۱۴۰۲ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

.شریک غم جانکاه کسی

 در حالیکه از شدت خستگی راه در حال شرحه شرحه شدن بودم، از مینی بس پشاور - کابل در منطقه پل چرخی پیاده شدم. سفر دوازده ساعته در جادۀ خاکی و بشدت ناامن، تکه تکه و بند از هر بندم گسیخته بود. طوریکه گاهی فکر میکردم اگر بتوانم صرف ذرات بدنم را طوری کنار هم نگهدارم تا از هم متلاشی نشوند برایم کافیست! در شهر جنگ جریان داشت و کمتر تکسی به طرف شهر میرفت. اکثرا تکسی ها و موتر ها از جادۀ قصبه کارگری بسوی خیرخانه میرفتند. در حالیکه نه تمرکز هوش و حواس برایم مانده بود و نه آرامش خیال،لاری سنگین بار با هارن دلخراش از کنارم طوری رد شد که آسفالت زیر پایم را همراه با پردۀ دلم لرزانید. چنان عصبی شدم که هر کدام از سلول های بدنم، به واکنش های جداگانه ای فکر میکردند. اما لاحول گفته سوار تکسی شدم.با نشستن در سیت تکسی، نخست تلاش کردم تمام ذرات عقل و هوشم را روی یک هدف متمرکز کنم اما از اثر خستگی و ابهامات اوضاع شهر و زندگی بی سرو سامان خودم مثل آیس کریم که در گرمی های پشاور بهر طرف وا می رود، به هر سو میلمبیدم. بویژه پس از شنیدن قصۀ های تکسی ران از اوضاع شهر، ترس در برابرم طوری قد میکشید و شجاعتم را لحظه به لحظه می بلعید.که توضحیش اینجا نمیگنجد. آخر آدمیزادم جان شیرین است و نمیتوانم تک بعدی باشم. از سوی دیگر صدای محزون و گرفته ظاهر هویدا که از بلند گوی موترپخش میشود غمی مبهم را بر قلبم می نشاند. بویژه وقتی میگوید:-"تادم مرگ هوا خواه تو ام گریه مکن". انگار هویدا در این آهنگش با پیام ویژۀ، بطور تلویحی بقای زندگی را به تکیه کردن ها و رئ نزدن ها وابسته میداند. آری! درست است که بخش زیادی از دیدنی های زندگی که تقدیر مینامندش محصول تدبیر خود ماست،اما همان قسمتهایی که به اختیار ما نیست، گاهی چنان آدم را بیچاره و فلج میکنند که دیگر نفسی برای خلق بخشهای دیگر نمیماند و آن وقت است که عنان اختیار را رها کرده باقی را هم به خود کاتب تقدیر میسپاریم تا هر رقم که دلش خواست رقم زند.


به هر حال تکسی ران با کاکه گی مرا تا به درب خانه سرد و خاموشم رساند، همینکه دروازه را گشودم چون امکانات دوش گرفتن میسر نبود تمام خستگیم را همراه با ویرانۀ تنم روی بستر خواب فرو ریختم، ولی بوی تهوع آور عرق و خاک که از تنم متصاعد میشد آرامش خواب را از چشمانم می ربود.اندک اندک فهمیدم که این چهارده ساعت سفر، بیخوابیِ هولناک را در پی خواهد داشت! چرا که تراکتور خشن افکارم، نیز چالان شده بود و سراپای وجودم را تا آذان صبح بی رحمانه شخم یاس و ناامیدی میزد. طوریکه سحرگاه وقتی با چشمان نیم سرخ و خسته از بستر بلند شدم نخست از همه حقیقت رابروی آئینه در صورت خودم تف کردم و بعد دنبال آوردن آب از بمبه که تازه در بیرون نصب کرده بودند رفتم و آماده دوش گرفتن شدم. .

معمولن این وقت صبح تنها من و خروس همسایه بیداریم. من خموشانه اشعار منتخب مجموعه گلبرگها را میخوانم و او از خانه عقبی با تمام قوت قوقوقو- قو فریاد بر می آرد.اما امروز بجای صدای خروس صداهای خشن جنگ و دعوا از خانه همسایه شنیده میشد. افسر جوانی که کارمند وزارت دفاع بود و با کسی جز سلام به اشاره سر مراوده ای نداشت در همسایگی ام میزیست. خانمش زنی بود سخت کوش، لبخند ملایمی برلب، که تلخی خاصی را در آن لبخند حس می کردی! درگذشته ها هم گاهگاهی صدای بلند اینها را میشنیدم اما قصه آن روز فرق فاحشی با روزهای دیگر داشت. انگار آنروز صبح بگفته ایراینها زده بودند به سیم آخر! زن با فریاد که بلند تر از آن نمیشد خطاب به شوهرش میگفت: من زن تو ام یا کالا شوُئ دیگران؟ شوهرش با تضرع و نوعی تهدید میگفت لچری نکو خو بیا درون گپ میزنیم! ولی او درب خانه اش را باز کرده بود و به چند تا همسایه محدودی که مانده بود درد دلش را فریاد میزد. بالاخره طاقتم نیامد درب اپارتمان را گشودم و پرسیدم خواهر چه گپ است؟ این برافروختگی از چیست؟ باشنیدن صدایم، تازه متوجه حضور من شد، گویی با دیدنم ، روح به جان هلاکش، برگشت! گویی همدلی، گوش شنوائ و دست یاری گر، را یافته باشد چون من بیشتر از دو هفته پشاور بودم. درحالیکه در چشمهایش اشک جمع شده بود و معلوم بود تا لحظه ی دیگر با یک پلک زدن فرو میریزد ملتمسانه فریاد زد او بیدر چه بگویم؟ چشمهای ملتهبش بالاخره از اثر فریاد زدن اشک ریز شد و بر لخک دروازه روی زمین افتاد، در حالیکه مویه کنان، مشت های پر غضب اش را بر زمین می کوبید، میان تمنا و اعتراض گفت دیگر دیوانه شده ام از دست این نامرد( اشاره به شوهرش). معلوم بود دیگر کارد به استخوانش رسیده بود و تصمیم به خروج از دایرۀ زندان زنگار گرفته زندگی که از او مرده متحرکی ساخته، طوق بردگی بر گردنش انداخته، به هرسو می کشاندش، گرفته بود. هرچند درست نمیدانست در طلب رهایی از چه کسی در این دریای پرتلاطم هستی دست و پا می زد، چرا که وقتی خوب متوجه شدم هنگامیکه نگاهش در چشمهای شوهرش گره خورد، انگار در لای گریه به او هنوز باور داشت و میگفت: من همان خورشید خاموش تو ام، همان دریای آبی رنگ تو، همان برف سپید که دیگر اب شده ام، شوهرش هم با اندک کوتاه امدن او کورسوی امیدی، در دلش پیدا شد اول با سیاست بما همسایه ها گفت بروید بخانه هایتان یک دعوای خانواده گی بود حل شد و سپس رو بزنش کرده گفت فقط همین امروز برای بار آخر دیگر تمام! با این سخن انگار زن دوباره آتش گرفته دنیا دور سرش چرخید. انگار فهمید که اکنون دیگر هیچی برای از دست دادن ندارد گفت : میبینید برادران ! مرا خانه پیژنوال .. آمرش میبره میگه خانم او نیست خانه اش را پاک کن بعد خودش میرود و .. ای وای تازه فهمیدم که چه مردمان در ظاهر بلند پایه در باطن فرو مایه چرخ این مملکت را میچرخانند!!! چرا این زن، همیشه از زندگی ناامید، خسته و لحظات زیادی از روز عصبانی و از خود متنفر معلوم میشد؟. حسرتا که آنزمان مجرد بودم و از روی عرف نمیتوانستم با صلابت کنارش باایستم و بگویم : خواهرم من شریک غم جانکاه تو ام گریه مکن!با سکوت منگ و مات ایستاده بوده که خانمی از منزل بالا آمد و او را بخانه اش برد و من با ذهن بسته و مبهم در حالیکه دیگر چیزی نمانده بود که خستگی، بی خوابی و از هم گسیختگی، مرا در خود هضم کند، سرم چنان درد میکرد که نیمی از جمجمه ام منقبض شده بود، مجموعه گلبرگها را گشودم.غزل زیبائ محمد قهرمان "مرا چون قطره ی اشکی ز چشم انداختی رفتی"دراین مجموعه، چنان متحولم کرد که دیگر نفهمیدم بعدا چه اتفاق افتید. چرا که هرگز پیگیر مسئله نشدم.

اماآنروز به این نکته سخت معتقد شدم که واقعن آدم شناختن کار سختی است.زیرا آنچه ما در ویترین ظاهر هر انسان میبینیم، مشمول باطن همان آدم نیست،شاید عظمت یا کهتری یک انسان وابسته به رازهای نهفته در درونش باشد، لهذا نباید هیچ انسانی را بر اساس ویترین نمایانش قضاوت کرد. شاید پشت هر چهره مهربان، آدم خبیث روباه صفتی که بوی کثافت میدهد نشسته باشد! چرا که ظاهرا انسانها هرکدام شبیه یک توته یخ در اقیانوس یخ بستۀ زندگی بنظر میرسند و تمامیت زندگی کسی برای دیگران معلوم نیست.بدون شک آدمهای دروغگو و دو قطبی همچون زمین یخزده و لغزندۀ باعث سرنگونی ما خواهند شد .

۱۳۷۲ - کابل 

 

۱۴۰۲ فروردین ۱۲, شنبه

درد مطبوع

 هفته قبل در فیسبوک، از دوست همشهری ام محمد شهزاده پیام و ویدیویی گرفتم مبنی بر اینکه خانۀ پدری ما در شهر قدیمی غزنی از اثر برف و باران ویران شده است. بلافاصله با خواهران و برادرانم مشورت کردم. از اینکه عقیق خاطرات آن خانۀ قدیمی بر نگین جان تک تک ما دلربا نشسته است، همه با هم به این نتیجه رسیدیم که تا اعمار مجدد، باید آخرین قطرات خاطرات زندگی با پدر و مادر مان، را با حفظ همین خانه در مشت خویش محکم نگه داریم تا نشانی جد ما و زحمات پدر مرحوم ما هدر نرود. بنابرین با برادر خوانده ام نصیر جان فیضی در تماس شدم. ایشان لطف کردند یک هفته وقت شانرا برای جمع ریخت و پاش و آبادی دوباره آن نشانی پر ارزش جد بزرگوارم مرحوم قاضی صاحب عبدالحمید خان بما گذاشتند،از اینکه رسم برادری تنها سپاسگذاری نیست و اگر باشد هم برای زحمات و اخلاص لالا نصیر کافی نیست، لهذا دعا میکنم خداوند فرصت جبران این خوبی اش را بمن بدهد.

ایشان روزانه برایم از جریان تخریب،شروع آبادی و چهار گوشۀ خانۀ ویدیو میفرستادند! طوریکه با دیدن هر ویدیو با پاهائ که گاهی بار تن، رویشان سنگینی می کند، دلم هوای کوچه و همان بازارک دروازۀ سنایی صاحب را میکرد.به جادۀ کناره دریای غزنه که حال تنها خاطره ای از آن مانده بر میگشتم. صدائ پای آب دریائ غزنه را میشنیدم.هرچند میدانم آب دریا خشک شده و باشندگان مهربان آن بازار چون پطره گر، رنگریز، بچه لالی، برگد ، گل بقال و باقی دوکاندارانی که آنوقت سایه ای از مهر، کار و تلاش را بر این بازارک انداخته بودند دیگر هیچکدام نیستند و جملگی با هفت هزار سالگان همسفر شده اند. اما با دیدن این فلمها تک تک آنها با تمام زیبائی در ذهن من حضور دوباره پیدا می کردند و هوس سفر رویاُئی به این مکان، در همان برهۀ از زمان برایم به تکرار پیدا میشد.انگار لالا نصیر با فرستادن هر فلم دریچه ی را میگشود تا تک تک ساکنان این جاده و این بازار را در پردۀ ذهنم حاضر کند. لحظه های شیرین و تلخ حک شده بر ستون های ذهنم، که مثل دیوار های لال قلعه پر از یادگاری و مثل دروازه جمع اولیا میخ تکان میباشد، با رژۀ ای از خاطره ها تازه شود.

من در این خانه سه سال آنهم در دوران کودکی زندگی کرده ام. از همین خانه بمکتب ابتداُئیه رفتم. قندآغا پسر همسایه که دیروز او را از برکت لالا نصیر پس از نیم قرن تصویری دیدم همصنفی ام بود. باری تخته مشاقی ام را در هنگام شستن در جوی از پیشم آب برد همین قندآغا به مددم شتافت. خلاصه اینکه دیروز در حالیکه در پشت شیشه برف میبارید، خاطرات همانزمان در سکوت سینه ام دانه دانه اندوه میکارید. اندوهی که درد مطبوع و جانانه داشت نه جانگداز! باری انگشت شست پای راستم را در بوت گیتش دار عسکری گل میخک زده بود. وقتی به آن دست میزدم درد مطبوعی در وجودم میپیچید. درد مطبوع درد مزمن و آرام است که وقتی به آن دست میزنی حس از رنج پذیرفتنی به آدم دست میدهد. حسی که میخواهی با دست زدن مکرر، دوباره تجربه اش کنی. من با هر تماس به گل میخک پایم، گِزس مطبوعی را در بین انگشتانم حس میکردم و نیرونهای عصبی مغزم تحریک به نوعی آرامش با مزه میشدند. تا اینکه معلم متماتیک متوجه حرکاتم شد و علت دست زدن مکرر به پایم را پرسید. از پاسخ من همۀ همصنفانم خندیدند. آریخیلی عجیب است. گاهی انسان با درد معنای زندگی را می‌فهمد. متاسفانه این مسُله را بار ها در زندگی تجربه کرده ام. اما خانه قدیمی پدری ما با این آوار، نه تنها یک تکرار احسن از درد مطبوع بود بلکه پرده گشائ رازی هم شد. براستی بعضی چیز ها، برخی از آدمها، هر موقع و با هرگذشتۀ که داشته باشند وقتی پیدا شوند! در زندگی آدم با ارزش اند. درست مثل پیدا کردن پول چملک شده بعد از سالها در جیب لباس خود آدم 

هرچند در توضیح مسئلۀ درد های زندگی، وقتی قرارست واژه ها را طوری کنار هم بنشانم تا همۀ افکارم روی کاغذ آیند و مفهوم ذهنی ام تصویر پیدا کند،به مشکل بر میخورم. اما صرف اینقدر میتوانم بنویسم که نظارۀ آوار همین خانۀ مخروبه اجدادی،بمن این نکته را فهماند که: زندگی را میتوان به کتابی تشبیه کرد که از کتابخانه امانت میگیری؛ ولی بدون اینکه وقت خواندنش را پیدا کرده باشی، خودت میروی و سربسته به مسئول کتابخانه تسلیمش میکنی.! آری! فقط نود سال پیش از امروز پدر کلانم در همین محوطه با چهار زن و عیالش در کمال عیش و اقتدار میزیست! طبیعتن همین مخروبه امروزی برایش مثل کاخی بود! او قاضی شرع و شهر بود. بقول میرغلام محمد غبار در کتاب افغانستان در مسیر تاریخ، او با پدرش عبدالرشید خان هر دو از سرداران لشکر جنگ استقلال بودند. پسر ارشدش کاکای بزرگم مرحوم رئیس عبدالسلام خان زمانی شهردار همین شهر بود و احتمالن در همین خانه بدنیا آمده است. پسران دیگرش همه حاکم، قوماندان، سرطبیب و مامورین ارشد دولت بودند مطمئنآ همه در همین خانه بدنیا آمده اند و امروز همۀ آنها برحمت حق پیوسته اند. حتا نواسه ها و کواسه های این مرد بزرگ که زمانی شاید در دل آرزو میکرد همه در همین محوطه بزرگ شوند و زندگی کنند امروز در چهار قارۀ کرۀ زمین تیت و پرک شده اند. آری ! دلم میخواهد حقیقت هست و نیست آدمیزاد را با کمک کلمات و واژه ها دریابم و بنویسم! به مفهوم حرص آدمیزاد از گرد کردن مال پی ببرم. اما تلخبتانه هر حقیقت در دل حقیقتی دیگر نهان شده و دریافت حقیقت زندگی آدمها شبیه پیدا کردن یک دانۀ سیاه روی یک سنگ سیاه در یک شب تاریک میباشد.

 به عباره دیگر حقیقت مانند حریری نرم، مانند گلبرگهای قرار گرفته بر روی هم در یک غنچه گل صدبرگ، در هزار لائ رمزآلود و وهم انگیز گلبرگ ذهن آدمی پنهان است. که برای دیدنش در روز روشن و در پرتو خورشید نیاز به مشعل تابان است. به قول سیاوش کسرایی: زندگانی خودش از آدم شعله میخواهد، آری ! شعله اش بجا بخواهد ولی نه آنقدر داغ و سوزنده که حس کنی داخل کوره ی آدم سوزی هولوکاست زندگی میکنی! تشکر نصیر عزیز