۱۳۹۸ آذر ۲۸, پنجشنبه

دا (ویگن) ده خه


گاهی اوضاع و احوال  روز؛  آدم را مجبور به ورق زدن کتاب نانوشته خاطرات تلخ و شیرین زندگی اش میکند هرچند شاید تکرار،قصه های کهنه مهاجرت؛ در این زمان با صدایی بلندتر؛ به دوستانیکه برای درک آن روزها خیلی جوان اند؛ خوشایند نخواهد بود و مسلمآ همه  را تا  جاده ها و خیابانهای تنگ؛ بیرو بار و قدیمی  پشاور نخواهد برد! اما پیوند دیالکتیکی این قصه  با گرفتاری مشاور رئیس سناتوران کشور میتواند لااقل لبخندی را بر لبهایتان  بشگفاند. دیگر دلتان میخوانید یا نه؟
آری! القصه تازه پشاور آمده بودم . ترانسپورت شهری پشاور کاملن برعکس ترانسپورت ملی کابل؛ شماری از  لاری های کابین دار پر آئینه و زرق و برق که مثل زیارتها پر از بند و تعویذ  بودند و در عقب شان نوشته شده بود (طیاره) حد رفتار ۶۵ کیلومتر فی گهنته ؛ سوزکی ها و شماری هم مینی بس های دست راسته افغانستان  بودند. کرایه هم در هر مسیر مثلن از صدر بازار تا بورد و از صدر تا هشتنگری و یا نوی اده هفتاد و پنج پیسه ۰ (دری اتا آنیز) یعنی کمتر از یک روپیه بود. مضاف بر این؛ در میان این وسایط؛ شماری اندک از موتر های خیلی قراضه سفید رنگ جیپ مانند که فکر میکنم در زمان حضرت یوسف ( ع) تولید شده بودند؛ نیز در پشاورمسافر کشی و گشت و گذار میکردند.
 روزی در هشتنگری منتظر موتر بودم که ناگهان همین جیپ قراضه سفید پیش پایم ایستاد و پیهم مرا ترغیب به سوار شدن کرده  میگفت ( ادی له – ادی له)!! منهم بدلیل فاصله کم؛بی درنگ  سوار شدم. طوریکه با بستن دروازه  موتر نیم پاو گَل گل سفید از بغل دروازه موتر روی دامنم ریخت.  کلینر بدون کوچکترین توجه ازم کرایه خواست!  نوت دو کلداری برایش دادم ؛وی  در عوض برایم  نوت یک کلداری داد و براهش ادامه داد. اندکی درنگ کردم بعد گفتم حقم اس! یکبار بپرسم . ازش پرسیدم مابقی پولم را بده همه جا  نرخ همان سه قران اس نه یک روپیه! کلینر سویم با چهره حق بجانب دیده و دوبار تکرار کرد ( دا ویگن ده خه – دا ویگن ده ) من که تا آن لحظه چندان میلی به گرفتن نیم قران نداشتم مصمم تر شدم و خطاب به او گفتم: صحیح ده ویگن ده؛ بنز خو نده – ولی او دوباره مثل اینکه طفلی را بفهماند اینبار دست روی سرم کشیده و گفت دا ویگن ده خه – آخری شتاپ – دا ویگن ده خه ) ههههه منهم از خیر پول گذشتم ولی حیران شدم  به این معما که چرا کرایه ای خرابترین؛ فرسوده ترین و زشت ترین موتر از میان تمام موترهای رایج بیست و پنج در صد بلند تر است؟ زمان گذشت؛ اما تجربه بمن نشان داد  که: در زندگی استثناات عجیبی است که شما به آن هرگز پی نمیبرید! حالا لابد آن عسکر بیچاره که مشاور رئیس مجلس سنا را باز داشت کرده مثل  من که آنوقت جوان بودم ؛ خود را حق بجانب گرفته و  از حق دفاع میکند. جوانان هم در فیس بوک از حق خواهی او پشتیبانی میکنند. ولی این نکته پیش پا افتاده را نمیدانند که( دا د سنا رئیس مشاور ده خه !یعنی : دا ویگن ده !! ) هم نسلان من  که برگشت به آن روزها؛ برایشان بعد از اینهمه سال؛ که گرد فراموشی بر تک تک خاطرات شان نشسته، خیلی دشوار است. با تجربه های نوستالژیک، اما دردناک و کابوس وار می دانند که در وطن ما متاسفانه جاهای میرسی که میفهمی دا ویگن ده خه  - دا ویگن ده! پارسال موتری که در شیرپور انفجار کرد از میرویس یاسینی بود ولی ایشان ویگن 
تشریف داشتتند. کی چه توانست؟

۱۳۹۸ آذر ۲۰, چهارشنبه

خد ا یارت سال ۲۰۱۹ م

وداع پائیز و آمد زمستان

انگار پائیز٫ دیگر بار و بساطش را از شهر مان می چیند و زمستان با شور و هلهله
 جشن کریسمس؛ پا به پای سال نو مسیحی  در حالیکه چشم دل به جادوی رنگارنگ برگهای پائیزی بسته، آهسته آهسته  در حال فرا رسیدن است.
 آری دو هفته بعد شمارش میلاد مسیح رفته رفته به  ۲۰۲۰ سال میرسد 

