۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

ناشناس با غزل خسوف و کسوف

    داکتر ناشناس و بی مهری ها

نویسندۀ معروف روسی دستایوفسکی میگوید: بنظرم سخت ترین کار دنیا این است که در یک فضای خفقان آور و غیر قابل تحمل، در حالیکه احساساتت هر لحظه خفه ات کند باز هم بتوانی منطقی رفتار کنی.! واقعن بسیار سخت است اینکار، اما دیپلومات نکته سنج، ادیب و هنرمند والای کشور ما داکتر ناشناس، توانست همین کار دشوار را با متانت، صداقت و شجاعت در کمال خونسردی با مجری گستاخ برنامه تلویزیون بهار بوجه احسن انجام دهد.من که این برنامه را با نگاه ژرف دیدم از رفتار منطقی و عالمانه داکتر ناشناس در پهلوی آموختن خیلی چیز ها به مفهوم اصلی واژۀ "شجاعت" پی بردم.

 آری شجاعت فقط در همان لحظه نخست که با ترس مواجه میشوی دیده و تعریف نمیشود بلکه وقتی به گذشته نگاه میکنی و میبینی از پس معمای بس ترسناک که اکنون با وجود بزرگنمایی ها دیگر برایت به اندازۀ روز اول معمایی،هیولایی و ترسناک نیست، پیروز برآمده ای و میتوانی در برابر هر نوع تهدید در موردش منطقی تر حرف بزنی، دیده و تعریف میشود.هرچند او پیهم از سوئ مجری تشویق به پذیرش اشتباه و معذرت خواهی میشد، اما ایشان با شجاعت تمام از آنچه در گذشته گفته بودند با استدلال دفاع کردند و در برابر هر اتهام واهی و پوچ به عنوان یک دانشمند آگاه، در حالیکه لبخند شجیعی را لبانش به طور عجیبی در نگاهش منتقل مینمود پاسخ گفتند.انگار او تصمیم گرفته بود برای بنمایش گذاشتن صداقتش امروز بهترین خودش باشد نه بهترین دیگران! چون بهترین خود بودن هنر است و بهترین دیگران بودن رنج ناتمام

  داکتر ناشناس نیاز به معرفی و تعریف ندارد! کیست که او را نشناسد و خاطرۀ از آهنگ هایش نداشته باشد.او که

 در رشتۀ ادبیات دوکتورا دارد، شعر و تصنیف هم میسراید، آهنگ میسازد و آواز جادویی اش در قلبهای چند نسل حکمروایی میکند، هنرمندیست که منش و بینش اش، نیز مکتب زندگی، عشق ورزی، پارسایی، صداقت و پاکدامنی میباشد. دانش، هنر و صدای سحرآمیزش، شیرازۀ از شعر، شور و شعور است؛او وقتی در کوهستان و دره ها روی سبزه مینشیند، فریاد توصیف قبای چیت گل گل یارش را در آهنگ دره به دره سر میدهد. از گل بادام آهنگ شیر و شکر میسازد! لب دریای کابل مینشیند تا از جادوی نگاه یک جفت چشمان سیاه بنالد آشناترین همراز ترین هر دل میشود!.این وارستۀ صادق و رستگارفطرت ،با آنکه ساز و آوازش ذکر یار و عاشقانه است، در عین حال از ترانه هایش، عرفان، پند و حکمت نیز چون باران، باریدن میگیرد. چنانچه از به نوا آمدن نی مولانا میخواند، از فلسفه بود و نبود انسان در اندیشه اقبال میسراید. از شبلی آن پیر طریقت ارشاد و سوختن در داغ نامرادی میخواند. بدون شک او اهل دل و عارف شوریدۀ است که همۀ این ترانه ها به مدد آن نم چکیده بر خاک دل که چون یمی، بی تاب و بی‌قرار، در جوش وخروش میباشد الهام میگیرد.او بهترین آموزگار زبان و ادبیات پشتو و فرهنگ پشتو برای همه فارسی زبانان و از جمله برای خودم است. دوستانی که مرا میشناسند میفهمند که من تمام آهنگهای پشتوی ناشناس را از حفظ دارم و همیشه با هارمونیه آنها را عاشقانه میخوانم.ناشناس توانسته فرهنگ و ادب پشتو را از طریق عشق نه از طریق فرمان و زور به ما بشناساند .

مضاف بر اینها آنچه این شخصیت را عزیز دلها کرده، پرتو نگاه این هنرمند روشن بین و پاک باور به عشق و عرفان است آری به یقین کامل میتوان گفت که او بیش از هر تعلق قومی سمتی هم تبار عشق است . مضاف بر این شکسته نفسی و مهربانی خاصۀ شخصیت اوست. متاسفانه من او را از نزدیک ندیده ام، اما دوست بزرگوارم استاد عتیق فقیری یک چنین ازیشان تعریف کردند و برادر عزیزم شاه محمود جان که با ایشان از نزدیک آشنائی دارند میگویند ناشناس شخصیتیست که مثل"دایره" با آمدنش موج مثبت میدهد و از این رو میتواند با همه کنار آید. واضح است که انسان ها محبتی بزرگترین ضربه ها را از محبت زیاد به دیگران میخورند. چرا که تجربه نشان داده در این دنیا ناکسان، بزرگترین و مهلک ترین ضربات شکننده تاریخ را آدم نما های ناکس بر قلب کسانی زده اند که در برابر آنها صادق و مهربان بوده اند و این نکته در لای همین مصاحبه بخوبی پیدا ست.

 آری! آهنگهای ناشناس همیش خاطراتی را در ذهنم تازه میکند تا فراموش نکنم دیروز را، یاران و دوستانم را، لااقل هر بار که آهنگی از ناشناس میشنوم، یاد استاد نعیم جان همصنفی مکتب ابتداُئیه، خانمحمد هاشمی پیلوت همصنفی دوران فاکولته و سایر عزیزانی که مثل من عاشق آهنگهای ناشناس هستند می افتم،اما بصیر سرباز آمریت میدان بگرام، که بر بام پهره داری میدان، برای ماه برآمده در آسمان با توله نغمۀ بیا شب های مهتاب اس را می‌نواخت و «رحیم بدخش» که برای ماه به رقص درآمده در حوض آب فارم مرغداری، همین آهنگ بیا شبهای مهتابست را با دوتار مینواخت و اعتقاد داشت مهمان عزیز از آسمان آمده،هرگز از یادم نمیرود. انسان موجود اجتماعی،است هرچند همین اجتماعی بودن گاهی کار دست آدم میدهد. ولی دور از دیگران در حصار خود زیستن هم عذاب خودش را دارد. حکایت آدمهای چون داکتر صادق فطرت از همه فرق میکند. در جمع و اجتماع کسانی که بگفته گاندی عمری سر بر بالشت نادانی مانده، خواب آرام میکنند بودن طبعن موجب ناراحتی از دست و زبان آنها میشود. چرا که سخنهای او برای آنها قابل درک نمیباشد.اما بحیث یک هنرمند مشهور جدا از هیاهوی اجتماع بویژه در این سن و سال، پیش درآمد افسردگی دارد. هرچند اندیشه ناشناس، هنر ناشناس و تجارب ناشناس همچون فولاد آبدیدۀ است که با اینگونه اتهامات نه می پوسد و نه هم میسوزد . گرچه عده ای پختگی همین فولاد آبدیده را مثل شمشیر صیقلی بران در برابر خویشتن تجسم میکنند. ولی حتا با داشتن چنین پندارهای مزخرف مثل آفتاب روشن و هویداست که این شمشیر نه کسی را می بُرّد و نه هم به سمت کسی نشانه میرود. زیرا این شمشیر با تفته تجربه و علم صیقل شده است. متاسفانه بزرگ ترین انسان ها رنج هایی بیکرانی را به نا حق به دوش می کشند ولی خوشبختانه که نمیشکنند. قامت ناشناس عزیز رسا باد! خدایش عمر دراز همراه 

ماه بیند گر ترا افتد به چنگال  خسوف
وا کند در روی تو چشم آفتاب؛ آید کسوف
در نماز عشق خوانم وصف و حمد تو همیش
حسن تو شد مظهر ِاوصاف  یزدان رئوف
از قشنگی یی گلویت آب میگردد عیان
می سرایم بعد ازین صد ها غزل اندر لهوف
بهر این معجرَ که سبزَ ست و کنار آبشار
آیه ی توصیف پالم واژه کم آرد حروف
از پس کلکین درخشد روی بر مویت چنان
آفتابی و طلوع درساحل دریای سوف1-
در لبانت؛ در نگاهت؛ در بناگوشت خداست
بسته اوصاف خدا در چهره ات امشب صفوف
میچکد زان آبشاران طلا  یک قطره  اشک
شد معلق در بناگوشت کنون این بی وقوف
قطره ئ اشک شکیبای نگین آویزه ات
شد سیه زان شعلۀ رقاص تن  دودِ مخوف
====================
دریای سوف=بحر احمر . دریای قلزم
لهوف= جمع لهف بمعنی حسرت


۱۳۹۵ آذر ۱, دوشنبه

از کتابخانه عامه زوترمیر تا کتابخانه عامه غزنه

یادی از کتابخانه عامه غزنه
برای پرینت گرفتن چند سند امروز به کتابخانه شهر مان رفتم. همینکه بداخل کتابخانه پا گذاشتم پیش از آنکه پشت یکی از کمپیوتر ها برای پرینت بنشینم توجهم را قفسه های پر از کتاب و افرادی که مشغول مطالعه بودند جلب کرد. و در یک لحظه سفینه ذهنم بسوی کتابخانه عامه غزنی پرواز کرد. یادم آمد که برای نخستین بار در یکروز تابستانی گرم چگونه با گشتن در کوچه پس کوچه ها شهر ؛ بویژه اطراف ولایت و مستوفیت با شماری از همصنفان؛ بالاخره تعمیر کتابخانه عامه غزنه را پیدا کردیم. کتابخانه در عقب تعمیر ولایت و طرف راست قسمآ پیش روی آمریت آبرسانی قرار داشت. ما تا درب کتابخانه آمده بودیم ولی هیچکدام جرئت آنرا نداشتیم تا داخل تعمیر برویم و کتابهای تاریخی که استاد بسم الله خان ریفرنس داده بود را پیدا کنیم و چیزی از آن نقشه های بزرگ بحراعظم ها را یادداشت کنیم. همچنان جدول مندلیف را که میگفتند بسیار بزرگ در کتابخانه است ببینیم. بعد لحظه ای درنگ بالاخره زیر سایه شهامت یکی از همصنفان داخل درب کتابخانه شدیم. مسئول کتابخانه عامه غزنی؛ برخلاف کتابدار این شهر که مردی حدود شصت ساله با ریشی پروفیسوری است؛
مردی بود حدود بیست و پنج تا سی ساله دارائی هیکل متوسط، محجوب با لبخندی که همیشه بر لب داشت.او با خوشرویی برای مطالعه و استفاده از کتابخانه ما را بسوی قفسه های کتابها رهنمایی کرد.
بعد ها عبدالقدیر که او  و اگر اشتباه نکنم ویس نام داشت. 
برادر استاد وارث معلم لیسه سنایی بود آمر کتابخانه عامه غزنی بنام البیرونی شد
آنسو تر نسل کتاب خوان غزنه که از ما بزرگتر بودند در پشت میز های که روی آن مجلات ژوندون؛ آواز و امثالهم تلنبار شده بود نشسته بودند و هر کس با کتاب  یا مجله ای سرگرم بودند. گرچه قفسه های کتابخانه اینجا  ظاهر آراسته و منظم با رنگ های مرغوب سبز یاسمنی و  زرد دارند  اما  چندان تناسبی با قفسه های چوبی - آهنی کتابخانه عامه غزنه که کتابهای آن  با نظم به همدیگر تکیه داده شده بودند ندارند..

درست مثل همین کتابخانه شهرما که عکس هایش را ملاحظه میفرمائید. کتابخانه غزنه در چهل سال پیش همینگونه بخش بندی شده بود! کتابهای اجتماعیات ؛ تاریخی ؛ ادبیات ؛ شعر ؛ ساینسی هر کدام طبقه های و قفسه های بخصوصی با رهنما جا بجا شده بود . در دهلیز کتابخانه جعبه های بود که اسامی کتابهای داخل کتابخانه در آن تحریر شده بود البته حالا در اینجا اینکار کمپیوتری است.
میگویند ادبیّات و فرهنگ  یک شهر «بازتابِ دهنده روح وروانِ مردمآن همان شهر» اند.بنابرین برای درک روحیّات شهروندان فرهنگی، باید به کتابخانه های همان شهر سرزد. بنابرهمین اصل با صراحت میتوانم حکم کرد که: کتابخانه عامه چهل و یک سال پیش غزنه از نظر فرهنگی برابر بود با کتابخانه عامه امروز شهر زوترمیر کشور هالند. کسانی را که آنوقت در کتابخانه عامه گاهگاهی می دیدم؛ محترم هیله من غزنوی ؛ محترم رحیم ضارع؛ عبدالرحمن فضلی و برادرانش اسدجان فضلی؛ نعمت الله فضلی و گاهی هم داکتر احمدالله فضلی؛ عبدالله فضلی ؛ عزیز بهار؛ عارف آنس ؛ بریالی؛ عبدالکریم ضارع؛ صبورالله سیاسنگ؛ باسط مونس و عده ای دیگری که نام هایشان فراموشم شده است بودند.
بهر حال دوباره از رویا های کتابخانه غزنی برگشتم و بیاد همان کتابخوانی ها بسوی صحن کتابخانه، که بودم گام برداشتم . از پله های باریک زینه طبقه  ساختمان هم کف؛یک طبقه را بالا رفتم. انگار هر زینه پلهای را که بالاتر میرفتم بوی آشنای کتابهای قدیمی بیشتر احساس میشد. تو گویی با هر پله ای ده سالی به عقب باز میگردم. پا بر زینه آخر که گذاشتم بسوی قفسه اول نگاهی انداختم ! دیدم نوشته بود آسیا! و دانستم که من متعلق به همینجا هستم. کتابی را برداشتم راجع به جنگ خلیج بود بزبان انگلیسی ورق زدم و پس بجایش گذاشتم و از راهرو  به سمت چپ ییچیدم. به قفسه ها نگاهی انداختم ، آشنائی را دیدم که روبروی قفسه های کتاب و پشت به در با دقت کتابها را یکی یکی برمیدارد، ورق میزند، سرجایشان میگذارد و به سراغ کتاب بعدی میرود، دستی روی شانه اش گذاشتم دوست ایرانی ام بود. خموشانه دست دادیم و آهسته بگوشم گفت:بدنبال کتابی از اسپینوزا سرگردان است. خموشانه پشت کمپیوتر نشستم از اسناد کاپی گرفتم و در این حال به این فکر فرو  رفتم که روشنفکر آنروز غزنه بمراتب بیشتر از امروز در اداره شهر سهم داشتند ! بلی !مدیر مطبوعات آنوقت محترم عبدالاحد ستاک سروری بودند؛ امر کتابخانه غزنی همین ویس خان از شهر غزنه بودند آمر آبرسانی انجنیر صاحب شهریار همکار پدر مرحومم بودند. آمر احصائیه اسماعیل ضارع و مدیران مکاتب سرمعلم ها اکثریت معلمین و مامورین اهل غزنه بودند بدین حساب به استثنای والی و قوماندان امنیه و قوماندان فرقه که از کابل پاراشوتی می آمد دیگران غزنوی بودند. ولی امروز با تاسف که غزنویان نقش بسیار بمراتب کمتر در اداره شهر شان دارند...

 غزنویان مردمان فرهنگی اند.  ادبیّات،آینه ای است که ذهن وضمیرِاین مردم را نشان می دهد.پرداختن به این موضوع برای  شناختِ تاریخ غزنه بسیار اساسی است. حتا میشود ادعا کرد که :به لحاظ تاریخی؛ اخلاق ،فلسفه و اندیشۀ غزنوی،بیشتردرشعر تبلور یافته است، ولی با تاسف که اکنون حتا مجریان 
عرصه ادبی هم در غزنه هم از ولایات دیگر دیسانت و وارد میشوند.
=========================
محترم عبدالله فضلی در کامنتی برایم  مینویسد :
شکیب جان عزیز. نوشته زیبایت مرا واداشت تا آنچه از آن زمان در مورد کتابخانه عامه غزنی در حافظه پیری باقی است ، بنویسم . اگر اشتباه نکنم این کتابخانه در زمان شاه تاسیس شد و ابتدا در عمارت کوچکی مقابل هوتل فرخی که آنرا قهوه خانه مینامیدند ، قرار داشت و بعد به عمارت بلدیه غزنی منتقل شد. وارث جان ویس اولین آمر این کتابخانه بود . در کتابخانه عامه غزنی آثار قلمی نفیسی هم نگهداری میشد که عده کمی با آن آشنایی داشتند چون این ‌کتابها در دسترس همه مراجعین قرار نداشتند . من و برادرم داکتر احمدالله فضلی در آن سالها از مراجعین وفادار این کتابخانه بودیم . عزیزانی را که بیشتر اوقات در کتابخانه می دیدم اینها بودند: اسماعیل جان ضارع ، بسم الله جان برادر آقای خوشه ، شیراحمد جان شهاب که بدست انقلابی های خلقی شهید شد . مرگ وی ضایعه ای بود برای غزنی وافغانستان که داغش هنوز در دل من با قی است ؛ انجنیر فتاح جان که در نیوزیلند زندگی میکند؛ رحیم جان ضارع و حافظ جان برادر وارث جان ویس. اگر اشتباه نکنم خلیل جان خاوری را نیز گاهی در کتابخانه می دیدم. البته کسان دیگری هم بودند که یا نام های شان را همین حالا در حافظه ندارم ویا آنها را به نام نمی شناختم . قدیرجان برادر معلم صاحب وارث جان از قلعه امیرمحمد خان درزمان داودخان بحیث معاون کتابخانه مقرر شد که یاد هردو برادر بخیر ، چون انسان های مهربانی بودند و هردو طنز و مزاح خاصی داشتند . وارث جان ویس از همکاران روزنامه سنایی هم بود و مقالاتش در آن روزنامه چاپ میشد. . سال ۱۳۵۹ شمسی بود و وارث جان ویس هنوز آمر کتابخانه که روزی به دیدنش رفتم .دیوان حافظ را از قفسه ای برداشت و گفت بیا فالی ببینیم . دیوان را باز کردم و به صدای بلند خواندم : ما آزموده ایم دراین شهر بخت خویش ـــ بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش . هردو خندیدیم و من در همین سال ترک یار و دیار کردم .‌ پس از ترک کشور نمی دانم چه بر سر کتابخانه وکتاب هایش آمد .------- اما بیجا نیست ذکر خیری هم از استاد هاشم خان کنم که مسوولیت اداره کتابخانه لیسه سنایی را به عهده داشت .لطف کتابخانه لیسه سنایی در این بود که میتوانستیم کتابها را با خود به خانه ببریم .استاد هاشم خان انسان مهربانی بود و به ما اجازه میداد کتاب ها را برخلاف مقررات کتابخانه تا بیشتر از دو هفته نگه داریم .گاهی هم توصیه میکرد کدام کتابها را بخوانیم . برای من قفسه های این دو کتابخانه پنجره هایی بودند برای دیدن و آشنا شدن دنیایی که درآن زندگی میکردم. باقی به گفته رامکی ها به امان خدا باشی !



استاد رحیم ضارع در کامنتی مینویسد: تشکر شکیب جان. فضای کتابخانه و ما حول آن را مثل دیگر نوشته هایت خوب ترسیم نموده ای. ما را به یاد آن روزگار انداخت. البته باز در زمستان بخاری بود و جمع جوش زیاد تر بود. 
جناب الحاج غلام سخی فضلی بخاطر افتتاح کتابخانه شعر عالی سروده بود که در نشرات وقت بچاپ رسیده بود. خداوند مغفرتش نماید.
به امید رونق بیشتر کتابخانه غزنی


عزیز جان بهار ضمن پست کردن یک عکس از کتابخانه آنوقت غزنه چنین برایم نوشته 

شکیب جان عزیز.
نوشته های زیبا ، و جالب تان .ما را وادارمیسازد. که خود را به اصطلاح ( بوخارانیم ) .واز فرصت مناسب که ایجاد کردید. که با. هم صنفی های صمیمی . دوستان خوبم و همدیاران عزیزم .
کنار سفره ی از خاطرات شرین گذشته مان نشسته و با چاشنی از عکس 
های پر خاطره ،بزم مجازی محبت دل برپا کنیم. 
پر گویی نمی کنم که خاطر دوستان ملول نگردد. 

خودم نیز از جمله شوقی های مطالعه.به همراهی و تشویق (عبدالله جان فضلی ) هم صنفی و دوست فاضل و لایق ام تا صنف دوازدهم در یک صنف بودیم.
اکثر اوقات از کتابخانه تعمیر جدید لیسه سنایی. و بعدا از کتابخانه عامه البیرونی .در پهلوی ٱماده گی برای کانکور . از کتاب های داستانی ،از ویکتور هوگو.
اصول زنده گی، از دیل کارنگی.
داستان های جنایی،از الفرد هیچکاک. ووووو
.ازجمله مجاور های دایمی کتبخانه البیرونی .به گفته ی .محترم. ویس ،منیب ٱمر کتابخانه. که فعلن از جمله شخصیت های متنفذ غزنی.
و معاون ایشان .قدیر جان از قلعه ی امیر محمد خان.
و مرحوم طاهر جان، برادر ویس صاحب . منتظم کتابخانه .بودند
. لقب ( مجاور ) کتابخانه را برایم داده بودند.


کتابخانه عامه البیرونی غزنه در ۴۳ سال پیش عزیز جان بهار در حال مطالعه

معرفی دوستان که در عکس داخل کتابخانه حضور دارند.
از راست به چپ.
مرحوم داود جان ،نوری .از قلعه امیر محمد خان. ( قلعه ی میری ).
مقابل شان .خودم .عزیز احمد.
دست چپ. عقب ما .ایستاده ،محترم ویس منیب ،ٱمر کتابخانه.
دست چپ ایشان. که به کمره خیره شده. قدیر جان هم صنفی و دوست خوبم .از قلعه میری.
در کنار راست .ستون ،مرحوم طاهر جان. منتظم کتابخانه و برادر ویس منیب.
در اخیر نزدیک به الماری های کتاب . محترم،قدیر خان .معاون کتابخانه از قلعه میری .برادر معلم صاحب وارث جان.
دو هموطن عزیز دگر ما را هر کسی شناخت ویا خود شان. لطفن به معرفی بیگیرند

۱۳۹۵ مهر ۱۲, دوشنبه

انتخابات و عطسه نا تمام داکتر عبدالله




انتخاباتی که تقریبن نیم سال پیش در اوج نا امنی و بی علاقه گی در کشور دایر شده بود و نتایج آن بکلی از یاد مردم رفته بود دیروز با اعلام برنده نهایی ؛ پنج باره فریاد های عقیم داکتر عبدالله را بر آورد. فریاد عقیم؛ همان فریاد عاشقانه یست که بالاجبار تا آستانه ی حنجره با شور عشق می آید ولی با زنجیر تعقل و خرد با همان شدت آمده؛ مهار و به سینه بر گشتانده میشود. درست  مثل عطسه ی ناتمام! گاهی برای همه ما و شما اتفاق می افتد که عطسه نا تمام بشدت تا مجرای تنفسی برای تکان دادن بدن ما صاعقه سا میاید اما دفعتن بدون عطسه زدن بر میگردد سر همان جای نابجای اول خودش.هیچکدام ما حتا از خود نمی پرسیم مقصد از این آمدن و برگشتن برای چه بود؟ یا برای کی؟
 بهر صورت کمیسیون انتخابات بار دگر با تخریش مجرائ تنفسی داکترعبدالله عطسه ناتمام را تا بینی داکتر  برآورد ولی داکتر این بار می دانست دیگر سکوتش که مملو از فریادهای عقیم است کاملن بی معنی شده از روی ناچار همان عطسه ناتمام را تصنعی ازحال برگشت دوباره به مسیر طبیعی رهنمون و با احتیاط در لای دستمال ابریشمی سیاست رهایش کرد. ایشان با ژست اینکه ای بیخبران! شما نمیدانید اصلاً تا صدا به بی معنایی نرسد، از استعداد فریاد شدن برخوردار نیست. اینبار مثل آن بار های دگر نیست! من برنده ام و از رای تان دفاع میکنم. در دل عده ای شور آفرید.
طرفدارانِ خسته از گفت و گو های بی نتیجه پنج و نیم ماهه طولانی و مست از لذت شنیدن ایستادگی و پیروزی رهبر، دلخوش از این که هنوز چیزکی سرپا هست و شاید توته یخ زیر آب؛ بزودی تبدیل به کوه یخ بزرگ شود و تایتانیک مرگ ؛ نفرت و ذلت را غرق کند نعره تکبیر کشیدند و اعلام حمایت  و استقبال کردند! 
انگار که به داکتر میگفتند :
ما چیزی برای از دست دادن نداریم به جز زنجیرها! فقط پیش شو! اما کسی نپرسید و نگفت حکومت همه شمول یعنی چه؟ حکومت موازی یعنی چه؟ اگر کمیسیون انتخابات در این پروسه ملی چنین خیانتی کرده اند جزائ آنها چیست؟ آیا حکومت موازی کمیسیون موازی هم میسازد؟ مقر این حکومت در کجا است و هزاران پرسش دیگر! اما این نمایش تازه امریکایی مرا بیاد سالهای دهه هشتاد میلادی مصادف به شصت و چهار خورشیدی انداخت که وزارت اطلاعات و کلتور نمایش حسن خط و نقاشی  را راه انداخته بود و نمونه ای از بهترین خط ها و نقاشی های که مقام اول؛ دوم و سوم را گرفته بودند را در عقب وزارت اطلاعات و فرهنگ و گالری ملی نصب کرده بودند. تماشاچیانی بسیاری علاقمند و بی علاقه از کنار آن رد میشدند.
 علاقمندان حسن خط همه به جمله خطاطی شده نستعلیق ( توانا بود هرکه دانا بود) به دقت مینگریستند و احسنت و شادباش میگفتند. اما بیننده های بی علاقه ای را هم دیدم که در گالری ملی پیش روی نقاشی دخترکی باغبان ایستاده و می پرسیدند:"این یعنی چی؟" "منظورش چی بوده؟"بد کده بابا! بنابرین هدفم از بیان این قصه و ربط اش به عطسه ناتمام داکتر صاحب اینست که  : دسته از مردم عام تا برای هر گپی و هر پدیده ای  معنایی دست وپا نکنند نا  حق دلخوش و آرام نمی گیرند. نمیدانم پاسخ اینها را جناب داکتر چه خواهد داد.
در تاجیکستان دریائ است که در سرچشمه اش زلال و خروشان چون اشگ چشم جاریست،سپس از دل کوه های کرکر میگذرد و با برآمدن از تونل یکباره سیاه و سپس خاکستری می شود و پس از پیمایشی طولانی خاکستری و گل آلوده با عبور از صافی زمان و مکان دوباره  شفاف و زلال میگردد
ابوالفضل محققی نویسنده ایرانی این دریا را تشبیه به زنده گی کرده و نوشته : این رودخانه درست بسان مسیری که گاه زندگی در پیش پا می نهد . گاهی زلالیت و پاکیزگی را بالاجبار از دست می دهی ، گل آلود می گردی و سنگین . اگر جاری نشوی وتن بر صخره و سنگلاخ زندگی نکوبی از دل سنگ ها روزنی نگشائی و عبور نکنی به مردابی متعفن بدل می گردی ، افسرده می شوی و می میری.
اما اگر طاقت بیاوری و سختی راه وتیزی صخره برجان بخری باردیگر پاکیزگی وشفافیت خود را به دست می آّوری فریاد می زنی در من نگاه کنید در زخم های تنم در جسارت روحم .تجربه راهم !من رود جاری زندگیم تن شسته به حقیقت که در پایان هر راه هر پویائی بر تو ظاهر می گردد
امیدوارم داکتر صاحب هم بتواند زلالیت دوران جهادش را دوباره بدست آورده  و با 
اتکا بمردم وارد عمل شود نه به اتکا بر میلر و دالر
جناب داکتر! تا هنوز همه ی طعم ها شور اند (گیرم شما بگویید ترش !)  حرف و عمل بهم ربطی مستقیم دارند. سرزمینی که هنوز فضای آن آکنده از نوعی سادگی روستائی، آکنده از بوی تاریخ گذشته قول ها و قرار ها است چشم انتظار یک تکان و تحول اند 
بزعم فردوسی بزرگ 
از آغاز باید که دانی درست
سر مایهٔ گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید


۱۳۹۵ شهریور ۲۲, دوشنبه

تظاهر و تنفر

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

شاید بسیاری از آدمها ، در زندگی شان، سوگوارانه ، آن لحظه ئ تلخی را ،تجربه کرده باشند که آدم با یقین کامل، مطمئن میگردد، دیگر تلاش برای به دست آوردن فلان خواسته و آرزوی قلبی اش،عقیم شده و هیچ ثمری نخواهد داشت. همینجاست که آدم با حسرت و اندوه، اجبارآ، از کسی،آرزویی، یا هم امیدی با دل ناخواسته، دست میکشد، دل میکند و منصرف میشوند. متاسفانه و شوربختانه این حس، چندین بار در فاصله کمتر از ده  سال در چهار فصل خدایی به سراغ من آمده است. ،بار اول در یک زمستان سرد که نخستین مهاجرتم از کشور بود و آنرا قبلن به تفصیل نوشته ام ، بار دوم در یک بهار نسبتآ سرد که میشه بازگشت المناکش نامید. بار سوم که به مهاجرت تقریبن دایمی مبدل شد، باز هم در یک روز پائیزئ نسبتآ سرد.! و در این میان هم، چند بار دیگر در تموز تابستان با همین حس برخورده ام...! اما من یکی، هر بار،همینکه، معتقد شدم، دیگر قرار نیست آن چیزی که من می خواهم و برایش تلاش می کنم، بشود.این شجاعت و شهامت را داشتم تا  دل به دریا زده، همه چیز را رها کرده، بروم، تا چرخ فلک آنگونه  که دلش می خواهد، بچرخد نه بر وفق مراد من!. هرچند مطمئن نیستم کاری درستی را انجام داده باشم .
راستی رضائ خداست، نمیخواستم دیگر از سردی زمستانهای یاس، از افسردگی پائیز و برگریز امید ها چیزی بنویسم. نمیخواستم بار بار بر سایه ی سیاه و سرد زمستان نومیدی، در بهار و پائیز شکستن ها خیره شوم و سپس با گلایه و شکایت در این موارد قلم زنم. اماانگار که نمیشود!، زیرا آدمی زاد وقتی شکست خورده طوری میرود که نمیتواند حتا پشت سرش را هم نگاه کند!، طبیعتآ با پشتاره ای  از درد و خاطراتی تلخ  و حزن آوری خواهد رفت، که با هر تلنگر کوچک در ذهنش زنده می شوند، قلبش را بدرد می آورند، روحش را قمچین میزند  و چاره ای جز اینکه آنرا قطره قطره از گریبان قلم بدامن دفتر ریزد نیست. مضاف بر اینها در رفتن بار دوم و سومم یک تشابه عجیب در طبیعت خداوندی نیز وجود دارد. شاید وجود همین تشابه آنهم در دوفصل مختلف بهار و پائیز، سبب شود تا نگذارد، از هجوم خاطره های که در مسیر بهاران به پائیز رفته ای آرزو ها در خیالم رژه میروند، چشم فرو گیرم.

 آری! یکی از این تلنگر های ذهنی باران است. شبی پیش از حرکتم در هر دو بار که در فاصله بیش از پنج سال اتفاق افتاد. بطور همسان باران این رحمت خداوندی میبارید. صبحگاه زود در هر دو بار، بعد از نشستن در سیت موتر، متوجه آفتاب بی رمق نقره ای همراه با قوس قزح، که از زیر گله های سفید ابرها سرک می کشید شدم. شاید در هر دو سفر باران یکی دو ساعت پیش از حرکتم با دل نا خواسته ایستاده بود.! 
از آن پس هر زمان که باد های بهاری ، موج های خشمگین ابرهای توفنده نقره یی ، بارش باران همراه با رنگین کمان گشوده شده بر آسمان،را میبینم، خاطرات طوری پنجه بر روح و روان و حتا صورتم می کشند که در آنها میپیچم و  محو میشوم. به سرزمین آرزو ها، به آن اشکهای خروشان دل ،به یاد هم نسلان نگون بختی که در غبار زمان گم شدند. یا هم  از هم دور شده و هنوز از هم فاصله میگیریم می افتم.چه یاد واره ها و خاطراتی تلخی که با من نیست از همسفران سفر دوم دوست و همصنفی عزیزم حاجی صاحب زمان، دوست بزرگوارم حاجی عبدالخالق مسعود را میتوانم یاد آور شوم ولی از دسته ای نا آشنای سفر سوم بزعم گوگوش عزیز، غریبان آشنائ همدرد که هیچکدام شان را نمیشناختم و اسمی را هم بخاطر ندارم!
بخیالم خیلی حاشیه رفتم بهترست شروع کنم به توضیح عنوان یعنی دو خاطره ای درشت که در این سفر، دو واژه ای تظاهر و تنفر را برایم شناساند و برای همیشه ذهن نشینم کرد..
طالبان سرزمین اشک و تابوت را فتح کرده بودند. آن روزها نه تنها شهر زخم خورده ما، بلکه جهان در انظارم ظلمانی مینمود.مینی بوس حاملم از مسافر پر شد! از پشت شیشه با انجنیر نصیر صافی و انجنیر ناصر کارمند که برای وداع همرایم تا اده جلال آباد آمده بودند خداحافظی کردم. موتر حرکت کرد و با پیچیدن موتر بسوی جاده میکرورویان اول، نظری به همسفران انداختم. پیش رویم دو آدم چاق و چله نشسته بودند.  پشت سرم جوانانی چند، خسته و کوفته با دلهره وترس ، صمم بکمم نشسته بودند. شاید همگی در دل آیه ای یاس میخواندند. موتر در نخستین پوسته کنترول نزدیک به دانشگاه حربی متوقف شد. طالبی برای کنترول ریش ها و یونیفورم های اسلامی در موتر بالا شد. نگاهی وراندازی کرد و به یکی در آخر موتر دستور داد پیاده شود. راکب با عجله با فرمان مفتش امر بالمعروف پیاده شد رفت تقریبن ده دقیقه طول کشید همه با بیقراری منتظر بودیم که مسافر دوباره به موتر برگشت و با زهر خند گفت: خیال هزاره کده بود! تذکره ره دید. دعای قنوت را پرسید و ایلا کد! یکی از راکبین که در سیت پیشرو نشسته بود با خنده و علامت رضائیت گفت:اینجه باز "خوبی اش" در همی اس اگه هزاره هم باشی چیزی نمیگه!! فقط نمیمانیت بروی! از موتر پاهینت میکنه . اما سونی شمال اگه پاهینت کد باز بندی هم میکنه !!! سکوتی در موتر حکمفرما شد!،  "خوبی اش" گفتن این آدم چرتم را تا نا کجا آباد این گیتی پهناور برد! در دلم گفتم: "خوبی اش" شاید این بود که در این کشور با تاریخ پنجهزاری،همگان، ضمن افتخار به هویت های تباری، اصلن نگرانی هویتی نمیداشتند. "مطلوب تر و خوبش تر" این بود که همه حول هویت واحد و قابل قبول تجمع، و  به عنوان شهروند احترام میشدند.بعد خودم خود را چنین قانع کردم که : این در صورتی امکان داشت که ما مردم، دنیا را طور دگر میدیدیم. مثل مردمان دنیا میزیستیم. خود را جزئ از کل قلمداد میکردیم. نه تافته جدا بافته ای که همه چیز را حق خود و در انحصار  خود بدانیم. و بر این پندار باشیم که دیگران برای خدمت به ما  و اندیشه ما خلق شده اند. در این درگیری با خود آهی کشیدم و از اینکه مسئله در گل صبح بخیر سر ای آدم بیچاره گذشت خوشحال و شادمان شدم. موتر براهش ادامه داد. دیگر آثار باران هم در سرکها بچشم نمیخورد. اما هنوز دانه های درشت باران روی شیشه پیشروی موتر نشسته بود. جاده خاکی از پستی و بلندی و مناطق صعب العبور کوهستانی ماهیپر گذشت. سکوتی غم انگیز در چهره خواب آلود مسافران هویدا بود. که موتر دوباره توقف کرد. راننده پاهین شد تا مینی بوس دیگری که در راه تایر پنچر کرده بود را کمک کند. ما هم از موتر پیاده شدیم. سگرتی تازه کردیم و بعد ده دقیقه دوباره سوار موتر شده راه افتیدیم. این بار هر دو موتر گاهی پشت سر هم و گاهی هم در کنارهم می راندند و گاهگاه هم بین شان مسابقه سرعت میدادند. یادم نرود که یکی از شیشه های پهلوی دریور موتر ما را کشیده بود و وقتی موتر ما از موتر پیش رو سبقت میگرفت خاک در داخل کابین همه جا را احاطه میکرد و برعکس. بالاخره جوانی سکوت را شکستانده خطاب به دریور گفت: استاد یا پیش کن موتر را!، یا بگذار او برود! مردیم از خاکباد! هنوز گپ این بنده خدا تمام نشده بود! که آدم فربه و ریشدار نشسته در سیت اول  کنار دریور، رویش را طرف همه ما دور داده تهدید کنان گفت: خیرت را بخواه گمراه!از چه پیدا شدی؟ اول خیر! دوم خیر! آخر خیر! ظاهر خیر! باطن خیر!  در دهانتان کلمه خیر بیخی نیس! از دست همی شما سرلچ ها که حالا بزور سر تان پت شده، ای روز را میبینیم ! خیر! خیر! خیر! الله خیر! بعد با تظاهر نفرت انگیزی دستی به ریشش کشیده رویش را برگشتاند و لاحول گفت. شاید در دل تمام راکبین مثل من این سوال پیدا شده باشد که این جوان کجا گفت بی خیر از موتر دیگر فاصله بگیر! اما اینکه جایگاه تظاهر تا اندازه تقدس در کشور ما بلنداست هیچ کس از لام تا کام چیزی نگفت و سکوتی مرگبار تو ام با خاک خوری دوباره  در میان مسافرین حکمفرما شد. موتر همچنان براهش ادامه میداد. زجر آورتر اینکه کستی از تبلیغ شخصی بنام ملا بجلیگر نیز در موتر پلی شد. و وای بیا و ازی نوده پیوند کو!.
نزدیک های چاشت به درونته رسیدیم! باز کسی صدا زد استاد: از نان جلال آباد کده ماهی همی رستورانت خوبش اس! همینجه ایستاد کو نان هم بخوریم!نماز هم بخوانیم! مرد متظاهر باز با نفرت رو سوی ما گشتاند و گفت: خدا عاقبت تانه بخیر کنه "خیر" تان را یاد کنید!!! خیر بخواهید و سپس حدیثی را از ابوهریره رح نقل کرد که بنده باید در هر زمان و در هر مکان از پروردگارش خیر بخواهد! مرد ریشوی همجوارش با تبسم فیلسوفانه گفت!حاجی صاحب! خیر تنهایی ره هم بنده تحمل نداره ! خیر با عافیت! خیر العافیه !یا الله خیر! ظاهر خیر! باطن خیر و!!
خلاصه دنباله این سفر پرماجرا و طویل را همینجا دیگر میبندم فقط یک نکته را قابل یاد آوری میدانم که در این سفر توانستم واژه "تظاهر" را با گوشت و پوست لمس و با چشم دل ببینم . مضاف بر این "تنفر" را هم  درست در همین سفر برای نخستین بار، با این دو فرد متظاهرتجربه کردم. حتا نمیتوانم لحظات تپش بی قرار قلبم را که با تنفر فریاد میزد "شر" هزار مرتبه بهتر از خیر در زیر یک سقف با یک آدم متظاهر و شرور است را شنیدم و سکوت کردم . در همین سفر واقعن دانستم غوطه خوردن در گرداب تنفر چه بر سر آدم می آورد. تنفر از تظاهر



وداع

من  و اشک داغ حسرت شبح من شبیه اموات
تو و آن  وداع و خنده که مرا نمودی خیرات
من و کوله بار حرمان، که روان چو سایه پشتت
تو به ساحت قشنگی؛ شدی چون شقایق انبات
من و زخمهای  کهنه که نمک شده دوایش 
تو و عشق و میزبانی که دهی نگه به سوغات
من و  تار شمع بودن که ز شعله ام عذابم
تویی آن هلال روشن  به محله های میقات
من و فکر بوسه چیدن ز سر و بر و قدومت
تو غریق بحر فکری ز حصول این ملاقات
منم آن رمیده ابری که مهَی به دوش دارد
تو همان مه قشنگی که جهان نموده یی مات
من، از اینکه  مست مستم بسرم خیال ِ خورشید
تو دل  مرا خدایی، مگرم هزار؛ هیهات
ش- حمیدی
زوترمیر

۱۳۹۵ شهریور ۱۳, شنبه

تاریخچه برنج در کشور ما

واژه برنج - پلو و  فلز-  بت برنجی

برخی ها ادعا دارند که پختن برنج (پلو) را بار اول آشپز های هندی در دوران امیر شیرعلی خان در ارگ اوغانستان رواج دادند و از صد سال پیش آهسته آهسته برنج جزء غذاهای مردم ما شده است. در حالیکه  چنین ادعایی غلط  محض است. زیرا از کاربرد واژه برنج  در ادبیات هزاره گذشته معلوم میگردد که برنج در دربار غزنویان هم مروج بوده بطور نمونه در تاریخ بیهقی میخوانیم که- 
(ستوران سست شده که به آمل و در راه کاه برنج خورده بودند.
 (تاریخ بیهقی
این «آمل» به احتمال زیاد در فرارود (ماوراءالنهر) است که «آمو» هم گفته می شده و رود «آمو دریا» از کنار آن می گذشته
اما بگذارش ویکی پیدیا آمل شهریست در آستان مازنداران 
. 
مولانا جلال الدین محمد بلخی هم ماش پلو را خوش داشته چنانچه در مثنوی معنوی میفرماید
 این ماش برنج احولان است 
 ور نی نه برنج هست و نی ماش
 (مولانا)

نام دیگر «برنج» در زبان پارسی و در متن‌های خیلی  قدیمی «کُرَنج» است. کرنج [ک ُ رَ]: برنج و معلوم میشود شیر برنج در عصر رودکی هم مروج بوده 


آن کُرَنج و شکّرش برداشت پاک 

 و اندر آن دستار آن زن بست خاک
 (رودکی)


بیاراستندش دبیر و وزیر 

 کُرَنجش بُدی خوردن و شهد و شیر 
(فردوسی)


چو بشنید بر پای جست اردشیر 

 که با من فراوان کُرَنج است و شیر 
(فردوسی)


همچنان بر پایه‌ی بیت های شاهنامه در بالا می‌توان گفت که مردم ما از عصر سامانیان و غزنویان برنج را می‌شناختند و می‌خوردند حتا شیربرنج هم رایج بوده  است


و اما واژه برنج


نام برنج در پارسی کهن «برنزی» خوانده می‌شده که در پارسی میانه «برنج» شده است.

نام برنج در عربی (و از آنجا در اردو) یعنی «اُرُز» یا «رُزّ» هم از یونانی آمده است. 
این واژه‌ی یونانی ریشه‌ی نام برنج در همه‌ی زبان‌های اروپایی شده است: 
- در لاتین: oriza
- در ایتالیایی: riso، در زبان ایتالیایی واژه‌ی risotto به معنای برنجک یا برنج کوچک است. 
 در فرانسوی : ris
- در ولزی: reis
- در آلمانی: reis
- در پولندی: ry؟


و اما کاربرد واژه‌ی «برنج» در زبان پارسی برای نام فلزی  و اصطلاح بت برنجی


در فرهنگ دهخدا چنین آمده است 
برنج [ب ِ رِ] مُعرّب «پرنگ» که به هندی «پتیل» گویند و آن مس و «جَست» ممزوج باشد (غیاث الغات
وناصر خسرو بلخی در توصیف این فلز میگوید
.زرِ مغشوشِ کم بها است برنج 
 زعفران مُزور است زریر
و
تا خوی تو این است اگر گوهر سرخ ای 
 نزدیک خردمند زراندود برنج ای
 (ناصر خسرو)
این فلز همان است که در انگلیسی بدان bronze می‌گویند و این واژه هم از راه لاتین از همین «برنج» پارسی گرفته شده است.
- انگلیسی: bronze از فرانسوی: bronze از ایتالیایی bronzo از لاتین میانه‌ی bronzium در نهایت از «برنج» در پارسی
اصطلاح بت برنجی هم در فارسی به کسانیکه عاطل و باطل می ایستند و نظاره گر میباشد اطلاق میگردد و دلیل اش را هم اینگونه شنیدم که میگویند بت تراشان در گذشته از طلا مس آهن خاک سنگ و برنج بت می تراشیدند تنها بت برنجی چندان خریدار نداشت و دلیلش این بوده که میگفتند بت نظاره گر است هیچ کاری از دستش پوره نیست  :) 
با الهام !  از وبلاگ شهر براز 

۱۳۹۵ مرداد ۲۷, چهارشنبه

همدستی کدخدایان با خان ها

 رخ دیگر کد خدا عبدالله 

بر کسی پوشیده نیست که پس از روی کارآمدن رژیم وحدت ملی در کشور؛ آدمک های زیادی برای منافع شخصی  در پی خوشخدمتی  همچون گرگ در لباس میش به مردم فریبی آغازیدند تا باعث نگهداری همین نظام با هر قیمتی شوند . انگار قرارداد حفاظت و صیانت این رژیم از همانروز اول به انها واگذار شده بود.این کدخدایان  و نمایندگانی که از نظر ظاهری، مصلحت ملت را می خواهند و در باطن اصل تعمیم و گسترش نظام را؛  نه تنها این نظام را عملاً از دل و جان  قبول کرده اند، بلکه بدان پایبند و معتقد اند. اینها همیشه  پس از خیانت با حرافی  در صدد توجیه اعمال ننگین شان هستند. لازم نیست از تک تک آنها نام بگیرم ولی شما خود بچشم سر کدخدایانی را میبینید که به بهانه مبارزه با ترویزم؛  به آنها سلاح و مهمات میرساند و .. همین ها بودند که در جریان سه انتخابات  با یک برنامه زیرکانه و از قبل آماده شده، مردم را در پای صندوقهای رٲی  بردند  از ملت و خودشان لافها زدند و سخنها گفتند ولی سرانجام به خان های ساختگی تبریک و  تقلب را تائيد کردند  و خود پس از ستانیدن حق شان از خان قبیله دوباره مبارز شدند و با اکت اپوزیسیون ساختگی  زبان به شکوه تازه آغاز کردند.
در جامعه ای که متٲسفانه غیر از جنگ و پریشانی ؛ دو دستگی و چند دستگی ، وجود دارد بدون شک وجود یک چنین کدخداها برای خیانت و جنایت (خان) خیلی ضروری است! زیرا در هر جنایتی که پای خان قبیله در آن دخیل باشد این کدخدایان است که  بحیث هیئت حقیقت یاب مقرر میگردند و واضح است که اینها  نه تنها نمی توانند پرده از اعمال غیر انسانی (خان) بر ضد منافع ملی  بردارند و یا از آن  ممانعت بعمل آورند، بلکه برای توجیه جنایات و خیانت ها لب به خموشی میزنند زیرا اینها در همدستی با خان  بدانجا انتخاب و رهسپار گشته اند، نه اینکه برای جلوگیری و افشای حقیقت.  بطور نمونه یک نگاه به هیئت حقیقت یاب کندز میتواند مصداق همه حرفهایم باشد. دیدیم که کدخدای حقیقت یاب نخست سکوت کردند سپس  با نفاق و دورویی هم به میخ کوبیدند و هم به نعل و سرانجام هم اشک تمساحی  ریختند.! و رفتند پی کار شان! ملامت و سلامت معلوم نشد

اما در این میان  کدخدا عبدالله اندکی زیرک تر از آب برآمد و توانست در فغانستان سالها با مهارت کدخدایی کند داستان او شبیه با داستان هندی کدخدا و خان ده است  که میگویند: 
در یکی ازروستاهای کشمیر خان ظالم و سیاستمداری، بود و چنان مدبرانه  با مردم دِه و رعیت خود رفتار می نمود که  روستائیان حتا خشونت او را فضیلت اخلاق و حسن رفتارش می دانستند. در همین روستا کدخدایی بود بس زیرک و به ظاهر دلسوز و معتمد عام، و هر روز در مرکز روستا با مردم صحبت می نمود و می گفت من هر حرف و سخن شما را به خان می رسانم و نمیگذارم هیچ ظلم و ننگی را بر شما تحمیل نماید.مردم هم سخن کدخدا را باور می کردند و هرچه او می گفت قبول می کردند.
اما بالاخره جوانی بر او ظنین  شد و توانست راز همدستی او را با خان دریابد طوریکه پس از تعقیب کدخدا دیدکه  خان و کدخدا با جبین گشاده  و آسوده خاطر و با در آغوش گرفتن همدیگر و بگو بخند یکجا مینوشند و میخورند و چلم میکشند  . خان از کدخدا پرسید: نکند امروز هم آمده ای تا حرف دل رعیتی را بازگویی؟ کدخدا جواب داد: آری خان والا مقام و بخشنده، مگر می شود رعیتی پا از حد خود بیرون گذارد و اینجانب او را بگذارم در محدوده قدرت  شما گستاخی کند.!
و این چنین برای آن جوان معلوم گشت که خان و کدخدا دستشان در یک کاسه است و آنها در ظلم مکمل یکدیگرند...! فردا جوان رو به کد خدای ده کرده و با کنایه گفت: نمیدانستم کدخدا چلم هم میکشد! کد خدا که دانست تمام داستانش افشا شده و دیگر نمیتواند مردم فریبی کند با مهارت گفت: او مردم! تنها همین جوان  پس از مرگم میتواند کدخدای تان باشد! این آدم یک رخ دیگر مرا که هیچ کدامتان ندیده اید کشف کرده !!!!! و جوان هم از این مهارت خلع سخن شد. این داستان بسیار مصداق حال داکتر صاحب عبدالله است
 آری! او توانست رستاخیز بزرگ مردمی را خاموش و به ننگین ترین چهره تاریخ اوغانستان حامد کرزی قصر؛ دفتر معاش؛ میدان هوایی و قهرمانی اعطا کند! او توانست از تمام خائیینین مثل زاخیل وال نورستانی شکریه بارکزی سفیر بسازد! او رئیس اجرائيه کشوریست که ضیالحق امرخیل بدون هیچ مقامی دهها نوکر و چاکر و موتر از همین حکومت میگیرد ولی هزاران نفر از طرفدارنش همه گرسنه اند. جالب اینکه او تمام این خیانت ها را با رنگ سبز و سرخ و سیاه بیرق وحدت ملی تلفیق میکند . او توانست برای همکاری با خان قبیله جوانان پاک را که بخاطر ادعای تقلب خیمه افراشته بودند بفریباند و شور و شوق آنها را خاکستر کند. 


و حالا که دوسال از استمرار خیانت و جنایت میگذرد و دانست که ملخک دیگر جسته نمیتواند باید بمردم بگوید  با سپاه سلیمان همراه است  یا  سیاست گذار ملکه بلقیس سبا؟ حالا کدخدایی را به ملت میدهد و به آنها مراجعه میکند آنهم پس از مرگش آنهم پس از گپ زدن با خان

۱۳۹۵ مرداد ۲۴, یکشنبه

اعجاز آغا صاحب



از فعل عابد استغفرالله
صدقهٔ آغا صيب شوم كمسايي ره كه می اندازه دو شش بیرون میشه؛ یکبار خودم دیدم که باخته بود با قهر کمسایی را انداخت نزدیک بود کمسایی دو پركله شود (فاعتبرو یا اولی الابصار)
جمله ای  که در بالا نوشتم را؛  یکی  از هموطنان همشهری ام که یکسال است از طریق  صفحه فیس بوک بامن دوست شده گفت. با  این دوست مجازی امروز از طریق مسینجر اختلاط کردم! ایشان اهل خانقاست و یکی از متدین ترین آدمهای که تا اکنون همرایش معرفی شده ام میباشد. عشق ایشان به پیامبر و اولاده پیامبر بحدیست که کمسایی آغا صاحب که پیشوایش است را معجزه اش میپندارد
البته کمسائی یکی از قدیمترین نوع قمار ها میباشد که دانه های آن  از استخوان ساخته شده و در روی آن از یک الی شش خال کنده میشود.
تلخبتانه هنوز هم  تعداد زیادی از مردم ما مبتلا به مرض قمار میباشند. تعدادی که آنها را  گرگی های قمار میگویند حتا بدون قمار زندگی کرده نمیتواند .خطر ناکترین بازی قمار که بعضیها خانه پول وزندگی خودرا از دست میدهند عبارت از کمسائی ؛ بطرنو و چهاروالی است.
  دوست من با پرسیدن راه های رسیدن به اروپا و شرایط قبولی موضوع خانقا را بکلی عوض کرد و در پایان هم ارتباط ما قطع شد و نتوانستم حرفهای دلم را برایش بگویم ازین لحاظ میخواهم از همین طریق خدمت شان عرض کنم که : آدم متدین باید قدرت ادراک خوب و بد و تمیز دادن این دو از هم را داشته باشد.مضاف بر این آدم متدین باید نخست دارائی اندک سواد دینی  و قدرت تحلیل و ارزیابی باور های خود باشد تا ناخواسته مورد سوء استفاده شیاطین قرار نگیرد! دوست من باید بداند خداوند در قران خود قمار؛ شراب؛ بت پرستی وفال زدن را در یک صف از اعمال شیطانی گفته است.  در نتیجه آنهائیکه پیوسته در قلمرو شیطان عمل می کنند  هر کسی که باشد پیشوا نه  بلکه  خود شیطان مجسم میباشند .
...و ناحق نیست که میگویند بهای رهایی مرداب از تنهایی، نابودی دیگران است

ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه

۱۳۹۵ مرداد ۲۱, پنجشنبه

بوتیماریسم علیل در جامعه


در جامعه که  وقوع هرگونه رویدادهای  خوب وبد  با گفتن "انشا الله  ده خیر ماست"  به فال نیک گرفته می شود و نزول هر بلای آسمانی و زمینی با ذبح بز یا گوسفندی بنام صدقه به امید اینکه " شکر خدا که بخیر گذشت " نادیده گرفته میشود؛ آینده نگری یا اندیشیدن به ریشه آفت های وارده و داشتن برنامه پیشگیرانه برای خطرات احتمالی  بیهوده است. حتا به کسی که در غم و غصه ملت و جامعه خود باشد "حسن غمکش" گفته به استهزا و تمسخرش میگیرند.زیرا در این جوامع  دایره خوشبینی عوام ریشه در عرف و اعتقادات  مردم دارد و تلخ بختانه که همین گونه جوامع حسن غمکش های اصلی را در شانه های خود بحیث رهبر و کلانکار به دوش می کشند. 
 من  وجه تسمیه و داستان َحسن غمکش را درست نمی فهمم . ولی بدون شک حسن غمکش آدمی با برنامه و آینده نگر نبوده  بلکه از قصه ها معلوم می شود که وی غم و غصه بی جا بی مورد و بوتیماری داشته است.
 در منطق الطیر عطار از پرنده‌ای به اسم بوتیمار یاد شده است. این پرنده در واقع همان "حسن غمکش پرندگان" است.  شیخ عطار در وصف این پرنده میگوید: وقتی بوتیمار لب جوی، یا کنار حوض آب می‌آید و می‌نشیند. به آب نگاه می‌کند. بعد با خودش می‌گوید اگر یک روز این آب خلاص شود چه خواهد شد؟ آن وقت از ترس اینکه آب تمام نشود، از آن آب نمی‌خورد و در نهایت در کنار دریا از فرط تشنگی با لبان عطشان، دار فانی را وداع می‌گوید.
 این حکایت منطق الطیر با جامعه ما پیوند عمیق دارد و اینجاست که اگر با دیده ژرف بنگریم حکایت شماری از کلان کاران و دوستان همزبان و همتبارما از سالیان دور بوتیمار گونه بوده است. یکی با نکرانی و غم و غصه تلف شدن یک تار موی کرزی و از دست رفتن اوغانستان خود را تشنه پشت دریا نشانده دیگری بخاطر غم و غصه مهر و مهربانی فلان شخصیت خواب و خوراک  ندارد برایش چهار راهی یادگاری میسازد گروهی هم  حسن غمکش برای جنبش روشنایی و عده ای دیگری  مدافع زندگی فلاکت بار کوچیان شده اند. اما دسته ای تازه ای  در غم و غصه ای بیهوده کمرنگ شدن دری پارینه شان اند و با این غصه از خود  حسن غمکش ساخته اند. از چندیست که قصه ای قدامت به اصطلاح (دری) بر (پارسی)   بعد هر سه ماه  یکبار از سر بی مضمونی در فیس بوک اوج میگیرد. اینکه دغدغه این جماعت چیست نمیدانم؟ چه را میخواهند ثابت کنند؟ معلوم نیست! من اصلن لزوم این بحث  را نفهمیدم . از نظر من قدامت اسمی چه معنی و ربطی میتواند در یک موضوع داشته باشد؟ . سلیمان لایق اسمش درتذکره (غلام مجدد) است. ولی هیچکس او را به عنوان غلام مجدد نمیشناسد. در حالیکه غلام مجدد بر سلیمان لایق قدامت دارد. همینگونه ببرک کارمل - ناشناس اسمهای قدامتی دیگری دارند  حتا برادر بزرگ ؛ پدر و پدرکلان هر کدام از ما وقتی اسمش حاجی ماما- شیرین آغا؛  جان آغا و امثالهم شد دیگر مهم نیست کسی او را به اسم قدیمی تذکره اش صدا زند. پس اینکه دوستان ما میگویند اصطلاح پارینه (دری) بر پارسی ارجحیت دارد یعنی چه؟ گیرم داشته باشد حالا آنچه در جهان مطرح است پارسی است نه دری حتا در میهن خود ما!    
از این طرز تفکر معلوم میگردد که  اخلاق و اندیشه  بوتیماری کماکان در حال رشد و  ریشه دوانی است.  بدون اینکه بدانیم، با بریدن از پارسی و چسپیدن به دری هیچ چیزی گیر مان نمی آید و تمامی داشته‌های خوب خود را هم از دست میدهیم  می‌نشینیم و غصه  آنچه را که ارزش ندارد را می‌خوریم. و حسن غمکش ناحق می شویم 
شوربختانه که اندیشه بوتیماری یک اندیشه منفعل میباشد و حتا با خوش ‌بین های بیهوده  و بدبین های ذاتی تفاوت دارد. آدمهای مثبت‌اندیش یا منفی‌اندیش، حداقل کمی عملگرا تر و  امیدوارترهستند. اما بوتیماریان، بیهوده و بر اساس افکار خودساخته‌ و اشتباهی  غصه میخورند و ابراز نگرانی میکنند،و با گرفتن  نتیجه اشتباه پروژه تلخکام سازی زندگی را به اجرا در می‌آورند. همانطوریکه پیشتر ذکر کردم دلیلش را هم نه خود شان می فهمند و نه هنوز من می فهمم
 مشکل دیگر اینگونه جوامع با وجود اعتقادات و عرف مشترک و داشتن رهبران و کلانکاران بوتیمار؛ تفاوت دیدگاه و نوع نگاه آدمهایش نسبت به رویداد هاست که آنهم در اکثر موارد بر اساس همان فرضیه دیدن (نیمه پر یا نیمه خالی) گیلاس شکل میگیرد. بعضی‌آنها عادتآ هر اتفاقی را به بدترین شکل ممکن تصور و دنیا را کاملن سیاه میبینند و فلسفه‌شان همان جمله مشهور: "زندگی اگر شیرین بود با گریه شروع نمی‌شد"یا (بخت ما سیه است لابد قسمت همیطور اس )میباشد. اما برخی دیگر، هر اتفاقی را خیر و بهانه و فرصتی برای زیستن می پندارند و روی کوچکترین نشانه های مثبت آن متمرکز می‌شوند. که این کار برای رهبران بوتیماریست گاهگاهی چالش آفرین می شود اما در کل هر دو گروه با روش های انفعالی بر اساس عرف و اعتقادات؛با همان (انشالله ده خیر ماس) و ( میلیارد ها بار شکر گذشت) در نهایت فقط بخود و خانواده خود می اندیشند و در بسیاری موارد برای  بيرون ماندن  از دايره ای بلا که مطمئن اند حتا در درون آن همتباران قریه همجوار شان می سوزند و به بند کشیده می شوند از سر صدق اظهار شکران نعمت میکنند و خود با چهره مرده متحرک  که نه غمگين است و نه شادمان و نه حيرت زده و نه هيجان گرفته،خیرات آنرا که بلا از سر خودش بخیر گذشته را به عنوان صدقه رد بلا میدهد و به نسيمی که، با هزار شايد و اما، از جانب هيچ کجا  وزیده و باعث شده تنها او در امان بماند بدیده معجزه مینگرد و این را موهبت غیبی میپندارند و با گفتن انشالله ده خیر ماست اول خیر دوم خیر ظاهر خیر  باطن خیر بدون هیچ واکنشی روز میگذراند و خوشبین هستند. من نمیدانم به این آدمها چه بگویم؟ خوشبین؟ اندکی بدبین؟ بی تفاوت؟ ویا هم سهل انگار.. ولی اینها با همینگونه روش انفعالی سالهاست زندگی دارند. اما امیدوارم که از این پس همه ما با خود عهد ببندیم که ضمن احترام به بوتیمار وجود خودما، تلاش کنیم آن را از  آشیانه  اش پرواز بدهیم و به جایش پرنده امید، خوش‌بینی و شادکام‌سازی را لانه دهیم. چرا که هیچ شادی بیرون از ذهن و اراده آدم شکل نخواهد گرفت و سرچشمه آن از احساسی درونی سیراب خواهد شد. پس بکوشیم که بوتیمار نفس خو را به سیمرغ تبدیل کنیم و زندگی را فرصتی طلایی برای شادمانه زیستن قرار دهیم
 اميد" همجنس آينده و روشنائی است"