احمد شاه مسعود و احمدظاهر
اسامی را که در عنوان فوق نوشتم، بدون شک یکی در عرصه هنر و دیگری در عرصه آزاده گی و مبارزه نامهای درشت و آشنائ صده بیستم کشور ما میباشند که هر دو با مرگ غیر منتظره و نا بهنگام قلبهای بسیاری را داغ دیده کرده و رفتند.
.جالب اینکه زنده گانی هر دو شخصیت مثمر ثمر، شفاف و بدون ابهام بود. اما مرگ هر دو در پردۀ اسرار و هاله ای از ابهام قرار دارد. و جالبتر اینجاست که دشمنان فرضی هر دو این یکی ( القاعده و طالبان ) و آن دگر ( (ترون و محبوب الله) ، مسئولیت سوء قصد علیه آنها را بعهده نگرفتند و این خود بر پيچيده گی ابعاد این دو مرگ مشابه و غیر منتظره ميافزايد. بهر صورت شاید بقول ژول سزار که میگوید: بهترین مرگ، مرگ غیر منتظره است. این دو بهترینهای نسل ما خود ترجیح دادند بهتر از دیگران بمیرند.
آری! در اینکه مرگ حق است تردیدی نیست!
اما درد آدمها در فراق عزیزان و بویژه رهبران و رهنمونان شان بیشتر از اینست که:
چرا خوشبختی هم حق نیست؟ چرا نخلهای مثمر درست در هنگام ثمر دادن بخاک می افتند؟ زیرا
همانگونه که درختان برای ثمر دادن،فصلها برای رسیدن به گرما یا سرما، شب برای رسیدن
به روز نیاز به گذر بطی زمان دارند. جامعه
هم برای داشتن نخبگان و قهرمانان نیاز به زمان دارد. سالها طول میکشد تا شخصیتی در
کوره زمان آبدیده گردد. و حقا که این دو شخصیت درست در موقع پختگی پس از آبدیده
شدن در کوره زمان به خواب ابدی رفتند. لهذا طبیعی است که پذیرفتن مرگ هردو، مایه
تاسف و تالم بسیاری ها از جمله خود من گردید. اما امروز که چهل سال از مرگ یکی و
تقریبن بیست سال از مرگ دیگری میگذرد آهسته آهسته به این نتیجه رسیده ام که خداوند
بر اساس علم ازلی اش به این دو آدم بر اساس آیه شریفه ای و تعز من التشا با این مرگ عزت دایمی داده است. چون دست ما از
اسرار الهی کوتاه است ما در این دو مرگ شیون کردیم. دلیل نوشتن این نوشتار هم اینست
که خواستم این مطلب را به عنوان سوالی
مطرح کنم مبنی بر اینکه: اگر امروز سال ۱۳۹۹ خورشیدی یا ۲۰۲۰ میلادی این دو آدم زنده میبودند برای خود و
جامعه شان چه چیزی بهتری را به ارمغان می
آوردند؟از احمد ظاهر عزیز می آغازم
بنظرم امروز اگر احمدظاهر زنده میبود
از یکسو دیگر آن ظاهر جوان بشاش، پر تحرک، پویا شیک و شاداب نبود! برف پیری در سر
و رویش باریده بود. شاید بمقتضای سن خلاف اماتور و رومانتیک سرایی به غزل خوانی رو
می آورد و طبیعی است که مثل آهنگهای جوانی اش نمیتوانست بدلهای تمام هواخواهانش
مثل گذشته جا افتد. مطمئنم در جشنواره های تلویزیون آریانا بطور طبیعی در کنار نذیر
خارا ، مینا گل، قمر گل و ولی اعجازی دعوت
میشد. آنها هم خود را در ترازو همسنگ او وزن میکردند.در تلویزیون شمشاد شاید هم
مهمان آقای یون میشد و از اینکه با خواندن اشعار فروغ فرخزاد، فریدون مشیری، رهی
معیری، سیمین بهبانی، سعدی ، حافظ و دهها شاعر دیگر پارسی گو زمینه ساز نخستین
هجوم فرهنگی ایران به کشور شده مورد استجواب و ملامت قرار میگرفت. خلاصه آن محبوبیت
که امروز احمدظاهر سفر کرده در دلها دارد را احمدظاهر زنده در کنار ما از دیدگاه
من حد اقل نمیتوانست حفظ کند هرچند شاید از او آثار بسیار گرانبهای بیشتری میداشتیم
از نظر من هر پدیده تازه برای رسیدن به نتیجه ای مطلوب باید سیر طبیعی خود را طی کند که احمدظاهر در مدت اندک بسیار سریع این مسیر را پیموده بود.و به جایگاه رسیده بود که قله بلند پیروزی بود. به عباره دیگر احمدظاهر تکدرختی بود که میوه هایش طعم و خاصیت آرمانی خود را به دست آورده است و بیشتر از این نمیشه آرمانی بود. من فکر میکنم خدا برایش عزت دایمی را با این مرگ بخشید و این مرگ لازمه ای این زندگی پر بار بود. شما چه فکر میکنید؟
فکر اینکه اگر احمد شاه مسعود پس از ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ زنده میبود از تصورم خارج است. حیرانم او و طبیعت آزاده و سرکشش با
هجوم امریکا و ناتو و اشغال افغانستان چکار میکرد؟ مبارزه با اشغال یا همکاری و تسلیم اشغالگران؟ هر دو
حالت کار آسانی نیست من فکر میکنم خداوند بر اساس علم ازلی با این مرگ او را به
رنسانس یا تولد مجدد رساند و عزت دایمی بخشید. زیرا اگر او زنده میبود اینبار درست
به غریقی میماند که از کشتی به آب افتاده و روی تنِ نهنگ ایستاده باشد. یعنی
احتمال غرق شدنِ او بالای نود و نه درصدبود. من اصلن نمیتوانم حدس بزنم که با نادیده
گرفتنِ احتمالِ بلعیده شدن حتمی توسط نهنگ، چه میسنجید؟ برای نجات از چنگ نهنگ چه
برنامه ای میچید و برای جنگیدن با نهنگ چه در مغزش خطور میکرد؟. اگر بر فرض محال مثل لشکریانش تسلیم اشغال میشد
اینرا از همه بهتر خودش میدانست که دیگر اصلن
حتا نیازی به گور نداشت. زیرا گور خود را بر دستهای خود کنده بود. و تمام
زحماتش ضرب در صفر میگردید.
