۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

ستاره

ستاره تابناک در شب روز

در یکی از شعر گونه های شاملو که متن آن درست بیادم نیست خوانده بودم: خاور یا باختر ،شمال یا جنوب برایم فرق ندارد هرجا میروم اسم تو و خاطره تو تابناک میتابد! بعد در ادامه نوشته بود: حالا میدانم چرا خدا زمین را گرد آفریده! سپس انبوهی از ندائیه ها را بکار برده بود و در آخر نوشته بود: شکرت خدا! هر جا میروم باز با او میرسم؛ وقتی چشمم برای نخستین بار به این ستاره خورد. آتشی در قلبم فروزان شد و کاه دود از تنم برخاست! مطمئنن اگر آن آتش و کاه دود از دهکده ای بالا میشد اطرافیانم چه که اهالی شهر آنرا میدیدند و برای مهار آن اقدام میکردند! در حالیکه تلخبختانه آن آتش و کاه دود تنم را کسی حس نکرد! ولی من باز هم از آن سوختن خاطره شیرینی دارم زیرا زندگی در جوار تو همیشه بوی ریحان میدهد و دور از تو بوی زندان 

گر  بوسه  زند ابر برخسار و تنت ستاره
هرگز نکنم شکوه ز پنهان شدنت ستاره
من عاشق  بیتاب تو در رهگذر و کوی
نذرانه فگن پرتوی از روزنه ات ستاره
آگه نه شدی از تپش و سوز دل من
نقشیست مۀ چهرۀ چون انجمنت  ستاره 
سهل است دوصد قرن که باشم به زمهریر
شرط آنکه دمی گرم بتابد به منت ستاره
  دستم بگیر چون که  شکیب  و قرار نیست
روز قیام و دست من و دامنت ستاره
دوشنبه 30 جولای- زوترمیر

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

خواب یا رویاء


دلم می‌خواهد  از تهء دل بخندم.! بلند؛  قهقهه؛  بی‌دغدغه!!، دلیلش را نمیدانم! شاید جملهء زیبای ارنستوا چگورا که میگوید "لبخند بزرگترین انتقامیست که میتوان از زندگی گرفت." در من اثر کرده است. و یا هم شاید  دیگر از  روزمره گی‌ و داستان همیشگی خسته ام. و شاید هم بگفته سهراب سپهری به این نکته پی برده ام که این ترنم موزون حزن تا ابد بگوشم خواهد رسید!! پس چه خوب است اگر فقط امشب همراه با زوزه نسیم بهاری  بسوی آسمان دیده بخندم! با همین خیالات از جا بلند میشوم پنجره را میگشایم  نگاهی به آسمان می اندازم آسمان پر از ستاره است ! اما ستاره من ناپیداست!! از تماشای ستارگان هرزه خسته میشوم و بی اختیار بدرخت بلند بید (کاج) که عقب کلکین منزلم شاخ و پنجه کشیده است خیره میشوم. واه از تعجب بجایم میخکوب میشوم!! اینجا اتفاقی عجیبی افتیده است!  درخت قوی و شاداب کاج با آنهمه شاخ و پنجه دیگر در کنار کلکین منزلم نیست انگار کسی آن درخت تنومند و رسا را از جایش کنده و بجایش یک درخت سیب  را که برگهایش ریخته  و شاخه هایش خشکیده  نصب نموده است! دوباره با چشمان باز و از حدقه برآمده و حواس جمع بسوی درخت خیره میشوم ! بلی این درخت درخت سیب است نه کاج و جالبتر اینکه یکدانه  سیب سرخ و زیبایی در یکی از شاخه های این درخت نیز جلوه نمائی میکند. خدای من! آیا چنین چیزی ممکن است؟؟؟؟  چشمهایم را میمالم و برای برآمدن از وهم بسوی سیب سرخ دست دراز میکنم ولی شاخچه درخت از کلکین اندکی فاصله دارد  و دستم به آسانی به سیب نمی رسد! لهذا با یکدستم از پله کلکین محکم گرفته و نیم تنه ام را بیرون میکشم و  با تمام  نیرو شاخچه همجوار سیب سرخ را بسویم کشیدم هنوز دستم به سیب سرخ تماس نکرده بود که ناگهان شاخچه درخت میشکند و منهم بی موازنه شده از کلکین بسوی زمین سر به تلاق سقوط کردم !! هنوز بزمین نخورده بودم که از خواب پریدم!  دیدم تمام بدنم غرق عرق شده است .  از روی کوچ کهنه ساخت وطن که روی آن خوابم برده بود بسختی برخواستم طوریکه صدا تراق تراق سیم های کوچ حواسم را بیشتر جمع و متمرکز ساخت!  و متوجه شدم که  این منم و تنهائی !! و  صدای پارس سگهای ولگرد که پس از شنیدن یگان صدای راکت از دور قوله میکشند و خاموشی قبل از توفان برای ساختن  و حمله شورای هماهنگی بود.
 مشعل چراغم را افروختم گیلاسی آبی نوشیدم! افکارم را به خوابی که دیده بودم متمرکز ساختم؛ از خود پرسیدم آیا این خواب بود یا رویآ؟ آیا من  قصه ء این سیب را در جایی نخوانده بودم ؟ شاید!  اما نمیدانم کجا؟ نی نی بخیالم از کسی شنیده بودم !! اما نمیدانم از کی؟؟ پس چرا این صحنه را بخواب یا رویآ  تمثیل کردم؟؟؟ تعبیر این خواب چی خواهد بود؟؟؟ با زهر خند خودم پاسخ میدهم این رویاء نیازی به تعبیر ندارد! تعبیر این خواب یا رویاء را بهتر از ابن سیرین و حضرت یوسف  خودم میدانم. من بدنبال چه هستم!!؟ اما انگار وسوسه درونی آرامم نمیگذارد! در اطرافم کتابهای مسلکی که همه بزبان فرنگی است پراگنده است! اما در قفسه الماری روبرویم چشمم به سه کتاب ذیل می افتد- کتاب خدا – اشعار هلالی- و مثنوی معنوی
 بسوی کتاب خدا دست دراز میکنم اما آیه ( بی وضو دست نزنید)  یادم می آید!لحظهء درنگ میکنم؛ چاره نیست؟ حکم است وضو مینمایم و کتاب خدا را میگشایم و میخوانم 
قَالُوا بَشَّرنَاکَ بِالحَقِّ فَلاَ تُکُن مِّنَ القَانِطِینَ* سوره حجرَ. 
ترجمه: تو را به حق بشارت دادیم. از مأیوسان مباش
با خواندن فقط همین یک آیه - صدق الله علی العظیم - میگویم کتاب را پس از بوسیدن میبندم و بفکر فرو میروم! خدای من ! تعبیر خواب من اینست؟ از مایوسان نباشم؟ یعنی که امیدوار باشم ؟؟؟؟ آیا ازین پس در این تنهایی و بیکسی آیه یاس نخوانم؟؟ مگر ممکن است
پروردگارا!
! من یکبار دیگر از خواندن کلامت امید وار شدم ! امید به رهایی از این دام! امید بهآزادی از این زندان ! اما چگونه و به چه ؟ نمیدانم. سرانجام  بامید اینکه  بگفته حافظ اینبار دعای نیمه شبی دفع صد بلا بکند به امید اجابت چشمهایم را بستم و هر دو دستم را برسم دعا به ریش گونه ء کوچکم  کشیدم! نگاهی به ساعت سرمیزی می اندازم  ساعت یکنیم شب است  رخت خوابم را هموار میکنم و روی دوشک دراز میکشم! اما خواب دیگر از چشمم پریده !! صد بار از این پهلو به آن پهلو می تپم اما انگار نه انگار ماجرای سیب سرخ ایلا دادنی ام نیست!دوباره از جایم بلند میشوم مشعل چراغم را می افروزم و نگاهی خسته ای به چهار طرف می اندازم در دلم میگویم بیا با خداوندگار بلخ راز دل کنم! بطرف الماری گام بر میدارم دستم را بسوی مثنوی دراز میکنم اما نمیدانم چرا بجای مثنوی کتاب اشعار هلالی چغتایی را می بردارم و همینکه بازش میکنم این غزل هلالی مرا در دنیای خیالم میبرد " دل خون شد از امید نشد یار یار من- ای وای بر من و دل امیدوار من) این غزل را ده بار میخوانم و قلم برمیدارم و تا ملا اذان سحر این غرل را چنین مخمس ساختم



مخمس بر غزل هلالی چغتایی

با غم گذشت روز و شب روزگار من
غلطید کاخ شوق و امید نزار من
پر پر شد و شکست دل داغدار من
دل خون شد از امید نشد یار یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من
++
ای فکر پیچ پیچ  مرا مهر یاد ده 
تیری به سینۀ من نا بوده شاد ده
بر دار کن مرا کفن کیقباد ده
ای سیل اشک خاک وجودم به باد ده
تا بر دل کسی نه نشیند غبار من
++
دیگر بس است قصۀ موهوم جفت و تاق
رؤیای کاذبی که پی اش خورده ام  ملاق
نتوان نوشت بر سر دروازۀ رواق
از جور روزگار چه گویم که در فراق
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
++
قلبم چو در لهیب فروزنده شد کباب
دنبال فرصتی که فتد آب از آسیاب
در چشم انتظار فلک نیست جز سراب
نزدیک شد که خانۀ عمرم شود خراب
هم روز من سیه شد و هم روزگار من
++
آن سیب سرخ یار بود! یاد یار کن
تعبیر خواب بوده چنین اعتبار کن
از آرزو و عشق حمیدی فرار کن
گفتی برو هلالی و صبر اختیار کن
وه! چون کنم که نیست بکف اختیار من

میکرورویان سوم- کابل


۱۳۹۱ تیر ۲۲, پنجشنبه

دو شب پیاپی با مجموعه شعری درد وطن



    بانوی فرهیخته منیژه جان نادری هفته گذشته مجموعه شعری "درد وطن" را  برایم سپردند! این مجموعه که تازه بوسیله بنگاه شهمامه در هالند برگ آرایی و با قطع وصحافت مرغوب   در 215 صفحه بزیور چاپ آراسته  شده است پنجمین مجموعه از اشعار محترم عبدالغفور امینی است که بر اساس توصیه جناب شان طور هدیه بمن لطف نموده بودند 
  طراحی روی جلد با رنگ آرایی و زیبایی خاصی که نماینگر سلیقه ناشر است با تصویر چهار اثر چاپ شده شاعر آذین شده است. در پشتی این مجموعه فوتوی شاعر و مختصر زیستنامه شان ,بچشم میخورد و در پایان زیستنامه  مژدهء  بدوستداران شعر میدهد مبنی بر اینکه  مجموعه دیگری از ایشان  بنام "سرکلاوه"آماده چاپ است
.اما قبل از اینکه در مورد مجموعه"درد وطن " ابراز نظر کنم میخواهم مختصر حرفهای در مورد شعر این دوای معجزه گر همه زمانها و مکانها, این سقف بزرگ معنویت و حکمت و بالاخره این ریسمان وحدت و یگانگی چیز های بنویسم
آری! تا جائیکه عقل قاصر من قد میدهد شعر کلماتی موزوءن است که وقتی با هم یکجا و هم آهنگ میشوند  پذیرفتنی تر و دلنشین تر میگردد! چنانچه گاهگاهی حتا همین یک کلام شعر توانسته است ارادهء بزرگترین زمامداران تاریخ را تغیر دهد. مانند قصیده معروف ( بوی جوی مولیان آید همی) از رودکی بزرگ
تاریخچه اصلی سرایش شعر تا هنوز بطور دقیق معلوم نیست اما مورخین بر این باورند که حتا در سه هزار سال پیش از میلاد نیز در یونان باستان و سرزمین مصر در زمان فراعنه شاعرانی بوده اند!در قران شریف نیز مستند بر سوره 28 آیه 19 اشارهء بر تاثیرکلام  موزون لحن داودی بر مرغان شده است! تاثیر اشعار حماسی و وطنی حتا در صدر اسلام ملموس بوده است طوریکه از سرایش اشعار حسان شاعر در زمان پیامبر در جنگهای احد و بدر نام برده شده است همچنان   از حضرت انس روایت است که آنحضرت ص خطاب به عمر رض فرمودند : اشعار شعرا در دلهای دشمن تیز تر از پیکان میخلد
ناگفته پیداست که اشعار بزرگان چون مولانا , سنائی عطار فردوسی و دهها تن دیگر در این عرصه توانسته است روزنه ها و  دریچه ء از معرفت را برای ما بگشاید!  که امروز پس از گذشت هزاران سال  از این گفته ها بشر در به در بدنبال دریافت آن گفته ها  استند :به طور  نمونه  به این دو بیت تو جه کنید
از حجاری مردم و نامی شدم-  وز نما مردم به حیوان در شدم (مولوی
دل هر ذره را که بشگافی---   آفتابیش در جهان بینی
از اشعار بالا چنین استنباط میشود که بزرگان عرصئه شعر در هزاران سال پیش از ساختمان بیولوژیکی و از دل هر ذره آگاه بوده اند. اگر امروز بشریت دست به بمباردمان هسته الکترون و پروتون  میزنند. بر اثر رهنمائی خردمندان عرفا و شاعران گذشته بوده است. بهر صورت سخن زدن در مورد شعر کاریست دشوار! و مثنوی و هفتاد من کاغذ میخواهد!  فقط  با این مقدمه میخواهم بگویم که ادامه دهندگان این  قافله ء دراز که جناب امینی یکی از آنهاست برای جامعه ما قابل قدر و در خور احترام هستند! من از سالها بدینسو خواننده اشعار جناب امینی هستم و چندی پیش یک دیوان از اشعار شانرا که  شرح داستان پیامبران بود از طریق پست برایم لطف و ارسال کرده بودند با دیدهء دل خواندم ! لهذا  در این دو شبی که گذشت فارغ از هر دغدغه و با اشتیاق تمام برای بخوانش گرفتن "درد وطن" آماده شدم
 با گشودن مجموعه" درد وطن"  که  بدون شک گنجینه قابل تمجید و توصیف است  نوآوری و سبک تازهء را  در اشعار جناب امینی یافتم وی توانسته اند کلامش را مرهمی سازد برای تسکین آلام روحی هم میهنانش! حقا که اشعار ملی و پر سوز و گداز ایشان که در تنقید و مذمت از خائنین و چپاولگران سروده شده معرف درد های مشترک ملی است و بی مبالغه میتوان چاپ این مجموعه را غنیمتی برای جامعه 
 فرهنگی ما دانست
 http://www.24sahat.com/wp-content/uploads/2016/06/u2_Kabul-afghanistan.jpg
جالب اینجاست که مجموعه"درد وطن" تنها و فقط اشعار حماسی و میهنی نیست!بلکه چکامه های خیلی زیبای چون "حال دل" "حسن بی مثال" "مرهم قلب" و ده ها غزل دیگر چنان بدل آدم چنگ میزند که با خوانش  هر کدام از این اشعار  احساس تشنگی بیشر برای خواندن شعر بعدی پیدا میشود! طوریکه غزل "نگه گرم"  صور خیال را در وجودم چنان بیدار کرد که خوابرا از چشمم ربود و آنرا بار ها و بار ها خواندم و لازم به یاد آوری میدانم که هر مصرع این غزل با سادگی کلام چنان بدلم  چسپید که احساس کردم این شعر آئیینه دل منست لهذا نقل آنرا در اینجا صروری میدانم 
ای روشنی چشمت رخشنده چو کوکبها           بی روی تو ام دایم تاریک بود شبها
من منتظرت هستم هر لحظه به هر لحظه           چون است خیالاتت همراه بمن شبها
صد قصه ی از عشقت بنهفته به دل دارم         بگذار دمی کاید یک یک همه بر لبها
بر جان و جهان من جای تو بود بالا         چون می نشناسم من بر تر زتو کوکبها
لبهای تو شیرین است حرف تو گواراتر         بر حق که تو طاق هستی در بین مودب ها
از یک نگه گرمت جانم به عرق تر شد        کن یک نگه دیگر تا گوشه شود تب ها
عشق تو پسندیدم با جان و دلم جانا               پابند به حرفم من نی همچو مذبذب ها
 امینی در خانواده فرهنگی کشور ما نام آشنائیست وی از قبیله قلم بدستان دیار غزنه باستان مرد فرهیخته, و شاعر اگاه است که حتا در دیار غربت میخواهد تعهد و رسالتش را در بیان حقایق تاریخی وطن با سوز دل روشنگرانه به تصویر کشد. و  فرهنگیان به کار وسلیقه فرهنگی وطبع شاعرانه ایشان آشنایی کامل از طریق مطبوعات درون مرزی  و برون مرزی دارند.
 ایشان از جوانی در ارگانهای نشراتی کشور از جمله رادیو افغانستان مصروفیت داشتند و احساسات درونی و اندیشه های انسان دوستی ووطن پرستی  در مقالات و اشعار ایشان منعکس میباشد.  لازم میدانم مراتب تبریکات خود را خدمت جناب امینی صاحب شاعر با احساس  جهت طبع پنجمین مجموعه شعریش عرض بدارم. برای ایشان توفیق بیشتر از خداوند خواسته و خواهانم

۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

احمد شاه ازهر فیضیار


... اگر بهار بیاید، ترانه ها خواهم خواند ...
دوکتور صبورالله سیاسنگ

بر گرفته از صفحه فیس بوک دوکتور سیاسنگ

احمد شاه ازهر فیضیار را میتوان از هنرمندان خوشبخت این سرزمین دانست؛ زیرا هزاران تنی که او را نمیشناسند و شاید نامش را نشنیده اند، بیشتر از چهل سال با سروده هایش زندگی میکنند. از کجا پیدا که چندین دهه دیگر نیز همینگونه دنباله یابد؟
اگر بهار بیاید، ترانه ها خواهم خواند
ترانه های خوش عاشقانه خواهم خواند
آهنگ یادشده که بدون گزافه میلونها شنونده را به خود فراخوانده است و هنوز مانند نخستین سال خوانده شدنش گیراست، افسانه شگفتی دارد.
شمس الدین مسرور آوازخوان نامور افغانستان و دوست جاودانیاد فیضیار در گفت و شنودی با سیاه سنگ (تورنتو/ هشتم جولای 2002) گفت: "ازهر فیضیار در خانه ما نشسته بود. در جریان گفتگوها چند کاغذپاره را از جیب بیرون کشید و از روی یکی از آنها خواند: "اگر بهار بیاید، ترانه ها خواهم خواند". از من پرسید: "نظرت در باره این شعر چیست؟". گفتم: "گرچه من زیادترین شعرهایت را خوانده ام، اما میگویم این را به احمد ظاهر نشان بده. حال و هوایش به حنجره احمد ظاهر میخواند. شور و مستی این پارچه با سرشاری و سرمستی او بهتر جور می آید." گفت: "مشوره ات به دلم نشست"، خدا حافظی کرد و رفت.
چند روز بعد، دیدم و شنیدم که "اگر بهار بیاید" به آواز احمد ظاهر مثل یک بهار واقعی شگوفه داد و گل کرد. ناگفته نماند که احمد ظاهر این آهنگ را به دو شیوه خواند و هر یک بهتر از دیگر
آقای مسرور از جریان آشنایی با فیضیار چنین یاد کرد: "من با خانواده ام در کلالی دهمزنگ زندگی میکردم. یک روز بارانی سال سیزده چهل و هشت [1959] حبیب که همکوچه یا به اصطلاح کابلی "کوچگی" ما بود با یک جوان بیست/ بیست و یک ساله دارای موهای سیاه بلند و چهره شاد و خندان به خانه ام آمد. پس از صرف چای، مهمان جوان خود را معرفی کرد: "احمد شاه ازهر فیضیار محصل سال دوم فاکولته ادبیات" و پس از یک مکث کوتاه افزود: شاعر تازه کار هستم و در همسایگی تان در همین کلالی دهمزنگ زندگی میکنم."
مرحوم فیضیار همان روز تصنیف "یار شکاری" را تحفه گویا اهداء کرد و مرا افتخار بخشید. این تصنیف خیلی مقبول و زیبا بود. میتوانم بگویم که بعد از ریکارد و نشر از طریق رادیو افغانستان، علاقمندان زیادی را "شکار" کرد.
با محبوبیت "یار شکاری" روابط ما دو تن بیشتر دوستانه شد. حتماً هفته یک بار یکدیدگر را میدیدیم. هر بار تصنیفهای تازه و مقبولش را به من میخواند و با کارهایش بیش از پیش به آهنگسازی و آوازخوانی تحریک و تشویقم میکرد. صادقانه باید عرض کنم که از برکت تصنیفهای مرحوم فیضیار به شهرت من افزوده میشد.
او نه تنها برای من، بلکه به تعداد زیادی از آوازخوانهای مشهور مانند محترمه استاد مهوش، محترمه ژیلا، محترمه ناهید، محترمه پرستو، محترمه هنگامه، محترمه سیما ترانه، مرحوم احمد ظاهر، محترم هماهنگ و چندین تن دیگر مایه فیض بود.
خودم بیشتر از صد پارچه شعر او را در آرشیف رادیو و تلویزیون افغانستان ریکار کرده ام. از میان آهنگهایی که مطلع اشعار شان به حافظه ام مانده اند، میتوانم اینها را یادآور شوم:
یک) دل ز من ببر/ دلبر سیمین بر یار شکاری
دو) کبوتر بام تو ام مزن به سنگم/ مرو مرو ز پیش من یار قشنگم
سه) بس بس دیگر ای دوست مزن لاف وفا را/ کم کن کمکی ناز ببین روی خدا را
چهار) التفاتی به من ایکاش کنی/ گل نسرین به سرم پاش کنی
پنج) با پیرهن یاسمنی چادر ماشی/ باز آمدی ای دلبر من مانده نباشی
شش) این دل پر شور من واله و شیدای کیست؟/ در چمن عشق من عطر سمن سای کیست؟
هفت) ترا گویم، ترا جویم که از پیشم جدا بودی/ تو با غیر آشنا بودی، چرا از من گریزانی
هشت) تو به پاسی که ترا یار وفادار بودم/ تو به پاسی که ترا عمری طلبگار بودم/ روح سرسام مرا شاد بکن/ یک یگان شب تو مرا یاد بکن
نه) دنیا گذران است، بیا یار بیا/ جانم تو مرا دیگر میازار بیا
ده) زلف قلاج قلاج تو/ گردن همچو عاج تو
یازده) داری تو به خاطر مرا که دلبر خودکام/ میگفتی دل سنگ من هرگز نشود رام/ بالی نزند مرغ دلم بر سر هر بام/ ای یار به قربان دو چشمان قشنگت/ دیدی که چسان رام نمودم دل سنگت
دوازده) ای که مستانه به صد ناز و ادا میرقصی/ هوس انگیز و دلارا به خدا میرقصی
سیزده) ای شوخ چه طنازی تو! یک لحظه صبر/ پای تا سر همه اعجازی تو! یک لحظه صبر
چهارده) خش خش دامان کیست پشت در این نیمه شب/ کیست کز آواز پاش دل بتپد از طرب
پانزده) ای آنکه دو چشمان تو افسونگر و آبیست/ به به! تو چه زیبایی. بگو نام شما چیست؟
شانزده) در واشد و یار آمد دیشام به شو پایی/ بنشست به پهلویم با جامه شیرچایی
هفده) تا تبسم به لبت رقص گل آغاز کند/ مرغ دل در چمن عشق تو پرواز کند


شمس الدین مسرور افزود: و اینهم شماری از تصنیفهای مرحوم فیضیار که برای آوازخوانان رادیو/ تلویزیون کمپوز کرده ا

آواز: محترمه ژیلا
آمده ای دیرباد، زود چرا میروی؟
تا به سحر گمشکو باش، کجا میروی؟

چشم تو بتا پر ز شرار است
لعل لب تو باده گسار است
تمکین و غرور تو مرا کشته
در سینه دل از عشق تو زار است

آنکس که تو میخواستی اش از تو جدا شد
دیدی گپ ما شد

نرگس خجل از چشم تو در صحن چمن
چشم تو چشمه راز
شرمنده گل از روی تو جادوگر من
چشم تو چشمه راز
خورشید فشان صبح بناگوش تو است
مهتاب چکان پیکرت ای آب پرند
چشم تو چشمه راز
(این آهنگ را محترمه ژیلا و استاد مهوش یکجا خوانده اند)

آواز: استاد مهوش
بامان خدا دور شدم از برت آخر
کردم سفر ای من به فدای سرت آخر

همگی میدانند که ترا میجویم
همگی میدانند که ترا میپویم

تو فرشته زمینی، تو گلی، تو خوب خوبان
به خدا که نازنینی چو ستاره های تابان

چشم جادوی ترا، زلف خوشبوی ترا
دوست دارم به خدا بهتر از زندگیم
بهتر از زندگیم

آواز: محترمه هنگامه
ناز ترا بنازم/ شوخک دلنوازم

زیبا، زیبای منی/ فرحت افزای منی/ رنگین دنیای منی
رفتی دیوانه شدم/ از غم دیوانه شدم

آواز: محترمه رخشانه
تو که خود را به سرم، اینقدر میسازی
به چها مینازی؟

فراموش کردم بگویم که این یکی را نیز خودم خوانده ام:
یگان یگان شبی ای یار عشوه گر میشی
یگان یگان شبی ای شوخ شوختر میشی
مپوش جامه گلدار و هر طرف مخرام
خدا نخواسته ای نازنین نظر میشی

شماری از ترانه های جاودانیاد فیضیار به آواز احمد ظاهر خوانده شده اند، مانند

اگر بهار بیاید، ترانه ها خواهم خواند
ترانه های خوش عاشقانه خواهم خواند

میروی از من و لبریز فغانم چه کنم؟
میشوی دور و ازین غم نگرانم چه کنم؟

یارک من چرا خوشباور هستی؟ گلم
رحم کن او خدا چاره ندارم

به جز تو مونس دیگر به این دیار ندارم
بیا که بیش ازین تاب انتظار ندارم

گر کنی یک نظاره: میزیبد، میزیبد
به تو ای ماهپاره! میزیبد، میزیبد
از فـراقت دل ســــتمزده را
گر کنم پاره پاره: میزیبد، میزیبد
اشک خونین ز دیده در هجرت
گر نماید فواره: میزیبد، میزیبد
شعر ازهر که حیرت انگیزست
گر بخوانی دوباره میزیبد، میزیبد

چند بر چسپ نادرست
============
در شماره 410 هفته نامه امید "دهم اپریل 2000" کسی از نوشتن نام راستین خویش میترسد، آهنگهای زیرین را به پای جاودانیاد فیضیار تهمت بسته است:

بیوفا یارم، کرده غمبارم
بشنو ای آشنا، از دل زارم

دلکم! ای دلکم! ای دلکم
مرغک تیر جفا خورده گکم

ز سنگ نیست قلب من، بیا که آب میشود
مزن شرارش از جفا، ببین کباب میشود

ای به دیده‌ ام تاریک، ماه آسمان بیتو
سینه چاک چاکم من، همچو کهکشان بیتو

دو آهنگ نخست، چند دهه پیش از چشم کشودن احمد شاه ازهر فیضیار به جهان سروده شده اند. سراینده "ز سنگ نیست قلب من" خانجان مقبل است. "ای به دیده‌ ام تاریک، ماه آسمان بیتو" یکی از چکامه های پرآوازه عبدالحی آرینپور در گزینه "نهال" (کابل – 1961) است. و این سخن هم ناگفته بهتر که ازهر فیضیار در 1961 سیزده سال داشت.

ای به دیده‌ ام تاریک، ماه آسمان بیتو
سینه چاک چاکم من، همچو کهکشان بیتو
یک نفس بیا پیشم، یا بخوان بر خویشم
من نمی‌توانم بود، زنده در جهان بیتو
لاله خون دل نوشی، نسترن کفن پوشی
سخت ماتم ‌انگیز است، سیر بوستان بیتو
شیشه‌ ها همه خالی، ساز‌ها همه خاموش
بی نمک بود امشب، بزم عاشقان بیتو
ای تسلی دلها، وی چراغ محفلها
آب چشم من باشد، تا بکی روان بیتو

در برابر پیوند این سه آهنگ احمد ظاهر و دو آهنگ حاج هماهنگ به نام ازهر فیضیار نیز باید نشانه های پرسش گذاشت، زیرا درست یا نادرست بودن شان روشن نیست:

مره مره مره می بده! جام پیاپی بده
مره مره مره می بده! با سر و با لی بده
مره مره مره می بده! با چنگ و با نی بده

خودت میدانی، گل من باید بدانی
عاشقت هستم، گل من عاشقت هستم
چــرا به سویم تو شبی تنها نیایی؟

ای آرزو! ای آرزو
برگـم بده، بـارم بده

جان من بالا ببین/ یکدم بیا بالا ببین
باری روانشاد هماهنگ در جریان کنسرتی (بلخ – 1989) به شنوندگان و تماشاچیان گفت: هر چه خوانده ام، تصنیفهای خودم هستند.

در بخشهای آینده خواهید خواند: پیدا شدن دو گزینه چاپ نشده سروده های ازهر پس از سی و پنج سال، داستان زندگی، چگونگی مرگ و پاره هایی از کارنامه این هنرمند از سوی دکتور غلام محمد لعلزاد، محمد فیضیار، پشتون زهدی، زمان پژوال و سکندری، نیز نگاهی به یک دروغ بزرگ در پیوند با نام گرانمایه ظهورالله ظهوری

... اگر بهار بیاید، ترانه ها خواهم خواند (3) ...
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]

امان الله سروری، کارمند وزارت زراعت و دوست گرمابه و گلستان برادران فیضیار در نامه (هفتم مارچ 1999) به نگارنده نوشته بود:

"هفته پیش، محمود جان برادر دوگانگی ازهر را در غزنی دیدم و معلومات ذیل را به دست آوردم: احمد شاه فرزند حاجی عبدالحکیم خان روز ششم جدی سیزده بیست و شش خورشیدی (27 دسمبر 1947) در قریه امیرمحمد خان ولایت غزنی چشم به جهان هستی گشود. او و برادرش دروس ابتدایی را در مکتب سید جمال الدین افغان و دوره متوسطه و عالی را در لیسه نادریه کابل خوانده اند. ازهر در 1968 شامل فاکولته ادبیات و در 1973 از آنجا فارغ التحصیل گردید. نامبرده در اوج شگوفایی و هنرنمایی در 1975 به حملات سردردی ناگهانی دچار شد و به خواهش دوستان و مخصوصاً مشوره دکتور کمال سید که بیماری او را "سرطان مغز" پیشبینی کرده بود، به هندوستان رفت. پس از برگشت، چندی در بیمارستان علی آباد کابل بستر ماند. سرانجام روز یازدهم جولای 1976 در قلای جواد کابل جان سپرد. خانواده و دوستان پیکرش را به غزنی بردند و در زادگاهش به خاک سپردند.

از میان هنرمندان دو تنی که از آغاز آشنایی تا دم مرگ ازهر را تنها نگذاشتند و همیشه به عیادتش میرفتند، شمس الدین مسرور و احمد ظاهر بودند. ازهر تنها و عاشقانه زیست و ازدواج نکرد.

در 1998 کتابی با سرنامه "شعر معاصر دری در افغانستان" از سوی "انتشارات بنیاد فرهنگ تمدن افغانستان/ هند" در دهلی نو چاپ شد. گردآورنده سروده های این گزینه دکتور غلام محمد لعلزاد هنرمند آواره وسختکوش کشور است. نامبرده در برگ 337 کتاب مینویسد:

"مرگ این جوان نامراد و پیکارجو برایم ضایعه جبران ناپذیر است. احمد شاه ازهر از دوستان نزدیکم بود. ما مدت دو سال (1971 تا 1973) در لیلیه دانشگاه کابل در یک اتاق میبودیم و اکثراً با هم یکجا رادیو میرفتیم (بنده برای نطاقی در برنامه بلوچی و او برای سپردن تصنیفها به آوازخوانان). ازهر به من ارادت خاص داشت و مرا به شعر و شاعری – مخصوصاً به زبان بلوچی – تشویق میکرد. از سوی دیگر، بنده را "اسـتاد" خطاب مینمود. اگر حافظه ام صحیح باشد، ماه ثور سیزده پنجاه و یک (اپریل 1972) دو پارچه شعر برای " مــادر" سروده بود و میخواست یکی از آنها را به برنامه "روز مادر" بفرستد. ازهر این مسئولیت را به من واگذار شد. من یکی از آن دو شعر را بهتر تشخیص دادم و همان را انتخاب کردم. او با همان پارچه برنده جایزه مقام دوم مطبوعاتی شد. خلق خوش و برخورد صمیمی ازهر برای همه دوستانش فراموش نشدنی است."

پرتو نادری سرودپرداز شناخته شده افغانستان که در یادداشتی با سرنامه "ازهر فیضیار غزنوی تصنیف سرای و شاعر ماندگار" (29 نوامبر 2009) با یادآوری جایزه های روز مادر، آن رویداد را نه در 1972، بلکه سه سال دیرتر میبینید و مینویسد:

سال سیزده پنجاه و چهار خورشیدی (1975) در یک مسابقه‌ ادبی/ هنری به مناسبت روز مادر، به شماری از شاعران، نقاشان و هنرمندان در تالار سینما زینب جوایزی توزیع گردید. ازهر فیضیار جایزه دوم شعری را دریافت کرد و جایزه یی نیز به من داده شده بود. پیش از این با نامش آشنا بودم. شاید هم به دلیل همکاری گسترده‌ اش که با آوازخوانان سرشناس و محبوبی چون احمد ظاهر، مهوش و دیگران داشت. آهنگها گل میکردند. هر کسی میخواست بداند که شعر این آهنگ از کیست و بعد یک نام بر زبانها جاری میشد: "ازهر فیضیار". گاهی رادیو پیش از نشر آهنگ، شاعر را نیز معرفی میکرد. تا آنگاه تصور میکردم که ازهر بیشتر مشغول تصنیف ‌سازی است، اما وقتی نامش به نام شاعر برنده‌ جایزه‌ درجه دوم خوانده شد، آرزو داشتم او را ببینم. زینب داود، همسر رییس جمهور که جوایز را توزیع میکرد، دقایقی منتظر ماند. کسی روی ستیژ حاضر نشد. برایم بسیار پرسش‌ برانگیز بود که او چگونه در چنین جشنواره‌ حاضر نشده است. در پایان آن برنامه شنیدم که ازهر بیماری سرطان دارد و هم اکنون در هندوستان زیر درمان است.

پشتون زهدی خواهر جاودانیاد فیضیار که پس از تلاشهای چندین ساله توانست به بخش بزرگی از آثار پخش ناشده برادرش دست یابد، میگوید: "سال پار (2011) در امریکا یک برنامه ویژه تلویزیونی به نام "روزنه" داشتیم برای گرامیداشت جایگاه هنری مرحوم احمد شاه ازهر فیضیار. از من نیز خواسته شده بود در باره زندگی و هنر مرحوم فیضیار معلومات بدهم. در جریان برنامه، محترم حیدر سکندری و محترم زمان پژوال دو تن از دوستان بسیار مهربان و بزرگوار برادرم که سالهاست در جرمنی زندگی میکنند، زنگ زدند و مژده دادند که سه مجموعه بزرگ شامل صدها پارچه شعر مرحوم فیضیار – به خط خودش – در طول بیشتر از سی و پنج سال نزد شان امانت نگهداری موجود اند. آنها پس از گرفتن نشانی پستی، مجموعه های یاد شده را به من فرستادند و به این ترتیب، من به بزرگترین گنجینه های گمشده این هنرمند بزرگ دست یافتم.

بانو زهدی افزود: "یک مجموعه دیگر با عنوان "پراکنده ها" که شامل تصنیفهایش بود و من آن را خیلی دوست داشتم و بار بار میخواندم، هنوز به دست نیامده است. زیرا، پس از وفات برادرم، من آن را واپس به خانواده دادم تا به اصطلاح گم و دور نشود. امیدوار هستم که این کتاب نیز مانند مجموعه های دیگر در یک جای مطمین باشد و به دست بیاید.

در شامهای آینده خواهید خواند: دنباله خاطره های پشتون زهدی، سخنانی از زمان پژوال و حیدر سکندری، بررسی فشرده تصنیفها و سروده های ازهر و نگاهی به یک دروغ بزرگ در پیوند با نام گرانمایه ظهورالله ظهوری
[][]

====================
بانو زهدی: ازهر برادر خوب، دوست عزیز و هنرمند برازنده بود: مهربان، خندان، در دوستی خیلی پابند و وفادار. رازدار، یکروی، رک و راست، شوخ طبع و بیهراس. ازدواج نکرد، زیرا به وصال آنکه میخواست، نرسید. عاشق بود و هرگز نگفت که عاشق چه کسی. میدانستیم که دختری را دوست داشت. هر چه میپرسیدیم، جواب نمیداد. یگان بار این دو تصنیف عاشقانه اش را زمزمه میکرد:

شـوخ پریزاد مـن
عشق تو اسـتاد من/ کی روی از یاد مـن

این نیست که در روی جهان یار ندارم
دارم. چـه کنم؟ جـرات اظهـــار ندارم

گرچه اندیشه های سیاسی ازهر را نمیدانم، اینقدر یادم است که خداپرست بود و گمان نمیکنم عضویت کدام حزب یا سازمان را داشته بوده باشد. یکی از هواخواهانش مرحوم عبدالرحیم نوین بود. بسیار دوستش داشت. به ازهر گفته بود: "هرچه نوشته و سروده داری یا در آینده مینویسی و میسرایی، باید یک نسخه اش پیش من باشد". غلام حضرت کوشان نیز از شیفتگان سروده هایش بود و میگفت: ازهر "ماشین شعرسرایی" است. البته، به دلایلی که به من واضح نیست، روابطش با مرحوم کوشان تا پایان حسنه نماند و آنها از یکدیگر آزرده شدند.

ازهر در طنزهای منظوم و منثور و هجویه های سیاسی دست بلندی داشت. شعرهایش درین عرصه هم جالب و خنده دار بودند. دوستان از دوردستها به دیدنش می آمدند و بار بار خواهش شنیدن آنها را میکردند.

شمس الدین مسرور: مرحوم فیضیار هنرمند عالی، انسان احترام برانگیز و جوان با شهامت بود. هنگام اظهار عقیده کوچکترین ملاحظه را به خود راه نمیداد. سخن خود را میگفت و برایش مهم نبود که طرف مقابل خوش میشود یا خفه. عیار صفت و مهربان بود. فراموشم نشود که یک سال خدمت عسکری را در غند کوهی لوگر سپری کرد و در همانجا نیز بهترین دستاوردهای هنری داشت.

او افزون بر تصنیف، غزل، رباعی، دوبیتی و شعر آزاد، چندین درام منظوم نوشته بود. بسیاری از آنها اکنون در آرشیف رادیو موجود اند. یکی از درامهایش به نام "بابه کپک" توسط هنرمندان بخش موسیقی هر یک محترمه سارا زلاند، محترمه ژیلا، محترم جلیل زلاند و من (شمس الدین مسرور) تهیه گردید؛ در عرصه تیاتر مرحوم استاد رفیق صادق، محترمه زینت گلچین و محترم سید احمد هلال به دایرکت استاد صادق آن را ریکارد کردند. "بابه کپک" چندین بار از طریق رادیو به نشر رسیده است.
استاد حیدر سکندری: ازهر فیضیار، محمد زمان بژوال و من در سالهای 1968 تا 1973 همدرس و همدوره بودیم. البته، دوستی ما تا دم مرگ آن هنرمند بزرگ پایدار ماند. بانو زهدی و محترم شمس الدین مسرور به جوانب مختلف زندگی وی روشنی انداخته اند و نیازی به بازگویی نیست.
ازهر فیضیار در سرایش دارای طبع فورانی بود. مخصوصاً تصنیفها را زود و در وقت کم نهایی میساخت. طنزها را نیز بدون سپری کردن وقت زیاد مینوشت. عضو یکی از احزاب یا سازمانها نبود، اما به جنبش چپ گرایش و خوشبینی آشکار داشت. یکی از مهمترین بخش آثارش "هجوهای سیاسی" بود. همیشه با طنزهای گزنده به سراغ مخالفین سیاسی میرفت و با نیش هنر آنها را می آزرد.
بهترین و خوشترین خاطره زندگیم یافتن نام و نشان بانو زهدی (خواهر ازهر) از طریق رسانه هاست؛ زیرا محمد زمان بژوال و من سه مجموعه بزرگ شعری آن مرحومی را منحیث گرانبهاترین گنجینه امانت، تقریباً از چهل سال به اینسو، هر جا که رفتیم، با خود بردیم. چند بار خواستیم مجموعه ها را چاپ کنیم تا آواز جاودانیاد احمد شاه ازهر فیضیار بار دیگر به دوستداران هنر و فرهنگ برسد. از یکسو، کارشکنی مقامات مسئول در رژیمهای مختلف که سردمداران عرصه چاپ و نشر شان مرحوم فیضیار را دقیق و درست میشناختند، از سوی دیگر، عدم دسترسی به اجازه نامه از سوی خانواده یا بازماندگانش اش تصامیم ما را با دشواریها دچار میساخت.
اینکه مجموعه های شعری ازهر را چگونه به دست آوردیم یا گردآوری کردیم و همچنان برای دست یافتن به خاطره ها و آگاهیهای بیشتر از جایگاه ادبی، سیاسی و کردار شخصی مرحوم فیضیار ترجیح میدهم با آقای بژوال صحبتهای مفصل صورت گیرد.
در شامهای آینده خواهید خواند: سخنانی از محمد زمان پژوال، بررسی فشرده تصنیفها و سروده ها و نگاهی به یک دروغ بزرگ در پیوند با نام گرانمایه ظهورالله ظهوری
[][]

استاد محمد زمان بژوال: سرآغاز آشنایی احمد شاه ازهر فیضیار با استاد حیدر سکندری و من برمیگردد به سالهای 1967 و 1968. از سه گوشه کشور به فاکولته ادبیات آمده بودیم. خیلی زود دوست شدیم و پیوندهای عاطفی و روحی ما تا امروز به همان قوت قدیم باقی مانده است. تا زنده هستیم او را فراموش نخواهیم کرد. ازهر شخصیت فراموش شدنی نیست.
او با استعداد درخشان و قریحه سرشار در نخستین روزهای آمدن به کابل توجه شمار زیادی از فرهنگیان و هنرمندان، مخصوصاً آوازخوانها و بازیگران عرصه نمایش رادیویی و روی ستیژ را به خود جلب کرد. برایم جالب بود میدیدم ازهر با پشتوانه نیرومند آگاهی و ذهن پر از نمونه اشعار گذشتگان، چه حضور ذهن عالی داشت. در واقع، بزرگترین گنجینه فرهنگی او حافظه نیرومندش بود.
میگفت: "در نوجوانی زیاد شعر میخواندم و همه اش را به یاد میسپردم. در چهارده پانزده سالگی به شاعری روی آوردم. اینکه چگونه و از کجا، نمیدانم. حس میکنم که رودبار شعرهایم همیشه جاری هستند."
از نگاه سلیقه، ازهر آدمی بود اندکی پاشان و پراکنده. شعرهایش را در کاغذپاره های کوچک و بزرگ مینوشت، سپس آنها را هر جا میگذاشت و فراموش میکرد. خوشبختانه، دوستانش در جمع آوری اشعارش میکوشیدند. میدانستند که اگر چنین نکنند، بهترین شعرهایش ناپدید میشوند.
پس از پافشاری زیاد او را راضی ساختیم که گلچینی از آفریده هایش را به خط خود در یک گزینه گردآوری کند. دو سه مجموعه دیگر به کمک دوستدارانش فراهم آمدند. آقای نصیر هنر که در پاکنویسی و زیبانویسی مشهور بود، بهترین کارهای ازهر را منظم و منسجم ساخت و به این ترتیب، از نابود شدن رهانید.
از لحاظ روانی، همانقدر که آرام و متین و مهربان بود، خشم ناگهانی و مهارنشدنی هم داشت. از نقد – مخصوصاً نقد شعر – خوشش نمی آمد. صمد برومند، یکی از همدوره های ما که در هالند زندگی میکند، میگوید: "روز امتحان سالانه بود. غلام حسن مجددی استاد بیدلشناسی کدام چیزی گفت. دقیق به خاطر ندارم که موضوع چگونه بالا گرفت، اما دیدم که ازهر از خشم میجوشید. یکبارگی از جا برخاست و به آواز بلند گفت: "جناب مجددی! خواهش میکنم دیگر نام بیدل را نگیرید. شما او را نمیشناسید. از کلامش آگاهی ندارید. مفهوم شعر بیدل را نمیدانید. بیدل بالاتر از میزان دانش و اطلاعات معمولی شماست." یقیناً عین همین کلمات را به کار نبرد، ولی مفهوم و مضمونش چنین بود.
بار دیگر، در جلال آباد گواه خشمگین شدنش بودم. کدام چیزی را از او پنهان کرده بودند. همینکه ازهر خبر شد، به اصطلاح، زمین و آسمان را به سر برداشت و به هر که دم رویش آمد، بیرحمانه تاخت. چندین ساعت کسی نتوانست نزدیکش برود، تا اینکه خشمش فرونشست وآهسته آهسته آرام گرفت.
از دید سیاسی، چپگرا بود. گمان نمیکنم عضو حزب یا سازمان بوده باشد. یادم است که به استاد واصف باختری و جاودانیاد علی حیدر لهیب ارادت خاص داشت. بخش زیادی از سروده هایش به انعکاس اندیشه های خودش و طنزهای برنده و نیشدارش در باره مخالفین و رقبای راست و چپ اختصاص یافته بودند.
استاد سکندری و من شعرهای مرحوم فیضیار را تقریباً چهل سال با خود نگهداشتیم زیرا برای ما گرانبهاترین امانت شمرده میشدند. در ماه جون یا جولای 2011 از راه رسانه ها و همچنان به کمک محترم شمس الدین مسرور با نام و نشان بانو زهدی، خواهر ازهر که در حقیقت خواهر ما نیز گفته میشود، آشنا شدیم و مجموعه های شعری را با یک عکس پخش نشده اش به او سپردیم.
در پایان استاد بژوال چند سروده جاودانیاد فیضیار – و از آن میان دو پارچه برنده جایزه "روز مادر" – را از حافظه برخواند و به بررسی پاره های زیبایی شناسانه آنها پرداخت.
[][]
در شماره 410 هفته نامه "امـید" (دهم اپریل 2000) کسی که از آوردن نام راستین خویش میترسد، به دنبال نادرست گوییهای دیگر، نوشته است: "مجموعه اشعار ازهر فیضیار نزد شوهر همشیره اش (ظهورالله ظهوری) است"!

برای چلیپا کشیدن بر همچو دروغ بزرگ، گفتن این فشرده بسنده خواهد بود: شوهر همشیره ازهر فیضیار داوود زهدی نام دارد و از مرگش سالها میگذرد

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

رزم آوران و عربده کشان در فیس بوکستان




سابق وزارت دفاع را وزارت جنگ یا (حربیه ) که معنی اش همان جنگ  به زبان عربی است میگفتند ولی بعد ها به وزارت دفاع تغیر نام داد. من فکر میکنم علت این تغیر نام، شناخت مقام والای انسان قرن بیست از معرفت انسانی، نفرت از جنگ و در کل انسانی اندیشیدن باشد. اما دنیای مجازی فیس بوک که در آغاز قرن ۲۱ به عنوان بهترین قاره صلح عرض اندام کرد و وسیله ای برای برقراری ارتباط با دوستان و اُنس و الفت با یاران تازه و قدیم  محسوب میشد و بزرگترین دنیای عشق، ادب، شعر، موسیقی  و حتا اندیشه های انسانی بود متاسفانه امروز مبدل به بزرگترین گارنیزیون جنگهای لفظی وقلمی و در کل  جای وزارت جنگ  را گرفته  ومیدانی شدهه برای  جنگهای اندیشوی ؛  قومی ؛  ادیان و جنگ قدرت.

هرچند جنگهای قلمی در همه عرصه ها تا حدودی از اول بطور پیدا و پنهان موجود بود اما ظهور و بروز دهها ناصح و بچه های فلمی بشکل زنده یا لایف که در اوایل از درون موتر ها و در این اواخر از پشت میز خطابه ها همراه با چرس و چلم در حال سخنرانی هستند؛ منجر به شکل گیری لشکری از مبارزان و هواخواهان سایبری از نوع سیاسی؛ ایدیالوژیکی؛خماری و چرسی؛ و امثالهم شده است. که در صفحه صلح آمیز خودت هم نمیتوانی تماشاگر اینگونه جنگها نباشی و وقتی از روی کنجکاوی بخواهی به یکی از این لایف ها و لشکر همراهان سیبری شان برای لحظه گوش دهی ؛متوجه  می شوی که این  لشکریان  و خطابه گران  فقط با زبان هتاکی و فحاشی آشناست و از همان خرده مدنیت و فرهنگی که طی این سالها در سطوح مختلف جامعۀ ما بشکل  ابتدایی در کابل عزیز شکل گرفته بود، به کلی بی بهره اند.

لشکریان سیاسیون در قدرت ؛ از قدرت کنار زده شده و تشنه گان قدرت با زبان اهانت آمیز خود؛ به تر و خشک و حاضر و غایب و گناهکار و بیگناه رحم نمیکنند. تمام مواریث تاریخی و هویت بخش جامعۀ و همۀ شخصیتهای اصیل و شریف را با زبانی هرزه و فجیع به باد تمسخر و تهمت و هتاکی و بی ادبی میگیرند.

حتا رفتن داکتر عبدالله  به سازمان ملل گویی چشم انداز فرصتی دوباره برای نیروهای فیس بوکی طرفدارداکتر که در سال اخیر رو به افول بی سابقه نهاده بودند را فراهم کرده. طوریکه شاهد هستید بعضی از آنها در لایف ها دوباره پدیدار شده اند و با بی بدیل خواندن داکتر بر هر پرسشگر با زبان هتاکی میتازند

گرچه این جنگ ها نتیجۀ هوش و ابتکار و تلاش دشمن نیست؛اما  بنظرم از این جنگهای فرمایشی فقط دشمن سود میبرد زیرا که وطنداران ما با خود شیفتگی  آن را مفت و بی هزینه در اختیارشان گذاشته است!



کم کم به جاي خاليت در فیس عادت ميكنم

بردرگه این  دير گاه با یاد تو چت میکنم

بر یاد ابروی تو من عمریست بسمل زنده ام

تصویر زیبای ترا هر دم  عبادت ميكنم 

گر سجده کردم من ترا, میخوانمت گه گه خدا

وینگونه با تو ایزدا  عرض ارادت ميكنم

با ایمیلت مرهم نهم بر این دل سودا زده
   
کز زخم قلب خونچکان دارم عيادت ميكنم

دستی زغیب آرد مگر, دیدارت ای نورالبصر

من ناشکیبم نه صبور ,  با دهر حسادت ميكنم

نه "من" نه" سلوا" نه هوا, شرطت کند قامت دوتا

رویاء  وبلاگ ترا,   در سر  زيارت ميكنم


۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

صدای پا غزلی از من و آهنگی از نوش آفرین

صدائ پا

‏قدمهای ترا در دیده ء دل قاب ميگيرم
 کزین اصوات خوش آرامـش اعصاب ميگيرم
تمدن ها فرو ریزد ز صوت تک تک پایت
ومن رویای شاهی زین صدا از آب ميـگيرم
نرفتم پا به پا (آهسته رو) اندر سرود هیهات
ولی زین پا شبی تک بوسه های ناب میگیرم
نوشتی تا در افکار مَهئ جون  شب بسر بردم
قسم از شوق سوی آسمان پرتـاب ميگيرم
کنون رویائ تاوستوک و میرکیور گفتا خوش
میان پاها این پا را بي تاب ميگيرم
ز بـوسه پا تا سر انچ انچ سیراب خواهم شد

خدایا! لحظه را انگار من درخواب ميگيرم

۷ مارچ -۱۹
صدای پاهات
وقتی صدای پاهات میپیچه تو کوچمون 
طپشهای قلب من سرمیزنه به آسمون
میخوام آروم بمونم چه کنم نمیتونم 
با چه شوقی خودمو دم در میرسونم
این دل عاشق پیشه یه دم آروم نمیشه 
وای وای وای چی بگم ایندل توی آتیشه
تا که این در وا میشه صورتت پیدا میشه دل من پر میزنه از سینه رها میشه
تا میگی سلام فقط با یک کلام
دیوونه میشم جز تو نمیبینه چشام
میلرزه صدام تنگه نفسام
از تموم این دنیا فقط تو رو میخوام
داره میسوزه تنم گر گرفته پیرهنم التهابه عشقه این تو میگرده دیدنم
میخوام آروم بمونم چه کنم نمیتونم با چه شوقی خودمو دم در میرسونم
این دل عاشق پیشه یه دم آروم نمیشه وای وای وای چی بگم این دل توی آتیشه
تا که این در وا میشه صورتت پیدا میشه دل من پر میزنه از سینه رها میشه
تا میگی سلام فقط با یک کلام
دیوونه میشم جزتو نمیبینه چشام
میلرزه صدام تنگه نفسام
از تموم این دنیا فقط تو رو میخوام
شب و روز هر دم من تشنه به دیداره توام دست من نیست چه کنم آخه گرفتار توام
هیچ کسی نمیدونه تو قلب من چی میگذره با تو بودن واسه من از همه چیز قشنگتره
تا میگی سلام فقط با یک کلام
دیوونه میشم جزتو نمیبینه چشام
میلرزه صدام تنگه نفسام

از تموم این دنیا فقط تو رو میخوام