۱۳۹۴ خرداد ۳, یکشنبه

سیاست ؛ کلیله و د منه و آهنگ کیلونا

مفهوم سیاست در داستانهای کلیله و دمنه

نوروز در راه است. اما دریغا و اسفا که بازهم در میهنم بجای صدای دهُل شاد نوروزی ؛ صدای طبل جنگ نواخته میشود. بجای آهنگ "سمنک در جوش ما کفچه زنیم"، طنین ضجه و فریاد ناشی از ترس اهمال سکوت و دهشت دوباره بگوش میرسد.
بنظر میرسد مدعیان آزادی و دموکراسی دروغین هم سخت به سراشیبی سقوط و ذلت افتاده اند ؛ کلام شان رنگ و بوی لمپنیزم می دهد. انگار فصل دوباره سکوت زیر تازیانه استثمار، آنهم از نوع پاکستانی آن یک بار دیگر فرا رسیده و بزعم برنامه گذاران؛ دیگر از خروش ابومسلم ها، یعقوب لیث ها و مسعود ها در این وطن خبری نخواهد بود. فقط برای پیشگیری از خروش و جوش احتمالی مردم، دشمنان در نقش پا دو ها و مصلحین محیل سیاسی سخت در تلاش اند تا با قانع کردن کلانکاران مردم با سیاست های تفرقه افگنی راه را برای برقراری دوباره حکومت طالبی کاملن هموار و دشنه را بر گلوی مردم کمافی سابق قرار دهند.
کتاب زیبا و گرانسنگ  كليله و دمنه، در همین رابطه داستان زیبا و آموزنده ئ دارد زیر عنوان دوستی و دشمنی موش و گربه (پشک) که بیجا نیست آنرا همینجا برای اثبات ادعایم نقل کنم : میگویند در جنگلی  موش بسیار باهوشی میزیست که  بسیاری از مشکلات خود و حتا دیگران  را با فراست و تدبیر رفع میکرد؛ از قضا در همسایگی همین موش؛ پشکی زندگی میکرد که ذاتآ برای به چنگ آوردن موش همیشه در تلاش بود، اتفاقآ یکی از روزها پشک  در تور صیادان افتاده بود و از قضا موش که برای پیدا کردن آذوقه از لانه اش بیرون شده بود چشمش به پشک اسیر و در بند گیر کرده افتاد.   نخست از این حالت او  بسیار شادمان شد. اما این شادمانی اش دیری طول نکشید. چون وقتی به بالا نگاه کرد جغدی را در بالای درخت دید  که قصد جانش را کرده بود. موش خواست بلافاصله به لانه اش برگردد، اما راسویی (موش خرما) را در دهن  لانه اش دید  که او نیز در کمینش نشسته و قصد گرفتنش را دارد. پس با هوش و فراستی که داشت تنها راه چاره را در صلح و آشتی با پشک در بند  دانست. 
موش با عجله به طرف پشک رفت  و پس از سلام گفت: ای پشک، تو میدانی که ما هر دو دشمن خونی یکدیگر هستیم و دوستی ما از محالات است، اما چون در این لحظه هر دو به کمک یکدیگر احتیاج داریم و موقعیتی بسیار خطرناک پیش آمده است، ناچار باید با همدیگر صلح و آشتی کنیم. اگر میپذیری من ترا از بند رها میکنم و تو هم در عوض فقط با من کاری نداشته باش و بگذار که به خانه ام برگردم. پشک که وضعیت را بسیار مساعد میدید، از حرفهای موش استقبال کرد و گفت: بسیار خوب ، تو بندهای مرا باز کن و من هم به تو قول میدهم که به هیچ عنوان با تو کاری نداشته باشم، موش در جواب گفت: اما از اینکه به قول دشمن هیچ اعتمادی نیست؛ نمی توانم اصلا به تو اعتماد کنم، پس نخست تعدادی از بندهایت را باز میکنم و بقیه بندها را موقعی که صیاد آمد باز میکنم، پشک گفت: ای دوست عزیز، میترسم تو نتوانی تا رسیدن صیاد تمام بندها را از پای من باز کنی و من هم نتوانم به موقع خود را نجات دهم و به دست صیاد گرفتار شوم.
موش جواب داد: اگر من تمام بندها را باز کنم از کجا معلوم که تو مرا تا موقعی که صیاد بیاید یک لقمه نکرده باشی؟
پس گربه به ناچاری حرفهای موش را قبول کرد.
شب فرا رسید و صیاد از دور پدیدار شد، موش که دید صیاد به گربه نزدیک میشود، سریع خود را به گربه رساند و بندهای دیگر را به سرعت با دندانهایش برید و پشک از ترس صیاد، بدون توجه به موش، به بالای درخت رفت و موش نیز از ترس پشک بسوی لانه اش فرار کرد در این حالت پشک از بالای درخت بالای موش صدا زده گفت: ای موش ما دیگر با هم دوست شده ایم کجا میروی؟  موش در  پاسخ گفت: دوستی ما غیر ممکن است، ما دشمن همیشگی هم هستیم. کمک دیروز من به تو ، درعوض کمکی بود که در مقابل تهدید راسو (موش خرما) و جغد از تو گرفتم. آن زمان ما به هم  احتیاج داشتیم ، اما هرگز نمی توانم با تو مانند یک دوست رفت و آمد کنم، چون دشمنی ما در ذات ماست و ما هرگز نمی توانیم آن را تغییر دهیم..
اين داستان را كه مینوشتم مامای بزرگوارم جناب هیله من غزنوی بیتی را از بیدل در صفحه شان نشر کرده اند که با تشکر ازیشان ایت بیت را هم در اینجا نقل میکنم
فریب یار مطلب آشنا، هرگز مخور بیدل
که درعطر سیاست، ذره ای، بوی صداقت نیست
با این بیت فكرم به سمت و سويي مذاکرات و پا در میانی های محیلانه  در کشور رفت با خود گفتم : حالا كه اين مملكت صاحب ندارد. دشمنان واقعی این ملک و مردم خود میبافند و خود میبرند. اما به چه نامردی دستشان را دراز كردند تا پای خود شان را از لجن بکشند.
از حیله دشمنان که بگذریم. مشکل اصلی در خود ماست. جامعه ای که نتواند از افکار اندیشمندان خود استفاده کند و صرف جهت روزمره گی با امید های واهی در برابر چند پول قانع شود؛ جهت ساختن آینده ای بهتر حرکت اندیشمندانه ای نشان ندهد، بدون شک آزادی برایشان معنی ای نخواهد داشت و در نهایت بسیار زود به قفس و زنجیر خو میکنند. آزادی یک ودیعه خداوندی برای تمام موجودات زنده است.  چه بسا موجوداتی که اگر محکوم به حبس در محدوده ای کوچک باشند آنقدر خود را به دیوارهای قفس خود می زنند تا از وضعیت موجود  خلاص شوند و به زندگی خود پایان دهند.ولی در زندگی انسانها بندرت موقعیتی پیش می آید که فردی همانند سقراط با نوشیدن جام شوکران و دست شستن از د نیا زندگی جاوید پیدا کند. کا ش ما آدم ها از درختان خشک ایستاده در برا بر تبر؛  یاد می گرفتیم که  امید به زندگی را نباید از دست داد  زیرا زندگی زیباست حتا اگر خشک وتهی باشد. کاش یاد می گرفتیم که اگر بخواهیم توان هرکاری راداریم! ای کاش کمی استقامت در برابر مشکلات وبلندی وپستی های زندگی رایادمی گرفتیم. حالا که اینکار را هم نمیتوانیم چاره ای نداریم جز اینکه به امریکا آهنگ کیلونا را زمزمه کنیم که میگوید:
برگردان آهنگ زیبای کیلونا 

دلم را بازیچه پنداشته می‌شکنی
با این حال 
مرا به پناه کی رها میکنی
خدا را واسطه میسازم !
 دور هستم لیکن
راه ترا من  میپالم
 مجبور هستم لیکن
 درست راه رفته نمیتوانم 
 در حالیکه تو دویده روان استی
از تو  گلۀ نیست 
 مگر کمی افسوس هست
که  آن غمی که دامن مرا به بسیار مشکل رها کرده
با این غم دلم
 امروز  از این حرکت یکجا میکنی
از دل من انتقام نگیر
 از سخنان زمان گذشته
ایستاد شو و گوش کن مهمان چند شب استم
میروم همین اکنون چرا  رو گردان هستی

عزیزی غزنوی-



هیچ نظری موجود نیست: