۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

موچی و دگروالی

ترجیح موچی گری بر دگروالی


خبرنگار تلویزیون طلوع، دیشب، با جرئت از ملائ که مسئول  یکی از حوزه ها امنیتی بود پرسید: فکر نمیکنی برای نشستن روی این کرسی نظامی، دانش، تجربه و رتبه نظامی لازم باشد؟ملا گفت قبل از من کسیکه اینجا کار میکرد هم جنرال بود و هم ارکانحرب شما پرسان کنین چه کردند غیر فساد؟الحمدلله از روزیکه من آمده ام همه خوشحالند. این گذارش مرا بیاد خاطره ای برد در آغاز پیروزی مجاهدین از یک موچی در غزنی

 آری! تابستان سال هفتاد و یک خورشیدی بود، در حالیکه سخت در هم ریخته واز ناملایمی روزگار بسختی آزرده بودم. ناگهان عزم سفر غزنی کردم. برنامه ی از پیش طرح شده ی در کار نبود! فقط حس کردم یا بهترست بنویسم در دلم الهام شد که با زیارت حکیم فرزانه غزنه، حالم اندک بهتر خواهد شد. مطمئن بودم دست نوازشگر او، مثل همیش، نسیم خنکِ بر چهره تبدارم خواهد کشید و باعث خواهد شد آنچه در درونم در حال شعله ور شدن است پس از درد دل با او از برآشفتن بازایستد. اما نمیدانم چرا همانشب ، بجای اشتیاق سفر، دلگیری آزار دهنده ای بر جانم نشسته بود، درست مانند عصر روزی هائیکه در موتر بس عمله بالا میشدم اما ناگهانی انجنیر غند می آمد و میگفت : فلان جوره پرواز بر نگشته است و تا آمدن آنها نوکری هستی! و سپس هر ساعت، مثل یکسال میگذشت. این شب نیز همینگونه بود. تقریبن خوابم نبرد. بالاخره همینکه ماهتاب در شفق داغ غروب کرد از جا برخاستم و آماده سفر شدم. سپس به سواری تکسی در حالی به کوته سنگی رسیدم که نخستین خوشه های خورشید، دستانش را از پشت کوه های شیر دروازه و آسمایی دراز کرده بودند تا از طریق شیشه تکسی در آن صبحگاه تابستانی گردنم را غرق عرق سازند. از آنجا به سواری والگاه روسی عازم غزنی شدم. بدلیل خرابی بیش از حد شاهراه، ساعت دونیم پس از چاشت به شهر غزنه رسیدم. اما از اینکه موقعی پیاده شدن از موتر در چشمه سالار وردک، بند چپلی ام در گوشه موتر گیر و اندکی پاره شده بود، مجبورآ پس از پیاده شدن از موتر،بلافاصله بسراغ موچی رفتم. موچی مردی بود با ریش و موهای ماش و برنج، حدود چهل تا پنجاه ساله! با خوشروئي چوکی چوبی را با چپلک سرپایی تعارفم کرد و چپلی هایم را در نوبت گذاشت و در نخستین پرسش بجای پاسخ به سلامم پرسید بچه ای کیستی؟ گفتم من در این شهر بزیارت آمده ام. لهذا پدرم را اگر معرفی هم کنم نمیشناسی ! بشوخی برایش گفتم : من اصلن از پنجشیرم! با ناباوری در چرت فرو میرود انگار با نشخوار رنج، بوریای زندگی را با دروش تیزش بسرعت میبافد، در حالیکه دستان بی رمقش دیگر از هر تلاش و تقلا دوار و بی پایان خسته بود. گفت: چی کار میکنی تو؟ گفتم مامور حکومتم! با نگاه معنی داری سویم دید و با حال اندک گرفته و قهر شروع به حرف زدن کرده  گفت: مه در جبهه مرکز جهاد کدم بعد از کامیابی مجاهدین، مره گفتن بیه در حکومیت، اگه دگرمن میشی! اگه دگروال میشی بیا! اما مه قبول نکدم.!! حدس زدم (حکومت) شاید از نظر او صرف کار کردن در مقام ولایت غزنی و پیش قاری بابا  بود! ، چونکه هنوزعصبی بنظر میرسید و نوعی حقش را تلف شده میدید. اما سپس در حالیکه با روياي عجیبی به نقطه ای در آسمان چشم دوخته بود! گویی مثل پادشاهی که از يك نبرد سخت با پیروزی به دربارش برگشته باشد. با حسرت آهی کشید و گفت: چکنیم حکومته ؟ غریب مردم استیم  و بکارش  ادامه داد. در این میان در حالیکه دستان پینه بسته  اش زمخت تر از آن بود که در قلم آرم اش. از قمار  و خیانتکاری حکومتی ها با همه وحشت شان نالید. از فحشا و فساد، که حکومتیان مشتری دائمی اش هستند حرف های گنگ میگفت و همزمان چپلی ام را با تمام نیرو برس و رنگ میزد. انگار فهمیده بود روی زمینی که خوشی هایش متعلق به دیگرانست تنها بی فردایی، عدم امنیت و پیدا کردن لقمه نان کار او و امثال اوست و بس. در حالیکه از تعجب در حیرت فرو رفته بودم و به این می اندیشیدم که در این شهر چرا مردم موچی گری را بر رتبه دگروالی ارتش ترجیح میدهند!؟ ازش پرسیدم در این شهر فرمانده نامدار جهادی را شنیده بودم بنام استاد حلیم میشناسی؟ گفت بلی خداش بیامرزه! خوب پهلوان بود. به نامردا اعتماد کد! آدم قبل از اینکه به قول کسی اعتماد کند، قبل از اینکه از اعتمادش سوءاستفاده شوه باید بیدار باشه! او کم بخت در قول خود اعتماد کد. سرور کوچی کشت اش! این را گفت و چپلی ترمیم و رنگ شده ام را پیش پایم گذاشت و گفت اینه بادار ! چپلی ام را ازش با تشکر گرفتم و مصروف پوشیدن شدم. نوت پنجصدی را برایش دادم. در کمال سخاوت گفت: مهمان هستی پروا نداره! گفتم نه لطف داری در حالیکه از  دخلش متباقی پولم را حساب و بمن میداد دوباره پرسید نگفتی بچه ای کیستی؟ حیران شدم از کجا فهمیده من بچه ي همین شهرم؟ خود را به خموشی و نشنیده گی زدم و در همین افکار غرق بودم که دیدم دو پشته سواری بر یک موترسایکل، که سرها و روهایشان را با قدیفه های راهدار بسته و عینک های رنگی به چشمان شان زده بودند سویم بسرعت می آیند و در آنی لحظه در کنارم بشدت برک زدند. هر دو لنگوته ها و پوز پیچ های حجاب گونه را با عینک ها در حالیکه غرق عرق و دود بود از سر بر می دارند،  گرد و خاک نشسته بر کناره های صورت ودور چشمان شان را با دستمالی پاک کرده میگویند از دور شناختیم ولله! یکی مرحوم قاری نجیب الله آخوند زاده هم صنفی و دوست عزیزم که خداوند رحمتش کند و دیگر شریف جان که بخیالم پسر مامای قاری است و یکزمانی در کلاه سبزعکاسی فوری داشت بودند.هردو با چشمان شاد ودرخشان که در قاب چهره زیبا به دهان های پر خنده منتهی می شد!با صمیمیت یکی پی دیگر در آغوشم میگیرند. دیگر جلودار اشک شوقم نبودم. قاری تکسی را دست داد. گفتم صبر کو همرائ موچی خدا حافظی کنم! موچی بلند بلند فریاد می کشد از همان اول شناخته بودمت که غزنیچی هستی! و با خنده قهقه تمام چروکهای صورتش محو میشود. با علامت خداحافظی سویش دست تکان میدهیم و قاری را گفتم: ای موچی میگه مره دگروالی میداد قبول نکدم ولله ازی شهر و ازی مردم حالا ترس بکار است  و او خدا بیامرز با همان ملاحت و متانت می خندد و میگوید : بات میزنه! ساده! تو هم باور کدی

همین حالا که این خاطره را مینویسم واقعن با هر نوع نگاه خالی از حب وبغض، میتوان نوشت که : همین موچی از امرالله و دگرجنرال بسم الله خان کرده آدم شناس بود! اگر او جایی این دو میبود غنی را خوب شناخته بود 

داستان عشق

دوش راز غنچۀ سرخت نمودم بازگو
قصۀ عاشق شدن با ساقۀ گل دو بدو
قصۀ ایستادنم در روی طوفانها و باد
قصۀ افتادنم دست نسیمی  رو برو
داستان ساقه ی "مهرت"که پیچدی بمن
کوه امید مرا از بیخ کردی زیر و رو
چشم روی هم گذارم جای خواب آید همین
اوج گیرم با همین رویا کنم  بال  آرزو
حرفهای پشت سر گشته حدیث و آیه ها
جعل کردند سوره ها هردم به تکفیرم عدو
دادنی ها را نداد این چرخ و حسرت کاشته
عشق را از من گرفت و  ریخت سرمه  در گلو
چون سرشتم از غم و درد و تب و حرمان شده
می ندانم بعد از این مرداب ره در پیشرو
 عشق را ز آغوش و بوسه حذف كردندی مگر
وصل  شهد غنچه ات صد آرزو در دل نمو
راه طولانیست رفتن تا فلک سودای ِ تو
آن سوی فرسنگها کردم ترا من جستجو
قله ام محصورآغوش  سپید ابر ها
آرمیدم با شکیبایی به حفظ  آبرو
۱۳۷۱



۱۳۹۴ خرداد ۳۰, شنبه

شعر ؛ آهنگ و نکته ها اندر باب عشق

 عشق
  مطلع غزلی ازمن! نکته های از بزرگان  و  آهنگی از گوگوش

به گیتی عشق فارغ از تمام اختلافات است قسم جزعشق، هر مسلک فقط مُشتی خرافات است ز نقش عین و شین وقاف حُب افتد به هر سینه قسم، زنجیر این سه حرف رفع کل آفات است فراز و هم نشیب و چهار دیواری خلوت را بکن مملو به عشق این در جهان اوج مکافات است پولیس از مجرمان اقرار با اجبار می گیرد، به جرم عاشقی شاعر شدن خوش اعترافات است من و لیلا پس از عهد فراق این نکته، فهمیدیم حقیقت گاهگاه با واقعیت اندر منافات است مرا پرسند در محشر گر از گیتی یکی واژه بگویم عشق ناب و غیر آن جملۀ اضافات است
ش- حمیدی


حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن استان بوسد که جان در آستین دارد

(حافظ)
  • عشق شمعیست که در هر قلبی فروزان گردد در آن قلب دیگر برای تاریکی و سیاهی راهی باقی نمی ماند.
  • عشق زیبایی است که هر دری را که بزند از آنجا زشتی ها خودبه خود فرار نموده و زیبایی های عشق جایگزین آن میگردد
  • عشق بهاریست که با وجود پژمرده ساختن عاشق بوی خوش گلهای عشق وی ماحول وی را معطر میسازد.
  • عشق پیوند دهنده قلبها و خاتمه دهنده فاصله هاست.
  • عشق راز است که پنهان نگهداشتن آن ناممکن است چنانچه ضرب المثل معروف است که میگوین: عشق و مشک پنهان نمی ماند.

عشق سه نوع است

۱- عشق مجازی: عشقیست با معشوق زمینی. مانند: عشق لیلی و مجنون.

۲- عشق لاهوتی: عشق مراد به مرید است یعنی عشقی است که مرید از طرق پیر به مراد میرسد.مانند: عشق مولانای بلخی به شمس تبریزی.
۳-عشق ربانی: که این نوع عشق بهترین نوع عشق است و در این عشق معشوق خود خداوند(ج) است و عاشق مستقیم با خداوند راز و نیاز دارد. مانند عشق: ابراهیم ادهم و امثال آن.
علامه اقبال لاهوری در مورد عشق و عقل میفرماید:
هر دو امیر کاروان هر دو به منزلی روان
عقل به حیله میبرد عشق برد کشان کشان
مولانای روم میفرماید:
در مجلس عشاق قرار دیگر است
وین باده عشق را خمار دیگر است
آن درس که در مدرسه حاصل کردی
کار دیگر است و عشق کار دیگر است

و اما گوگوش و عشق
زخم عمیقی که هرگز خوب نمیشه عشق
یعنی تمومه زندگیت تو آتیشه عشق
اشکی که داره بی اراده میریزه عشق
باغی که دیگه تا گلوت تو پاییزه عشق
ما..
که عمرمونو پای عاشقی دادیم ما
زخمی رویاهای رفته به بادیم ما
با همین آرزوهای ساده شادیم
زندگی کن حتی بی نشونه
فردا که شد از ما چی میمونه
زندگی کن
دنیا گاهی غرق دوراهیه
کی میدونه رسم دنیا چیه
زندگی کن
پشت هر عشق بغض یه سفر ِ
بس که عمر آدم زود میگذره
زندگی کن
♫♫♫
زندگی کن حتی بی نشونه
فردا که شد از ما چی میمونه
زندگی کن
دنیا گاهی غرق دوراهیه
کی میدونه رسم دنیا چیه
زندگی کن
پشت هر عشق بغض یه سفر ِ
بس که عمر آدم زود میگذره
زندگی کن
ما..
که همه جوونیمون فدای عشقه ما
که حتی صدامون خون بهای عشقه ما
ضجه زدنامون برای عشقه
عشق

۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

" رسم تقدير"

              تصویری از غبار شسته  زمان

حقا که گاهی یک قطعه عکس سیاه و سپید، میتواند در دل خود حامل یک کهکشان خاطره باشد!. گاهی فقط همان یک تصویر، قابلیت تبدیل کردن فضائ ذهن و امکان پرواز دادن آدم را به عنصر زمان و مکان، دارا میباشد. تصویری که مشاهده میفرمائید را، پسر خاله ام جناب استاد رحیم ضارع  در مسینجر برایم فرستاده است. با دیدن این تصویر انگار آذرخشی بطور ناگهانی در آسمان دلم رخشید، رعدی  به غرش در آمد، بادهای عاصی کلکینچه شکسته و نیمه باز دلم را بشدت باز و بسته کرد و درحالیکه طوفان یاس پرده های رویاهایم را همچنان با شلاق کاری عریان و پنهان میکرد، هر دو وجهه زیسته و نا زیسته ی زندگی را، لابلای همه ی تلاش ها در پی تحقق آرزوها، پیش چشمانم ظاهر و مهمان دلخانه ام کرد. مضاف بر این  همین عکس توانست در هاله ای از افسردگی، یاد آور گذر غمها، مشکلات لاینحل، شکیبایی های اجباری،خشم بلعیده در سکوت و آوارگی ها با سینه ای پر از درد طی چهار دهه، اخیر شود.
از نظر من احتمالاً بیشترین چیزی که آدم را دلتنگِ دوران کودکی اش میکند، احساسِ ممکن کردن هر ناممکن در رویا هائ کودکانه است. اکنون که دیگر لذتِ قدرت معصومانه ی رویایی این کودک دوازده ساله بیقرار، تمام و مساوی به هیچ و پوچ شده است. این عکس توانست با عوض کردن نوع نگاهم به پدیده هستی، باور به اهدافی که دیگر هرگز فراچنگ نخواهد آمد را القا و در کل حتا افکارم را عوض کند..
این تصویر در محفل عروسی مامایم الحاج هیله من غزنوی در سال پنجاه و هشت خورشیدی در حویلی کاکای بزرگم، واقع جمع اولیا گرفته شده. دقیق یادم هست که این روزها، روزهای پر از جنب و جوش و مارش و سرخ پوشی بود. وقتی در صنف جلیل صخره معلم جامعه شناسی با لهجه غلیظ هراتی سخن از حاکمیت زحمتکشان میزد، بدون شک من که دوم نمره صنف بودم دلم نمیخواست یک بازیگر بی حاشیه در تئاتر زندگی باشم تا گوشه ای از بی ارزش ترین نقش های جهان را بازی کنم، برعکس دلم میخواست آدم درشت و حسابی در این دنیا باشم و مثل همین صنف اگرچه دوم نمره اما حرف اول را بزنم.
در همین زمان شهر ما به آرامی نفس میکشید. نسیم شامگاهی اشعار سنایی را در شهر طنین انداز میکرد. داستان سرایی که فکر میکنم همراه با خلقت آدمی آغاز شده باشد هنوز در این شهر رایج بود. مردم این شهر  داستانسرایی را به عنوان یک پدیده هنری که روان آدمی را به وجد می آورد دوست داشتند و داستانسرها را منحیث دارنده  یک فنّ و حرفه که طبیعتن با کسب مهارت و توانایی خاص به بازگویی آن میپرداختند، بچشم معلمین اخلاق و اندرز میدیدند. امیرحمزه، امیر ارسلان، سبز پری زرد پری، نجما خاکی، رستم و شهنامه ، چهار درویش در خانه ها و مساجد خوانده میشد. مضاف بر سنت های کلاسیک، راه اندازی مارش ها، میتینگ ها و تظاهرات با انباشتن انبوه جمعیت غالبن متعلم و مامورین دولت در سرکها شهر ، با سر دادن شعار های مرگ بر شئونیزم، امپریالیزم، صیهونیزم که نه خود شان معنی آنرا میفهمیدند و نه مردم، توسط عدّه‏اى از انقلابیون نیز مود همین روزها شده بود.. اشتراک در این گونه تجمعات مدرن، که قدرت حرکت و پویایی را از مردم سلب کرده بود اجباری بود. ما متعلمین حق ترک محل را نداشتیم. یادم هست در محافل توزیع زمین به دهقانان بی زمین توسط ولسی والی غزنی، پاره کردن اوراق گروی و سود و سلم با تکبر و نخوت خاص، طی فرمان شماره شش و هشت که کف زدنهای ممتد ما متعلمین را در پی داشت.، بدون اینکه بفهمیم حقی در این میان ضایع میشود...
از اتفاقات دیگر همین روز و روزگار این بود که یکشب پیش از همین محفل ، باران زیادی باریدن گرفت و صبح فردا دیدیم که پلهای  بالای دریای غزنی از جمله پل دروازه کنک بکلی تخریب ، پل شرکت برق و پل چای فروشی قسمآ تخریب شده بود. خداوند شوهر خاله ام راغریق رحمتش کند، برادرم را صحت و سلامتی نصیب کند، حاجی ماما قادرم که این عکس را گرفت خیر بدهد و استاد ضارع را که در نگهداری و فرستادن این عکس لطف کردند صحت و سعادت اعطا فرماید.



" رسم تقدير"
غنچه خنديد ولي باغ به اين خنده گريست 
غنچه آن روز ندانست كه اين گريه ز چيست 
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبديل
گريه باغ فزون تر شد و چون ابر گريست 
باغبان آمد و يك يك همه ي گلها را چيد 
باغ عريان شد و ديدند كه از گل خالي است 
باغ پرسيد چه سودي بري از چيدن گل ؟
گفت : پ‍‍ژمردگي اش را نتوانم نگريست 
من اگر از روي هر شاخه نچينم گل را 
چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فاني است 
همه محكوم به مرگند چه انسان و چه گياه 
اين چنين است همه گاره جهان تا باقي است
گريه ي باغ از آن بود كه او ميدانست 
غنچه گر گل بشود هستي او گردد نيست 
رسم تقدير چنين است و چنين خواهد بود
مي رود عمر ولي خنده به لب بايد زيست  

"غنچه محمدی"

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

همراز مردمک




همکیش دل نگشتی و همراز مردمک
در ذهن و باورم همه نقش تو هست حک
با دستمال تیرۀ قانون چشم من
 بستی! زدی به چوبۀ دارم بدون شک
شد ماندنی به سایۀ عشق اسم تو مدام 
کین اسم در سراسر گیتی ست تک به تک 
انباشته  ترانه و شعرم ز عطر تو
پیوند میدهم دل خون خفته با فلک
غوغا به بحر زخمی دل کرد موج یأس 
چون میرسد به ساحل قلبم شود نمک
چون برگ خشک سیلی ز هر باد می خورم
حرمان بقلب و مهر شکستم بود محک
سر در گم است قصۀ حسرت بباغ عشق
همگام دل نگشتی  شده همدمم ملکَ
روزی اگر به سمبول  یآس ام دقت کنی
بینی که حرف حافظ و من هست مشترک
این ناشکیب دل چو چراگاه آهوان
 پر از گیاه هرز  که او را زده خسَک


حسابی از کلب هاوس به حساب آموختم
دیروز پس از خیلی زمانها سری به کلب هاوس زده وارد اتاقی که در سر لوحه اش "جدال علمی، انتقادی" نوشته بود شدم. راستش از جدال خوشم نمی آید اما شاید ترکیبش با واژه های علمی و انتقادی برایم جذاب مینمود.بهرحال حین ورودم به اتاق؛ این حرفها را بطور، جسته و گریخته از کسی که در حال سخنرانِی بود شنیدم:
دوستان! ،در حالیکه عمر دنیا را پس از انفجار بیگ بنگ حدود 14 میلیاردسال تخمین زده اند و عمر زمین را بیش‌تر از 4.5 میلیارد سال، اما بنابر روایات متون دینی جهان در شش روز خلق شده و روز هفتم که جمعه بود، خالق به استراحت پرداخته است. حالا فکر کنید دنیا ده میلیارد ساله بوده که زمین خلق شده، سپس در روی زمین طبیعت رشد پیدا کرده، زمان بوجود آمده، فرگشت اتفاق افتاده و بشرامروز آفریده شده و این تناقص آشکارا با هم جور....؟. این سخنران هنوزبه جمع بندی سخنانش نپرداخته بود که کسی دیگری با قاپیدن مایک شروع به سخنرانی کرد و گفت: فرگشت چی اس او برادر؟ از روی تورات نخوان ! در دین ما روایت است زمانی که خداوند انسان را آفرید، نگاهی به مخلوق کرد و گفت: فتبارک الله احسن الخالقین. در همینجا دو نفر دیگربا مداخله همزمان شروع به حرفزدن کردند یکی گفت اصلن مجال بحث ما فرگشت نیست از دیرباز تا کنون سلسله نشست‌ها و جدال‌های ما فقط بر سرخلق زمین و ابوالبشر بوده. همو بیگ بنگ هم خلق شده و خالقی دارد و در نهایت بحث واقعن داغ و بجائ باریکی کشانده شد که جدال حتمی در پی داشت آنهم چه جدالی!!! واقعن جدال مغالطۀ.
نخست خواستم از اتاق خارج شوم اما فکر کردم لحظۀ درنگ کنم زیرا آدم از افکار مخالف بیشتر می آموزد تا افکار موافق؛ واقعن برخی از ابهامات صرف در صورت گفتگو با مخالف روشن میشود. و مضاف بر این شنیدن رآی مخالف افق دید آدم را گسترده‌تر می‌کند بنابرین تصمیم گرفتم حتا در بحث شرکت کنم و پرسشی مطرح کنم. اما تا دستم را بلند کردم و اجازه صحبت خواستم دیدم کسی دیگری شروع به سخنرانی کرده و نقریبن عین سوالات مرا مطرح کرده گفت:.بیادرا اینکه( به حساب) زمین خلق شد یا به وجود آمد یک بحث (به حساب) علمی، فلسفی و دینی عمیقی است که در اینجا (به حساب) حل نمیشه اما حالا مگر فرقی می‌کند که جهان (بحساب)حاصل تدبیر یک خالق باشد یا نتیجه‌ی یک انفجار بزرگ؟‌! شما اصل گپ را (به حساب) مانده دنبال فرع (بحساب) میروید.سپس خود این آدم دنبال فرع را بطور بی حساب گرفت و از انسان و اندیشه‌های متفاوت انسانی که هر کدام درطول تاریخ کیش و آیین پیدا کرده و قلمرو ها را تشکیل داده پس از بیان هر واژه با یک بار (به حساب) گفتن گفت.
واقعن افق دید و عقل هر آدم تا محدودۀ کار برد دارد و بنابرین محدوده عقل من از شرکت در این جدال نخست خاطرۀ را بیادم آورد در ثانی این نکته (حسابی) را درست فهمیدم که :.
اگر دیدگاه مخالف را در رد افکار خود دیدیم، نباید میدان را به عجله خالی، درب گفتگو را بسته و طرف را بلاک کنیم. بلکه باید پیرامون همآن موضوع نفی شده به کنکاش و پژوهش بیشتری بپردازیم تا به جوانب تازه از «حقیقت» دست یابیم.چرا که تنها حرف نفی شده و رد می‌تواند ما را به اندیشه وا دارد.در ضمن خاطرۀ از تکیه کلام (بحساب )! چندین سال پیش در کمپ دوستی داشتم یادش بخیر هرجا که باشد.از طریق شیرخان به پاکستان پول فرستاده بود به نفر مسئول حواله گفته بود: از طرف هدایت الله بحساب بری صفی الله! آن آدم حواله را همانگونه نوشته بود و صفی الله خان تذکره اش را که برده بود( بحساب) کمبود داشت




۱۳۹۴ خرداد ۱۳, چهارشنبه

دو مرگ غیر منتظره اما بموقع

*يكی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميكنم شايد
بخواند از نگاه من
كه او را دوست مي دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند*


*به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف كودكی آويخت تا او را بخنداند*

*به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به كوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزيد
يكی ابر سيه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانيد*


*صبا را ديدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تيره برقی جست
كه قاصد را ميان ره بسوزانيد
كنون وامانده از هر جا
دگر با خود كنم نجوا
يكی را دوست مي دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند*