۱۴۰۱ دی ۱۱, یکشنبه

دل آدم میشه باور بکنه زندگی ره

هر چند این اواخر، اکثر دوستان بر این باور جمعی رسیده اند؛ که عقربه زمان با شتاب و شدت هرچه بیشتر از تصور به پیش حرکت می کند. اما برعکس من فکر می کنم سرعت فرو رفتنم به عمق گذشته بیشتر از نیروئ است که مرا به پیش روی و گذر متمایل می کند.! حتا گاهی حس میکنم با حرکت عقربه ها درست شبیه دانه ی ریگی در بستر دریا فرو رفته و غرق شده میروم.

اگر اندک فلسفی تر گپ بزنم در حول و حوش سال جدید، بیشتر با تفکر ساکن و کم تحرک میتافیزیکی، خود را در حال خزیدن به دایرۀ برگشت به نقطه آغازین میبینم تا تحرک و پویایی مارپیچ و رو به جلو دیالکتیک که در تقابل با متافیزیک قرارست چند ساعت بعد مرا با گردش چرخ به سال دو هزار بیست سه میلادی ببرد.

آری!انگار امسال در جای پایم ایستاده، قدم می زنم. حس میکنم بیش از همان یک قدم برایم ردی نیست. انگار پایم را پس از برداشتن دوباره در جایش میگذارم. و این یعنی که مرا دیگر اصلن به چرخیدن سال و ماه کاری نیست! من فقط تماشاگر سکوت و فریادم و این شاید دردناک ترین پشیمانی عمر باشد. گاهی فکر میکنم اینکه آرامم و هنوز متلاطم از "نشدن ها" نیستم، شاید نشانه ی بلوغ حسرت هایم باشد. زیرا دیریست دیگر حتا چشمانم به زیبائی یک رویا گشوده نمی شوند. مدتیست که مطمُن شده ام تاریکی،هرگز پیام آور روشنی برای من نخواهد شد.ولی جالب اینجاست با اینکه اخرین باریکه نور امید را در دلم کشته ام، با اینکه دورنمای زندگی را تاریک می بینم! با اینکه میدانم دیگر به هیچ مرامی آرزو هایم آبستن نمی شوند. با اینکه دیگر توشه امید ها بر دوشم سنگینی نمی کند، با اینکه گیچ ام! با آنهم گاهی هنوز چشم به معجزه چرخش میمون سال میدوزم تا اگر نیک قدمی سال، "ناممکن"را برایم "ممکن" کند! شاید به همین دلیل امروز از سر صبح به نحوی دنبال قاصدکها میگشتم. تا بار دیگر در گوش های تک تک شان، تنها آرزویم را بخوانم. گرچه میفهمم قاصدکها دروغ اند و با پریدن سریع از شانه ام آرزو ها در دل پیچ پیچه های باد دفع و نهایتآ راهی سمت کوه قاف خواهد شد. ولی امید بستن به قدم سال نو نوعی رسم شده است!.

 چنانچه در روز آخر سال ، بی اختیار سوی آسمان با نیاز و نوعی حدیث آرزومندی مینگرم. ولی بزودی نگاهم را دو تا کبوتر سفید که در آبی بی پایان آسمان قشنگ در پرواز اند بخود جلب میکند. آرزو از یادم میرود. نگاهی بر چهار اطرافم می اندازم متوجه میشوم همراه با من چوچه پشک سیاه همسایه نیز از روی حویلی به کبوتران اوج گرفته نگاه میکند،درحالیکه آفتاب غروب بر پرهای هر دو کبوتر بوسه میزند، پشک دم می جنباند و حسرت میخورد.شاید میداند که بهای کفران نعمت هایش هزینۀ در حد رسوایی خواهد داشت ولی سرکوب نیاز هایش هم در نهایت غوغا برانگیز و گرداگردش را پر از لعن نفرین خواهدکرد. دلم میشود آزارش دهم اما حسی میگوید در فرا رسیدن سال نو سعی کن اگر باعث دلگرمی کسی شده نمیتوانی حداقل برای کشتن انگیزۀ و چرت اش کاری نکن! لهذا دقایقی بمثابه یک مجسمه بی جان نظاره گر پشک همسایه میشوم. آفتاب زمستانی در سراشیبی مغرب قرار دارد، چنانچه حتا متوجه نمیشوم که با چه سرعتی سایه کلاغهای نشسته بر کاجها از دیوار خانه های روبرو بالا می خزند..

سالهاست که به همین منوال، زندگی با هراس روزانه فرا می رسد و به اضطراب سریع در گذر است! پس تا نفس در سینه هست بالاجبار باید کوله بار سنگین آرزو را نومیدانه به دوش کشم. به قول شاعر : ز بس فتاده به هر گوشه پاره‌های دلم--/فضای دهر به دکان شیشه گر ماند .

تلخبختانه من در دورانی جوان شدم که  بنای استواری، سرگردانی شده بود. بنابرین سعی کردم تا در دنیائ آواره گی و سرگردانی خو بگیرم و عادت کنم. هیچوقت از قصه های وحشتناکی  چون زنجیر آتشین و دود آلود دیوها، از جادوگران پیر عصا به دست، از کودک سخن ور در غنداق و از برف کوچ و گرگ با تمام بی پناهی نترسم و در برابر مشکلات ثابت قدم باشم. لهذا عمری همچون اسپند روی آتش به دنبال تکیه گاه نداشته بالا و پایین پریده، آه کشیدم و دود شدم تا استوار بمانم.اما به دلم نشد.چندیست این بیت شعر استاد قاریزاده که آهنگ زیبائیست از ناشناس مرتب مثل سوزن گرامافون های سابق در ذهنم چرخ خورده تکرار می شود"اگر دانسته بودم اینهمه تکلیف هستی را - نمی ماندم برون از راحت آباد عدم گامی.

بلی!از اینکه در زندگی گاهی گفتن برخی افکار سخت و نگه داشتن اسرار آنها دشوارتر میباشد پس مرز میان "سکوت و سخن" را میتوان زندگی نامید. هرچند زندگی کردن بنحوی کنار آمدن با یک دروغ بوده و طبعن کار آسانی نیست.

 آرزویم از تک تک دوستانم فقط همینست تا بفهمند دوست شان دارم و آرزوی صحت و سلامتی و کامیابی شانرا دارم . لهذا فرا رسیدن سال نو را به همه عزیزانم ذریعه همین پستکارت دزدیده شده از گوگل مبارکباد میگویم

۲۰۲۳ مبارک .