۱۳۹۵ مرداد ۲۷, چهارشنبه

همدستی کدخدایان با خان ها

 رخ دیگر کد خدا عبدالله 

بر کسی پوشیده نیست که پس از روی کارآمدن رژیم وحدت ملی در کشور؛ آدمک های زیادی برای منافع شخصی  در پی خوشخدمتی  همچون گرگ در لباس میش به مردم فریبی آغازیدند تا باعث نگهداری همین نظام با هر قیمتی شوند . انگار قرارداد حفاظت و صیانت این رژیم از همانروز اول به انها واگذار شده بود.این کدخدایان  و نمایندگانی که از نظر ظاهری، مصلحت ملت را می خواهند و در باطن اصل تعمیم و گسترش نظام را؛  نه تنها این نظام را عملاً از دل و جان  قبول کرده اند، بلکه بدان پایبند و معتقد اند. اینها همیشه  پس از خیانت با حرافی  در صدد توجیه اعمال ننگین شان هستند. لازم نیست از تک تک آنها نام بگیرم ولی شما خود بچشم سر کدخدایانی را میبینید که به بهانه مبارزه با ترویزم؛  به آنها سلاح و مهمات میرساند و .. همین ها بودند که در جریان سه انتخابات  با یک برنامه زیرکانه و از قبل آماده شده، مردم را در پای صندوقهای رٲی  بردند  از ملت و خودشان لافها زدند و سخنها گفتند ولی سرانجام به خان های ساختگی تبریک و  تقلب را تائيد کردند  و خود پس از ستانیدن حق شان از خان قبیله دوباره مبارز شدند و با اکت اپوزیسیون ساختگی  زبان به شکوه تازه آغاز کردند.
در جامعه ای که متٲسفانه غیر از جنگ و پریشانی ؛ دو دستگی و چند دستگی ، وجود دارد بدون شک وجود یک چنین کدخداها برای خیانت و جنایت (خان) خیلی ضروری است! زیرا در هر جنایتی که پای خان قبیله در آن دخیل باشد این کدخدایان است که  بحیث هیئت حقیقت یاب مقرر میگردند و واضح است که اینها  نه تنها نمی توانند پرده از اعمال غیر انسانی (خان) بر ضد منافع ملی  بردارند و یا از آن  ممانعت بعمل آورند، بلکه برای توجیه جنایات و خیانت ها لب به خموشی میزنند زیرا اینها در همدستی با خان  بدانجا انتخاب و رهسپار گشته اند، نه اینکه برای جلوگیری و افشای حقیقت.  بطور نمونه یک نگاه به هیئت حقیقت یاب کندز میتواند مصداق همه حرفهایم باشد. دیدیم که کدخدای حقیقت یاب نخست سکوت کردند سپس  با نفاق و دورویی هم به میخ کوبیدند و هم به نعل و سرانجام هم اشک تمساحی  ریختند.! و رفتند پی کار شان! ملامت و سلامت معلوم نشد

اما در این میان  کدخدا عبدالله اندکی زیرک تر از آب برآمد و توانست در فغانستان سالها با مهارت کدخدایی کند داستان او شبیه با داستان هندی کدخدا و خان ده است  که میگویند: 
در یکی ازروستاهای کشمیر خان ظالم و سیاستمداری، بود و چنان مدبرانه  با مردم دِه و رعیت خود رفتار می نمود که  روستائیان حتا خشونت او را فضیلت اخلاق و حسن رفتارش می دانستند. در همین روستا کدخدایی بود بس زیرک و به ظاهر دلسوز و معتمد عام، و هر روز در مرکز روستا با مردم صحبت می نمود و می گفت من هر حرف و سخن شما را به خان می رسانم و نمیگذارم هیچ ظلم و ننگی را بر شما تحمیل نماید.مردم هم سخن کدخدا را باور می کردند و هرچه او می گفت قبول می کردند.
اما بالاخره جوانی بر او ظنین  شد و توانست راز همدستی او را با خان دریابد طوریکه پس از تعقیب کدخدا دیدکه  خان و کدخدا با جبین گشاده  و آسوده خاطر و با در آغوش گرفتن همدیگر و بگو بخند یکجا مینوشند و میخورند و چلم میکشند  . خان از کدخدا پرسید: نکند امروز هم آمده ای تا حرف دل رعیتی را بازگویی؟ کدخدا جواب داد: آری خان والا مقام و بخشنده، مگر می شود رعیتی پا از حد خود بیرون گذارد و اینجانب او را بگذارم در محدوده قدرت  شما گستاخی کند.!
و این چنین برای آن جوان معلوم گشت که خان و کدخدا دستشان در یک کاسه است و آنها در ظلم مکمل یکدیگرند...! فردا جوان رو به کد خدای ده کرده و با کنایه گفت: نمیدانستم کدخدا چلم هم میکشد! کد خدا که دانست تمام داستانش افشا شده و دیگر نمیتواند مردم فریبی کند با مهارت گفت: او مردم! تنها همین جوان  پس از مرگم میتواند کدخدای تان باشد! این آدم یک رخ دیگر مرا که هیچ کدامتان ندیده اید کشف کرده !!!!! و جوان هم از این مهارت خلع سخن شد. این داستان بسیار مصداق حال داکتر صاحب عبدالله است
 آری! او توانست رستاخیز بزرگ مردمی را خاموش و به ننگین ترین چهره تاریخ اوغانستان حامد کرزی قصر؛ دفتر معاش؛ میدان هوایی و قهرمانی اعطا کند! او توانست از تمام خائیینین مثل زاخیل وال نورستانی شکریه بارکزی سفیر بسازد! او رئیس اجرائيه کشوریست که ضیالحق امرخیل بدون هیچ مقامی دهها نوکر و چاکر و موتر از همین حکومت میگیرد ولی هزاران نفر از طرفدارنش همه گرسنه اند. جالب اینکه او تمام این خیانت ها را با رنگ سبز و سرخ و سیاه بیرق وحدت ملی تلفیق میکند . او توانست برای همکاری با خان قبیله جوانان پاک را که بخاطر ادعای تقلب خیمه افراشته بودند بفریباند و شور و شوق آنها را خاکستر کند. 