امروز، در حالیکه روحم در رنگهای فریبنده پاییز و صدای حزن انگیز برگهای افسونگری که زمین را به زیبایی فرش کرده بودند و اکنون از اثر سیلی های باد سرد زمستانی رنگ شان به قهوه ای گرائیده ؛ جاری شده بود، بیاد گذر عمر بویژه سالی که گذشت افتادم. خوشبختانه سالی که گذشت با همه فراز و فرود هایش برای من یک سال حماسی بود. حماسی از آن جهت که در این سال مقدس توانستم خیلی فراتر از مرزهای خودم بروم. خوب یا بدش بماند برای بعد! اگر عمری بود خواهم نشست و به مسیری که مشخصآ امسال از سرگذرانده ام فکر خواهم کرد و یقینن به آن درست خواهم پرداخت! اما فعلن چیزی که برایم ارزشش را دارد همین فراتر از مرز ها رفتن بود که پیروزمندانه توانستم بروم. همرکاب با آرزو ها پریدم؛ بفرمانی ترک عادت کردم و خداوند را سپاسگذارم  امروز  که مصادف به آخرین هفته های سال ۲۰۱۹ میلادی است به عنوان حسن ختتام روی دریچه وبلاگ  با افتخار میتوانم بنویسم: ایهالناس امسال حماسه آفریدم
از نظر من خاطره ها وقتی حماسی گردند دیگر هرگز نمی میرند. درست مثل قلمه ي پیاز گُل زیر خاک. آن خاطراتی که تبدیل به حماسه میگردد در خاک ذهن چنان تازه می ماند که اگر هزاران بار سرمایئ به گرمائی و گرمایی به سرمایی مبدل گردد بتکرار همانگونه حماسوی و قشنگ جوانه میزند.
حماسه ها را خود ما می سازیم ولی از اینکه تاریخ دقیق اش را خودما نمیتوانیم انتخاب و تعین کنیم باید از سال و زمان غافلگیر کننده اش تجلیل و سپاسگذاری کرد عنوان مطلب را از همین جهت با سپاسگذاری از همین سال آغازیدم
از مقدمه که بگذرم باید عرض شود: از اینکه باز هم این فرصت دست داد تا در سالی که گذشت از طریق همین وبلاگ با عزیزان و همدلانم درارتباط  باشم  بسیار خرسندم و خدا را شکر گذارم. بیشترین تلاشم راخواهم کرد تا  در سال آینده نیز کمافی السابق افکار، اشعار و اندیشه هایم را ساده و سلیس از طریق همین وبلاگ با شما در میان بگذارم من معتقدم جادوی به هم آمیختن کلمات درقالب جملات روح زندگی را در جمع همدلان خواهد دمید .زیرا  هرآنچه ازدل برآید بر دل مینشیند و من یکی از دل نویسان عصر خود هستم! پس اینجا اگر چیزی مینویسم همیشه سعی میکنم دیگر نه ترکیب واژه هایم بلکه خود زندگی را با مهر در حلقه همدلان جاری کنم
و اما در مورد پالیسی نشراتی وبلاگ میخواهم سخن را با رباعی که سالی پیش از عبدالکریم سروش شنیدم بیآغازم:

در بيان و در معاني كي بود يكسان سخن
گرچه گوينده بود چون جاحظ و چون اصمعي
در كلام ايزد بيچون كه وحي مُنزل است
كي بود تبت يدا  مانند يا ارض ابلعي

همانطور که میدانید جاحظ ؛ اسم رئیس فرقه معتزله راوی حدیث پیامبر و آدم فوق العاده بد قهواره  ولی  خوش خط بود و اصمعی  هم محدث دیگری کاملن برعکس جاحظ
همچنان مبرهن است  که (تبت یدا)  از نظر دستور زبان عربی یک سوره ای کاملن ساده ولی برعکس آیه (یا ارض ابلعی) یکی از رساترين وبليغ ترين آيات قرآن کریم در سوره هود میباشد. لهذا با ذکر همین رباعی میخواهم بگویم که:  وقتی تفاوت ها (نوشتاری – گفتاری و سبک) در محدیثین و حتا آیات کلام الله مشهود باشد در میان آدمها و آنهم آدم کم سوادی مثل من بدون شک یک امر طبیعی میباشد و هست! بنابرین خواهش من از دوستان اینست که مثل گذشته عفو تقصیرات فرمایند و دنبال مشترکات باشند تا تفاوتها!
. در مورد سرایش شعر باید خاطر نشان سازم که:  جسم آدمی  شعر نمی گوید! شعر محصول روح است. محصول احساس تجربی که در ذهن شکل می گیرد. گاهی از بوی نان تا آواز لخک دروازه ای که چرخیدنش طنین آشنائ را به گوش دل میدهد شعر می آید. اشعارم را در این دو سال گرد آوری نکردم اما یقین دارم ذهنم از سالهای بیش اگر بیشتر حاصل نداده باشد کمتر نداده است. اما منشی همدلی دارم شاید هیچ مصرعی از قید قلمش نمانده باشد.
 بهر حال وبلاگ نویسی هر چند با آمدن فیس بوک از مود افتیده اما برای من نوشتن روی این وبلاگ و پای همدلان را تا اینجا "دروازه کنک" غزنه کشانیدن دیگر جز از افکارم شده است.هرچند بگفته محمود شبستری که تفکر آدمی را   با  مصرع  (مرا گفتي بگو چه بود تفکر؟) در قصیده ئ به پرسش گرفته و در اخیر خودش پاسخ را با این مصرع به اختتام رسانده             
زهی نادان که او خورشید تابان- به نور شمع جوید در بیابان
 من هم با نور شمع آفتاب میجویم !شاید از نادانی باشد ولی ما همینیم! تحمل ما 
کنید لطفن
 سال نو تان پیشاپیش مبارک



۱۳۹۸ آبان ۲۳, پنجشنبه

سر تراش خانه و غزل

сартарош-xoHa
سلمانی را در تاجیکستان سرتراش خانه میگویند. وقتی بار نخست لوحه سرتراش خانه را در دوشنبه دیدم نه تنها اینکه مثل دوست همکارم نخندیدم بلکه مرحوم کاکای غوثو،سلمان آشنائ کابل، سلمان دانشگاه هوایی، سلمان تهران (آرایشگری هوشنگ)عقب آپکاری ۱۱۵ و سلمانی های حمام دار پشاور در یک پلک بهم زدن از پیش چشمانم رژه رفتند. اما انگار صدای گرم احمدظاهر که از تایپ ریکاردر این سرتراش خانه عاشقانه فریاد میزد ( زنده گی تلختر از مرگ بود گر تو نباشی - بعد از این مرده حسابم کن و بگذار بمیرم ) در همین گیر و دار رژه رفتنها مثل قاضی حکم توقفم را در این جا صادر کرد و بلافاصله بدون توجه و هماهنگی با همکارم در جا ایستادم.در حالیکه حسی عجیبی با نفوذ در ژرفای این آهنگ مثل پارازیت دنیای خیالم را توته و پارچه میکرد وارد سرتراش خانه شدم. سلمان تاجیک که چون پهلوان عمرمعدیکرب شکم برآمده داشت و پیراهن آبی رنگش برای آن چاقی اشکم چنان تنگی میکرد که دکمه سر نافش را پرانده بود. با خوشروئی مرحمت گفت و با نگاهی وراندازی بر قیافه مرتب ام فهمید که برای اصلاح موی پیش او نیامده ام. بنابراین با بی میلی پرسید: ناآشنا بنظر میرسید جایی را میپالید؟ با دستپاچگی گفتم: بلی از افغانستانم هوتل دوشنبه را میپالم. با مهربانی در حالیکه چروک‌های کم عمق پيشانی اش باز شده بود و چروک‌های ظریف تری از گونه ها یش به پایین جلوه گری میکرد گفت: از همین راه که میروی دو تا (آدم گذرک) را که گذر کنی میبینی اش!
چراغ ترافیکی را تاجیکان آٔدم گذرک میگویند
من این دو واژه را درست نمیدانم چرا که سر. تنها تراش نمیشه بلکه اصلاح و کوتاه هم میشود و چراغ ترافیک هم تنها آدم گذر نمیکند
غزل ناول شیرین
زر
افشان کاکلت برقی زد و چشمم صحاری شد
ز نور اشعۀ رویت دل من شیشه واری شد
قشنگی شهاب اندر لبت برقی زد و رخشید
 برخسارت شقایق لاله پاشید و اناری شد
شب درد و الم بود و  سکوتِ لحظه ها آندم
شمیم عنبر از موی طلایی تو جاری شد
به ذهنِم چون تجسّم کرد سرو قد موزونت
صفای کلبه ام از عشق و حرمان محو زاری شد
تمنایی! شکوهی! آتشی! عطری! گلابی چون
تماشایی ترین تصویر از پیشت فراری شد
گل خورشید گردانست حسن دلکشت ای گل
زحل با مشتری و زهره طوف بیقراری شد
نویسم می سرایم هر نفس رویای وصلت را
مگر این ناول شیرین اسیر  داغداری شد
تو فانوس خیال روشنم در شام تنهایی
شکیب از گونه هایت فصل رنگین  بهاری شد

--------

صحاری

  • جمع صحرائ
  • 1 - دشت دشت هموا





  • ۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه

    سینمائ غزنی و فلم گاو و گاومیش


    میرا گاوں ، میرا دیش
    یا
    دهکده من! کشور من

    واژه غزنه مرا به کوچه های کودکیم می برد. سرزمینی که در آن نخستین قدم های کودکیم را بر خاک نهادم.
    مکتب رو و کتاب خوان شدم. استخوان ترکاندم  و جوان شدم، شوروشیدائی نو جوانی را با رفیقان و همصنفی های عزیزم تقسیم کرده گاهی با الهام از حافظ به عزم شگافتن سقف فلک، خیال پروری ها کردم و گاهی هم هوائ شعر و موسیقی و عشق کردم! و سرانجام از آنجا بدلیل جنگ کوچیدم و اکنون که هفت کوه سیاه دور 
    هستم.
     اما هنوز با گرفتن اسم مقدس غزنه  تب نوشتن  می گیرم، سوژه ها از پیشم 
    می پرند. دقتم برای ویرایش و نگارش از دست می رود. روز شمار خاطره های کودکی و نوجوانی، حرف های نهفته، جملاتم را تیت و پراگنده میکنند . حتا به این نمی اندیشم که نوشته و داستانم را کسی خواهد خواند یا نه ؟ به درد کسی خواهد خورد یا نه. فقط دلم می خواهد کلمات را پشت هم ردیف کنم و بعد یک عنوان که دلم میخواهد رویش بگذارم آخر برای خودم مهم است زیرا پیوستن به تاریخ سر زمینی که من بخشی از آنم میباشد.

     بهر صورت سالهای حکومت شاهی جمهوری داوود خان بود. صنف پنجم مکتب نمبر اول شهر نو غزنی بودم. غزنه در آرامش نفس میکشید.در دوصد  قدمی مکتب ما روبروی ژاندارمه  
    تعمیر دو طبقه ای زیبائ بود که آنرا سینمائ غزنه میگفتند. من روزانه هنگام رفتن بمکتب دوبار از پیش روی سینما میگذشتم و پست کارت های آنرا که در یک قفسه سیمی بسته بود با دقت مینگریستم. جالب این که در روز روشن در بالای تخته اعلانات فلم؛ یک گروپ صد ولت روشن بود. برایم خیلی تعجب آور بود که در تموز تابش آفتاب چرا در آن بی برقی آن گروپ آنجا روشن بود. این تنها نبود آدمی بیتلی به اسم عبدالله هم روی گادی مینشست و فلم تازه را در شهر اعلان و اشتهار میکرد. روزی در پیشروی مکتب عبدالله اعلام کرد: امروز در سینمای غزنی فلمی هنری هندی بنام میرا گاو و دیش به اشتراک درمندر نمایش داده میشود. نام فلم بزودی در شهر بنام گاو و گاومیش تشهیر شد بخاطریکه در میان پست کارت ها هم گاومیشی سپید و مستی در کنار وینودکهنه بچشم میخورد. تا جائیکه معلم معلومات طبیعی روزی در اثنای قهر گفت: اگر فلم گاو وگاومیش را ببینین هیچ صحنه اش از یاد تان نمیره! مگر درس را یاد نمیگیرید. بهر صورت سینمای غزنه بزودی بسته شد و بتاریخ پیوست!عده ای میگفتند زیارت ها باعث بستنش شدند. ولی آهنگ قصه عشق این فلم در شیریخ پزی شریف جان با لی پختن شیریخ در دیگ شیریخ پزی که هر جا هست گل و گلزار باشد و کبابی حاجی غفور با صعود دود  همیشه خاطره می انگیخت
    های شرموں کیس کیس کو بتوں ایس کیس میں سنوں سب کو اپنی پریم کهانیوں
     بعد ها این آهنگ را احمدظاهر عزیز در یک کست مجلسی نیز زمزمه کرده بود که از آن سبب این آهنگ دوست داشتنی تر شد. میخواهم این آهنگ را با برگردان پارسی  و شعر هندی آن ذیلا تقدیم تان کنم

    قصه ای عشق

    خجالت میکشم
    به کی باید بگویم
    چطور میتوانم به همه اعلام کنم
    قصه عشقم را
    این عشق ظالم سه علامت دارد
    نخستین نشانه اش دیوانگیست!
    اصلن جوانی  به هوای طوفانی میماند
    پیش روی جوانی(طوفان)خس و خاشاک چیزی نیست
    میشمرمم!! به کی و چطور باید بگویم
    پیرهن آبی؛ رو سری زرد ( این مصرع مرا یاد داستان زردپری سبز پری می اندازد نویسنده)
    دارائ ویژگی های ظریف و سر به هواست
    رفتارش مخمور- رنگ مرغوب و مناسب و چشمهای مقبول

    هندی 
                    های شرموں کیس کیس کو بتوں ایس کیس میں سنوں سب کو
    اپنی پریم کهانیوں اپنی پریم کهانیوں
    بالما کیں - ظالماں کیں هایں!! تین نشانیاں
    های شرموں
    پهلی نشانی میں هو جیسکیں دیوانیں - روت جیسی طوفانی ایسی اوسکیں جوانیا
    اوسکی آگی پهیکین لاگین سبکی جوانیا
    های شرمو
    کرته هیں نیلا رنگ پاگلیں کا پهیلا روپ اوسکا کاتیلا ایسا وه چابیلا
    چال شرابی رنگ گلابی آکهوں مستانیاں
    های شرمو
    آنگهوں کو میتی دیکهو سانسوں -کو کیسی وها پیپل کی نیچی میلی میں سب سی پیچی پلا هیں

    داستان فلم دهکده من کشور من علاوه بر گپهای فلمی اش یک پیام روشن نیز دارد و آن اینکه : هیروئ فلم میگوید : من ذهن شفافی دارم. می دانم از کجا منِ درونی ام شروع و چطور شکل گرفته است!!!.  دهکده ام بر (منِ) درونی ام آنقدر نقش دارد که همین دهکده نقش میهنم را بازی میکند اما اینکه چه مسیری را تا اکنون رفته ام؛ درست یا غلط؟ نمیدانم. اما حالا این «تعریف هویتی»میهنی  را از خودم دارم. که دهکده من یعنی وطن من !! به تعبیر دیگر  میهنپرستی از محلگرایی آغاز میشود! این برداشت من از فلم ست!
    یاد دهه پنجاه  خورشیدی  و سینمائ غزنه بخیر