فرضیه اول احتمال جنگیدن با اشغال! بر فرض محال او بر اساس فطرت آزاد منشانه اش اشغال را نمیپذیرفت و با دهها کشور اشغالگر و تا دندان مسلح میجنگید! مطمئنم اکنون همگان شاید خود من هم میگفتم! خراب کدی آمر صاحب اوغانستانه! خراب کدی فرصت تاریخی ره!!! او بیادر امریکا هر جای که رفته بهشت جورش کده کوریای جنوبی ره ببین!!! ایران سابق ره ببین !!!چکنیم ای آزاده گی حق و ناحق ره نماندی ما ره!!! در به در شوی آمر صاحب که مردمه در به در کدی تو ازی جنگ چه یافتی؟ رحم کو سر ای مردم!
فرضیه دوم! احتمال جور آمد! گیرم خدای ناخواسته مجبور به مماشات شده و در
مسیر به اصطلاح جامعه جهانی قرار میگرفت، آیا او را میزیبید دنبال کرزی و اشرفغنی یا
احتمالن ظاهر شاه برود؟ آیا برایش زیبنده بود او هم مثل دیگران از تلویزیون ببیند
عنکبوت مرگ در سراسر کشور تار می تند و بجای نان و آب ، تنها تیغه های زهردار از
پشت بظاهر گلهای خاردار ، در قلب مردم فرو می نشیند و او فقط تماشا میکرد؟ آیا به صدای
اره کردن استخوان مردم مثل لشکریانش به گوشهایش پنبه می زد؟ آیا اجازه میداد کسی
از نتایج زحمات او لاف انتخابات بزند و مثل کرزی با چشم خمی و بی حیایی غر و فش
کند تا از ملتی که جز خس وخاشاکی بر خرمن گاه شان نمانده! گندمی حاصل کند ومردمی
را که جز پوست استخوانی بر آن ها نمانده بار دیگربه بوی نان بفریبند و دلخوش
سازند! آیا میتوانست همین گدی گکهای کوکی مبارزه،
جهاد و مجاهدت او را به چالش بکشند؟
آیا به بی اعتبار شدن آیینه ها و چند رنگ شدن تصویر همراهان دیروزی هیچ وقعی
نمیگذاشت و مرگش را زندگی می کرد؟...
یا هم اینکه در خوشبینانه ترین پیشگویی مثل هر انسان معقول،
در مقاطعی نخستین این نزده سال یا هم در
انتهای آن از خودش میپرسید که تا اینجای زندگی دستاورد من چه بوده؟ و اگر فردا
نباشم این دستاورد ها چگونه حفظ یا نابود خواهد شد تا هم گذشته زندگیم را تفسیر و
هم چراغی برای آینده بیافروزم! بعد مصمم تر از گذشته بر میخاست و کمر میبست؟ اینجا گپ و گفت . سوال و
من دیگر ختم شد فقط برای اینکه سوژه نوشته پدیده مرگ و بهترین مرگ و لازمی ترین
مرگ یا زنده گی ابدی و رنسانس تولد بود میخواهم برای حسن ختام قصه ای مرگ را از
زبان عاشقی بنویسم که به معشوقش پس از سالها چنبن گفت: ..
مرگ شیرین من در آغوش تو دقیق لحظه ای
بود که گفتی دوستم داری! آنگاه گلوله
بارانم کردی من مُردم و پس از مرگ قلبم را هم بتو اهدا کردم.
ولی افسوس او هرگز نميداند
نگاهش ميكنم شايد
بخواند از نگاه من
كه او را دوست مي دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند*
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف كودكی آويخت تا او را بخنداند*
سر راهت به كوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزيد
يكی ابر سيه آمد كه روی ماه تابان را بپوشانيد*
بگو از من به دلدارم تو را من دوست مي دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تيره برقی جست
كه قاصد را ميان ره بسوزانيد
كنون وامانده از هر جا
دگر با خود كنم نجوا
يكی را دوست مي دارم
ولی افسوس او هرگز نميداند*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر