۱۳۹۶ بهمن ۱۱, چهارشنبه

حافظه خونی

در یک                       
شبی نمناک  با  دلی غمناک

در جریان ماموریت کوتاهی که در مونتریال کانادا داشتم، سعادت آشنائی را با مردی از بومی های کوبیک کانادایی پیدا کردم. در نخستین باب آشنائی از او خواهش کردم، تا یکی از سنت ها یا رسم و رسومی ویژه که  تا هنوز بین شان مرسوم و مروج است را برایم باز گو کند. ایشان پس از چرُتی در پاسخم گفتند: یکی اینکه شاید هیچ قومی در دنیا مانند ما، شیفته ی خورشید و تماشای نخستین شعله های آفتاب در بامداد نباشد.
دو دیگر اینکه ما باور داریم حافظه ی ما در مغز ما نیست، بلکه در خون ما است.  از همین سبب ما برای تجلیل از خاطرات خود، چه خوب و چه بد ، زمان و تاریخ وقوع، آن رویداد را یادداشت نمیکنیم.در حالیکه با تعجب و ناباوری بسویش میدیدم شوخی گونه گفتم: در مورد ویژگی اول تان خو بصراحت میگویم که بمن نمیرسید. ولی از بهر بهتر فامندوک شدنم در مورد ویژگی دوم، لطفن با مثالی چگونگی این موضوع را برایم روشنتر کن. ایشان فرمودند: چند سال پیش پدرم دفعتن بشدت بیمار و حالت روحی اش یکباره خراب شده بود. پیشش رفتم و گفتم باید به داکتر مراجعه کنیم. پدرم در جوابم گفت: نه  لازم نیست ! علت بیماری ام را با کنکاش در روحم تشخیص کردم، یادم آمد: احتمالن پریروز باید نخستین سالگرد آشنائی من با مادرت بوده باشد. مطمئنم از اینکه این روز بزرگ را گرامیداشت نکردم، حالتم چنین خراب شده. حالا میروم دسته گلی سر قبرش میبرم و صحتیاب میشوم.
پدرم چنین کرده بود و شام که خانه برگشتم، بکلی بهبود یافته بود. شگفت زده پرسیدم بالاخره سالگرد نخستین آشنایی شان همانروز بوده ؟ در پاسخم گفت: برایت گفتم که تاریخ مهم نیست. نزد ما سالگرد زمانی است که چیزی در خونت به غلیان آید  و پیهم بجوشد!. بدانی و حس کنی قلبت بی تاب ، بی قرار و بی نظم می تپد!. آنگاهست که در میان آنهمه بی تابی ها و تپش های نا منظم قلبی، حافظه خونی ات فعال میگردد و حسی به تو می گوید الیوم چه تاریخ ویژه ای است.. لهذا پدرم بعد این تجربه ،به همین نتیجه رسیده بود که همان درد از حافظه ی خونی اش، به سراپای تنش تکثیر شده است.
 اگر راست بپرسید آنزمان  چیزی از گفتگو با این رفیق  سرخه ای کافر نفهمیدم . فقط حدس زدم که شاید اینها گاهشماری مثل سال قمری ما، داشته باشند. چون  تاریخ های  قمری  ده تا دوازده روز در هر سال شمسی تغیر میخورد  .
بهر صورت ما پس از وداع مختصر از هم جدا شدیم. همینکه از عمارت ترمینل بس ها خارج شدم. برف میبارید و آنهم چه برف سنگینی!! همه جا سفید پوش شده بود. سرما تا مغز استخوانهایم نفوذ میکرد . پنجه های پاهایم تیر میکشیدند و دستانم  در ایستادن به عبور از نخستین چراغ ترافیکی بشدت سرخ شده بودند. برای آنکه کمی گرمشان کنم  آنها را پیش دهانم میگرفتم و پیهم کوف میکردم اما هیچ فایده ای نداشت. درحالیکه  گامهایم را با احتیاط ولی تند تر بسوی دفتر که حدود سه صدمتر، با عبور از  چهار چراغ ترافیک، از ترمینال فاصله داشت، برمیداشتم به حرفهای این مرد ژرفتر می اندیشیدم. اما همزمان با داخل شدن در دروازه دخولی دفتر، و فعال شدن انترنت ، زنگ تیلفون  در موبایلم  به صدا در آمد. صحبت با  اولاد ها و طویل شدن صحبتها از جنجال های روزگار، این قصه را بلکل تحت شعاع خود قرار داد، طوریکه امروز دو سال پس از این خاطره وقتی برادرم از طویل بودن روز های رمضان و آمدن عید میگفت، دفعتن این خاطره بخاطر عید یادم آمد و در جریان صحبت ضمن تعریف این خاطره برایش بشوخی گفتم: کاش میشد مثل سرخپوستان کانادایی پشت تاریخ نمیگشتیم و هروقت که دل ما با بیقراری می تپید و خون ما میجوشید عید میکردیم.
اما این خاطره با تازه شدنش، توانست خاطراتی چندی را پیش چشمانم متجسم کند. طوریکه امروز تا طلوع مهتاب هزاران فکر و خیال با رژه رفتن در مغزم  بر رگ و روحم پیهم تیغ میکشیدند و در گرسنگی مرا به مراقبه و مکاشفه میبردند.واقعن  زندگی سرشار از مکاشفه هاست.مکاشفه می تواند در سکوت وتنهائی تا بطن درد مطلق اندیشه آدم نفوذ کند. دردی که درد است، اما میدانی زندگی ات را میتواند شفا بخشد، میخواهی با خود داشته باشی اش، ولی ازش بناچار فاصله میگیری.
روزم در همین مکاشفه به پایان رسید.  تاریک شد و با دیدن ماه در آسمان صاف هالند حس کردم انگار واقعن چیزی در خونم جوشید. حافظه خونی ام به یادم داد درخشش ماە را در آسمان صاف کابل، در یک شب بشدت سرد زمستانی ، که  در یک سکوت سفید از پشت شیشه تکسی بە آسمان تهی از ابر و لبریز از نور ماە می نگریستم. برف بعضی جا ها را توته توته پوشانیدە بود و من در خموشی با ماه سخن میزدم.آری ! آن شبی نمناک را، با دلی غمناک  تا صبح نخوابیدم، چه بسا که شبهای بعد هم روز اندر روز و شب اندر شب فقط تخم نومیدی کاشتم و از خرمن صبرم، چنگی هم نتوانستم بر دارم.  .
 و اکنون گیلاسی لبا لب از چای سیاه بر دست، دوباره بە ماە خیرە شده ام. حسی عجیبی دارم، انگار اکسیر نامیرایی مینوشم.  حسی عجین شده با زیبائی همراه با بارقه هائی از امید ، که زندگی  می آرد و مرگ را می راند! آئینه ماه ظاهرآ خاطراتم را منعکس میکند.گرچه قادر به انعکاس آن شور و شادی نیست که در درونم جاری است
شور امیدی که قدرت توان بخشی آنرا دارد تا ،به تک تک اجزای زندگی خیره شوم، با غمش در آویزم ، و از لحظات شادی بخشش نیرو گیرم. اما این ماه واقعن حافظه ای خونی ام را امشب فعال ساخته

جاستین ترودو در کنار پری بلگرید، یکی از رهبران بومیان کانادا

و از اینکه امشب باد هم عربده میکشد آهنگ هندی ساون کا ماهینا را برایتان برگردان و ذیلا تقدیم تان 

ماه  باران های موسمی 

فصل باران های موسمی است! بادها عربده میکشد

قلبها در سینه ها مثل رقص طاووسی در جنگل  میتپند.
خداوندا !!! چه باد وحشی و خشن از سوی غرب می وزد


قایق را نگه دارید!!  پارو ها را از دست داده ایم
کسی را یارای ایستادن در مقابل این باد مغربی نیست
دلها میتپند در سینه  ها و میرقصد بسان طاووس در جنگل

کی میفهمد ژست های معنی دار امواج را؟ چه میگویند بما

جریان آب از رودخانه ها میپرسد
کجا روان هستید
آیا همین مسیر آرزوی تان هست؟
 اجازه دهید ما را هم در مسیر تان 
دل میرقصد مثل رقص طاووس در جنگل
عاشقان بی عاطفه و بی احساس تا دور دست ها رفتند

و با خود یک پیام از دنیای عشق  آوردند
تاریکی فوق العاده شگرف و ترسناک ابر ها  نشان از بارنده گیست



ساون کا ماهینه په ونی کری سور
ساون کا ماهینه په ونی کری شور
هممم په ونی کری شور
هری بابا شور نهی سور سور سور
پاونی کری سور و هان
جی یارا جهوم ایسی جی هره  جیسی بن ما ناچی مور

راما گجب دایی یهی پور وایا
نهیا سم ها لو کیت کویی هون کهیوایا 
هوی پوروایا کی آگهی چلی نا کویا جور
جی یارا جهوم ایسی جی هره  جیسی بن ما ناچی مور

موج  وا کری کیا جانی هم کو ایسا را
جانا کها هی پهچهی ندیا کی دهور

۱۳۹۶ دی ۱۵, جمعه

دیوار نم کش و غزل خورشیدی

شلیک هدفمندانۀ واژه ها
آن روزها نه تنها جملات کوچک بلکه واژه ها بار معنایی سنگینی به من وارد می کردند. گاهی حتا شنیدن اشعار بزرگان عرصۀ ادب پارسی از حنجرۀ یک آواز خوان ناشناخته هم چون تیغ آخته در زهر با زجر طوری بر روح و روانم می نشست که دنیا در نظرم تاریک میشد. تلخبختانه با دقت در شنیدن پارچه شعر یا متن موسیقی با حسی ناشناختۀ تلقین میشدم که انگار شاعر همین سروده یا نویسندۀ فلان متن حتا در سده های پیشین،عمدآ برای زخم زدن بمن با حساب کتاب واژه هایش را چینش و سرایش کرده و این هنرمند هم آگاهانه آن شعر را برای سوهان کردن روح من انتخاب و با کنایه و طعنه می سراید.
هرچندمیفهمیدم که حساس شدنم در برابر واژه ها، حس اذیت از آزار کلامی با کنایۀ و در نتیجه دیوار نم کش شدن ناشی از شکستن حباب زرین خیالم بود، ورنه مطمئن بودم که در لهیب آتش اوهام سوختن از اینکه شاید مورد خطاب و کنایۀ فلان شاعر یا آواز خوانم، هدف شلیک فلان واژه ها منم، نوعی جنون فکری و خود آزاری است. ولی چه میتوان کرد در آن عالم افسرده گی و یاس؟ حتا توضیحش سخت است! همین حالا هم به کی جز خود میتوان گفت که آنروزها من با چه حسرت و بغضی در گلو نفس میکشیدم.
آری! آن روزها تهی از آرزو، پر از بفض ولی ساکت و آرام به تنهایی روزگار بسر میبردم! احساس می‌کردم قدرت فرا رفتن از مرز های مشکلات را از دست داده ام. انگار از اثر ناتوانی های روزگار حسرت خور،عزلت گزین و تنهایی را پذیرفته بودم. بنابرین خواه مخواه از زندگی شاکی بودم. ولی حواله دار این شکایات هم کسی جز خودم نبود.گرچه سخن گفتن با خود که روزگاری نه چندان دور، روح و جسمم را با مشوره و فرمان غلط به این حال و روز حرمانی انداخت کار درستی نبود .اما حسی پیوسته بمن میگفت تجربۀ یافتن حقیقت، فقط از طریق بخود سرزدن، با خود آشنا شدن، با تعین هدف دوباره به ساحت زندگی برگشتن و این بار درست برنامه ریزی ‌کردن ممکنست! در واقع همین حس مجبورم میکرد اینبار دانسته کلام سرد دلم را به سان برفها، در یخدان زمهریر حسرت برای ابد مدفون و جنونم را مربع سازم.تا روزی با غرور شکسته و احساس خاکستر شده؛ ققنوس وار دوباره برخیزم. در همین افکار غرقم که صدائ چند ضربه ملایم انگشت به دروازه اپارتمان افکارم را متلاشی میکند. در را باز کردم، دوستم عزیز جان پوپل با یک جوان ناشناس بعد از سلام و تعارفات معمول اشاره به جوان پهلو کرده، میگه پسر خاله ام محصل رشتۀ موزیک است. ما چاشت در یک طوی رفتنی هستیم. لهذا چای هم نمیخوریم. فقط آوردمش که عاجل همی هارمونیه ات را ببیند و سُر کند. به هردو خوش آمدید گفته با تشکری بداخل رهنمایی میکنم. تا از ترموز چای میریزم جوان هارمونیه را باز میکند و مصروف میشود. چند جایش را باز و بسته کرده خطاب بمن میگوید: انجنیر صاحب دیگه زیاد پکه نکنی! با اشاره سر میگویم بچشم! او هم جرعه ای از پیاله اش سر میکشد و پس از کسب اجازه به نواختن هارمونیه شروع کرده و میخوانه :