    ۱۳۹۸ مهر ۱۲, جمعه

    دروازه غزنه در آگره هندوستان


    این دروازه در سال ۱۸۴۲ میلادی توسط لارد ایلینبرو انگلیسی بجای دروازه صندل که سلطان محمود غزنوی از هندوستان آورده بود از غزنه واپس به هندوستان برده شده است . این تصاویر را خواهر زاده عزیزم دیبا جان امروز از هندوستان برایم فرستاده است
    دوست بزرگوارم جناب استاد رحیل متن نوشته انگلیسی را به فارسی برگردان نموده اند که با تشکری از ایشان متن را اینجا میگذارم


    غزنین- دروازه (۱۰۳۰ میلادی)
    أصلا این دروازه از آرامگاه محمود غزنوی‌ست که توسط انگلیسها در سال ۱۸۴۲ به اینجا آورده شد. لارد الینبورو، گورنرجنرال وقت در یک ادعای تاریخی مدعی شد که این دروازه ساخته شده از چوب صندل و متعلق به معبد سومنات است که محمود آن را در سال ۱۰۲۵ به غزنی برده بود و انگلیس به انتقام توهین ۸۰۰ سال پیش آن را واپس به هند آورده است. 
    این ادعای دروغین را فقط به خاطری به خورد مردم دادند که حسن نیت مردم هند را خریده باشند. در حقیقت این دوازه از چوب عادی بی‌بوی غزنی ساخته شده است نه از چوب صندل که خوشبوست. شیوه تزیین این دروازه هیچ همگونی‌یی با چوب‌کاریهای قدیم گجراتی ندارد. همچنان روی این دروازه سطوری به زبان عربی حک شده است که در قسمت بالایی آن دیده می شود و حاوی نام محمود و القاب وی است. سر جان مارشال، لوح یادداشتی در اینجا گذاشته است که تمامی خصوصیات این دروازه را مشخص می سازد. 
    دروازه ۱۶.۵ پا بلندی، ۱۳.۵ پا عرض و نیم تن وزن دارد که از تخته های هندسی شش ضلعی و هشت ضلعی به گونه یی ساخته شده است که این تخته ها یکی به کمک دیگری بدون میخ و پرچی در چهارچوب دروازه جای داده شده است.

    فکرِ گذاشتن دوباره این دروازه در سومنات سرانجام به جایی نرسید و دروازه درینجا به فراموشی سپرده شد. از آن زمان به بعد، در این اتاق نگهداری می شود. به هیچ‌صورتی این دروازه به این قلعه و یا مغولها رابطه‌یی ندارد بلکه یا بحیث غنیمت جنگی سال ۱۸۴۲ انگلیس و یا یادآورنده دردناکی از دروغهای تاریخی کمپنی هند شرقی درینجا افتیده ا
    ست

    دو خاطره دو سروده و یک آهنگ


    فلمی که یاد آور دو خاطره شد

    امروز بطور اتفاقی، در تلویزیون هالند ، سکانسی از یک فلم هالیودی را دیدم که در قفس سینه ای یکنفر، کارد فرو رفته بود.دوستش برای جلوگیری از خونریزی میخواست کارد را از سینه مجروح بدر آرد که دفعتن امبولانس رسید . داکتر بشدت داد زد : مکن احمق! دست مزن که میمیرد.کارد به شش مجروح خورده ولی هنوز نفس میکشد. همینکه کارد را از سینه اش بدر آری، شش مجروح مثل پوقانه هوایی در ثانیه چُملک شده و جان میدهد.! من این سخن را از فلم اکشن هالیودی نقل میکنم! راست و دروغش را از منظر طبابت نمیدانم . امیدوارم دوستان عرصه طبابت درستی یا نادرستی این حرف را در کامنت بنویسند. ولی فلم چنان چیغ و داد و فریاد تو ام با بک گروند موزیک خشن و وحشتناک داشت که پس از راه افتیدن امبولانس خاموشش کردم.اما همین سکانس کوتاه فلم مرا بیاد دو خاطره ی در کابل انداخت از دو تا خس دزد که چوب سرتاق کلکین و دروازه خانه ای مخروبه را در بی بی مهرو از قفس سینه ای یک دیوار میکشیدند و من بالایشان مثل همین داکتر فلم هالیودی با تمام قوت جوانی داد زدم که نکنید خانه خرابها! بخاطر یک متر دستک چوب که صد افغانی قیمت ندارد اگر دیوار بالایتان چپه شود و بیمیرید؟ ولی آنها چنان در این دزدی ماهر شده بودند که نه تنها به داد و فغان من وقعی نگذاشتند بلکه برویم شاخ و شانه کشیدیند و در پیش چشمم دستک های سر طاق یک کلکین و دروازه را مثل همان کارد فرو رفته در سینه مریض از میان دیوار کشیدند و نر واری بردند. جالب اینکه دیوار بدون هیچ اتکایی همانگونه در جای خود ایستاده بود و انگار آب از آب تکان نخورده بود.


    آری! اصل قصه و شرح ماجرا از این قراراست که در سالهای جنگ برای مدتی در بخش انجنیری آریانا در میدان هوائی خواجه رواش کار میکردم! ( امیدوارم نام منحوس حامد کرزی را براستی از پیشانی پاک این میدان بر داشته باشند.) چاشت با عده یی از همکاران چون انجنیر لطیف اویانیک، انجنیر لعل محمد، انجنیر خالد و تنی چند در یک سماوار که در دوراهی میدان لب سرک تازه ساخته شده بود و چاینکی خوبی میداد آمدیم. آنروز ما چاینکی را خورده بودیم صرف انجنیر صاحب لعل محمد و حسن جان که مثل ما حریص غذا نبودند .به آرامی و دقت غذا می خوردند هنوز لقمه های آخر را بر میداشتند که دیوانگی گلبدین تور خورد و در دقایقی ترمینل میدان، حومه میدان، بویژه سرک عمومی، را زیر ضربات راکت گرفت و در خاک دود غرق کرد. ما از ترس جان بهر سو پراگنده شدیم. اینقدر متوجه شدم که همراه با من غلام حسن خان و یکی دیگر که نامش فراموشم شده بسوی محله ای فقیر نشین گلی که در جوار میدان تازه احداث شده بود و بسمت راست سرک میدان تا جنب میکروریان ۴ ادامه دارد دویدند. این منطقه تقریبن به اثر جنگها خالی از سکنه شده بود. مسیر گریز خیلی نا هموار و با پستی و بلندیهای کوچک و پوشیده از خاک کاگل سنگ و ریگ که بته های خشک خار از میان شان سر زده بود.همراه بود .چشمم در موقع فرار فاصله و جای قدمم روی زمين را تشخیص نمی داد لهذا چندین بار پایم کج شد و به زمین افتادم .بالاخره در میان کوچه ها تنگ و گلی همین منطقه، داخل راه تنگی که از کنار رد پای جوی فرعی آب که اکنون خشک و به شکل مارپیچی در قالب کوچه ادامه مییافت شدم. در واقع همین جوی مارپیچ تبدیل به کوچه شده بود و دو طرف دروازه های آهن چادری اکثرآ قفل بودند. اینجا که به عقب نگریستم دیگر همگی از پیشم گم شدند. نفسی تازه کردم و در همین مسیر به پیشرو ادامه دادم در بین دومین مارپیچی کوچه دیگر جوی یا کوچه به انتها رسید و منطقه زراعتی که چند تا درختان دیده میشد رسید اینجا برای تعین موقعیت دم گرفتم که یکباره انگار نور شدید نورافکنی از فاصله دور تمام منطقه را روشن کرد و همزمان صدای مهیب راکت دیگری در همین نزدیکی ها برخاست. . به سرعت خود را در یک کوچه دیگر انداختم و در ابتدای کوچه در یک ساختمان گلی با صفه سنگی که دروازه حویلی نداشت داخل شدم. هیچکسی در حویلی نبود .انگاراز چنگ رس حیوان درنده ای گریخته و نجات یافته باشم. احساس راحتی کردم. . به حویلی نظر انداختم بته های خار در روی حویلی سبز کرده بود تعداد کم نهال درختان و چند چیله تاک نهال گونه که نمیدانم چطور آنها را نبرده بودند در حویلی با سبزی و طراوت میخرامید! بلند صدا زدم کسی هست؟ سپس متوجه شدم که همان دو تا خس دزد که ذکرش را قبلن کردم در حال کشیدن سرتاق های کلکینها هستند. طوریکه در بالا نوشتم ممانعت من جایی را نگرفت. آنها دو نفر بودند وزورم به آنها نمیرسید. لهذا صبر کردم. و تماشا تا آنها غنیمت جنگی شان را گرفتند. جنگ هم آرام گرفت و من از دنبال آنها بسوی میکروریان پیاده حرکت کردم و ساعتی بعد در حالی بخانه رسیدم که تمام چرتم را صاحب آن خانه برده بود. حس میکردم مالک خانه شاید پارسال، مثل من همان سرتاق ها را بسیار به شوق علاقه و هزاران امید اما به قرض خریده بوده باشد.

