی هم ندارم جز اینکه بگویم پدرسالاری




 

۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

نخستین پهلو زدن برای بیداری


بیداری از خواب هزار ساله

در کودکی، هر بار وقتی به صحبت های بزرگان خانواده و محاسن سپیدان برجسته شهر بدقت گوش میدادم.نخستین نقل و نبات مجلس آنها، یاد و حسرت ایام گذشته، بویژه فراوانی خوراکه باب و چیز های که اکنون به ندرت میتوان یافت، بود. گاهی تا حدی در این خصوص مبالغه میکردند که ما کودکان بوی میوه‌ها بویژه یخ ناک، قیسی، پری کوک و رواش تازه را در زمستان و قروت روغنی ، پنیر و قیماق کشک را در تابستان حس می کردیم.آشک تهیه شده از گندنه دست کنده در پیش چشم ما مجسم میشد و صدای زنگوله گردن اسپها و خرها ی حامل بارهای بادرنگ، تره و ترکاری باب به شهر را حتا در گرد صندلی و سر سرخی خیالی می شنیدیم. در ثانی بیشترین صحبت ها، بر محور حس قناعت و جمودی نسل شکر گذار و خدا بیامرز گذشته دور می‌زد.، نسل بی درد و به اصطلاح خوشبخت که حتا تعبیر خوابهای شان را بدست معبران حاکم سپرده بودند. نسلی که نه تنها کاری با کار حکومت نداشتند، بلکه حتا با لالائی حکومت در خواب می رفتند. نسلی از دنیائ به اصطلاح آزاده ولی بی خبر و بی باز خواست! کسانیکه ظاهرآ نه همنشینی با شاه را میپسندیدند و نه یاری با گدا را در شآن خود شان میدیدند.

خلاصه اینکه از دنیای یکنواخت خدا آمرزیده گانی که فراتر ازخور وخواب چیزی دیگری در زندگی نداشتند با هزاران حسرت و نیکوئی ها یادآوری میشد. از دنیای تسلیم شده گان به سرنوشتی که امثال حاکم سید عباس خان برایشان رقم می زدند تقدیر ها بعمل آورده میشد، از کسانی که در تمام عمر هرگز به مرز های خطر نزدیک نشده بودند و پیش از افتادن نخستین برف بر زمین در سر سرخی بستره پهن میکردند تقدیر و در برابر کسانیکه برای بدست آوردن لقمه نان بهتر، مانند شهید نقشبند که مادرم او را "نخ چوبند"میگفت ریسک کرده و پی تجارتش در قندهار کشته شده بود، بنام طماع و حریص مذمت میشد.

از این لحاظ خاطرات و رویاهای کودکی من نیز مانند کوچه پیچاپیچ گاو کشی شهرم،که مادرم هر بار با ترس از آنجا یاد میکرد آگنده از رنگهای متنوع، بوها و صداهای مختلف آدمی و حتا اجنه و کونتی است.تصاویری گاه روشن و گاه کم‌رنگ افتاده بر دیوار های شهر خاطرات که مرا کوچه بکوچه و سرائ به سرائ و حتا قریه به قریه می پیچاند.

در واقع برای نسل پیشتر از من، عقبگرد به گذشته و زیستن در دایره ئ بسته فرهنگ نیاکان، خوابیدن و لوت خوردن در زیر لحاف بسته جایداد و ارث پدری رویای بزرگ و سعادت دارین شمرده میشد! بریده نشدن از بند ناف اجداد و تن دادن به رزق و روزی ناچیز تا حدی مرسوم بود که کسی برادرش را که قاری قران هم بود بخاطرصاحب شدن ارث مکمل پدری کشته بود و جنازه اش را در پشت خانه خسرش انداخته بود. مادر مرحومم این داستان را با دقت همراه با معاونین قاتل که نام یکنفرش تا اکنون یادم هست میکرد. خلاصه اینکه تاآغازین سالهای جمهوریت داوود خان عقب مانده ترین لایه های اجتماعی، صرف در تابستانها از حجره های نمناک زمستانی با تفکراتی بغایت عقب مانده ومتعصب سر بیرون می آوردند و حسرت آرامش زمستان گذشته را میخوردند و بس! نسلی که هیچگاه دیده برواقعیت ها نمی گشودند و مخالف هر نوع تغیر بودند

اپوظبی میریم بخیر

خوشبختانه که همچنین بودند کسانی که زحمت بیداری و فرا رفتن از مرزهای بسته سنت را بر لذت خور وخواب ترجیح داده و با اینگار توانسته بودند تا جامعه را آبستن تغیر کنند. آنها با سعی و تلاش و آوردن دستمزد های زیاد ثابت کرده بودند که خوشبختی، حاصل تلاش و رنج کسانی است که آتش نا میرائی تغیر و تحول در درون شان شعله میزند.آتشی که بهای آن پذیرفتن رنج ، ریختن عرق و سوختن جگر است. یکی از این قهرمانان و پهلوانان روزگار مردی بود از قریه سنجتک که با پسر عمه ام مرحوم حاجی محمد ظاهر دوستی و خویشاوندی داشت. وی پس از مدتی کار در ابوظبی با پول فراوان به غزنه برگشته بود. او در برابر سوال اینکه چگونه تصمیم گرفت مسافر شود. مسافری و پردیسی که در آن وقت سخته خواری شمرده میشد را بر خلاف عرف معمول بر گزیند میگفت: راستش از خیلی وقت پیش احساس کردم که قناعت بر ارث پدر خود را بازی دادن است. فکر کردم اینگونه شیطان ما را گول میزنه بیا پناه برخدا! بعد حاجی صاحب مشتاقانه رو به پدرم کرده میگفت : میریم ابوظبی ! گمشکو در ای کاتبی چیزی نمیشه و هر دو با رضائیت میخندیدند. یعنی نخستین هسته ای جنبش های بیداری ار سنت و رفتن بسوی مدرنیته آغاز شده بود. یعنی اکثریت دیگر پذیرفته بودند که هرچند شمایلی از خوشبختی را، تقدیر برای دوام آوردن در برابر زهر زجر زندگی، گاهگاه بطور هدیه بشکل واکسینی میبخشد. اما این شفائ موقت به هیچ وجهه برای عبور از ملال و مصیبت همیشگی نیست!! باید پوستین تحجر را بیرون کشید. و دیگر قناعت به لقمه ای نان وزیستن در چهار دیواری محقر بدون داشتن گیس و تیپ کاری درستی نیست.

هنگامیکه این سطور را مینوشتم یکبار حس کردم، پدرم زیر درخت توت روی گلمچه، قدیفه ی را بر رویش کشیده و تن بخواب آرام ظهر تابستانی داده است. در پهلویش پشک اش نشسته سرتاپای خود را می لیسد. آنسوتر نور زرد خورشید بر رخسار سرخ چگه (گیلاس های کوچک) آویزان شده بردرخت بشکل زیبایی تابیده و منعکس میشود.درست بسان بناگوش کسی،.زنبورهای عسل در فضا می چرخند و صدای وز وز و ریتم آرام شان باغ را پر کرده است. همه چیز در آرامش است. نفس جوانی می کشم، درخت شعرم گل میکند چنان مشتاقانه که لذت آنرا دربند بند تنم، تا مغز استخوان هایم حس می کنم.

میخواهم پدرم را بیدار کنم. که رفیقش آمده و تصمیم رفتن به ابوظبی قطعی شده است. قدیفه را بر میدارم آه، افسوس کسی زیر آن نیست. فضائ خالی، سایه‌ای محو و اندوهی عمیق. پشتم را می لرزاند! اینجا جز خودم هیچکس نیست! هیچ صدائ بجز صدای موتور یخچال شنیده نمی شود. زمان زیادی سپری شده و این تنها یک رویاست.،.خاطرات این ناظران خاموش اما گویای تاریخ، در دیوار های خانه می پوسند و محو می شوند. دیوارهائ که دورتر و دورتر می گردند وتاآب زلال کاریز خواجه احمد جاری میشوند. از آن آب دو لپ میگیرم و بر رویم میزنم عبدالمحمد صنفی ام از درب مظفری درملتون میبراید و میگوید چه میکنی اوبرادر؟ میگویم چپ باش که  در همین کاریز زلال، عکسی را دیده ام. گفته بودم شعرم گل کرده اما همین شعر  که در سابق سروده بودم بر لبم جاری شده همین را با آب میخوانم.

عکس به قاب 
گلِ  نیلوفر آبی تو مانند شهاب 
جلوۀ قامت زیبا و قشنگت جذّاب 
رفعت کاخ جلال تو بود خلسۀ نور
شرر عشق تو در سینۀ عشاق مذاب 
من بدریای تو با جذبه فرو ریخته ام
درد عشق تو نموده ست مرا بی تب و تاب
هرگزم دیدۀ نمناک به آرام نخفت
در يمِ آرزو امید بود همچو حباب 
شب تاریک نمو کرده بشهر رؤیا
هست استارۀ من عكس بروی یک قاب 
دست دل آئینۀ طاقچۀ یادت هست
چونکه چشم تو مرا قبله بود هم  محراب 
ساغر شب شده جاری به گلوی غم و درد
 قصه هجر من و مثنوی و شهر کتاب 
گل لبخند چو مهمان لبت میگردد
عسلِ بوسۀ شيرين، به دهن  گردد آب 
با نفس هاي اهورايي توعالم دل
گشت مجنون و نویسا قلمم مصرع ناب
موی رگهای هوا مست به پیشت رقصید
چون دل مردۀ من غرق بود در مرداب
چشمۀ نوری،گلی ماهی و هم زمزمه  ای 
پای صد خلد برین با نگه افگندی طناب  
چشم خاموش مرا بینی و نظاره کنی 
این تغافل به شکیبایی من بست قلاب

۱۳۹۴ مهر ۱۱, شنبه

نمیدانم ستون پنجم دشمن کیست؟

نمیدانم؟
تا کی در پهنه ی این جغرافیا اینگونه سرنوشت های تلخ برای آدم هایش رقم خواهد خورد ؟. دیگر از طالب وحمله های انتحاری اش زیاد تعجب نمی کنیم چون این وحشی گری تازه ست با زبان خشن معاصر! و حالا دیگر الفبای این زبان را می فهمیم! دیگر وقتی میشنویم که عده ای تفنگی به نام « طالب » سر شاهراه می ایستند و هر آدمی را که مثل خود شان نیست از موتر پیاده و نابود میکنند شگفت زده نمی شویم
حتا حالا اگر تصویر ضجه های فرخنده و شقایق معصوم را که به لطف ویدئوهای منتشر شده در شبکه های اجتماعی در همه دنیا دیدیم دوباره ببینیم بگفته فرنگی ها سرپرایز نمیشویم! چرا که همه ما حس میکنیم تاریخ به گستره ی ملموس تری از جنایت زیر نام طالب و داعش قساوت های منسوخ شده را به هر اسمی بازسازی خواهد کرد
اما از نظر من طالب یک گروه تروریستی نیست ، یک فرهنگ است ومنشأ آن هم در درون همه ی انسان هایی است که به هر اسمی از مرزهای انسانیت خارج شده اند. به نظر من ممکن است هر انسانی یک یا چند طالب در درون خودش داشته و دارد! وگاهی به آن طالب درون حق میدهد که کاررا به آن درجه ازنهایت پلشتی و قساوت برساند که با سر های بریده ی کسانی که با او به زعم خودش تفاوت ایدئولوزیک دارند، توپ بازی کند و با افتخار از آن فلم بگیرد و منتشر کند. با جسد بیجان فرخنده جهاد اعلان کند آنرا آتش زند و موتر را از سرش الله اکبر گویان بگذراند ! حلق شقایق معصوم را ببرد
خدایا بداد این ملت بیچاره برس
نمیدانم ستون پنجم دشمن کیست؟
اصولن ستون پنجم یک اصطلاح سیاسی است و معنی محتوایی دارد  نه
  لغوی!  در محتوا  به عوامل پنهان و جاسوس یک کشور در کشور دیگر گفته میشود که بشکل پنهانی در لباس دوست به تضعیف دولت یا گروهی که ظاهرا باید به آن وفادار باشند می‌پردازند. این اصطلاح از زمان جنگ داخلی اسپانیا در عرصه نظامی و سیاسی رایج شده‌است.
به عباره دیگر ستون پنجم یعنی خائنین!یعنی همکاران  دشمن چه به واسطه ی جهالت ! چه به دلیل عناد!و تلخبختانه کاری که از ستون پنجم  بر می آید  از چهار ستون اصلی دشمن بر نمی آید بطور نمونه 
در جنگهای سه ساله اسپانیا ( 39-1936 میلادی) هنگامی که جنرال مولا با ارتش خود به سوی مادرید پایتخت اسپانیا پیش می رفت برای کمونیست ها که بر شهر مسلط بودند پیغام فرستاد که:" من با چهار ستون سرباز و تجهیزات از شرق و غرب و شمال و جنوب به سوی مادرید پیش می ایم ولی شما فقط روی این چهار ستون حساب نکنید بلکه ستون دیگری به نام ستون پنجم هم داریم که در مادرید و حتی در میان جمع شما هستند که دانسته یا ندانسته برای ما فعالیت می کنند. شاید هم با ما موافق نباشند ولی چون با  شما مخالف هستند اعمالشان غیر مستقیم به نفع ما تمام می شود .اگر از چهار ستون اعزامی واهمه ندارید از این ستون پنجم بترسید که در تمام امور و شئون شما نفوذ دارند و راه ورود چهار ستون را به داخل شهر هموار می کنند۱. "
همین طور هم شد و بالاخره ژنرال  با کمک همین ستون پنجم و خرابکاری آنها توانست پایتخت اسپانیا را که کابوس قحط غله و گرسنگی بر آن سایه انداخته بود تصرف کند و سلطه و سیطره کمونیستها و جمهوری خواهان را از سراسر خاک اسپانیا بر اندازد . از این تاریخ است که اصطلاح ستون پنجم وارد اصطلاحات سیاسی شد و به عاملان اجنبی و به طور کلی هر فرد و دسته ای اطلاق گردید که اعمالی به زیان و ضرر خودی و سود بیگانه انجام دهند. 
حالا باین مقدمه نسبتآ طویل میپردازم به اصل مطلب و عنوان این نوشتار که ستون پنجم در کشور ما کیست؟ چرا پس از سقوط کهندژ در مطبوعات ما این اصطلاح رسانه ای شد و ورد زبان همگان گردید. اما پیش از این توجه شما را به سخنان کمال صافی نماینده مردم کندز در شورای ملی جلب میکنم ایشان بنمایندگی از مردمی که ناموس شان بتاراج رفته و چور و چپاول شده اند از تربیون همان مردم چنین فریاد میزدند : در کندز هیچ چیز چور نشده ! بلکه برای چور آمادگی گرفته شده حالا چور میشود دروغ اس دروغ اس دروغ اس
یعنی بگفته این ستون پنجمی آی ایس آی ؛ اردوی ملی افغانستان که برای حفاظت از مردم آنجا بدانجا رفته  اند ارتش نه بلکه گروهی از دزدان است و وحشیان قرن دستار سیاهان جذام آور پاک پاک اند در کندز آب از آب تکان نخورده ! اینست چشم سپیدی ! این است سیاه را سپید کردن! اینست ستون پنجم ! اینک مردمی که نماینده اصلی فضل الرحمن ملا عمر حمید گل و جنرال راحل شریف را بنمایندگی خویش برگزیده اند بچشم سر میبینند که در زیر زنخ شان مار خوش خط وخال را جا داده اند. شما باور کنید که اگر افشاگریهای همین فیس بوک و تکنالوژی نوین نمیبود هاشمیان روستار تره کی نبی مصداق و چاپلوسان حرفوی همه به تائید ازین مار آستین سر میجنباندند و میگفتند العیاذ بالله! طالبان فرشته های صلح اند چند نفر از ایران آمده بوده از موقع استفاده کده گد ودی جور کرده و مزدوران ایران که در ارتش جا گرفته اند حالا برای چور رفته اند افغان اصلی بچیان گاهی از اینکار ها را نمیکنند بلکه این سقوی ها هستند که بر خلاف پروسه صلح افغان اصلی بچیان را از آن شهر میرانند
بلی متاسفانه این واقعیت کشور ماست! افغانستان بروایت تاریخ غبار (افغانستان در مسیر تاریخ) از گذشته ها محل امنی برای جاسوسان بیگانه بوده است. از قاضی قادرو و شاه جی گادیوان دیروزی گرفته تا جاسوسان امروزی نظیر کمال صافی در  میان این ملت  پاکدلان  پناهگاه امن؛ نام و نان عزت و حرمت دارند. نان میخورند و حرمت نمک میشکنند. و این دایره خبیثه جریان دارد. بهمین دلیل پس از شکست رژیم مزدور طالبان در ۲۰۰۱ پاکستان این گارنیزیون انگلیس با شماری زیادی از جاسوسان کار کشته  در یک لایه  مهاجم وارد عمل شد و بسهولت از ارگ گرفته تا دستگاه های امنیتی و  پارلمان و  حتا تا کمیته المپیک کشور نفوذ خود را تعمیم وگسترش داد. رشد ستون پنجمی ها در این سالها بحدیست که در تاریخ هیچ کشوری بچنین سهولت مساعد نبوده و نیست مثلن همین حالا من با چندین تن از فارغین فاکولته حقوق و علوم سیاسی افغانستان صحبت کرده ام که اول نمره از آن فاکولته فارغ شده اند پدران شان در جهاد و مقاومت سهم داشته اند ولی برای گرفتن یک ماموریت عادی به وزارت خارجه هفت خوان رستم را باید بگذردند ده جای امتحان داده اند و بالاخره کاتب هم مقرر نشده اند اما شخصی مجهول الهویه  بنام جانان موسی زی مثل ملی در چشم مردم یکشبه سبز میکند در ۲۳ سالگی سخنگوی دستگاه دیپلوماسی افغانستان میشود و در ۲۶ سالگی سفیر کبیر و نماینده دایمی افغانستان در اسلام آباد ! وی حتا مثل شاه جی گادیوان دیروزی که در رکاب شاه محمود خان سفر میکرد و بجای او امر و نهی میفرمود؛ در ر
کاب اشرفغنی همسفر او در هند وستان بود ! 
همینطور لایقترین پیلوتان و انجنیران که لیاقتشان در قوای هوایی دیروز زبانزد عام و خاص بود در این رژیم جا ندارند یا به تقاعد سوق شده اند  و یا هم در پست های پسیف گماشته شده اند اما عبدالوهاب که به طرفداری آی ایس آی در کودتای تنی  شهر کابل را بمبارد کرده بود . قوماندان قوای هوایی افغانستان است . در سال ۲۰۰۷ رسانه  ها از گرفتاری آصف ننگ و زندانی شدن او  از سوی امنیت ملی در حال جاسوسی در نزدیکی سفارت پاکستان گذارش دادند اما وی بزودی تبرئه شد و چنان نردبان ترقی را پیمود که هیچ تعلیم یافته ای تا حالا حتا در خاندان محمد زائی نه پیموده است ایشان بزودی با عزت  و شان رها و سخنگوی پارلمان افغانستان شدند سپس سخنگوی وزیر تعلیم و تربیه و بزودی معین مسلکی آن وزارت و با جلوس اشرفغنی والی فراه گردید! ایشان در ۱۳۵۷ تولد هم نشده بود بنابران نه در جهاد سهم داشته و نه تحصیلات عالی دارد! در حالیکه هزاران مجاهد تحصیل یافته و هزاران نفر دارائی تحصیلات عالی وزارت بوزارت برای یک ماموریت عادی سرگردان اند این سه نمونه ای سوال براانگیز پیش خودم هست . که خدمت تان تقدیم کردم. از همه جاسوسان نقابدار و ستون پنجمی ها پنهانی که امیدوارم خداوند روزی تمام آنها را خلق و رسوا سازد. هنوز کسی با اسناد محکمه پسند آگاه نیست.فقط در اخیر میخواهم این نکته را اذعان کنم که هر چند:.
اصطلاح ستون پنجم از نظر معنی و مفهوم مجازی همان جاسوسی است؛ اما  با این تفاوت که جاسوس به ضرر و زیان بیگانه و نفع و مصلحت ملت و کشور خویش کار میکند . در حالی که ستون پنجم  کاملن بر عکس دانسته یا ندانسته برای زیان  خود و نفع بیگانگان کار می‌کنند.

۱ - ویکی پیدیا

۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه

شرط آفتاب


بستگی دارد !!!!


دوباره سوئ رودخانه محله ما رفتم و روی همان دراز چوکی،در حالیکه بر لبم ترانه ابوالقاسم لاهوتی "خورشید من کجایی؟" را زمزمه میکردم، نشستم و بر آسمان رویا ها غرق شدم.، شگفتا که امروز ، از  در و دیوار خانه ها و اپارتمان های کنار دریا تا افقهای دور و بی در و پیکر، هیچ صدائ بر نمیخیزد.همه در سکوت مطلق فرو رفته اند.،آسمان مملو از ابر و پر از بغض است! کسی مثل من با دل تنگ در کنار دریا نیست! چند زاغ پیر با نگاهی غمناک و گرسنه، در عقبم روی درختی نشسته اند و به عابران غمزده ئ، چون من خیره میشوند تا شاید صدقات نیاز ها را با پرتاب تکه نانی بسویشان بدهند.
آری! انگار امروز هیچ امیدی نیست. خورشید در لحاف ابرها پیچیده و رفته! زیرا خدائ خورشید برای خوشحال کردن دل عاشقش شرط گذاشته و  میگه:  بستگی دارد
  It depends

رو به آسمان پر بغض و ابر هایش میکنم! دلی پر از بغضم را اینسان نصیحت و خالی میکنم: همانگونه که خورشید اشعه زرینش را پس از بارش قطرات زیبای باران با مهربانی بر گلاب و مرداب یکسان می تاباند و بر سکوئ آفتاب پرستان و شب پرستان، همسان چهره خندانش را نمایان میکند، چه زیباست اگر تو هم پس از بارش ابر های تیره و تار اندُه ات ، در کنار همین دریا بدون ناراحتی، همانند خورشید باشی!گرمتر و امیدوارانه تر از گذشته سویش بتابی! بازتر و تموزی تر آغوش بگشایی! با بال های زرین آفتابی، آفتاب پرست تر خشوع و خضوع کنی! بیا فقط همین امروز تو هم خورشید بودن را تجربه  کن هم خورشید پرستی را !  

در سکوت مطلق، درنگ میکنم و از خود میپرسم آیا توان خورشیدی کردن در من هست؟ گلویم را عقده میگیرد.میخواهم ببارانمش اما مثل همیش قرتش میکنم. زیرا من کوه های از عقده را قرُت کرده ام. با اینحال خوشبختانه، آدم عقده ای نیستم. من با توصل به نخستین درسی از کتاب صنف سوم ابتدائی "نابرده رنج گنج میسر نمیشود" باور پیدا کرده ام که: بهترين تجربيات انساني و زیباترین هدیه های الهی از رهگذر پذيرفتن رنج بدست می آید.، لهذا  براي گذار از عقده ها و حسرت ها، لازمست آدم، رنج را بپذيرد  تا آرامش را بسازد.بنابر همین اصل من پس از تحمل خیلی رنج ها، به گنج آغوش خورشید، به نوازش دستهای نوازشگرش، به گرفتن تحفه های خورشیدی و سرانجام به عقد خورشید نائل شده ام.
 پس ای ابرهای تیره آسمان! ای لحاف سیاه خورشید خدا! بصراحت و صداقت میگویم  که :آری من آدم بشدت رنج ديده ام، با اینحال هیچگاه آدم رنجوری نيستم ؛ شاید نوعی به گناه آلوده باشم سهوآ یا عمدآ اما گناهكار نيستم !!! گوش ات را باز کن ای خورشید اگر اینجا بمن نمیتابی آنجا به خدایت بتاب و بگو!ما هیچگاه گنهکار نبوده ایم و نیستیم.! ، من همیشه درد میكشم اما هیچگاه خود را زخمي و طلبكار نشان نمیدهم ( همین حالا روی همین دراز چوکی برای درد کشیدن نشسته ام)، متاسفانه محیط ناپاک را بسیار تجربه كرده ام اما ، پاکی و تميزي ام را نگه داشته ام و از این سبب با همين روش ساده و معمولي ،  همراه با رنج و گناه ، در کمال بي عقده گی به گنج خورشید دست یافته ام،  گنجی که در بي كسي و غربت دوباره منتظرش هستم.
نمیدانم غیر از من چه کسی توانسته ، با یک چنین دردی،در کمال آرامش با بی عقده گی تمام، سنگ صبور دست نوازشگر خورشیدشده باشد و طوری به او نزدیک گردد تا در مدارش ، کاملن مثل او یا لا اقل قمرش گردد.

آری من از بوی تنش، از شعاع مهرش، از بوسه های عاشقانه اش، و از نوش شراب تنش مبدل به او شده ام.ولی خورشیدی بودن را هنوز بلد نیستم. چونکه خورشیدی بودن کمال میخواهد نه جمال! بیا ای خورشید خدا دستم را بدون قید و شرط بگیر و مرا خورشیدی بیاموز! زیرا همین خورشید گون بودن، آدم را یاری می رساند که در جستجوی معنی زندگی، تا ژرفنای هستی نظر افگنم و نقش خود را در چرخه حیات عاشقانه ببینم آنچنان که در این دو برگردان هندی میخوانی شاعر نبودم اما زیبایی شعاع تو،شاعرم ساخت!عاشق نبودم اما چنبر نوازشگر طلایی تو!  خیال تو و تابش خورشیدی تو خورشید عشقم ساخت



دو برگردان از دو آهنگ هندی

برگردان آهنگ مین شاعر تو نهی 

شاعر نیستم
شاعر نیستم اما همین زیبایی
پس از آن لحظه ای که دیدمت
قادر بسرایش شعر و شاعری شدم
عاشق نیستم اما همین زیبایی
پس از آنکه ترا دیدم
عاشقانه ها بسویم آمد
من اسم عشق را بسیار شنیدم اما
اینکه عشق چیست؟ نفهمیدم
در این مسئله گیچ شدم
همانند اینکه دشمنی در میان دوستان پنهان شده باشد
دشمن نیستم
دشمن نیستم اما همین زیبایی 
از لحظه ای که ترا دیدم
فهمیدم دوستی یعنی چه؟
فکر کردم اگر به نیایش رو آورم
زمانیکه دست تو را در دست گیرم دیگر از خدا چه خواهم خواست؟چه آرزویی
زیرا پس از آنکه عاشقت شدم
شروع به پرستش و عبادات کردم
کافر و منکر نیستم
اما همین زیبایی! 
پس از آنکه ترا دیدم
مرا به دنیای بندگی و باور کشاند
مین شاعر تو نهی مگر یی حسین
جب سی دیکا مینی توجکو موجکو شاعری آگهی
مین عاشق تو نهی مگر یی حسین
جب سی دیکا مینی توجکو موجکو عاشقی آگهی
پیار کی نام مینی سونا تا مگر
پیارو کیا هی یی موجکو نهی پهی خبر
مین تی اوجلا رها اولجنون کی تیرا
دوستو مین رها دشمنو کی ترا
مین دشمن تو نهی مگر یی حسین
جب سی دیکا می نی توجکو موجکو دوستی آگهی
 سوچ تا هو اگر مین دعا مانگتا
هات اپنی اوتاکر مین کیا مانگتا
جب سی توج سی محبت مین کرنا لگا
تب سی جیسی عبادت مین کرنی لگل
مین کافر تو نهی مگر یی حسین
کبهی کبهی میری دل مین خیال


گاه گاه  خیالاتی در دلم میگذرد
که تو فقط برای من ساخته شدی
نخست در جایی  میان ستاره گان پنهان بودی
و سپس تو را بزمین فقط برای من پائین آوردند
این جسم؛ این نگاه ها و این دستها گنجینه ئ امانت منست
حتا سایه ضخیم این موهای زیبا تنها و فقط برای منست
این لبهای قشنگ و این بازوان زیبا گنجینه امانت منست
گاه گاه این خیالات در دلم میگذرد
صدای شهنایی در جاده ها نواخته میشود
نخستین باریست که پرده (حجاب) را از رویت میبردارم
و تو با کمی خجالت در آغوشم می آیی
 با تمام محبت در تمام عمر
 بسویم میبینی  با عین نگاه در تمام عمر
میدانم از من بیگانه ای 
 اما همین شیوه افکار منست



کبهی کبهی میری دل مین خیال آتا هی
کی جیسی توجکهو بنایا گهی هی میری لی یی
تو اپ سی پهلی ستارو مین بس رها تی کهین
توجهی زمین پی بولایا گهی یی میری لی یی
کی یی بدن یی نگاهین میری امانت هی
کی هونت اور یی بهاهین میری امانت هی
یی گیسوون کی کنیچان میری خاطر
کی جیسی بیجتی هین شهنایوون سی رهاهون مین
سهاگ رات هین گنگهات اوتا رها هون مین
 سمت رهی هی تو شرما کی اپنی بهاهون مین
کی جیسی تو مجهی چاگی عمر بها یاهون
اوتاگی میری طرف پیار کی نظر یاهون
مین جانتاهو کی تو غیر هی مگر یاهون