هرچه بحال دل ما کردی بما پروا نداره
زندگی همینست گاه تلخ تلخست
گاهی هم شیرینست
غمهای دنیا گاهی دور و دور است
گاه در مقابل گاهی در کمین است
نغمه را زیبا تر مینوازد و به همان زیبایی فریاد میکشد. من در دنیائ خود غرق میشوم. گاهی از اینکه کوله بار رویاهای رنگین کمانی ام را در نیمه راه به زمین گذاشتم و بار آرزویی بر دوشم نیست با احساس سبک بالی اوج میگیرم و گاهی از اثر شلیک مصرع ئ "زندگی چنین است گاه تلخ تلخ است" زخم کوچکی میبردارم اما تحمل میکنم وی به ادامه میخواند
با دست خالی به کی دل ببندم؟
باید بحال دل خود بخندم
دنیا همینست زندگی چنین است گاه تلخ تلخ است گاهی هم شیرینست
و اینجا انگار دیگر ضربۀ شلیک مسلسل واژه ها را در قلبم حس میکنم.قلبم در چنبره دلتنگی بسختی می تپد. نفس در سینه حبس می شود.دستهایم از همراهی با پوپل در چک چک میماند و ادامه را که می خواند: تا با تو رفتم به کجا رسیدم
در اخر خط به چی ها رسیدم؟
دیدم که عاشق غیر غم نداره
غمهای عاشق بیش و کم نداره
نیم بسملم میکند. با ختم آهنگ هر دو مرخص میشوند. اما من از اثر همان شلیک های که در بالا نوشتم برای لحظۀ روی دوشک بخمل شکاری روسی بستری می شوم. چشمهایم را بسته نفس عمیقی می‌کشم. انگار عقلم را از خودم دور می‌کنم تا به احساس، فرصت تجربه دهم. لحظۀ بعدحس میکنم نسیمی ملسی از من میگذرد، به خود می‌آیم. پس از تمایز کالبدِ تهی‌ام از محیط پیرامون، میفهمم که دیگر هیچ نوروزی نمیتواند مرا از نحسی سيزده به در کند. عقل عقیم رابطه ها، دل جولانگۀ شکست دیوارخاطره ها و نور افروزی چراغ امید به وزش ناملایمتی ها بی رمق است. در پیشاپیش همه نخل یاس قد بر می افرازد! بیرون هوا خنک است و نتیجه اینکه آنروز مثل دیوانه ها پای پیاده کل شهر کابل ناامن را گز و پل میکنم ! دلو ۱۳۷۱ میکروریان
شاید این غزل خورشیدی محصول همین خاطره باشد یا در هوای همین خاطره تلخ سروده شده باشد .

غزل خورشیدی
لب بر لبم اگر بنهی ، جان نمی دهم تک بوسه ات به چشمه ی حَیوان نمی دهم ای قبله و استاره من؛ تک الهه ام اسم ترا به تخت سلیمان نمی دهم نام ترا به هر نفسم میبرم فرو این پیرهن به قیمت کیهان نمی دهم گر میشدم ارسطو نویشتم به ارغنون عشق ترا به شاهی یونان نمی دهم باشم به جای بوعلی گویم به الشفا مهرترا به هیکل رضوان نمیدهم آرام ساحلی و من امواج بیقرار آغوش میگشایم و فرمان نمیدهم خورشیدیی ات بُوَد به خدا تاج افتخار دیدار تو به محضر یزدان نمیدهم