۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

مخمس بر غزل کاظم بهمنی


خال سیمین ذقنت قصد گزیدن دارد
بال دل سوی تو آهنگ پریدن دارد
لعل زیبای تو فریاد مکیدن دارد
خنده‌ات طرح لطیفی ست که دیدن دارد
نازِ معشوق دل‌ آزار خریدن دارد

سوز  فریاد و جنون هاست جهانی عاشق
اشک آه عالم غوغاست نهانی عاشق
مرگ تدریجی اعضا ست روانی عاشق
فارغ از گلّه و گرگ است شبانی عاشق
چشم سبز تو چه دشتی ست! دویدن دارد

آتش عشق روان و دل و روحم  خسته
مژه ات رشتۀ مهری ست دل و جان بسته
ساقۀ سرخ شقایق ز دو دیده رسته
شاخۀ از سر دیوار به بیرون جسته
بوسه‌ات میوۀ سرخی است که چیدن دارد

نازنین بودی و صد ناز عنایت کردی
قلب عاشق سوی اشکست هدایت کردی
سرحد  مرز وفا را چه رعایت کردی
عشق بودی و به اندیشه سرایت کردی
قلب با دیدن تو شور تپیدن دارد

تو خداوند منی  خویشتنت  داور کن
ابر احساسی و بر عاشق خود شاور کن
چهر خورشیدی نمایان ز رۀ خاور کن
وصل تو خواب و خیال است ولی باورکن
عاشقی بی‌سر و پا عزم رسیدن دارد

چشم تو باغ تمناست خدا میداند
نگه ات عالم رویاست که عاشق داند
غوطه ی بحر شکیباست که قایق راند
عمق تو درّۀ ژرفی ست، مرا می‌خواند
کسی از بین خودم قصد پریدن دارد

۱۳۹۴ خرداد ۵, سه‌شنبه

قصه من و تو


و آنگاه که خورشید ابر را بهانه می آرد

در اخیر کوچه ما رودخانه گکی قرار دارد. در  همین مسیر، بعد هر صد متر، در کنار رودخانه یک دراز چوکی نصب است تا آدمهای سودائی و غمگین بر روی آن تنها بنشینند و در رویا های خود غرق شوند! امروز چاشت زیر آسمان نیمه آبی ، در حالیکه شوخی ابر ها با آفتاب، آسمان را زیبا ، معطر  و دیدنی کرده بود، در اوج دلتنگی سوی این دریاگک رفته،  روی همین دراز چوکی که در عکس میبینید نشستم ..
نشستن روی این دراز چوکی و تماشای منظره آرام آب، همراه با گذر شگفت آور، موزون و دل انگیز دسته، دسته قوهای دریایی همراه با چوچه هایشان از روی دریا ، و وزش بادهای ملایم دریایی، خاطره های زیبائ را در دلم زنده کرد. خاطره های که فقط به امید تجدیدش زنده ام

آری! بخواهیم یا نخواهیم زندگی بیرون از حصار ساختگی ما، از حنجره پرنده ها، آوازش را سر می دهد و تا قیام قیامت و دمیدن صور اسرافیل ادامه دارد.لهذا همین هوای بهاری امروزه، همین شوخی خورشید با ابرها که گاه پنهان می شد وزمانی دیگر چشمک زنان از پشت توته ابر پرنیانی دیگر ظاهر میگردید،مرا بار ها باخود به اتاق های لبریز از خاطره ها کشاند. اتاق های انباشته از جلوه هائ که وقتی به خاطرش می آورم، محومی شوم، صدا های که وقتی تلاش برای شنیدن دوباره شان می کردم، شوربختانه از من دور می گردیدند.!!، صدا های که مانند آوائی دلپذیر درزمان دور، بسان یک نجوای بر آمده از دل ابدیت.. انتنسیف، سلام، دو نام!ادر گوشم همیشه طنین می افگنند.!! ین تک واژه ها، همانند صدای آبشارهای کوچک عاشق، همانند صدای ریختن سنگ ها به انتهای یک دره،بارها امتداد میابد و تکرارآ بگوشم میرسد.. 
مضاف بر اینها آئینه آب ، نگاه هائ محوشده در بستر زمان را بیادم می آرد!نگاه های آشنا و بالاخره امواج آب، واژه ای که امروز در پاسخ پرسشم، بطور ناباورانه روی اسکرین ظاهر شد: بلی!!!   Yes
بیقرار از روی دراز چوکی بر میخیزم، به آسمان مینگرم. میخواهم فریاد بزنم. دلم میخواهد از خورشید بپرسم آخر چرا چنین میکنی ؟ اما دفعتن حس میکنم چیزی در همین نزدیکی ها  که از قدرت عجیبی برای حضور ناگهانی برخورداراست هست و میشنود صدای دلم را. در دلم میگویم یکی از دلایلی که گویند پشت زشت ترین کلمات دنیا، زیبا ترین واژه ها، نهفته،شاید همین باشد که خورشید درخشان، بیشترین دوران عمرش را پشت ابر های سیاه میگذراند! 
شاید هم این که وقتی ابر های تیره، اسمان آبی، را پوشاند زیبا ترین الماس ها از آسمان خدا جاری میشود! دلیل دومش باشد. پس ! بعید نیست پشت این"  یس"  الماسی بدرخشد!! خدایا! کاش حدسم به حقیقت بپیوندت

ای خورشید خدا! ابررا بهانه مکن ! پشت ابر ها پنهان مشو! هنوز دلم میخواهد تنها ترین پرنده ای که در آسمان چشمانم پرواز کند، نور و شعاع مهرانگیز تو باشد. هنوز میخواهم کهکشان شیری مرا عهده دار وظیفه ژورنالیست و خبر نگار تو سازد! هنوز آرزو دارم "جام جهانی چشمهایت" را آنطوری که لایق شان قشنگی توست روزانه گزارش کنم. هنوز دلم میخواهد آزادی بیان را از لبهای اعجازانگیز تو حس کنم و بیاموزم
تو همراز ابر شدی و از او میپرسی چکنم؟ او میگوید براه اشتباهی روانی و تو میپذیری! اما از داستایوفسکی، نویسنده ی پر آوازه ی روسی هم بشنو! او به معشوقی گفته: قلبی که نتواند دوست بدارد و دوست داشته شود، آنجا جهنّم است!!! بگذار این دنیا پر از قصه ای عشق من و تو گردند

برگردان آهنگ هندی ( تیری میری کهانی)
نوای  یک عشق است
مانند امواج  روان ست
زندگی چیزی دیگری نیست
قصۀ من و توست
+++
چیزی یافته گم می کنیم
چیزی گم کرده می یابیم
مطلب زندگی هم رفتن و آمدن است
دو دم زندگی است
یک عمر را می رباید
تو جریان دریا ها ستی
من ساحل تو هستم
تو پناه منی  من پناه تو ام
در چشم هایم دریاست
آب آرزوهاست
+++
گوارایی می آید
حسرت میرود
ابر یک کاری می تواند
اندوه ذوب می شود
اثراتش می ماند
مانده ها نشانی اند
+++
آنچه دل را تسلی می دهد
نواختن ساز است
پیشتر از رفتن جان
صدا کشیدن است
ترنم شادمانیهاست از زبان اشکها
+++
زندگی چیز دیگری نیست
قصۀ من و توست.
عزیزی غزنوی



۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

سیاست ؛ کلیله و د منه و آهنگ کیلونا

مفهوم سیاست در داستانهای کلیله و دمنه

نوروز در راه است. اما دریغا و اسفا که بازهم در میهنم بجای صدای دهُل شاد نوروزی ؛ صدای طبل جنگ نواخته میشود. بجای آهنگ "سمنک در جوش ما کفچه زنیم"، طنین ضجه و فریاد ناشی از ترس اهمال سکوت و دهشت دوباره بگوش میرسد.
بنظر میرسد مدعیان آزادی و دموکراسی دروغین هم سخت به سراشیبی سقوط و ذلت افتاده اند ؛ کلام شان رنگ و بوی لمپنیزم می دهد. انگار فصل دوباره سکوت زیر تازیانه استثمار، آنهم از نوع پاکستانی آن یک بار دیگر فرا رسیده و بزعم برنامه گذاران؛ دیگر از خروش ابومسلم ها، یعقوب لیث ها و مسعود ها در این وطن خبری نخواهد بود. فقط برای پیشگیری از خروش و جوش احتمالی مردم، دشمنان در نقش پا دو ها و مصلحین محیل سیاسی سخت در تلاش اند تا با قانع کردن کلانکاران مردم با سیاست های تفرقه افگنی راه را برای برقراری دوباره حکومت طالبی کاملن هموار و دشنه را بر گلوی مردم کمافی سابق قرار دهند.
کتاب زیبا و گرانسنگ  كليله و دمنه، در همین رابطه داستان زیبا و آموزنده ئ دارد زیر عنوان دوستی و دشمنی موش و گربه (پشک) که بیجا نیست آنرا همینجا برای اثبات ادعایم نقل کنم : میگویند در جنگلی  موش بسیار باهوشی میزیست که  بسیاری از مشکلات خود و حتا دیگران  را با فراست و تدبیر رفع میکرد؛ از قضا در همسایگی همین موش؛ پشکی زندگی میکرد که ذاتآ برای به چنگ آوردن موش همیشه در تلاش بود، اتفاقآ یکی از روزها پشک  در تور صیادان افتاده بود و از قضا موش که برای پیدا کردن آذوقه از لانه اش بیرون شده بود چشمش به پشک اسیر و در بند گیر کرده افتاد.   نخست از این حالت او  بسیار شادمان شد. اما این شادمانی اش دیری طول نکشید. چون وقتی به بالا نگاه کرد جغدی را در بالای درخت دید  که قصد جانش را کرده بود. موش خواست بلافاصله به لانه اش برگردد، اما راسویی (موش خرما) را در دهن  لانه اش دید  که او نیز در کمینش نشسته و قصد گرفتنش را دارد. پس با هوش و فراستی که داشت تنها راه چاره را در صلح و آشتی با پشک در بند  دانست. 
موش با عجله به طرف پشک رفت  و پس از سلام گفت: ای پشک، تو میدانی که ما هر دو دشمن خونی یکدیگر هستیم و دوستی ما از محالات است، اما چون در این لحظه هر دو به کمک یکدیگر احتیاج داریم و موقعیتی بسیار خطرناک پیش آمده است، ناچار باید با همدیگر صلح و آشتی کنیم. اگر میپذیری من ترا از بند رها میکنم و تو هم در عوض فقط با من کاری نداشته باش و بگذار که به خانه ام برگردم. پشک که وضعیت را بسیار مساعد میدید، از حرفهای موش استقبال کرد و گفت: بسیار خوب ، تو بندهای مرا باز کن و من هم به تو قول میدهم که به هیچ عنوان با تو کاری نداشته باشم، موش در جواب گفت: اما از اینکه به قول دشمن هیچ اعتمادی نیست؛ نمی توانم اصلا به تو اعتماد کنم، پس نخست تعدادی از بندهایت را باز میکنم و بقیه بندها را موقعی که صیاد آمد باز میکنم، پشک گفت: ای دوست عزیز، میترسم تو نتوانی تا رسیدن صیاد تمام بندها را از پای من باز کنی و من هم نتوانم به موقع خود را نجات دهم و به دست صیاد گرفتار شوم.
موش جواب داد: اگر من تمام بندها را باز کنم از کجا معلوم که تو مرا تا موقعی که صیاد بیاید یک لقمه نکرده باشی؟
پس گربه به ناچاری حرفهای موش را قبول کرد.
شب فرا رسید و صیاد از دور پدیدار شد، موش که دید صیاد به گربه نزدیک میشود، سریع خود را به گربه رساند و بندهای دیگر را به سرعت با دندانهایش برید و پشک از ترس صیاد، بدون توجه به موش، به بالای درخت رفت و موش نیز از ترس پشک بسوی لانه اش فرار کرد در این حالت پشک از بالای درخت بالای موش صدا زده گفت: ای موش ما دیگر با هم دوست شده ایم کجا میروی؟  موش در  پاسخ گفت: دوستی ما غیر ممکن است، ما دشمن همیشگی هم هستیم. کمک دیروز من به تو ، درعوض کمکی بود که در مقابل تهدید راسو (موش خرما) و جغد از تو گرفتم. آن زمان ما به هم  احتیاج داشتیم ، اما هرگز نمی توانم با تو مانند یک دوست رفت و آمد کنم، چون دشمنی ما در ذات ماست و ما هرگز نمی توانیم آن را تغییر دهیم..
اين داستان را كه مینوشتم مامای بزرگوارم جناب هیله من غزنوی بیتی را از بیدل در صفحه شان نشر کرده اند که با تشکر ازیشان ایت بیت را هم در اینجا نقل میکنم
فریب یار مطلب آشنا، هرگز مخور بیدل
که درعطر سیاست، ذره ای، بوی صداقت نیست
با این بیت فكرم به سمت و سويي مذاکرات و پا در میانی های محیلانه  در کشور رفت با خود گفتم : حالا كه اين مملكت صاحب ندارد. دشمنان واقعی این ملک و مردم خود میبافند و خود میبرند. اما به چه نامردی دستشان را دراز كردند تا پای خود شان را از لجن بکشند.
از حیله دشمنان که بگذریم. مشکل اصلی در خود ماست. جامعه ای که نتواند از افکار اندیشمندان خود استفاده کند و صرف جهت روزمره گی با امید های واهی در برابر چند پول قانع شود؛ جهت ساختن آینده ای بهتر حرکت اندیشمندانه ای نشان ندهد، بدون شک آزادی برایشان معنی ای نخواهد داشت و در نهایت بسیار زود به قفس و زنجیر خو میکنند. آزادی یک ودیعه خداوندی برای تمام موجودات زنده است.  چه بسا موجوداتی که اگر محکوم به حبس در محدوده ای کوچک باشند آنقدر خود را به دیوارهای قفس خود می زنند تا از وضعیت موجود  خلاص شوند و به زندگی خود پایان دهند.ولی در زندگی انسانها بندرت موقعیتی پیش می آید که فردی همانند سقراط با نوشیدن جام شوکران و دست شستن از د نیا زندگی جاوید پیدا کند. کا ش ما آدم ها از درختان خشک ایستاده در برا بر تبر؛  یاد می گرفتیم که  امید به زندگی را نباید از دست داد  زیرا زندگی زیباست حتا اگر خشک وتهی باشد. کاش یاد می گرفتیم که اگر بخواهیم توان هرکاری راداریم! ای کاش کمی استقامت در برابر مشکلات وبلندی وپستی های زندگی رایادمی گرفتیم. حالا که اینکار را هم نمیتوانیم چاره ای نداریم جز اینکه به امریکا آهنگ کیلونا را زمزمه کنیم که میگوید:
برگردان آهنگ زیبای کیلونا 

دلم را بازیچه پنداشته می‌شکنی
با این حال 
مرا به پناه کی رها میکنی
خدا را واسطه میسازم !
 دور هستم لیکن
راه ترا من  میپالم
 مجبور هستم لیکن
 درست راه رفته نمیتوانم 
 در حالیکه تو دویده روان استی
از تو  گلۀ نیست 
 مگر کمی افسوس هست
که  آن غمی که دامن مرا به بسیار مشکل رها کرده
با این غم دلم
 امروز  از این حرکت یکجا میکنی
از دل من انتقام نگیر
 از سخنان زمان گذشته
ایستاد شو و گوش کن مهمان چند شب استم
میروم همین اکنون چرا  رو گردان هستی

عزیزی غزنوی-



۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

مطیع،ترسو، تنها و تلخکام

مطیع قانون- یا ترسو؟

چند سال پیش حوالی ساعت سه و نیم بجه نیمه شب، از یک طوی بخانه بر میگشتم. در حالیکه خواب آلود و خسته بودم و میخواستم هر چه سریعتر به خانه برسم ولی از قضا با رسیدنم به چهار راهی نزدیک خانه چراغ ترافیکی سرخ شد.! با وجودیکه هیچ جنبنده ای در چهارراهی نبود و به شدت خوابم هم می آمد با اطاعت از چراغ سرخ برک گرفته ایستادم. نگاهی به آسمان کردم، پر از ستاره های کوچک و بزرگ،روشن ،کم نور و چشمک زن بود. با اینکه هزاران کیلومتر مسافت از زادگاهم دورم، با دیدن این ستاره گان آشنا خود را در همانجا حس میکردم. غرق همین افکار بودم که دیدم یک موتر اوپل از عقبم رسید اما بجای اینکه او هم با احترام بر قانون در پشت سرم توقف کند با سرعت، خود را از کنارم کج کرد و بیخار نر واری از چراغ سرخ گذشت و سپس در کوچه خانه خودم داخل شد.

درحالیکه هنوز بیهوده منتظر سبز شدن چراغ ایستاده بودم و فاژه های پیاپی دهنم را تا  سرحد پاره شدن باز میکرد، در دلم گفتم خدایا از بابت این انتظار بیهوده نه کسی به من جایزه می دهد و نه هم پولیس همآن اوپل سرکش را در این نیمه شب جریمه می کند. پس چرا من اینقدر ترسو؟ یا مطیع و یا هم قانونی ام؟ اگر قانون برای حقوق شهروندان ساخته شده خو با گذشتن از این چراغ سرخ در این نیمه شب نه تنها حقی را ضایع نمیکنم بلکه به محیط زیست هم کمک میکنم. پس ایستادن من برای چراغی که فقط رنگش سرخ شده و هیچ درک و فهمی از رعایت احترام به قانون ندارد، چه دلیلی میتواند داشته باشد؟خلاصه تا سبز شدن چراغ با یک سلسله مزخرفات، که در آن خستگی مفرط وارد مغزم میشدند لاحول کردم، سپس بشدت اکسلیتر داده داخل کوچه شدم. دیدم که چراغ های همان اوپل غیر قانونی که در زیر کلکین خودم در یک پارکینگ خالی پارک کرده بود تازه خاموش شد و راننده اش از موتر پاهین شد و خرامان سوی خانه اش رفت. من ماندم و بی پارکینگی و دوره زدن دور بلاکها! بالاخره با بی تفاوتی در جای که جریمه اش حتمی بود یعنی بالای دهلیز پیاده رو غیر قانونی پارک کرده خانه آمدم، نمیدانم چرا دیگر رعایت قانون برایم بی معنی شده بود. زیرا بنظرم بی تفاوتی از جایی شروع میشه که از همانجا بیشترین ضربه را خورده باشی و آن ضربه دقیق همین رعایت قانون بود.

حالا فکر میکنم دلیل توقفم جز ترس، آنهم ترسی که در وجود خود من نهادینه شده چیزی دیگری نمیتواند باشد. زیرا حتا مطمئن بودم که آن قطی چراغ ترافیک کمره ندارد. گاهی هم فکر میکنم! رعایت قانون را نه به خاطر احترام و نه به خاطر ترس از پولیس بلکه بطور عادت همیشه اجرا میکنم. و اینکار شبیه به کشیدن دخانیات است که گاهی ضرر دارد.

 تنها و تلخکام

روحم خراش خورده و سوزم در این کویر
محروم و تلخکامم و تنهاستم فقیر
حتا به نانوایی صف (طاقه ای) جداست
تنهایی چون جذام بود اندرین حصیر
اندر سکوت سرد مشابه به سگرتم
روشن شدن بمعنی نابودی است به تیر
گفتا هجوم حلقه ای سوز سر سیگار
راز نهان عشق به رویا سرای پیر
برخاست دود و شعله ز پژواک ناله ام
آهم فگند شعله به کابوس پر زحیر
حجم سکوت سرد و نبود ترا شکیب
پر کی توان؟ مگر به جهنم کند مسیر
-------
زحیر : صدا یا نفسی که بسبب آزردگی یا خستگی به صورت ناله از سینه بر آید 


۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۸, جمعه

انتظار سپیده

تن مرمرین؛ بلور رخ؛ اهرام سپیده
روشن ز ماه شید گلویت دل و دیده
ساقی شب ز ساق بلورین تو نوشید
شیدان شید و شعر و قشنگی و قصیده
پیچیده خِنگ شب به کمند سر زلفت
زیبایی را خدا به لبت نقش کشیده
هفت رنگ و مورب شده چون رود کهکشان
با تردی زانوی قشنگ تو خمیده
در زاویه قائمه ساق تو خورشید
بوسه زنان خمیده و آرام لمیده
رنگ سپید شاهی بر الوان کند از آن
کآغوش ژاله را گل لاله بدریده
رخشید عود سیمینِ آویزه هات چون
پاشد شراب نور و روانم بگزیده
دلگیرم و غبار پس شیشه سکوت
فکری بکن بحال دل زار و تپیده
باقطره های خون شقایق نوشته ام
غمنامهٔ سبزینه عاشق ز پدیده
مشکن دلم بیا که همین شاخهٔ پربار
با میوه نیایش عشق تو رسیده
افروخت شعله صاعقهٔ یک نگاه تو
بر جسم ناشکیب من این موج تنیده
---------------------------------
  • شیدان شید = نور الانوار و شید ناب یعنی نور محض و فیاض


  • ۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

    و گاهی نیاز به خر فام (فهم) شدن است

    مطمئن هستم همگان با واژه های نافام ( فهم)؛ هفته فام(فهم)؛ کج فام (فهم) ؛ دیرفام(فهم) ؛ فامندوک و بالاخره خرفام(فهم)  آشنا هستند. کاربرد این واژه ها در فرهنگ والای وطن ما بشکل طنز گونه و گاهی هم با جدیت در برابر آنانیکه بازیگوش تنبل لجوج حرف ناشنو و خیال باف هستند یک امر طبیعی و یک نیاز جدی محسوب میشود! بیاد دارم  مادر خدا بیامرزم در برابر هر فراموش کاری ام در دوران کودکی و حتا نوجوانی با زبان تنبیه میگفت ( او نا فام(نفهم)  سه بار برایت گفتم! هنوز نفهمیدی؟) معلم صاحب اسدخان! به شاگردان تنبل صنف ما در دوره ابتدائیه با زبان تنبیه میگفت: او (هفته فام) پنج بار خو تکرار کردم هنوز نفامیدی؟؟؟. زمستان ها در مسجد محله ما دوره ختم قران شریف میشد و یادم هست یکی از اشتراک کنندگان دوره  از همان روز اول که به قرائت قران مجید شروع کردیم با جمله آغازین ( اعوذ بالله من اشیطان الرجیم ) مشکل داشت و زبانش را تا یک هفته نتوانست به تلفظ درست حرف (ع) و فتحه و کسره و ذمه عادت دهد مولوی صاحب مسجد گفت ( بچی تو (کج فام) هستی یک پنج شش بار خو فقط مه نقص ایته گرفتم اخر چی وقت زبانته اصلاح  میکنی؟) نوجوان شدم آرزوی داشتن بایسکیل را کردم و از پدرم خواهش کردم که برایم بایسکیل بخرد! پدرم به بهانه های ( خوده اوگار (افگار) میکنی! باش همرای نصرالله خان گپ بزنم! گمشکو بایسکیل چی کار میایه ! باش از کابل برایت میارم و امثالهم از تقاضایم طفره میرفت روزی که دیگر حوصله ام تمام شده بود به او گفتم هفت ماه از مکتب تیر شد و هر ماه مرا بازی میدهی و یک بهانه تازه میکنی ! پدرم سکوت کرد و مادرم با خنده گفت : بچیم خیلی دیر فام (فهم)هستی ! خو هفت وار که برایت بهانه جور کد دیگه معنایش ایس که نمیخره! پدرم گپش را با ترشروئی رد

    کرد و بهانه ای دیگری آورد تا با توصل بدان بهانه شاهرگ امید
    را کاملن نه بندد 
    و .... جنگ در کابل بیداد میکد! در اخبار رادیو گفت: گلبدین کابل میاید و با دولت صلح میکند . از بسکه این حرف زیاد شنیده شده بود باور کسی نمی آمد! اما یکی از جمع دوستانم با تحلیل مختصری گفت : بعید نیست چون او در این چهار سال از شش جهت چندین حمله ای چنگیزی را راه انداخت حالا دیگه فامندوک شده که باید سر خم کنه! حداقل همرای حمله  تگاب اگه حساب کنی هشت بار شاخ جنگی کد ولی زورش نکشید! حالا دیگه اگه خوده به کودکی هم بزنه عقل دندانش برآمده و فامندوک شده ! دیگه چاره ای نداره! و راستی هم چنین شد ! گلبدین با چشمان خم شده با تمام بی حیایی بکابل آمد و ویرانه ها را که خودش برپا کرده بود دید و به عنوان صدراعظم عز تقرر یافت و با اجرای تحلیف  فهمیدم که این آدم دیگه واقعن فامندوک شده بود که متاسفانه این فامندوکی هم دیری نپائید

    جالب اینجاست که: در استفاده ابزاری از این واژه ها علاوه بر  تنبیه  ساده و قسمآ اهانت آمیز  نوعی شوخ طبعی  لطیف  نیز در هر کدام آنها مضمر است که با توصل بدانها هر دو جانب ماجرا بر جنبه طنزگونه و کار برد الزامی آن واژه محکوم به پذیرش قسمی آنها میشوند.  اینها یافته های من از کاربرد این واژه در فرهنگ ماست ! اما واژه ای (خر فام ) کاملن از بسیاری منظر ها با واژه های فوق ذکر متفاوت و حتا در تضاد قرار دارد! زیرا! خرفام شدن دیگر جنبه طنزی شوخی و حتا تنبیه ظریفانه ندارد ! بلکه خرفام شدن رسیدن به کنه یک مسئله و کشتن یک امید سراپا باطل  به شیوه فرخنده وار میباشد که گاهی از انتهای دلسوزی برای آدمهای خیالباف باید به صراحت لهجه بیان شود! بلی! آنانیکه شمعی امیدی را در زاويۀ افسردۀ تاقچه تاریک دلشان می افروزند و در اھتزاز شعلۀ کوچک آن شمع ضعیف بدنبال یافتن چراغ زنگ زده جادویی علاالدینی باشند تا پس کوچه های شھر امید ها را در روشنایی آن  گز و پل کنند! نیاز به (خرفام )شدن دارند ! طوریکه  آن شمع را باید با بی رحمی کشت جنازه اش را آتش زد و موتری را هم از سر پیکرش گذشتاند! : از مقدمه چینی که بگذرم وقتی تیتر بی بی سی را با آب و تاب زیرعنوان (هیاتی از افغانستان برای گفتگو با نمایندگان طالبان به قطر رفت) خواندم خواستم این نوشتار را با دوستانم در میان بگذارم تا از یکسو با یاد آوری از خاطره ها تلخ و شیرین مشق طنز نویسی کنم و از سویی هم شورای عالی صلح و گلبدین خان را نیز خرفام که نه بلکه چیز فام کنم و عرض کنم که :
    ای شورای عالی صلح!  بدان و آگاه باش که  نشست و مذاکره با طالبان هیچ دردی را دوا نمیکند! حتا اگر ده بار هم به قطر و عربستان و پاکستان و کجا و کجا بروید کلید اصلی پیش چوهدری ها در اسلام آباد است
    ای فلانی خان ! اگر خود را ده توته کنی و هر ده توته برای حصول پاچاهی با سلاح و بی سلاح بجنگد ولله اگه ده شوروای  ریاست جمهوری هم نانت را چوکه کنی