۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

غریق بی رمق و ماهپاره

اشک چون با خنده پوشیدیم یزدان میگریست
بر سر بغض کهن اندوه و حرمان میگریست
آرزو در گور سرد خاطرم گردید خاک
در سکوت و انزوا دل شد پريشان میگریست
بار سنگین است حرمان چون به تنهایی کشم
بی صدا چون می شکستم باد و باران میگریست
نیست کس آگه ز حالم سایه ها سرد و خموش
اوج اندُه بی پناه بر من بیابان میگریست
نیست فانوس رهم آن تک ستاره بعد ازین
در گلو بشکست خنده بغض ویران میگریست
ماه من در زیر مژگان ستاره شد نهان
پشت آن سلاخه مژگان از گرانجان میگریست
ابر ها استاره می چینند دزدان مهر و عشق
ایندل آواره تنها گشت و ویران میگریست
چون غریق بی رمق در موج دریای غریب
انتظار ساحل چشمی که پنهان میگریست
گنگ نامه خوانم اندر شام اندوه غروب
وز لهیب صحنه ام سام نریمان میگریست
برگها مومیایی اندو باد هم انگار نیست
جسم لرزان شکیب و بند و زندان میگریست

ماهپاره

در گوشۀ تراس بت ماهپاره بین
زیبایی جمال خدا در نظاره بین
با انعکاس پیرهنش رنگ ابر ها
رنگینی سرتا قدم این ستاره بین
در آسمان قصیدۀ مدحش ز جنس نور
شعر خدا به تشبیه و هم استعاره بین
این کهکشان ادامه لبخند مهر توست
در اشتیاق بام فلک گوشواره بین
لبخند آسمانی و رنگین کمان عشق
ای آفتاب حسن! بسویم دوباره بین
کاین نور کز حضور خدا شعله می کشد
در بالکن ز نور و وفا گهواره بین
سمفونی سکوت دوصد واژه را شکست
اندر گلو مزار غزل با اشاره بین
جام جهان نمای دو دست تو پر شده
با شیره محبت و عشق و عصاره بین
پروانه ی خیال تو پرواز می کند
اندیشه را شکیب کنان سر دوباره بین

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

تهذیب گفتگو

آرکستر غوغو و اخلاق غوغا

در قریه های افغانستان، معمولن هرخانه یک قلاده سگ برای پاسبانی دارند. این سگها با حس قوی بویائی خود از ورود هر آدم بیگانه به داخل قریه مطلع میشوند. طوریکه نخستین سگ بو کش با عو عو خاصی، خبر آدم تازه وارد را به دیگران منتقل میکند. سپس همه سگهای قریه،با هر سن و سال، با هر قد و قامت و هر نوع حنجره ضعیف و قوی، با چنان سر و صدا، فضای قریه را ذریعه آرکستر عوعو پوشش میدهند که مهمان یا غریبه تازه وارد راه گم میشود. حتا اگر از در کدام دوکان آدرسی را با چیغ و داد بپرسی، دوکاندار صدایت را در مابین دوکان درست نمی شنود.

این پارس هماهنگ وقتی تبدیل به زوزه کشيدن میشود که یکی از ساکنین قریه با مصافحه از آن مهمان یا غریبه بداخل خانه اش پذیرایی کرده و وارد یکی از قلعه ها گردد.اینجاست که سرانجام آرکستر زوزه با قومانده سگ خانه میزبان آرام میشود. این نوعی از فرهنگ گفتگوی اسنخباراتی و کشفی صادقانه سگهاست که متاسفانه امروز در میان بعضی از آدمها بویژه سیاسیون بشکل غوغایی و عاری از صداقت آنهم با مکر و دروغ شایع و کاپی شده است. اگر سری به اتاق های کلب هاوس بزنید در بعضی از اتاق ها ا لااقل ده نفر در بالا به عنوان میزبان و معاونین مایک دارند متباقی شنونده ها در پاهین گوش میدهند. با آمدن یکنفر در بالا حین سخنرانی یکبار میبنی که ده تا ۱۵ نفر یکجایی شروع به حرف زدن مینمایند. که اصلن نمیدانی گپ چه بود؟ یادم می آید در مکتب از صنف اول تا ۱۲ مضمونی داشتیم بنام تهذیب که در آن از اول نمره تا آخر نمره همگی صد نمره میبردند. معلم مضمون هم که اکثرآ نگرانهای صنف بودند معنی تهذیب را نمیفهمیدند. و سرانجام امروز تهذیب را لااقل در گفتگو میبینیم که ماشالله همینست

