۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

خسته ام و افسرده



چندیست که از بیرون به داستان زندگی نگاه می کنم. حس میکنم انگار تازه  از داخل حباب بی خبری بیرون آمده ام. این روزها بهتر و بیشتر چرخه مرگ و زندگی از پیش چشمانم میگذرد و حقانیت هر دو را بهتر می فهمم
اگر بخواهم برایش زمان دقیق مشخص کنم، فکر کنم از اول سال جدید (میلادی) بود که ناگهانی تغیر ژرفی در افکارم پدیدار گشت. گویی پنجاه سالگی تحول بزرگی باشد.  بکلی یک رقم دیگری شده ام. بیقراریهای بیشتر، کم تحملی های بیشتر، حوصله آدمها را نداشتن، احساس ضعف، افسرده گی و شکست،  پیهم آزارم میدهد … انگار اسفند روی آتشم!به هر سو دود کنان می جهم!  خلاصه روزها میگذرند، کتاب خاصی نمیخوانم. هارمونیه هم نمینوازم. قدرت پویایی و حرکت کم کم از من سلب می شود . حتا گاهی حوصله  نشستن ندارم که حد اقل یاد داشت هایم را که نیمه تمام و پراگنده نوشته ام تمام کنم.


زمانی از زندگی انتظاراتی داشتم. زمانی برای خودم خیالاتی داشتم. حالا، همین حالا که ساعت نزدیک ۱۲شب است و غیر از فش فش باد پکه لپ تاب و وزوزه گاهگاه یخچال دیگر صدایی نیست،به بی صدایی آسمان و ستارگان روشن چشم دوخته ام. انگار آسمان در خلوت خود با من سخن میگوید. انگار  ماهتاب دل انگیز آسمان صاف امشب، مرا با خود میبرد و در خود می کِشد تا بُکُشدم، زین بی قراری ها و بیهوده زیستن ها و بی انگیزه رفتن ها و خسته از نرسیدن های تکراری!!!! انگار مهتاب با خموشی از من میپرسد آیا خسته نشدی  ازین  تکرار مکرر ها ، ازین رسیدن به نرسیدن ها و ازین نهایت پوچی به بی نهایتها؟؟؟؟ آنسو ها ستاره یمانی را میبینم درین فصل بهار در آسمان ظاهر شده و میگوید: ازین تسلیم به قناعت ؛ خم به ابرو نیاوردن از شکستهای پیاپی و کف زدنهای هیجانی با نمایش های تکراری برای تمثیل خوشبختی از خود نمی شرمی؟.  هر که نداند، من  میدانم چقدر از آوای نای و نوای عشق دلریش ، خسته و افسرده ای!!!! دلم میگیرد حرفی برای گفتن ندارم  خلاصه هر بار که در خود فرو میروم،بغض سهمگین خفه ام میکند. حس میکنم از همان کودکی از چشم بخت افتاده بودم و اصلن کوکب بختی برای من در آسمان سو سو نمیزد! به همین دلیل تلخبختانه جاده نیم قرن را به تنهایی دویدم. در دنیای من واقعن هیچ همدردی نبود.روی هر زخم باید تنهای تنها خودم  مرهم میگذاشتم و مداوایش میکردم و این خودش  درد بزرگ و جانسوزیست. بی همدرد بودن!!! گاهی هم خودم را ملامت نمیکنم و اصلا فکر میکنم من از همان کودکی آدم پروژه های کوتاه مدت خلق شده بودم. زیرا از یک حدی که هر ماجرا طولانی تر میشد و نمیتوانستم بی همدم و همراه آنرا به پیش ببرم خسته ميشدم و دلم میخواست لگد بزنم همه چیز  را خراب کنم. و در بسا موارد چنین کردم. تلخبختانه  چیزی جز پیشیمانی بدست نیاوردم. گرچه اعتقاد چندانی به حکمت و قسمت و حتا طالع نداشتم و عادت هم ندارم سهل انگاری ها و خرابکاری هایی که منشاء اش خودم هستم را بگردن قسمت و حکمت و طالع و این  و آن بیندازم. اما بعد از بیرون شدن از حباب غفلت نظرم اندکی عوض شده، حس میکنم شانس ، طالع و حکمت چیزی های هستند که برای همه به استثنای من وجود دارند! خلاصه هیچ جای خیالاتم اینگونه که حالا هستم نبودم. یک مستاصل خسته که این روزها همه تلاشش اینست که بغض  گلویش راه  به چشمانش باز نکند. میگویند هیچ یاس مسلمی نیست که قطره ای از امید را در قلب خود نگه ندارد و هیچ بدبینی مفرطی نیست که مملو از ذرات شناور خوش بینی نباشد اما من حتا به همین نکته هم بی باورم
گاهی وقتی به کویر زنده گی مینگرم انگار از همان کودکی قدم به خارستان بی پایانی گذاشته بودم به مسیری بی بازگشت ، کور کورانه میرفتم و می گذشتم از جاهایی که حتا نمی توانستم مسیر را به درستی ببینم. گاهی جاهایی شبیه یک لجنزار یا باتلاق،سر راهم میامد. اما برایم فرقی نمی کرد  کجا؟ یا برای چه؟ میروم میرفتم. لهذا در مسیر زنده گی هر لحظه از خوشبختی دور تر می شدم و درون چیزی فرو میرفتم شاید درون تنهایی خودم یا درون یک حفره یا همان باتلاق!!! در این مسیر همیشه وانمود می کردم تنها نیستم کسی همراهم است در حالی که هیچ کسی نبود  لحظه ای نقشی و نقشه ای خیال انگیزی و لحظه ای دیگر هیچ !!!! بجز یک پوچی میان تهی و یک صحنه نمایش بی بیننده و بی بازیگر بود .از این رو، باید اعتراف کنم تمام سالهای داخل حباب غفلت ، چرخ گردون تمام تلاشش را کرد تا من بد بخت و بی کوکب را از راهی که قدم گذاشتن در ان به وضوح به صلاحم بود منحرف کند و من هم با غفلت و خوشبینی برویش خندیدم و همچنان به امید معجزه  پافشاری کردم

خلاصه چیزی در من عوض شده زیرا که این تغییر را دیگر مبداء، شروع و پایانی نمیبینم .گرچه بهارست و شگوفه باران. یکزمان دوست داشتم با بهار بشگفم ! یادم می آید رصد کردن درختان در ماه  فروردین تا ببینم چطور جوانه می زنند و چطور آن چوب خشک قدیمی پر از برگ و شگوفا می شود و مقایسه آن شاخچه ها با خودم. در بهار زیر لب همیشه میگفتم خوشا زیستن خوشا جوانه زدن و شکوفه شدن! اصلن فکر نمیکردم بزودی در بهار بمیرم. اما این علت تغیر نیست!!بهار امسال هم مثل همیشه پر از شور و شر زندگی است. حس مردن من نمیتواند چیزی از زیبائی های بهار کم کند. حتا بهار امسال کم کم شبیه همان بهاران است که هر سال با صدای ترانه صبحگاهی بلبلم و بلبلم و بلبله  از رادیو کابل شروع میشد و صبحانه ام را  پر از بو و رنگ و آغوش نسیم بهاری میکرد
قصه کوتاه حس میکنم از مبارزه خسته ام. خسته و افسرده ام. بعضی
وقتها فکر میکنم هیچ چیز در این دنیا دیگر ارزش تلاش کردن را
 نداره. دلم میخواهد یک مدت طولانی فقط بخوابم  

 بگریم   
بگذار بگريم من و بگذار بگريم
بگذار در اين نيمه شب تار بگريم
در ماتم پژمردن گلهای اميدم
بگذار که چون ابر بگلذار بگريم
مرغ دل من پر زد و افتاد بدامش
بگذار بر اين مرغ گرفتار بگريم
غمخوار من خسته بجز ديده من نيست
بگذار بغمخواری خود زار بگريم
او رفت و اميد دل من دور شد از من
بگذار که در دوری دلدار بگريم
در ورطه ديوانگيم ميکشد اين عشق
بگذار بر اين عاقبت کار بگريم
او خنده زنان رفت و مرا اشک فشان کرد
بگذار بگريم من و بگذار بگريم