    و یکسال بعد

    فصل بهار بود و آدینه روز !. گلبدین شکست فاحشی از دولت خورده بود و تمام مناطق تحت سلطه امارتش را از دست داده بود. .در دلم گفتم امروز بروم از خانه خود ما و خانه کاکایم در کارته نو دیدار کنم.. بعد از صرف چای از منزلم در میکروریان برآمدم. در غرفه معصوم خان سگرتی روشن کردم. اتفاقن ضیا جان ستانکزی که بمن مثل برادر کوچکم است نیز در همانجا بود. ضمن احوالپرسی پرسید کجا میروی در این صبح جمعه تعطیل؟ گفتم کارته نو! بلافاصله او نیز با من همراه شد . زیرا خانه آنها هم در شاه شهید بود. به اتفاق هم آمدیم نخست در شاه شهید خانه آنها را دیدیم . تخریب نشده بود اما اثار جنگ در آن مشهود بود. بعد بسوی خانه ما رفتیم. همینکه از موتر پیاده شده و بسمت منطقه ما قدم برداشتیم ناخود آگاه احساس امن میکردیم و نسبت به هرزمان دیگر با خاطر آرامتری راه میرفتیم. در بلندای جاده خاکی که راه اساسی منطقه ما است راه ناهموار و کند و کپر بود، اما در نخستین کوچه که بسمت راست در عقب دیپو میپیچد و به خانه ما می انجامد حتا فرورفتگی های نقش تایر موتر که در موقع گل و لای و فصل بارش از خود بجا مانده، هنوز بر روی کوچه باقی مانده بود که همین خود نشان از کمی، حتا نبود عبور و مرور موتر ها و نبود سکنه میداد. با آنهم وقتی در امتداد کوچه قدم زنان می آمدیم، خروسی چند خانه آنطرف تر آذان داد.بهر صورت در حالیکه باد بهاری زوزه می کشید و به دروازه آهن چادری خلوت ،رنگ و رو رفته و زنگزده حویلی می کوبید. بخانه رسیدیم . چند سال قبل خانه را درب به درب قفل و زنجیر کرده بودم. اما با یک تکان دروازه حویلی باز شد در درون ساختمان گلی خانه ها اصلن دروازه و کلکینی نبود و مهمتر از همه اینکه تمام سر تاق ها و تاقچه های خانه ما را هم کشیده بودند.با دیدن این صحنه سفینه ذهنم به خاطره یکسال پیش از خس دزدان بی بی مهرو پرواز کرد در حالیکه نگاهم را چند پرنده غریب و خسته در لابلای شاخه های کم برگ و ضعیف درختک سیب ما که ۸ سال پیش آنرا آنجا خودم نشانده بودم بمعطوف کرده بود. آنها در هرم باد ملایمی که میوزید تاب میخوردند و عطر طراوات و زندگی به اطراف و اکناف می افشاندند.ضیا جان با سوالی که آیا از دست دادن اینهمه ساحه وسیع گرفت خدا از گلبدین نیست؟ مرا از پرواز خیال و تماشای مرغکان میکشاند. چرتی زده میگویم بدون شک ولی از دست دادن این منطقه وسیع به گمان من محصول اختلاف نظر عمیق و کینه تاریخی است، که بین گلبدین و دوستم وجود داشته و دارد. خانه را با ضیا جان قدم زنان ترک میکنیم و بسوی خانه کاکایم در سرک سه میرویم. در پیش روی سینماٌئ اقبال معلم علاف همسایه در به دیوار ما دم رویم میاید. معلم از نظر چهره و اندام بسیار شبیه به مرحوم عتیق الله حیات بکاولی صنفی ام است.قد نسبتا بلند، بدن ورزیده سپورتی، چهره خندان که به چشمان روشن وپرسشگرمنتهی می شود. اما مهم ترین مشخصه این دو نفر دستان بسیار قوی آنهاست زمانیکه با خوشحالی دستت را می فشارد، احساس می کنی استخوان های دستت فشرده میشود، طوری که قادر به خارج کردن آن نیستی! فشاری که نوعی محبت و اطمینان خاطر در آدم ایجاد می کند.معلم از صحت و سلامتی همه مسکونین خوشخبری داد و وداع کرد. ماهم قدم زنان پشت حویلی کاکایم میرسیم. دو تا غزل هم در همان هوا تقدیم تان



    شهاب عشق


    غنوده سیم تن بر شانۀ گرم و سپید خواب
    میان پرنیان پیچیده  گویا پیکر مهتاب
    شهاب عشق دارد در بغل این بستر میمون
    چو خیزد شعله ها از شاخ گل, با شوق پیچ و تاب
    دلا نقش فرهمند خدا بودست حسنش چون
    عروس آسمان خفته ست اندر بستر دریاب
    مرا دل آب گردید و خرد شد محو و لرزیدم
    همی بینم پری مدهوش گشته از شراب ناب  
    نماید در نظر این بستر ابری و ماه همچون
    زده در پردۀ غمام آتش ماه عالمتاب
    شنیدستم فلک بر مهره ی سیار میلرزد
    مبادا نرگس آلوده خوابش برجهد از خواب

    من از قالین سرخ دل کنم فرش اطاقت را
    و بالشتت ز پر های خیالاتم شدی رهیاب
    حریر آسمان را با سر مژگان خود دوزم
    همی پوشم بروی بسترت روجائی از سحاب
    بدورش سیصد و هشتادو پنجم کهکشان چرخد
    مگر این کورسو را رخنه افتد در دل مهتاب
    *************************************


     بی همتا


    هنوز اندر نظر همچون شقایق ناز و زیبایی
    نمایی عاشقان را نشئه با افسون مینایی
    در این تصویر چون آئینۀ آب زلالی لیک
    مقدس زمزمی دریای سرخی  رود گنگایی
    به ژرفای دو چشمت مهربانی را همی خوانم
    که معجون سکوت و هم غرور و شهر تنهایی
    نگاهت صد دل یخ بسته را آب روان سازد
    خدا را لحظۀ گر رو برو مژگان بهم سایی
    برنگ جامه ببر و پلنگ پوشیده ای دامن
    مگر آهوی تاتاری؟ نمایی مجلس آرایی
    فتد شاه پلنگان را نظر بر عکس زیبایت
    بر آرد پوست از تن بخشدت با شور و شیدایی
    چنان تلفیق آب و باد و آتش از رخت پیداست
    که با این ویژگیها بر پلنگان مهر افزایی
    وگر الطاف خورشیدیست مشمول پلنگان کاش
    گهی خورشید چون آئینه بر ما داشت بینایی
    هنوز اندر گلستان خدا عطر تنت پیچد
    قشنگیی، پاکی و والا گهر زیبا و یکتایی
    پرستوی روان من پرد با ناشکیبی چون
    مگر با شهپر عنقا بسویم بال بگشایی




    ۱۳۹۸ مهر ۶, شنبه

    انتخابات و داستان فیل مولانا


    شنبه است و تعطیل آخرهفته؛ در آنسوی دنیا در  میهنم انتخابات است. از برکت جادو بکس  برنامه را بطور زنده تماشا میکنم خبرنگاران از سایت های انتخاباتی خبر و گذارش تهیه میکنند و پیداست که دیدگاه مشابه اصلا وجود ندارد و همه گان مثل من همه چیز را  متفاوت میبینند.
    هویداست که در هر سخن و هر درک بالاخره حقیقتی نهفته است. اما تمام حقیقت را کسی تا هنوز تشخیص نداده و این شبیه همان داستان تمثیلی فیل در اتاق تاریک میباشد که حضرت مولانا بیان کرده است.
    طوریکه از لحن و نحو بیان  گذارشگران؛  مصاحبه شده گان و ناظران پیداست : اینبار هم نمایش انتخاباتی را دولت همانطور که خود مصلحت میدید برگزار کرده و نتیجه ای را هم که خود میخواهد بزودی اعلام خواهد  کرد . اما برای آنانی که به سیاست حاکم  و تاثیر گذاری خارجی ها مطلع اند این حرف ها بخشی از ماجرا و حقیقت میتواند باشد بقول مولانا ،فیل در اتاق تاریک خوابیده یکی از راه حس لامسه فقط خرطوم فیل را تشخیص میدهد؛ یکی پای فیل؛ یکی هم  دم و دیگری گردنش را. همه راست میگویند مگر بخشی از واقعیت را نه تمام و کمالش را!
     از اینکه پیش عده ای کمیسیون مستقل انتخابات؛ دولتی ؛ متقلب و  منفور بوده و بر عکس از نظر عده ای هم مستقل و محبوب میباشد با شگفتی میتوان گفت که حتا در اینجا داستان فیل در تاریکی هم نمیتواند بیان گوی کنه این مسئله  باشد. زیرا که در داستان فیل تفاوت بین خرطوم و ران فیل از آسمان تا زمین است. اما کمیسیون خو همان کمیسیون است که طول و عرضش به همگان معلومدارست
    بهر صورت از انتخابات افغانستان فقط همین تفاوت ها را میخواهم به عنوان سوژه بردارم و میگذارم انتخابات  را تا اعلام  نتایجش! عرض شود که یکی از نعمت های بزرگ مهاجرت و زندگی در دیار دیگران، دیدن همین تفاوت ها و رسیدن به این درک است که: اصولا وجود  تفاوت درک و معنی در میان همه آدمیان در همه جای دنیا یک امر طبیعی میباشد .چندین سال پیش وقتی بار اول مجسمه امیر تیمور را با پای لنگش در ازبکستان دیدم فهمیدم که همه آدمیان مانند من و خانواده من؛ قبیله؛ همزبان و هموطن من فکر نمی کنند. تمام مردم دنیا مثل ما به قضایا نمی بینند. احساس  و یقین دیگران از ما کاملن متفاوت است. پس نباید هیچگاه این تفاوت دید را دست کم گرفت. این خود امری است مهم و بغایت بغرنج. بسیاری از گرفتاری های بشر امروز و دیروز و فردا از همین جا نشآت گرفته است.
    اما برای از میان بردن تفاوت ها چه باید کرد؟ بنظرم برای پل زدن میان این همه تفاوت؛ میان آدمها در سطح کشور و حتا جهان  بیآن داستان خود و شنیدن داستان دیگران ضروری است.! حس میکنم بیان داستان خود و شنیدن داستان واقعی دیگران آدم ها را به یکدیگر نزدیک می کند و فاصله ها را کم میسازد. حاکمان دنیا همیشه از ذکر داستان دیگران هراسانند و با هزاران حیله راه را بر آن می بندند و دیوارها را بلندتر می کنند و صداها را خاموش تر! خلاصه هیچ دو نفری یک امر خارجی را همگون نمی بینند، ما اگر داستان سلطان محمود را به هندیان بخوانیم و آنها اگر داستان بابر یا هرداستانی را که  دلشان خواست بما بخوانند باید داستانهای مانرا بدقت بشنویم. اجبار های زمان و مکان را در داستانهای خویش تشخیص دهیم. و اینگونه میشود بر تفاوتها پل زد. باید داستان چنگیز را از مغل ها و اسکندر را از زبان مقدونیایی ها شنید نه از کتابهای مکتب خود
    در نهایت باید داستان خواند و شنید، و باید یقین کرد که دیگران یقینی غیر ما دارند و کار به یقین عینی من و ما ختم نمی شود.
    پیل اندر خانه تاریک بود
    عرضه را آورده بودندش هنود
    از برای دیدنش مردم بسی
    اندر آن ظلمت همی‌شد هر کسی
    دیدنش با چشم چون ممکن نبود
    اندر آن تاریکیش کف می‌بسود
    آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
    گفت همچون ناودانست این نهاد