۱۴۰۲ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

یاد دو بزم موسیقی در باغ بابر

 با وحید قاسمی در باغ بابر

با پذیرایی گرم آدم آشنائی که در پشاور صنفی برادرم بود، بدون باز رسی کارت دعوت، وارد باغ بابر شدیم. خش خش آرام درختان سپیدار و ناجوها محوطۀ باغ که بطور مبهم در میان صدای مهمانان،همراه با میلودی باد بگوش میرسید،خیلی آرامش بخش بود. صدائی که پس از غروب آفتاب با شدت گرفتن شمال، برای دستگاه ثبت تلویزیون آریانا و مهمانان اندک مشکل ساز شده بود.از اثر آبپاشی سرکها، بوی خاک نیز آرامش دل انگیزی میداد. نور کم رمق پنجه های خورشید ، که از لابلای برگها خود را با هزار زحمت به مدعوین در باغ میرساند، در حالیکه به رسم وداع شب خوش را بما آرزو میکرد، همچنان چشمها را وادار به تماشای چیز های باور نکردنی در هاله ای از ابهام مینمود. محل پذیرائی کنار درخت کهنسال با دیکور انحنایی چوکی ها به زیبائی چیده شده بود و جویچه آب روان، در پشت سر هنرمندان، فضا را آرامش و زیبائی ویژۀ می بخشید. پیش از آغاز برنامه نوعی سکوت و صفائ آرامش دهندۀ اشرافی در فضا حکمفرما بود. به این محفل میشه بجای کنسرت، بزم هنری گفت.چرا که شمار مهمانان خیلی اندک، آنهم خیلی خاص، اهل دل و سیاست، که از سوئ موسسه آغا خان و احتمالن تلویزیون آریانا دعوت شده بودند. اینکه برادرم وحید جان توانسته بود من و برادر کوچک ترم که هر دو از هالند بکابل رفته بودیم را به آن محفل با خود ببرد آفرین اش. چونکه نه تنها خرید تکت در کار نبود بلکه عصرانه ای رایگان هم به مهمانان سرویس شد.


آری! جولای سال دوهزار و نهم میلادی بود درست چهارده سال پیش از همین امروز. در صف دوم تماشاچیان نشستیم. پیشروی ما ودیر صافی وکیل پارلمان که در گذشته وزیر هوانوردی ملکی بود نشسته بود. او از پشت عینک دودی رنگش بر من خیره شد.چشمان پرسشگر وبا هوشش خبر از آشنائی و شناخت میداد. تا خواستم سلامی به عرض برسانم. پا بر روی پا انداخت و روی چوکی اش آرام گرفت. میراحمد جوینده وکیل دیگر پارلمان نیز هر از گاهی از زیرعینک پیوسته به تک تک مهمانان خیره میشد. لحظه بعد وحید قاسمی که نوازنده های جوان و مسن گلدسته خرابات همراهی‌اش می‌کردند با تبسم محو شده بر صورت، با همان لباس سادۀ و منحصر به فرد زیبای کابلی اش حاضر شد. صحنه را طوری آراسته بودند که ایشان بسان نگینی در میان حلقه انگشتر وسط دستۀ از نوازنده گان و مهمانان که به دورش حلقه زده بودند؛ قرار گرفته بود. لهذا پس از خوش آمد گویی به حاضرین مختصرا از شب نشینی و بزم های موسیقی اشرافیان کابل در گذشته و غنیمت که امشب پس از سالها جنگ فراهم شده گفت. سپس مثل کنسرت های خارجیها لیستی از آهنگهای که آنشب اجرا میکرد را به تک تک مهمانان توزیع کردند. حقا که او با اجرای زنده چنان زیبا و عالی درخشید که در پایان کنسرت علاوه از نوازندگان، تک تک مهمانان با رضائیت تمام باغ را ترک کردند. شب خاصی بود. بدون مبالغه آن شب تمامی عناصرحیات دست به دست هم داده بودند تا فضا را لبریز از نور،درخشندگی و لطافت سازند، اهل دل را از زمین بربایند و در هوا معلق سازند.هم صنفی برادرم، در حالیکه او را خیلی کم در پشاور دیده بودم با صمیمیت بسیار در تفریح دوباره از ما میزبانی کرد. مثل دو دوست قدیمی از خاطرات پشاور گفته در کلمات و جملات هم فرو رفتیم. بویژه وقتی با شگفتی گفت: مثل پشاور جوان مانده ای! یک موی فرق نکرده ای ! این حرف هرچند شوخی ظریفانه، آنشب برایم انرژی خوبی میداد. تا حدی که گاهی در بلندای سطح حوض بابر به سبکی یک پر شناور میشدم.

 حقا که زندگی طنابی بافته از هزاران رشته زیبای آرزوست. هر رشته این طناب آویخته، با بارور شدن و گسلیدن، خاطره ساز میشود و مزۀ زندگی را بر کام آدمی تلخ یا لذت بخش مینشاند. بنابرین وقتی وحید قاسمی میخواند: انار انار یاریم انار خوشگواریم! یکبار سفینه ذهنم به سالهای که متعلم لیسه حبیبیه بودم پرواز کرد. سالی که صنف ما کپ قهرمانی فوتبال را در سطح لیسه بدست آوردُ و همه در همین باغ بابر میله کردیم یکی از همصنفی هایم که شریف نام داشت با هارمونیه اش میخواند.شاید همصنفی های عزیزم مثل نعیم جان ابراهیمی و حمید جان رحمانیار این نوشته را بخوانند و با تاُئید آنچه از قلمم مانده را تکمیل کنند. بهر حال انگار لحظۀ به دنبال همان صدا و همان لحظه میگشتم که وحید قاسمی اینبار میخاند

دنیاست و خوب دنیا - لیکن وفا نداره! آهنگی که با تمام زیبایی با اندوهی به سنگینی یک کوه بر دل مینشیند و در تنهائی آدم را راهی سرد خانه های ذهن میکند. این غزل صوفی عشقری که با شنیدن هر مصرع ناگهان چیزی از دل کنده و در کف دست آدم می افتد مثل سرمای چله زمستان از بی حس کردن نوک انگشتان اثر گذاری میکند. انگار بی وفایی و بی بقایی دنیا پیوسته مثل دو خوره ای، با تار و پود شنونده بطور محکم عشقه پیچان وار می تند و شنونده را به تفکر در گذشته و گوشه نشینی در زندان شب وادار میکنند. در نهایت با بی رمقی دلتنگ گوشه ی آرام میشوی

برادرم از نیمۀ کنسرت به بعد اندک مضطرب بود پیهم به لیست نظر می انداخت تا هرچه زودتر محفل به پایان برسد. چون راننده اش را رخصت کرده بود و قرار بود من در آن سرکهای پر از کپرک در دل آن شبی تاریک کابل راننده گی کرده نخست خانواده اش از ده بوری گرفته به تایمنی برویم. لهذا نگرانی اش را از بخواب رفتن میزبانان چند بار ابراز کرد. اما من تا آخرین لحظه کنسرت در جایم سنگین نشستم. زمان مثل گذر نور از سنگ عقیق بسرعت گذشت و به خاطره پیوست.تا جائیکه در بیکران خاطره های ذهنم، خاطره هنرمند بی تکلف، صمیمی و محبوب که ستایش گر زندگیست، نگاهش به انسان و جهان لبریز از هنر، زیبایی و عشق است جا خوش کرد. هنرمندی که وقتی میخواند: حال که بود مرا ز عشقت- دانستنی است و گفتنی نیست، انگار زیر پایت به یکباره گی خالی شده توان ایستادن از کف میدهی. گویی زمین توان نگهداشتنت را از دست میدهد.وقتی میخواهی از حالت بنویسی، صد بار فرو میریزی و به هوش می آیی! زبان مغزت قفل میشود. نمیگذارد واژه ها بیرون آیند و شکوفا شوند. این از هرچه سخت تر و بدتر است.، نا تکمیل بودن!! امروز که چهارده سال آزگار از این شب زیبا میگذرد. پدر و مادر برحمت حق رفتند. برادر، خواهر و دوستان همه آواره شدند. در وطن بجای ساز و سرود مرگ طنابی میبافد از نا امیدی، یاس و تاریکی! آخرین کور سوی امید مسدود شد. هیچ پناهگاه برای رهائی نیست. آمر دفتر میپرسد در تعطیلات تابستانی جائی قصد رفتن نداری؟ میگویم نه هیچ جا! حتا هفته پر حاضر به کارم! او تعجب میکند، من به فکر میروم تاکی این ستاره ی شوم در آسمان وطنم سوسو خواهد زد؟