و حالا که دوسال از استمرار خیانت و جنایت میگذرد و دانست که ملخک دیگر جسته نمیتواند باید بمردم بگوید  با سپاه سلیمان همراه است  یا  سیاست گذار ملکه بلقیس سبا؟ حالا کدخدایی را به ملت میدهد و به آنها مراجعه میکند آنهم پس از مرگش آنهم پس از گپ زدن با خان

۱۳۹۵ مرداد ۲۴, یکشنبه

اعجاز آغا صاحب



از فعل عابد استغفرالله
صدقهٔ آغا صيب شوم كمسايي ره كه می اندازه دو شش بیرون میشه؛ یکبار خودم دیدم که باخته بود با قهر کمسایی را انداخت نزدیک بود کمسایی دو پركله شود (فاعتبرو یا اولی الابصار)
جمله ای  که در بالا نوشتم را؛  یکی  از هموطنان همشهری ام که یکسال است از طریق  صفحه فیس بوک بامن دوست شده گفت. با  این دوست مجازی امروز از طریق مسینجر اختلاط کردم! ایشان اهل خانقاست و یکی از متدین ترین آدمهای که تا اکنون همرایش معرفی شده ام میباشد. عشق ایشان به پیامبر و اولاده پیامبر بحدیست که کمسایی آغا صاحب که پیشوایش است را معجزه اش میپندارد
البته کمسائی یکی از قدیمترین نوع قمار ها میباشد که دانه های آن  از استخوان ساخته شده و در روی آن از یک الی شش خال کنده میشود.
تلخبتانه هنوز هم  تعداد زیادی از مردم ما مبتلا به مرض قمار میباشند. تعدادی که آنها را  گرگی های قمار میگویند حتا بدون قمار زندگی کرده نمیتواند .خطر ناکترین بازی قمار که بعضیها خانه پول وزندگی خودرا از دست میدهند عبارت از کمسائی ؛ بطرنو و چهاروالی است.
  دوست من با پرسیدن راه های رسیدن به اروپا و شرایط قبولی موضوع خانقا را بکلی عوض کرد و در پایان هم ارتباط ما قطع شد و نتوانستم حرفهای دلم را برایش بگویم ازین لحاظ میخواهم از همین طریق خدمت شان عرض کنم که : آدم متدین باید قدرت ادراک خوب و بد و تمیز دادن این دو از هم را داشته باشد.مضاف بر این آدم متدین باید نخست دارائی اندک سواد دینی  و قدرت تحلیل و ارزیابی باور های خود باشد تا ناخواسته مورد سوء استفاده شیاطین قرار نگیرد! دوست من باید بداند خداوند در قران خود قمار؛ شراب؛ بت پرستی وفال زدن را در یک صف از اعمال شیطانی گفته است.  در نتیجه آنهائیکه پیوسته در قلمرو شیطان عمل می کنند  هر کسی که باشد پیشوا نه  بلکه  خود شیطان مجسم میباشند .
...و ناحق نیست که میگویند بهای رهایی مرداب از تنهایی، نابودی دیگران است

ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
از دست زاهد کردیم توبه
و از فعل عابد استغفرالله
جانا چه گویم شرح فراقت
چشمی و صد نم جانی و صد آه
کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
از قامتت سرو از عارضت ماه
شوق لبت برد از یاد حافظ
درس شبانه ورد سحرگاه

۱۳۹۵ مرداد ۲۱, پنجشنبه

بوتیماریسم علیل در جامعه


در جامعه که  وقوع هرگونه رویدادهای  خوب وبد  با گفتن "انشا الله  ده خیر ماست"  به فال نیک گرفته می شود و نزول هر بلای آسمانی و زمینی با ذبح بز یا گوسفندی بنام صدقه به امید اینکه " شکر خدا که بخیر گذشت " نادیده گرفته میشود؛ آینده نگری یا اندیشیدن به ریشه آفت های وارده و داشتن برنامه پیشگیرانه برای خطرات احتمالی  بیهوده است. حتا به کسی که در غم و غصه ملت و جامعه خود باشد "حسن غمکش" گفته به استهزا و تمسخرش میگیرند.زیرا در این جوامع  دایره خوشبینی عوام ریشه در عرف و اعتقادات  مردم دارد و تلخ بختانه که همین گونه جوامع حسن غمکش های اصلی را در شانه های خود بحیث رهبر و کلانکار به دوش می کشند. 
 من  وجه تسمیه و داستان َحسن غمکش را درست نمی فهمم . ولی بدون شک حسن غمکش آدمی با برنامه و آینده نگر نبوده  بلکه از قصه ها معلوم می شود که وی غم و غصه بی جا بی مورد و بوتیماری داشته است.
 در منطق الطیر عطار از پرنده‌ای به اسم بوتیمار یاد شده است. این پرنده در واقع همان "حسن غمکش پرندگان" است.  شیخ عطار در وصف این پرنده میگوید: وقتی بوتیمار لب جوی، یا کنار حوض آب می‌آید و می‌نشیند. به آب نگاه می‌کند. بعد با خودش می‌گوید اگر یک روز این آب خلاص شود چه خواهد شد؟ آن وقت از ترس اینکه آب تمام نشود، از آن آب نمی‌خورد و در نهایت در کنار دریا از فرط تشنگی با لبان عطشان، دار فانی را وداع می‌گوید.
 این حکایت منطق الطیر با جامعه ما پیوند عمیق دارد و اینجاست که اگر با دیده ژرف بنگریم حکایت شماری از کلان کاران و دوستان همزبان و همتبارما از سالیان دور بوتیمار گونه بوده است. یکی با نکرانی و غم و غصه تلف شدن یک تار موی کرزی و از دست رفتن اوغانستان خود را تشنه پشت دریا نشانده دیگری بخاطر غم و غصه مهر و مهربانی فلان شخصیت خواب و خوراک  ندارد برایش چهار راهی یادگاری میسازد گروهی هم  حسن غمکش برای جنبش روشنایی و عده ای دیگری  مدافع زندگی فلاکت بار کوچیان شده اند. اما دسته ای تازه ای  در غم و غصه ای بیهوده کمرنگ شدن دری پارینه شان اند و با این غصه از خود  حسن غمکش ساخته اند. از چندیست که قصه ای قدامت به اصطلاح (دری) بر (پارسی)   بعد هر سه ماه  یکبار از سر بی مضمونی در فیس بوک اوج میگیرد. اینکه دغدغه این جماعت چیست نمیدانم؟ چه را میخواهند ثابت کنند؟ معلوم نیست! من اصلن لزوم این بحث  را نفهمیدم . از نظر من قدامت اسمی چه معنی و ربطی میتواند در یک موضوع داشته باشد؟ . سلیمان لایق اسمش درتذکره (غلام مجدد) است. ولی هیچکس او را به عنوان غلام مجدد نمیشناسد. در حالیکه غلام مجدد بر سلیمان لایق قدامت دارد. همینگونه ببرک کارمل - ناشناس اسمهای قدامتی دیگری دارند  حتا برادر بزرگ ؛ پدر و پدرکلان هر کدام از ما وقتی اسمش حاجی ماما- شیرین آغا؛  جان آغا و امثالهم شد دیگر مهم نیست کسی او را به اسم قدیمی تذکره اش صدا زند. پس اینکه دوستان ما میگویند اصطلاح پارینه (دری) بر پارسی ارجحیت دارد یعنی چه؟ گیرم داشته باشد حالا آنچه در جهان مطرح است پارسی است نه دری حتا در میهن خود ما!    
از این طرز تفکر معلوم میگردد که  اخلاق و اندیشه  بوتیماری کماکان در حال رشد و  ریشه دوانی است.  بدون اینکه بدانیم، با بریدن از پارسی و چسپیدن به دری هیچ چیزی گیر مان نمی آید و تمامی داشته‌های خوب خود را هم از دست میدهیم  می‌نشینیم و غصه  آنچه را که ارزش ندارد را می‌خوریم. و حسن غمکش ناحق می شویم 
شوربختانه که اندیشه بوتیماری یک اندیشه منفعل میباشد و حتا با خوش ‌بین های بیهوده  و بدبین های ذاتی تفاوت دارد. آدمهای مثبت‌اندیش یا منفی‌اندیش، حداقل کمی عملگرا تر و  امیدوارترهستند. اما بوتیماریان، بیهوده و بر اساس افکار خودساخته‌ و اشتباهی  غصه میخورند و ابراز نگرانی میکنند،و با گرفتن  نتیجه اشتباه پروژه تلخکام سازی زندگی را به اجرا در می‌آورند. همانطوریکه پیشتر ذکر کردم دلیلش را هم نه خود شان می فهمند و نه هنوز من می فهمم
 مشکل دیگر اینگونه جوامع با وجود اعتقادات و عرف مشترک و داشتن رهبران و کلانکاران بوتیمار؛ تفاوت دیدگاه و نوع نگاه آدمهایش نسبت به رویداد هاست که آنهم در اکثر موارد بر اساس همان فرضیه دیدن (نیمه پر یا نیمه خالی) گیلاس شکل میگیرد. بعضی‌آنها عادتآ هر اتفاقی را به بدترین شکل ممکن تصور و دنیا را کاملن سیاه میبینند و فلسفه‌شان همان جمله مشهور: "زندگی اگر شیرین بود با گریه شروع نمی‌شد"یا (بخت ما سیه است لابد قسمت همیطور اس )میباشد. اما برخی دیگر، هر اتفاقی را خیر و بهانه و فرصتی برای زیستن می پندارند و روی کوچکترین نشانه های مثبت آن متمرکز می‌شوند. که این کار برای رهبران بوتیماریست گاهگاهی چالش آفرین می شود اما در کل هر دو گروه با روش های انفعالی بر اساس عرف و اعتقادات؛با همان (انشالله ده خیر ماس) و ( میلیارد ها بار شکر گذشت) در نهایت فقط بخود و خانواده خود می اندیشند و در بسیاری موارد برای  بيرون ماندن  از دايره ای بلا که مطمئن اند حتا در درون آن همتباران قریه همجوار شان می سوزند و به بند کشیده می شوند از سر صدق اظهار شکران نعمت میکنند و خود با چهره مرده متحرک  که نه غمگين است و نه شادمان و نه حيرت زده و نه هيجان گرفته،خیرات آنرا که بلا از سر خودش بخیر گذشته را به عنوان صدقه رد بلا میدهد و به نسيمی که، با هزار شايد و اما، از جانب هيچ کجا  وزیده و باعث شده تنها او در امان بماند بدیده معجزه مینگرد و این را موهبت غیبی میپندارند و با گفتن انشالله ده خیر ماست اول خیر دوم خیر ظاهر خیر  باطن خیر بدون هیچ واکنشی روز میگذراند و خوشبین هستند. من نمیدانم به این آدمها چه بگویم؟ خوشبین؟ اندکی بدبین؟ بی تفاوت؟ ویا هم سهل انگار.. ولی اینها با همینگونه روش انفعالی سالهاست زندگی دارند. اما امیدوارم که از این پس همه ما با خود عهد ببندیم که ضمن احترام به بوتیمار وجود خودما، تلاش کنیم آن را از  آشیانه  اش پرواز بدهیم و به جایش پرنده امید، خوش‌بینی و شادکام‌سازی را لانه دهیم. چرا که هیچ شادی بیرون از ذهن و اراده آدم شکل نخواهد گرفت و سرچشمه آن از احساسی درونی سیراب خواهد شد. پس بکوشیم که بوتیمار نفس خو را به سیمرغ تبدیل کنیم و زندگی را فرصتی طلایی برای شادمانه زیستن قرار دهیم
 اميد" همجنس آينده و روشنائی است" 

۱۳۹۵ مرداد ۱۵, جمعه

قصه های پراگ


صدای ترق زانوی خشکیده

گویند "جفا دیده بسیار گوید سخن. جهان دیده ئ لبریزست از محن و آواره ها دارند هزاران خاطره"،راستش در زنده گی پر از خم و پیچ آواره گی، بگفته امیر خسرو دهلوی، بسیارخوبان دیده ام! پای صحبت بسی از خوبان و بزرگان دنیا بطور اتفاقی نشسته ام. اما بعضی از این دیدار ها در ذهن و روان خودم، نه اینکه تنها منحیث یک خاطره خاص و دل انگیز،ثبت است. بلکه "چیزی شبیه فراگیری یک درس بزرگ" میباشند. از جمله آشنایی اتفاقی با دو شاعر خارجی "آقای انجنیرعبدالعزیز عراقی " و " محمدعلی " بوسنیایی در شهر پراگ را میتوان بخشی از زیباترین خاطراتم، نوشت. خاطره ای که هر زمان بیادش می آورم غرق در شور عاشقانه شعر و شاعری و حتا فلسفه می گردم. درد های آنزمان بکلی فراموشم میگردد. جالب اینکه  آشنایی ما هرسه، در تحویلخانه منزل سوم هوتلی، که هرکدام از سر اجبار بدآنجا پناه برده بودیم و همه هوش و حواسمان نه همآنجا بلکه، بسوی عبور غیر قانونی از مرز جمهوری چک بسوی جرمنی بود، اتفاق افتاد..

آری! نیمه شبی تا صبح ، با پنج مرد و یک زن هموطن، پای پیاده سرحد تازه تاسیس سلواک و چک را عبور و در حالیکه دیگر قادر به برخاستن وحرکت دادن پاهایمان نبودیم ! بسواری مینی بسی بسوی پراگ راه افتادیم. پس از سه ساعت به شهر پراگ رسیدیم.  با ورود به این شهر ، بیاد گذارش داکتر ظاهر طنین تحت عنوان پراگ طلایی از مجله سباوون افتاده با نگاه کنجکاوانه مشغول تماشا شدم. اندرین خیال و تماشا، موتر حامل ما شهر زیبائ پراگ را با چند تونل و اشاره ترافیکی گذر و از طریق یک شاهراه دیگر دوباره بسوئ ناکجا آباد براه افتاد. موتر حدود نیم ساعت بسرعت راند و سپس در روستایی آرامی بسوی یک مسافرخانه بزرگی در کنار یک کوه پیچید و توقف کرد. دریور ما را نه از راه درب هوتل، بلکه از راه عقبی یا خروج اجباری بوقت حریق از یک راه زینه تنگ و تاریک به منزل سوم زیر آهن پوش رهنمایی کرد! آنجا چهار اتاق و یک صالون کوچک که کلکینچه اش مشرف بر کوه بود قرار داشت.! یک اتاق را استاد و خانمش گرفتند. اتاق دیگر را ما پنج نفر مجرد صاحب شدیم. دو اتاق دیگر بسته بود و گفتند مسافر داره!موتروان حامل ما در حالیکه با مسئول هوتل صحبت میکرد از اتاق ما خارج و چند لحظه بعد با یک آدم موی زرد دوباره به اتاق ما آمدند. دریور با زبان روسی شکسته گفت:  شما حق ندارید پا به بیرون هوتل بگذارید. نان را سه وقت ما میاریم. اگر سگرت کار داشتید پول به این آدم موی زرد بدهید برایتان می آرد. قبول کردیم. آنها رفتند، ولی مرد موی زرد در اتاق ما ماند و پرسید: زبان جرمنی میدانید؟ گفتیم نه؟ گفت پس کدام زبان ها را میدانید؟ گفتیم: فارسی و پشتو کمی انگلیسی و اندک روسی! ایشان بزبان انگلیسی گفتند: من از بوسنیا هستم. این اتاق برای پنج نفر کوچک است. لهذا دو نفر تان با من بیائید!
 هرچند آشنایی آنی همسفران هموطن و همزبان، با عقیده و اهداف مشترک، و دلهای سرشار از مهر، جمع ما را به تنی واحد مبدل کرده بود و جدایی از همدیگر برای ما دشوار مینمود. اما عجالتن پذیرفتیم حاجی صاحب و پسرش زبیر جان را با آغا رضا! در این اتاق گذاشتیم! من و فضل الرحمن میدانی، افسر سابق اکادمی پولیس که هرجا هست نانش گرم و آبش سرد باشد با بوسنیایی موی زرد به اتاق گرم او آمدیم.
اینجا دیگر چنان خسته و بیخواب بودم که حتا یارای حرکت و حرف زدنم نبود. در سکوت کامل فرو رفته بودم تا اگر برای ادامه سفر احتمالی فردا بتوانم نیروی از دست رفته ام را بر این تن خسته و ناکام برگردانم در حالیکه برعکس حس میکردم انگار نیروی باز مانده ای تنم هم مانند ماهی رها شده در یک برهوت آهسته آهسته جان میدهد. درد سخت از نوک پا تا کمر، در مغز استخوانهایم می پیچید. بهر حال روی چپرکتی نزدیک به  بخاری قدیمی هیزمی که یک چایجوش گرم ولی تقریبن خالی، در کنارش بود نشستم و ساعتی بعد از شدت بیخوابی ، خستگی در حالی دراز کشیدم که چایجوش گرم را هم در پهلوی کمرم نهادم. لهذا همزمان با کاهش آن درد وحشتناک، در خلسه آرامی فرو رفتم! و صبحگاه در حالیکه در خواب میدیدم دسته دسته مردم نا آشنا به دیدنم  می آیند و با شکران میگویند ترا از دهان مرگ ربوده ایم از خواب پریدم.

 صبح بهاری پراگ

آسمان انگار برنگ آبی نقاشی شده بود. کوه کنار هوتل خمیازه کشان خودش را تکان می داد، تا قدیفه سفید برف را از شانه هایش کنار بزند و چادرشب، سبز و سرخ، از سبزه و شقایق به تن کند. آری در صبحگاه امروز در دل آئینه کوه، بهار را دیدم که معجزه وار  قدم زدن در بساط برچیده شده ابر های زمستانی را آغاز کرده بود. در این اثنا صدای در دهلیز پیچید. هم اتاقی بوسنیایی بیرون شد بعد صدا زد صبحانه را آورده اند! همه مسافرین در صالون گردهم آمدند. مرد شیک پوش کوبایی به همه اعلام کرد مرز های جرمنی بشدت زیر کنترول است و به همین دلیل رفتن تان سوئ جرمنی برای چند روز شاید یک هفته به تعویق  بی افتد. دوباره فرمایشاتش را تکرار کرد که هیچ کدام از هوتل بیرون نروید و خودش رفت.
صرف صبحانه سبب شد تا با خانواده عراقی که در  اتاق کنار ما میزیست، معرفی شویم. ایشان خود را عبدالعزیز خانمش را ساره و دو دخترانش را ایمان و وجدان معرفی کرده گفت: من مسیحی هستم شغلم انجنیر راه سازی است و بزبانهای عربی و عبرانی شعر میسرایم. ایشان در حالیکه بزبان انگلیسی، بسیار فصیح مسلط حرف میزد، با خنده گفت: به تعویق افتادن سفر بسوی جرمنی برای ما فرقی نمیکند! ما را نه فقط امروز، بلکه سالها پیش، در یکشب سیاه ظلمانى در ظلمت ستم‏ و بیدادگری برای ابد آواره ساختند. ایشان افزودند: مرا بجرم سرودن قطعه شعری در رابطه، به بی ارزش شدن پول عراق بعد از جنگ کویت، افراد وابسته به صدام حسین برای اینکه روی پول عکس صدام است و بی ارزش شدن پول، یعنی هتاکی به صدام، اجبارآ  به سفر تبعیدی فرستادند و سرنوشت مرا با شما اینجا آشنا کرد که خوشحالم.
مهندس عبدالعزیز مردی با وقار و فرهیخته ای بود چهره ای صمیمی و لبخند جذابش آدم را مجذوبش میکرد. واقعن درنظام های دکتاتوری، چه افروختنیها که در دخمه های خام اندیشان، تباه می شوند، و چه افروخته ها که به فرمان طناب دار دکتاتوران، به زود مرگی محکوم میشوند.،او باید وطنش را ترک میکرد. زیرا کودکانش توان دلهره از مرگ، شکنجه و زندان، به زانو درآمدن، تسلیم شدن و بدنامی را نداشتند. آنها سالیانی در ترکیه غنوده بودند و اکنون رونده مونشن آلمان بودند.پرسشهایم در مورد شعر عرب و مسلک انجنیری سرکسازی، که کم کم از هر دوی آن سر در می آوردم ، آقای علی بوسنیایی را هم به جمع ما کشاند او سری به اتاق زده با کتابچه ای برگشت! کتابچه اش مجموعه بود از یک البوم عکاسی و پشت هر عکس نوشته های بزبان بوسنیایی! او گفت منهم شاعرم و عکاس! من از جنایات بشر با زبان شعر و روایت تصویر پرده بر میبردارم. تصاویر بوسنیا توجه تمام گروپ هموطنم را جلب و همه را یکجاپروانه سان بدور آن البوم جمع کرد. با حیرت و تعجب عکسهای بوسنیا و وحشت اشرف المخلوقات را تماشا کردیم! فضل الرحمن گفت اصلن در مقایسه به بوسنیا در کابل بیخی جنگی نشده! واقعن شهر سرایووه با خاک یکسان بود و چه عماراتی قشنگ و پخته ای چند طبقه که بخاک افتیده بودند! من گفتم در خانه مورچه شبنم توفان است ما هرچه داشتیم تخریب شد و اینها هرچه داشتند! آغا رضا گفت! برو بیادر ما هیچ چیز پخته را از دست نداده ایم ! بانک خون که پخته کاری اس جور تیار اس! چهارده منزله، هژده منزله، هوتل سپین زر، میکرویان ها همه جور اند چند تعمیر خامه ای سرچوک آنهم از اثر ریزش برف افتید ما بیخی راست نمیگیم! خلاصه مباحثه ما بزبان فارسی چنان داغ شد که همین مانده بود که بگوئیم خانه گلبدین آباد هیچ چیز را ویران نکرده فقط عوض راکت گل فیر کرده ولی گل کدو! چون گل کدو را مردم های سرچوک و غریب ها خوش ندارند خانه های خود را ترک و از اثر برف جاده و خانه هایشان ریخته است.در جریان بحث ما این دو نفر که زبان ما را نمیفهمیدند با حوصله مندی سوی ما میدیدند. خلاصه عکس های سرایووه تیوری مشهور هراکلیتوس از فیلسوفان دورهٔ پیشا سقراطی را به اثبات رساند  کە ستیز و کشاکش یگانە واقعیت و عدالت جهان است.و این جمله را همه ما مهاجران به ساحل نرسیده  به اتفاق آرا پذیرفتیم.

ده روز دیگر در این غربت سرا

 ده روز فرصت خوبی برای آشنایی بیشتر با همسفران آواره وطنی و دوستان شاعر خارجی همدل بود!استاد که اسمش را فراموش کرده ام پروفیسور علوم اجتماعی و مدتی کاردارسفارت افغانستان در لیتوانیا بودند، در این ده روز از مصاحبت با ایشان فیض ها بردم. خانمش سلما جان زن شریف و محترمی بود! خانم استاد روزی برایم گفت : حس میکنم من ترا جایی دیگری دیده ام. من گفتم شما هم برای من آشنا هستید اما نمیدانم کجا؟ من آواره ای سرگردانم مدتی در غزنی مکتب خوانده ام. تا واژه غزنی را بزبان آوردم سلما جان خندید و گفت پس حدسم درست بوده. ایشان سلما بشر دوست مدتی منشی سازمان زنان ولایت غزنی بودند. زن فهمیده و سخندانی بود و من در گروپ ترانه لیسه سنایی باری ایشان را دیده بودم. متاسفانه سالهاست دیگر هیچ احوالی از ایشان و شوهر محترم شان ندارم. آنها رونده سویدن بودند.  دوستان سویدن نشین اگر نشانی ایشان را داشته باشند خوشحال میشوم. حاجی صاحب آدم معمر و مجرب  گروپ ما هفت سال را در عربستان زنده گی کرده بود و بگفته خودش تر و خشک دنیا را دیده هفت بار فریضه حج را انجام داده بود. بار اول پس از ادائ فریضه حج بلافاصله به کابل آمده و راسآ بزیارت سخی جان در مزار شریف رفته بود. دلیل آنرا هم اینگونه بیان میکرد که بی درگاه علی حج کامل نمیگردد.ایشان اکثرا چرتی و در گیر خودش بودند! روزی از پسرش پرسیدم چرا از پدرت نمیپرسی دلیل اینهمه چرت و غصه اش را؟. زبیر گفت چون میدانم جواب این چرا منم.  و برای اثبات ادعایش در پیش رویم مثل اینکه حاجی را دلداری دهد ازش پرسید باز چرا چرتی ستی بابه؟؟ دیدم که واقعن چرا گفتن زبیرُ مثل کشیدن ماشه پ- پ -شه به روی خودش بود. سیلی های پشت سر هم از انتقاد، بدون هیچ مجالی برای دفاع از خودش مبنی بر اینکه: مه چه میکدم در ای سن و سال ای حال و روز و بی عزتی را!! از دست تو پدر نعلت اس!! آبرو برایم نگذاشتی و امثالهم! زبیر اینجا کاملن خاموش بود ولی یک هفته بعد وقتی سرحد جرمنی را یکجا عبور کردیم و پای حاجی صاحب جایی لغزید و بر زمین خورد، همینکه زبیر را مورد توبیخ قرار داد. اینبار دیگر زبیر اعصابش را کنترول نتوانست و گفت: قرا (قرار) بشی آغا ! خودت چقه به عمه ام عذر کدی که کمک کنه حالا تمام گپه سر مه می اندازی! زخم زدنهای زبیر حاجی را در  سکوت مطلق برد! بیچاره تا شهر برلین در احساس گناه دست و پا میزد.
اما گردک شاعرانه

 سگرت کشیدن به گردک شاعرانه ما تبدیل شده بود! در امواج دود بحث ما ناخود آگاه میرفت سوئ بی وطنی و سپس شعر! عبدالعزیز میگفت قلب مثل قطب نماست! به قطب نمای دلت نگاه کن هر جا که احساس کردی آرام شده بدان که  وطنت همانجاست! آرامش خودش میهن آٔدمی است. دقیق حرف مولانا بلخ!  علی میگفت: بلی، بوسنیا امروز دیگر آرام است. اما قطب نمای دلم آنجا آرام نگرفت چونکه من روز های را بچشم سر دیدم که میترسم مبادا اینبارخودم به سرنوشت آنهائيکه دیدم در آن سرزمین دچار شوم، آنگاه حکایت مظلومیت من، ترحم دیگران را جلب کند. او شعر خیلی جالبی  را برای ما خواند که در بیزاری از نسل خود گفته بود  .
تولد شدنم بزرگترین ظلمی است که دنیا در حقم کرده! کاش آن اسپرمی که با میلیونها هم مثلش رقابت کرده و پیروز شده تا کروموزوم های مراتکمیل بسازه ،در عین مبارزه میمرد. ایشان نظر نیچە را در خصوص اینکە جهان ارادە، معطوف بە قدرت است را صد فیصد قبول داشتند. و میگفت قدرت بوجود آورنده اراده است. اینها روزی از من خواستند تا از خود بگویم و از آنها دیگر  نپرسم. گفتم:  
همشهری سنایی ام و همزبان حافظ و مولانا! رهنمای دلسوزی در زندگی نداشتم. هدف را درست تشخیص داده بودم اما آغازیدن را نمیدانستم.لهذا فکر میکردم با خموشی و سکون دستی از غیب برای حرکت  دادنم بلند می شود. اما بالاخره به اشتباهم پی بردم که این سکوت لعنتی باعث میشه آرزوهایم بوی تعفن بردارد! باعث میشه شوق خواستن در قلبم بگندد. لهذا حرکت کردم! اما حرکت خام و ناسنجیده، نخستین قدم، حرکتی که تق زانوی خشکیده ام را در آورد و فریادم را به آسمان برد. چه سخت و دردناک بود حرکت نا سنجیده ام. همین حرکت از من ساخت لاشه ای از تنفر، تنفر نسبت به همه و از همه بیشتر به خودم! اما همین جهش یک آغاز بود و اینک با ترک دیار دوباره شروع کردم به ادامه دادن مسیر،گرچه با الهام از همان صدائ تق زانوی خشکیده قصد نو سازی ندارم. زیرا من همینم یک آواره

پایان و خاطره فراموش نشدنی
ساعت ده شب دو نفر به هوتل آمدند و لستی را که اسم من، حاجی و پسرش زبیر، فضل الرحمن و آغا رضا بود خوانده دستور حرکت دادند. امشب ما با وداع  تلخ از دوستان ملی و بین المللی خود با چشمان پر نم پر سوز ترین خداحافظی را در تاریخ بشر رقم زدیم. وداع ما مهر و دوستی نسل بشر را بنمایش میگذاشت. گریه زبیر از همه پر سوز تر بود که در جنگل با هق هق برایم گفت عاشق ایمان دختر عبدالعزیز عراقی شده بوده. بگذریم همانگونه در جنگلی سه ساعت راه پیموده از مرز عبور و سوار موتری شدیم. آذان صبح به یک پارکینگ بزرگ رسیدیم آنجا در موتر بزرگتری با لمبر پلیت برلین نشسته بسوی برلین راه افتیدیم. و هنگام ظهر موتر ما در یک پارکینگ بزرگی از کمپنی زیمنس توقف و بما دستور پیاده شدن داد. صرف همینقدر گفت : برلین! برلین! موتر مثل دود در هوا گم شد. ما پنج نفر نا آشنا بدون اینکه بفهمیم کجا میرویم از پارکینگ حرکت و غرفه تیلفونی را پیدا کردیم. اول حاجی بدوستانش زنگ زد بعد فضل الرحمن، اینها همه در این شهر آشنا داشتند من فکر کردم با اینها میروم و از همانجا بعد با اسد جان عالمی تماس میگیرم همه خوشحال آمدیم پیش تکسی، ولی تکسی فقط  چهار نفر را حمل میکرد. لهذا من در این میان اضافگی بودم. عذر و زاری ما به چندین تکسی ران نتیجه نداد. سرانجام خودم با آنها خداحافظی کردم. حاجی موقع خداحافظی بیست مارک را از جیبش کشید و گفت فقط همین را دارم باشه پیشت! این بیستی در حقیقت کمک زیادی برایم کرد. چون در آن لحظه من حتا یک مارک هم به جیب نداشتم.این چهار نفر رفتند و من تنهای تنها سوی ایستگاه بس آمده سوار بس شدم، بیستی را به دریور دادم و گفتم استیشن آخر! دریور تکت و حدود شانزده مارک برایم پس داد. بس حدود یکساعت بعد به ایستگاه اخیر رسید. از بس پیاده شدم. ده مارک آنرا یک کارت تیلفون خریده به اسد جان عالمی زنگ زدم! جوانمرد بزودی پاسخ داد و نمره ای را برایم داد که با او تماس بگیرم. با آن شماره تماس گرفتم و گفتم من دوست اسد و مصطفی جان هستم. موقعیتم در استیشن مرکزی برلین است. تیلفون این آدم موبایل بود و با چند حرف و سوال مختصر پول کارت تیلفونم را یکجا بلعید. در حالیکه آفتاب بهاری، با خجالت اشعه اش را برتن درختان میتابید و پوست سخت شده خزانی وزمستانی آنها را می تکانند،با  درد شدید پا، شکم گرسنه و دلهره دستگیر شدن بدست پولیس جرمن، در حالی انتظار میکشیدم که نمیفهمیدم آن آدم می آید یانه؟.ساعتی بگذشت که یک پسر بسیار خوش صحبت و خوش سیما که اسمش فراموشم شده، در میان آن هیاهو و بیر و بار در کنارم ایستاد و گفت! لحظه پیش بخیالم با شما گپ زدم ؟ گفتم بلی! آمدن او بهترین موهبت الهی برایم بشمار میرفت. او گفت مادرم از بلغاریا و پدرم از افغانستان است. فارسی را زیبا صحبت میکرد و بدون اینکه من بگویم گرسنه ام مرا به یک مکدونال برد غذایی برایم خرید و سپس تکت ریلم را هم خریده تا استیشن ریل آورد  و خدا حافظی کرد. یاد آوری از این قصه برای اینست که آنزمان هموطنی دوستی رفاقت خیلی با ارزش تر از امروز بود. کاش روزی بتوانم میزبان این پسر که خضر گونه آنجا به دادم رسید و حاجی که با بیست مارکش همه این اتفاقات را رقم زد باشم. بهر حال صبحگاه وقتی در بانوف مونشن رسیدم مصطفی جان غزنوی به همرای اسدالله عالمی در آنجا منتظرم بودند که با تشکر فراوان از جوانمردی این دو بزرگمرد و تک تک دوستان مونشن این فصل را میبندم.


۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

غروب و افسانه پیری و شکست


قبول شکست از حضرت پیری

هنوز پوره سی بهار عمر را هم نگذشتانده بودم، که یگان تار موهای سپید، در دو سوی شقیقه ام پیدا شدند. آنروز ها در مقابل هر گرد سپیدی که روی سرم مینشست واکنش نشان میدادم و دانه دانه موهای سرکش سپید را، با قیچی و موی چینک از بن میچیدم.،تا سرپوشی بگذارم روی شمار اعداد، بهاران و پائیزهای، که تا آنوقت  دیده و شمرده بودم! آنزمانها اراده مقاومت در برابر پدیده پیری را تا بی نهایت داشتم.
اما رفته رفته، پروسه هجوم گرایش به سپیدی، چنان سریع شد، که دیگر قیچی و موی چینک اصلن نمیتوانستند کاری بکنند، گاهی مات و مبهوت میماندم که آیا این ماش و برنجی ها در کدام آسیاب رنگ میگیرند یا در کوره ی زندگی؟. با آنهم به آسانی تسلیم این پروسه نشدم و با آراستن و پیراستن در کنار پالودن آنها، سالها جوانی را، پیروز معرکه اعلام کردم.
لازم بیاد آوریست که در همه این جنگ و ستیز ها، با حضرت پیری، همیش یاد دوران متعلمی، و دو مضمون بسیار دلچسپ که متاسفانه هر دو مضمون در نیمه همان سال های تعلیمی از پروسه درسی مکاتب حذف شدند می افتادم. یکی مضمون "اخلاق" در صنف هفتم و دیگری هم مضمون "منطق" که در صنف دوازدهم میخواندیم. از مضمون اخلاق فقط تعریف "وجدان" بیادم هست که میگفت: محکمه ایست که بدون قاضی قضاوت میکند. و از مضمون منطق، اصلِی که معتقد بود هر چیز را می توان توسط اضدادش شناخت و معلم ما مفهومش را چنین می گفت: اگر (آ ) نیست پس( ب) حتمن است. آری فقط همین ها یادم هست و بس و شگفتا که امروز همین دو چکیده و اندوخته از همین دومضمون متذکره، بویژه همان اصل اساسی منطق،  در این سراشیبی عمر، حکم میدهد تا دیگر باید تسلیم این ماش برنجی ها شوم
بلی ! این روز ها هر باری که از قله بلند زندگی به پایین مینگرم در دلم میگویم، وقتی این جو گندمی ها، علیرغم بی مهری ها و سر بریدن ها در لحظه لحظه عمر، بطور فعال با شجاعت حضور شان را حفظ و انتشار بخشیدند. پس وجدانآ بهتر است دیگر قدوم شانرا  تا واپسین دم حیات نکو بدارم.. دیگر باید خیال در نوردیدنشان را از سر بردارم. دیگر مطلوب همان است تا هر چه هستند بپذیرم شان
                                                                                                          سخن با آئینه آب

امروز در دل همین آئینه آب، که در عکس ملاحظه میفرمائید، همینکه چشمم به جو- گندمی های سرم افتاد، تصویر آن جو- گندمی های نقرئین حریری در امواج آب لرزان پیچید و خرمن از آرزو ها و کاش ها از دور دست ها در دامنه مواج آب ظاهر و سپس ناپدید شدند!در حالیکه به دامنه های موج آب که از اثر پا زدن یک جفت مرغابی فورمول طول موج (لمدا) را نیز به اثبات میرساند خیره مانده بودم، یادم آمد که چسان؛ زندگی در هر خم و پیچش ، بخشی از جوانی و توانایی ، بزعم فردوسی (یال وکوپال ) ام را فرو ریخت، و زمین خدا سختی خود را بر پاهای ناتوانم ناخواسته تحمیل کرده پیرم کرد.
 بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من
فردوسی
اما با هر افتادن، مصمم تر از جا بلند شدم و دوباره  دویدم. آری! ده ها بار زخم خوردم و افتادم. اما سر از نو برای ادامه مسیر، روی زانوهای خشک شده ایستادم، با پاهای زخمی قدم برداشتم و با تن پر درد به مبارزه برخاستم.آخ چه سخت است یاد آوری از شکست. با اینحال آوخ که در این  مسیر طولانی، مبهم و دهشتناک زندگی،که با غرش  دهر همراه بود و گاهگاه حتا شلاقش  را هم بر تنم فرود می آورد، نتوانستم حتا برای لحظه ای هم بر این صراط راست با ایستم و احساس خوشبختی کنم. گرچه در هیچ کدام از این حالات امیدم را از دست ندادم و انگیزه مبارزه داشتم اما انگار اکنون فهمیدم پیر اگر شیر هم شود پیر است
واژه ها ناگهان در دامنه امواج آب، نشسته و ساکت میشوند. تصاویر، تقدیر و تدبیر، از گذشته و حال، در صفحه خیال مه نشسته ام مثل صفحه تلویزیون کابل پس از پخش سرود ملی دوازده شب برفکی میشوند و سپس از روی صفحه آب هم برفکی سان! برعکس صدای از آنسوی  دریا  بلند میشود " اصلن اهمیتی نداره!!! شاید قسمت همین بوده که با چاقوی دهر زخمی شوی و یا هم در ناکجای این شاهراه پر خم و پیچ زندگی، در یک حادثه ترافیکی بالاخره بمیری!تو در خوشبختی رسیدی! نرسیدی؟" تا میخواهم از صاحب صدا یا همان هاتفی چیزی بپرسم، اما پیش از آنکه پرسشهایم را مطرح کنم، هم صفحه موج آب و هم صاحب آن صدا محو و ناپدید میشوند.انگار بگفته شاعر:
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سرِ هم میروند
هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم میروند
گرچه همین رباعی پایان نامه این نوشتار بود اما نمیدانم چرا دفعتن تصمبم گرفتم این نوشته را پیش از نشر در وبلاگ و فیس بوک به دوست عزیز و همدلی بفرستم. که ایشان با فرستادن شعری که در آخر آنرا ملاحظه میفرمائید مرا از سکون و تسلیم منع و بسوی حرکت دوباره و مبارزه رهنمون کردند. ایشان با فرستادن سمبول های از تپش و تلاش مهربانانه گفتند: حرکت قدرتت میبخشه ولی سکون و تسلیمی تجزیه ات میکنند. بنابرین هرچند دیگر مقصد من پیمودن انتهای مسیر نیست! اما محرک بودن و ناتسلیمی را دوباره در برابر پیری اعلام خواهم کرد. هرچند مسیر دراز و مقصد ناپیداست ، هرچند پوسیدن در  تحقق آرزو تقریبن حتمیست، اما مقصود شروع ادامه دادن برای مبارزه ناتمام است و بنابرین بسان انقلابیون داس و چکشی هورا زده میگویم: به پیش بسوی ادامه مبارزه! پاینده باد پیچیدن درد های عشق در وجودم !پیروز باد مبارزه و حرکت های آهسته و نااستوار
تحفه
ز سری، موی سپیدی روئید
خنده‌ها کرد بر او موی سیاه
که چرا در صف ما بنشستی
تو ز یک راهی و ما از یک راه
گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مرا خواه نخواه
گه روئیدن من بود امروز
گل تقدیر نروید بیگاه
رهرو راه قضا و قدرم
راهم این بود، نبودم گمراه
قاصد پیریم، از دیدن من
این یکی گفت دریغ، آن یک آه
خرمن هستی خود کرد درو
هر که بر خوشهٔ من کرد نگاه
سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه
رست چون موی سیه، موی سپید
چه خبر داشت که دارند اکراه
رنگ بالای سیه بسیار است
نیستی از خم تقدیر آگاه
گه سیه رنگ کند، گاه سفید
رنگرز اوست، مرا چیست گناه
چو تو، یکروز سیه بودم وخوش
سیهی گشت سپیدی ناگاه
تو هم ایدوست چو من خواهی شد
باش یکروز بر این قصه گواه
هر چه دانی، بمن امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه
از سپید و سیه و زشت و نکو
هر چه هستیم، تباهیم تباه
قصه خویش دراز از چه کنیم
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه

"پروین اعتصامی"