از این گذشته در عرصه سیاست و نظم بین الملل در سطح جهان هم چنین است! آنچه را واشنگتن پست مینویسد همزمان گاردین و بی بی سی و هزاران خبرگذاری دیگر تا زمانی یکجایی موبه مو تکرار میکنند که یکی آن منبع خبر را در قلعه خود مهمان یا آن خبر را تکذیب کند. بعد قرار و قراری اس!(اوکرائین دو سه روز اس که در قلعه ای درآمده) من که نه تنها از علم سیاست بوئ نمیبرم بلکه حتا شناختی از عناصر دخیل در جمله بندی های یک خبر یا بیانیه سیاسی ندارم. از راز خود جمله های خبری سیاسی گرفته تا واژه ها، نقطه ها و وحتا یرگول ها بیخبرم اما بسادگی میتوانم بفهمم که در ارکستر پروپاگند آدمها جز دروغ هیچ صداقتی نهفته نیست.




۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

در حسرت گنج

                                                رویائ گنج یابی در غزنه

رمان معروف "کیمیاگر" نوشته پائولو نویسنده برازیلی، که به بیش از پنجاه و دو زبان از جمله پارسی ترجمه شده است را این اواخر خواندم. سوژه ئ این رومان پِرُ خواننده که در بسیاری از کشورهای جهان حتا برای نابینایان به خط بریل هم منتشر شده در مورد چوپان بچه رویا پرداز است که خواب یافتن گنج را در پای اهرام مصر میبیند، و تصمیم میگیرد بدنبال گنج بدانجا برود. او در این راه همه دار  وندار از جمله رمه اش را از دست میدهد در حالیکه برعکس گنج زیر پای خودش است. رویاپردازی ها ناب در این داستان زیبا بویژه شیوه کار برد جملات قشنگ این کتاب چنان مسحورم کرد، که بی اختیار به دوران کودکی و نوجوانی  در رویا های گنج پالی به غزنه شریف کشانیده شدم. حتا بار بار زندگینامه ئ پائولو را به این دلیل که همین آدم اصلن از غزنی نباشه و از همان روایتهای غزنه این رمان را ننوشته باشد مرور کردم. سرانجام دانستم که ایشان "کیمیاگر" را با الهام  از داستانی در دفتر ششم مثنوی معنوی، نوشته است. لهذا از اینکه حضرت مولانا خود میگوید از پی سنایی صاحب و عطار می آیم حدسم را اندکی قرین به حقیقت یابم

خواب دید او هاتفی گفت او شنید

که غنای تو به مصر آید پدید

در فلان موضع یکی گنجی است زفت

در پی آن بایدت تا مصر رفت

دفتر ششم ۱۲۰

از مقدمه کتاب هویداست که نویسنده، تاثیر پذیری از مثنوی را در رمانش رد نمیکند، اما با اینحال ادعا کرده که این رمان را با الهام از داستانی در "هزار و یک شب" از روی قصه "دو رویابین" نوشته است.اما در داستان دو رویابین برعکس مردی در قاهره خواب می بیند که صدائ از غیب به او می گوید: به اصفهان برو  گنجی در انتظار توست. او با طی سفر طولانی و پر مشقت به این صدا لبیک گفته به آنجا می رود و به علت خستگی زیاد در ایوان مسجدی دراز می کشد تا قدری استراحت کند، غافل از اینکه در همین مسجد جمعی از دزدان نیز خوابیده اند، مرد مسافر در جمع دزدان دستگیر و نزد قاضی شهر برده میشود. قاضی از او میپرسد: که به چه منظوری به اصفهان آمده است ، مرد مصری داستان خود را می گوید. قاضی با قهقه بر او خندیده میگوید: ای مرد ابله !من تا کنون سه بار رویای خانه ای در قاهره را دیدم که در پشت آن باغچه ای است و در آن باغچه ساعت آفتابی و گنجی مدفون است. من هرگز این رویائ دروغ را باور نکردم. این پول را بگیر و از اصفهان برو.! بنابرین سوژّه این داستان با داستان های مثنوی و کیمیاگر تقریبن یکی و تفاوت هرسه صرف در انتخاب مکان ها میباشد. شکی نیست که حضرت مولانا با الهام از همین داستان و پائولو با الهام از هر دو شهکارش را آفریده باشد

چوتی (چهتی)اش مهر شد

جمله بالا را هم بزرگان خانواده و هم اهالی شهر غزنه در باره کسیکه صاحب ثروت میشد یا از اول ثروتمند بودند میگفتند. بار ها از زبان بزرگان شهر میشنیدم که! چوتی فلانی ره خدا از غیب مهر کده !یعنی گنجی از زیر خاک یافته اس.حتا اگر کسی بر اساس دانش و لیاقتش هم صاحب نام و نشان میشد میگفتند:چوتی اش مهر خورده. چوتی (چهتی) در اصل واژه هندی، است که معنی  "نامه" میدهد. که البته پس از مهر خوردن آن عریضه نامه، امضا و قبول میشود.! پنکچ هداس آهنگی داره "چهتی آیی هیین آیی هین چهتی آیی هین". در نسل پیشتر از ما اصل عرقریزی، سعی و تلاش در مواجهه با پدیده های قسمت، تقدیر، و دعای انج و منج شدن، کاملن بی رنگ و از ارزشی چندانی برخوردار نبود.آن روزگاران  کسب "ثروت و دانش"  هر دو را مربوط و منوط به مهر خوردن چهتی از غیب،با یافتن "گنج  زیر خاکی "و یا هم پیدا کردن "علم لدنی" نسبت میدادند. در این راه چه استخاره های نبود که نمیشد. حتا در مورد پدرکلان مادری ام که عالم بسیار جید روزگار خود بوده از چندین آدم شنیده ام که ایشان توسط علم لدنی و از غیب یکباره آن همه علم را حاصل کرده بوده و از تلاش مرحومی در راه حصول علم تا همین اکنون کسی چیزی برایم نگفته و نمیدانم.

لهذا به همین بهانه در این نوشتار سعی میکنم از یکسو داستان کیمیاگر،مثنوی شریف و هزار یکشب را که در هر سه با عین سوژه توجه ویژه به رویا بینی مبذول گردیده و به نحوی آئینه تشابه فرهنگی جغرافیای پارسی زبانان را نشان میدهد .در شهرغزنه بتصویر کشم و از سوی دیگر بدین بهانه خاطرات دوران کودکیم را که با تصور رویای گنج زیرخاکی یک چنینی شکل گرفته است را باز نویسی کنم

                                                                                                                                  گنج ! رویا یا حقیقت؟

در آنزمانها شهر زاد قصه گوی شهرما، انقدر درگیر پیدا کردن ستاره های اقبال و رویا بافی برای خوشبختی شده بودند که لذت اتموسفیر اندیشه فردی، اراده مستقل و عقلانیت فکری را تقریبن از یاد برده بودند. بیداری بخت و بخواب رفتن مرغ بخت نیز جز این رویا ها بود که بزعم حافظ باید سحرگاه طالع بیدار ببالین آٔم می آمد ورنه اگر مرغ طالع خواب میبود دیگر تو هم باید زانوی غم بغل میکردی.خلاصه اینکه همه میخواستند جایی در گوشه پیتو یا سر سرخی مسجد لم بدهند و به امید دستگیری و کمک پیر پیران غوث الاعظم دستگیر زیر نظر حضرت غوث، قید همه عناصر اساسی حیاتی از قبیل تلاش و تحصیل را بزنند و مفت به خوان نعمت رسند. کمتر کسی به این نکته می اندیشید که با گم کردن ستاره اقبال ، زندگی در برهوت خیال و رویای گنج چگونه به پیش خواهد رفت؟ چون کسی از بابت هدف گذاری های اشتباه ابدآ مورد باز پرس یا حد اقل تمسخر قرار نگرفته بود.  بگفته حافظ هر نوع شکست و ناکامی ناشی از تنبلی را (حواله به تقدیر میکردند). حتا بخت برگشتگان نسل های پیشین با همه ی شکستها و تجربه کردن اتفاقات ناگوار هنوز فقط به دنیا و آینده ای موهوم از طریق امداد غیب، برای رسیدن به گنج ، امیدوار بودند. شاید بدلیل اینکه "غزنه" خودش گنج معنی میدهد و بعضی از خانواده ها واقعن با یافتن  اشیای عتیقه زیرخاکی به نان و نوایی رسیده بودند.شاید هم بدلیل زیستن در جغرافیای فرهنگی هزار و یکشبی، دوران کودکی  من دوران رویاهای گنج یابی بود

 روزی  دقیق یادم نیست چند بجه بود اما آفتابی در کار نبود وتاریک هم نبود. باد ملایمی شاید هم نسیم ملایمی دورادور فضا میچرخید روی یکی از زینه های صفه خانه ما نشسته بودم و از نسیمی که در لباس ها و تنم می پیچید لذت میبردم. در پهلوی چاه خانه نشیمن ما کاکای مرحومم با قدرت هرچه بیشتر در زمین کلند میزد. شکور جان یادش بخیر میگفت گروپ گروپ میکنه چیزی هست! بالاخره از زیر خاک چند ظرف سفال جور و نیمه شکسته برآمد که متاسفانه ارزشش را نفهمیدیم و همه را تیکر گفته شکستیم. اما گنجی دیگری نیافتیم.این مسئله توجه ما را به یافتن گنج بیشتر و خیالهای ما را رویایی تر ساخت چونکه عمه مرحومم هم از اشیای زیر خاکی داستان های جذابی تعریف میکرد. از جمله میگفت گنج های هستند که میابی ولی قسمتت نیست به آن دست بزنی! بعد ها در بسیاری از فلم های هندی دیدم گنجی پیدا میشود اما ماری رویش خوابیده است و کسی را یارای دست زدن به آن گنج نیست. لهذا پیداکردن گنج به حدی زیادی روی روانم تاثیر گذار بود که روزی زمستانی موقع گذر از پهلوی مسجد گدول آهنگران به درخت های توت دو سوی لب جوی خیره ماندم. برف شاخه های آنها را چنان خم کرده بود که مطمئنآ در بارش برف بعدی حتماً می شکستند.یکبار خود را هم دقیق مثل همان درخت ها یافتم. یعنی یک برف سنگین را بر شانه هایم حس کردم که سنگینی اش تا هنوزحس میشود.این حس سالیان زیادی با من همراه بود. هر زمانی شکست میخوردم به آرزوهایم نمیرسیدم در قعر ناامیدی کورسوی امیدی در دلم ناگهان روشن میشد. میان تمام  بد آوردن ها و کج بختی ها، دفعتن خوشحالی را به امید امداد دستی از غیب لمس میکردم. چون تا زنده ای و نفس میکشی گنج های هستند که امید رسیدن به آن هرچند با فیصدی کم، ولی ذوق را در چشمهای آدم میدرخشانن. باید امیدی را در دل بپرورانی. فقط بدی این امیدواریهای واهی اینست که گاهی آدم واقعن گنج را می یابد اما قارونی پیدا میشود آن گنج را از دستت میرباید اینجاست که حسرت یافتن و سپس از دست دادن آن گنج آدم ها را نه  فقط یکبار بلکه بارها میکشند و چه فاجعه دردناکی ست تماشای گنج که از تو نیست....

.

و اما کیمیا گر و آموزه هایش

داستان کیمیاگر روی شخصیتی چوپان به نام سنتیاگو که چندین بار گنجی را در زیر اهرام مصر خواب می بینید میچرخد.سرانجام او پی یافتن همآن گنج که در خواب دیده راهی مصر میشود. راهنمائ او در این سفر در ابتدا یک پیرزنی کولی و سپس پیرمردی که به او دو دانه توپ میدهد تا با سکوت از بیابانها بگذرد و کیمیاگری بیآموزد میباشد.او برای رسیدن به این گنج،  از گوسفندانش که علاقه زیادی به آنها دارد میگذرد و در همین مسیر عاشق دختری به نام فاطمه می شود. سپس کیمیاگر معروفی را ملاقات میکند و با او به سمت اهرام مصر حرکت میکند. در خلال سفر به سوی اهرام مصر، کیمیاگری هم میآموزد ر حالیکه در عشق میسوزد..

القصه سنتیاگو به اهرام مصر می رسد و هر جایی را که تصور میکند محل گنج است، حفاری میکند، ولی چیزی نمییابد. در این هنگام چند رهزن به وی حمله میکنند در اثنای لت خوردن درحالیکه سخت مجروح هم شده ، یکی از راهزنها میگوید که بخیالم پشت گنج آمدی! ای احمق! من نیز در خوابی دیده ام که باید در آندلس (دقیق محل زندگی سنتیاگو را آدرس میدهد)رفته، و با حفاری گنجی را که در آنجا مدفون است بیابم ولی از آنجایی که به این قبیل خوابها اعتقادی ندارم، زندگی روزمره ام  را به دنبال رفتن به این قبیل الهام ها مبهم مختل نمیکنم.

سنتیاگو با تن زخمی سریعاً به آندلس بازگشته و در مکان مورد اشاره گنج مادی را مییابد و این بار به سوی محقق کردن آرزوهای خود با پشتوانه گنجی که یافته است میرود! فرق سنتیاگو این چوپان بچه ای ماجراجو و مصمم با مردمان شهر من در اینجاست که وی برای تحقق آرمانهایش دارایی و زمان از دست میدهد. بارها شکست میخورد.غمگین میشود.زخم میخورد.درد میکشد. بیچارگی،درماندگی و تنهایی را از نزدیک لمس میکند. تا بتواند به آرزوی دلش و همان حسی که در اخیر کتاب دارد برسد اما در شهر ما کسی برای یافتن گنج اینهمه زحمت را متقبل نمیشد.

بهر حال قابل یاد آوری میدانم که در جای جای این کتاب رد پای داستانهای مولانا بطور ویژه از دفتر ششم ، بخش صد به بعد تا یکصد بیست و پنج بوضاحت بمشاهده میرسد. مضاف بر این سخن مشهور بودا (چون در گذشته یا آینده، زندگی نمیتوانیم، اگر بتوانیم همه افکار خود را روی زمان حال متمرکز کنیم، احساس شادمانی خواهیم. کرد) را در نفس این داستان لمس کردم و  باری هم  بوضاحت خواندم. همچنان جملات ذیرین ذیل با جرقه های در مغزم شهاب کشیدند و بعضی از اینها حتا پوتانسیل نگفتن و نهفتن را در درونم ویران کردند که هفت تای شان را ذیلن شرح میدهم :

یک: خداوند برای هر کس در زندگی مسیری قرار داده است که باید ان را طی کند ( سخن پیرزن به سنتیاگو!!)منهم به این جمله شدیدآ باورمندم. اسمش را چه قضا بگذاریم چه تقدیر زندگی همینست مسیری از قبل تعین شده.

دو: هرگز قبل از آنکه چیزی را بدست آوری، وعده آن را به کس دیگری نده!(کاملن با این جمله موافقم  نباید گنجشک را در هوا به کسی هدیه داد یا فروخت)

سه:- بعضی از آدمها میترسند که اگر روزی رویاهایشان محقق نشود، دیگر دلیلی برای ادامه زندگی نداشته باشند ( یکی از این ترسو ها خودم بودم در حالیکه آدمیزاد در پی محقق شدن آرزو هایش لازمست یک وقتایی واقعا خودش را بشکنه ولو هر قدر هم مغرور و بی نقص هم باشه)

چهار:- همیشه باید بدانی که چه میخواهی ( سخن کیمیاگر به سنتیاگو)این جمله پر مفهوم ترین و آموزنده ترین جمله است. زیرا اگر خودت ندانی چه میخواهی دیگران چطور بدانند چه توقع از آنها داری و درست درکت کنند..

پنج:- اگر انسانها قادر باشند به آنچه در زندگی نیاز دارند و به آنچه خواهان آن هستند دست یابند، لازم نیست از چیزی بترسند( اینهم از آموزه های زیبائ بودایی اس)

شش:- وقتی عاشق میشوی، همه چیز برایت معنا پیدا میکنند. سنتیاگو که فکر میکند پس از بدست آوردن گنج، به سعادتست میرسد بطور ضمنی به معشوقش فاطمه میگوید:منتظرم باش ! بزودی همین ذره ای که میبینی با موج سویت بر میگردد!!!

این سخن سنتیاگو واقعن رویم اثر گذاری خود را کرد. آری!ما آدمها مجموعه ذراتِ کنار هم تنیده شده ای هستیم که با امواج خاص عشق جریان پیدا میکنیم،عاشق شدن یعنی دریا شدن! دریا برای ماهی های عاشق زندگیست هرچند برای مرغابی های خوشگذران  تفریحی بیش نیست لهذا وقتی عاشق میشوی باید دریا شوی تا برای کسی که دوستت دارد زندگی باشی نه محل تفریح و خوش گذرانی  بگفته فروغی

 عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت

در کمال دانایی محو طفل نادان شد

هفت:- چیزی که یکبار اتفاق بیافتد، ممکنست هرگز دوباره رخ ندهد؛ اما چیزی که دو بار اتفاق افتاد حتمن برای بار سوم هم رخ میدهد( این مسئله ورد زمان همه است که میگویند چیزی که دو شد سه هم میشه) اما من میدانم اشتیاق انتظار سوم پس از دو چقدر زیبا و طاقت فرساست

قرص هجران گنج


میان لمس شهر گیسوانت غرق و مدهوشم
صدای پای خوشبختی ز بانگ شعر در گوشم
در آغوشت کشم همچون نسیم ساحل دریا
و باران نیاز و شوق بارد بر سر و دوشم
بساط دامن دریا چه شاداب از قدوم توست
بصحرای نیازم پا گذاری حلقه بر گوشم
تبسم در لبانت ریگ دریا را حریری کرد
منم چون بستر دریا که با صد موج خاموشم
ز لمس هر نگاهت خاطراتم تازه می گردد
و برق چشم خورشیدت مباد هرگز فراموشم
ظرافت های اندامت دو صد پس لرزه ها دارد
دلم از عطر خواهش موج لرزد هرچه میکوشم
تماشایی ترین تصویر زیبای خدایی تو
برایت زآسمان ستاره چینم ماه گلپوشم
شبانگاه قرص هجران ترا با پیاله های اشک
فرو برده ز حلقم همچو جام زهر مینوشم
بدست مهر خود برپا نمودی تپه های ریگ
شکیبم نیست سطل و کاسه ات برده ز سرهوشم

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

غزنه

غزنه ای خاور زمین را کرده صاحب اعتبار
یافت از مجد حضورت مر خراسان اقتدار
زینت دانشسرایت بود تاریخ و نجوم
در طبابت بودی یکتا زیر این نیلی حصار
نیست همسنگ حدیقه در خراسان قدیم
جاودان آثار عرفانی به پارسی یادگار
کاخ فیروزه که در جاه و جلالش مثل نیست
بابل و رُوم، سوده سر در آستانش آشکار
پروریدی آن علی هجویر را در دامنت
آنکه کشف المحجوبش شد بر جهان منت گذار
قلعه بالاحصار از روس و انگلیس و یهود
قصه ها دارد بلب از ترک و تازی و تتار
پارسی گر زنده گردانید فردوسی از آن
مشعل دانش ز غزنی داشت لوحِ افتخار
میخرامد دو مینارت مثل دو حور و پری
یا دو دیوی هست بر پا مانده از دوران پار
تپه ئ سردار روزی بود شهر غلغله
نقشِ عبرت خوانمش یا طرفه نقشِ روزگار؟
ای به خاکت آرمیده خسروان معرفت
وی به عشقت چون حمیدی صد هزاران استوار