۱۴۰۱ آذر ۱۸, جمعه

حقوق بشر یا دروغ شاخدار

تجلیل از یک دروغ بین المللی

از دفتر سابقم ایمیلی گرفتم که بطور متحدالمال خبر از روز جهانی حقوق بشر در دهم دسامبرمیدهد. عکسی که فکر میکنم سمبول یا لوگو باشد و در آن چند آدم با رنگ پوست متفاوت، دستان خود را به علامت حقوق برابر یکجا بلند کرده، همراه با لینک معلوماتی در ضمیمه ایمیل سنجاق شده است. لینک را میگشایم از تاریخچه این روز، از حقوق انسان، به عنوان موجود آزاد، از آزادی های انسانی مثل آزادی بیان و امثالهم مطالب مفیدی را میخوانم ولی وقتی میرسم به بند پنجم که در آن از منع شکنجه انسان میگوید، دیگر حسی ناشناخته ای فرمان بستن ایمیلم را صادر میکند. به چرت فرو میروم. حوادث هولناک چند دهه اخیر با شتاب وسرعت غیر قابل تصور از پیش چشمم می گذرند. انگار خاطره های دوران تلخ،آمیخته با درد،لبریز از اندوه و بی عدالتی، تبدیل به حنجره ای بغض آلودی میشوند و فریاد کنان ازم میپرسد: آیا باورت میشه بشر حقوق همدیگر را رعایت کنند؟ آیا انسان در کشور ما هم حق و حقوقی دارد؟آیا حتا در دنیای متمدن امروزی شعار «برابری انسان ها» تزویری برای فریب مردم نیست؟ واقعن در برابر این پرسشها برای یک لحظه کاملا گیچ میشوم

 آری! خیلی کوچک بودم که مادر مرحومم از زبان خانم شهید میوندوال صدراعظم سابق، شکنجه های جسمی و روحی رژیم قلدر جمهوری شاهانه داود را به شیوه بسیار آزار دهندۀ توصیف میکرد.بویژه که این شکنجه حتا بعد از مرگ زندانی بر خانواده اش تحمیل میشده چنانچه خانم میوند وال اجازه دیدار از میت شوهر را هم نداشته است..

متعلم ابتداُئیه بودم اما یادم هست که به چه تعداد از فرزندان این مرز و بوم، به فرمان مجنون خود شیفته و خود کامه ی که خود را نابغه شرق میخواند بیگناه شکنجه و سر به نیست شدند! حداقل لیست دوازده هزار نفر از سر به نیست شدگان را شاگرد وفا دارش در دیوار ها آویزان کرد و کسی هم نپرسید بکدامین گناه؟ ای وای از این بشر بی حقوق! آری! رژیم تازه به دوران رسیده، برای ادامه حکومت ننگین شان از هیچ جنایتی برای پایمال کردن حقوق بشر فرو گذاری نکرد. و سرانجام آن جانیان چنان مهر باطل بر رویا های بشر زد، که اصلن شکنجه جز از حقوق بشر در نسل من محاسبه میشد حتا شکنجه اقارب زندانی.

لازم میبینم خاطرۀ و چشمدیدم را از رعایت حقوق بشر در زندان پلچرخی بطور مختصر مینویسم. بدیدار پسر کاکایم شهید برید جنرال خلیل الله حمیدی (جان آغای) که آنجا زندانی بود در یک روز جمعه رفتم. همینکه از ملی بس لین پلچرخی پیاده شدم. استاد حمیدی و داکتر صاحب حفیظ حمیدی هم آنجا بودند. از ایستگاه بس تا دروازه محبس فاصله زیادی بود که یکجا باهم پیاده رفتیم. من تا آندم فکر میکردم ملاقات حتا از پشت میله ها شاید حضوری باشد. اما سرباز دستور داد که فقط نامه ای کوچکی را با بسته لباس ها میپذیرد. استاد حمیدی(شیرآغای) در حالیکه از چشمهای مهربانش خشم پنهان شراره میکشید مطابق دستورسرباز عمل کرد؛ نامۀ نوشت و یکجا با لباسها تحویل زندان بان کرد، با دلهره، منتظر پاسخ ماندیم که سرباز برگشت نامه کوچک از آن مرحومی را که در سطر اخیرش سلامی بمن هم نوشته بود آورد و رفت! در واقع سرحد رعایت حقوق بشر در وطن ما تا همین اندازه بود! صرف دیدن و خواندن خط زندانی برای چند دقیقه و تبادله لباس! اینکار موهبت بزرگی پنداشته میشد. چراکه مسترد شدن لباس یک زندانی به معنی اعدام آن زندانی بود و کسی حتا حق چرسان و اعتراض را هم نداشت! لهذا ما هر سه هم از اعاده حقوق خود و زندانی ما آنروز راضی بودیم.شهید بریدجنرال خلیل الله حمیدی ریس کشف اسبق وزارت دفاع یکی از قربانیان آن رژیم جنایتکارست که گرفتار دام فتنه دجالان فتنه گر مزدور و اسیر جال تنیده شده ای از دسیسه گران و توطئه چیننان خاُئن شده بود. ایشان تا آخرین رمق حیات، در پای محکمه جنایتکار انقلابی با جرئت در برابر قاضی به دفاع از فضیلت تحلیف به ارتش و میهن فضیلت پای بندی به قانون و حقیقت پرداختند. به همه معلوم بود که آن مرحوم به عنوان لایقترین جنرال در ارتش افغانستان با بالهای شجاعت تا اوج بیکران آسمان صداقت پرواز میکرد و همانندعقابان بلند پرواز هرگز تن به ذلت نمیداد. اما سرانجام همین صفت آزاده گی جان عزیزش را ازش گرفت. و امروز همانند هزاران شهید خفته راه آزاده گی، حتا مزاری ندارد. هرچند بگفته شاعر :

وضع ما در گردش دنـیا چه فرقی میکند؟

زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی میکند؟

ماهیان روی خاک و ماهـیان روی آب

وقت مردن، سـاحل و دریا چه فرقی میکند؟

از ارتشی های که او را درست میشناختند یک دهه بعد از شهادتش شنیدم که حتا کاربرد واژه "مستعد" شاید برای او اصلن کلمه ی مناسبی نباشد چرا که او "نبوغ" ذاتی داشت. ارکانحرب (دوکتورای نظامی) را به عالیترین درجه بدست آورده بود روحش شاد و یادش گرامی باد

مجاهدین نیز در راه اعاده حقوق بشر از خلقی ها پس نماندند آنها نیز زندان های شان را لبالب از هزاران انسان عاشق به میهن کرده بودند .هزاران مادر در سلول سرد خانه فقیرانه اش به عزای فرزند گم شده اش نشسته بود. یکی از این قربانیان همصنفی عزیزم شهید احمدالله میرزا زاده بود. که هنوز غنچۀ از نخل جوانی اش نشگفته پر پر اش کردند. در پاکستان میگفتند بیش از هزار نفر محصل را در شمشتو به جرم هیچ سر به نیست کردند. و در جنگهای میان گروهی مجاهدین هزاران بیگناه از جمله فواد پسر دل آغا مظلوم را بجرم هیچ نیست و نابود کردند.

 مردم در اوایل جنبش طالبان را یک اداره نسبتآ منصف برای اعاده حداقل حقوق شان فکر میکردند. بعدها معلوم شد که آنها نیز درست پا در جای پای خلقیان گذاشتند و هنوز میگذارند.دیروز از تحویل جسد احمدخان رسولی و پسرش در غور به خانواده اش در مطبوعات خواندم. نامبرده مدتی ناپدید شده بود. وجهه تشابه این جنایت با جنایات رژیم کمونیستی سوال برانگیزست.مضاف بر این طالبان به اسم «دین» هر ستم و بیعدالتی در حق مردم ستم دیده روا می‌کنند.هر معترض و عصیان گری که از حقوق بشر گپ بزند را تاپه کافر، مرتد و زندیق زده زندانی و سرکوب می کنند. هیچ پرسشگری هم وجود ندارد

از امریکایی ها و ناتو توقع اعاده رعایت حقوق بشر بسیار بالا بود. زیرامردم فکر میکردند همانطور که بالاخره نور در آغوش تاریکی متولد می شود! طلوع امریکا و ناتو با شعار دموکراسی و حقوق بشر؛ از قعر سیاهی تروریزم در نهایت حق را به حقدار خواهد رساند ولی متاسفانه که باز هم همان آش بود و همان کاسه

 چند سال پیش وقتی رومان تربلینکا یا اردوگاه مرگ را میخواندم باری در ذهنم وضعیت هولناک یهودیان آن اردوگاه را با وضعیت هموطنان خودم؛ به مقایسه گرفتم.اما ندایی در سرم میگفت: نه این مقایسه اصلن درست نیست چونکه ناقضین حقوق بشر در کشورما هم زبان؛ هم نژاد و افراد شرور خود ملت ما هستند که فقط بخاطراختلاف سیاسی و قومی دست به نقض حقوق بشر میزنند اما، سرنوشت یهودیان را نژاد آنها معین میکرد. برای یهودیان فاشیسم تصمیم میگرفت. ولی گذشت زمان معتقدم کرد که همان مقایسه هایم بکلی درست بوده و در وطن من حتا به خاطر نژادت تحقیر میشوی. بخاطر اندیشه ات کشته میشوی به فرمان جنرالان آی ایس آی که میگویند کابل را داغ نگاه کن اما مسوزان حتا اگر دست فروش بیگناه باشی؛ در اثر فیر راکت کور پاره پاره میشوی! این چه فرقی با کوره آدم سوزی یهودان دارد؟..

در سطح جهان هم با وجود امضاهایی که کشورهای دنیا در پای اعلامیه جهانی حقوق بشر نهاده‌اند، در عمل در سراسر جهان از امریکا گرفته تا روس و چین و عربستان هر روز این حقوق را نر واری نقض می‌کنند. لهذا من نمیدانم تجلیل از این روز یعنی چه

بنابرین در این اوضاع ملتهب و دردمند جهانی، حیرانم کدام آدم عاقل در این دنیاُئ پر از نیرنگ قادر خواهد بود لااقل گلیم خود را در روز دهم دسامبر با بی دردی از اقیانوس رنج و اندوه بیکران بشر بیچاره سده بیست و یکم کرونا زده بیرون کشیده، سبکبارانه و شادمانه بر ساحل بنشیند و برای اعاده حقوق هم نوع خود به لافزنی بپردازد و به دروغ جشن بگیرد و چکش واره بر سرِ حقایقی که نمیداند با کوبیدن اش چه سود می‌برد بکوبد

۱۴۰۱ آذر ۱۰, پنجشنبه

درسی که از یک روسی سفیدآموختم

بخارِ که با فشار از نوله و دایرۀ سرپوش چاینک نکلی،بیرون میزد، نخست شبیه شلیک تیر، به هوا بلند و سپس روی بخاری چوبی چرخیده خود را به شیشه ارسی میچسپاند. شیشۀ ارسی، از اثر بخارِ آب در حال جوش کاملن مکدر، اشک آلود و پر از بغض شده بود. اما قطرات لغزان که ناگذیر به حکم جاذبه راه سقوط را در پیش میگرفتند؛ گاهی با کشیدن یک خط صاف خبر کاذبی از آنسوی شیشه میدادند.شعله های داخل بخاری دیوانه وار لهیب میکشیدند و آب داخل چاینک با فریاد مستان در جست و خیزمیرقصید. در همین اثنا بابوشکۀ (پیرزنی) وارد اتاق شد به من و خانمم که از دیروز مهمان آنها بودیم سلام داد و مستقیم به سمت بخاری رفت، صدای ریختن آب جوش از چاینک بداخل پیاله اش، سکوت مرطوب اتاق را شکست. سپس سرش را که روی سینه‌اش خم بود، بلند کرد و گفت:"وده - نیزکه" یعنی آب کم شده، اما دوباره چاینک را سر بخاری بجایش گذاشته، با لته ای که در دستش بود شیشه کلکین را پاک و از اتاق خارج شد. خوشبختانه من که در کنار کلکین نشسته بودم تازه متوجه شدم هوائ بیرون آفتابیست!

 آری! ما با یک گروۀ ده نفری دیروز شام از ماسکو به عزم کشور اکراُئین وارد شهر مینسک شدیم و راه بلد ما که آشنائ دوست عزیزم انجنیر عزت الله صدیق بود بنابر سفارش او ما را در خانه خسرش که از مردمان روس سفید بود و در حومه شهر مینسک در یک حویلی روستایی میزیستند آورد، ولی سایر همسفران را جایی دیگری برد تا فردا به مقصد مان درشهر کیف برویم. در این خانه پدر کلان (افسر باز نشسته ارتش سرخ) با یک پسر و دو دخترش؛ عروس، داماد و نواسه ها در فضای صمیمیت یکجا زندگی میکردند. آنها گاو، مادیان، قاطر سگ و مرغ ها داشتند. در تاقچه های هر اتاق و راهرو کدو های بزرگ و در دهلیز مقداری کچالو (کرتوشکه) در سبد ها مانده بودند. اتاقی را که بما دادند حتا در تاقچه هایش تولیدات زراعتی انبار شده بود. زندگی‌ این خانواده آمیختۀ از سنت و مدرنیته گون بود؛ بدین لحاظ پذیرایی آن‌ها از ما چنان گرم، سنتی و صمیمانه بود، که وقتی از خواب بیدار شدم؛ اندک طول کشید تا هشیار به مکان و زمان واقعی شوم و بدانم اینجا دهات اطراف غزنی نه بلکه دهکدۀ از اروپاست‌.گرچه از بد حادثه آنجا به پناه آمده بودم اما واقعن جائ جالب، زیبا و دیدنی بود.افسوس که در اعماق وجودم رعد وبرق؛طوفان ها و ابر های بارانی شدیدی که حتا علم هواشناسی قادر به کشف آن‌ها نیست همیشه در جریان است و از همین سبب نه تنها در آنجا بلکه در هیچ جای دنیا یک دل خوش ندارم. لهذا بر حسب عادت از دیشب بدینسو؛ در سلول‌سلول بدنم احساس گم گشتگی عجیبی میکردم. انگار مرغ دل را در قعر توفان بلا، جایی گم‌کرده و به اشتباه اینجا امده بودم، شایدم در همین ویرانه منزل، کسی، گنجی، امیدی،شانسی، خودم و بگفته آهنگ احمدظاهر اگر کفرگویی نشود، همه را یکجا گم‌کرده بودم! فقط این نکته را میفهمیدم که در فراموشی همه اینها جاودانه ام و بس

بگذریم! با پاک شدن شیشه؛ وقتی به بیرون نظر انداختم از پشت پنجره، طبیعت این دهکده خیلی آرام بنظر میرسید. ابرها بر یال باد، نرم نرمک خستگی به در می‌کردند. تا چشم کار میکرد دشتهای وسیع ماله شده از شخم پاییزی با لکه های سفید برف که هر چه به سمت کوه نزدیک تر می شد، سپیدی اش وسعت بیشتر می یافت بنظر میرسید.بنابرین هم از اشتیاق تماشا و هم برای کشیدن سگرت از اتاق بیرون شدم اینسوی حویلی در دور دستها تنها منظرۀ که بچشم میخورد؛ دیوار سیم خار دار سرحد کشور بیلا روس با کشور پولند که یاد آور پکت وارسای بتاریخ پیوسته است بود. متابقی بیابان برهوت و دشت کویر! فقط در انتهای راست همین دشت وسیع و صاف شماری از درختان وحشی با شاخه های لخت یخ زده و یک مادیان افسردۀ ئ که به روح گم شده روسهای سپید می‌ماند بچشم میخورد. اما انگارکه همین منظرۀ بکر و ماقبل تاریخ،با همه زیبایی اش، در عین حال بر سر و روی این دهکده رنگ کسالت باری از سرب و خاکستر می پاشید یا اینکه من اینطور حس میکردم. حسی که پیهم بمن می‌گفت بیگانه‌ام! کویرم ! برهوتم!

 سگرت خشکی کامم را دوچندان کرد، در دلم گفتم شاید یکی دیگر بهتر بگیراندم. چراکه اصلن میل به چای صبحانه نداشتم. با افروختن سگرت دومی دهانم خیلی تلخ شد، ولی خوشبختانه میزبان آشنا هموطن، با شیرینی کلام و سلام دوستانه همزمان از راه رسید و پس از احوالپرسی صمیمانه گفت: چای تیارست. آدم شریفی که اسمش یادم رفته، تحصیلات عالی در حقوق بین الدول داشت. کابلی الاصل که با یکی از دختران این خانواده نامزد بود. هرچند آن موقع سن و سالی چندانی نداشتم اما از اثر تهذیب،اخلاق اجتماعی و خانوادگی با من با احترام بسیار سخن می‌گفت خداوند یارش باشد. جا دارد از دوست عزیزم انجنیر عزت که بانی این آشنایی بود تشکر کنم. بهر حال دوباره وارد اتاق شدیم رادیو روشن بود و خبرگو در حال خواندن مشروح اخبار! روسی نمیدانستم اما باز هم از اخبار اینقدر فهمیدم که یلتسن پول تازه چاپ میکند و معاش های عقب افتاده مامورین را اجرا میکند.روی میز سیمیتان و پنیر روسی با چای و تخم مرغ بود.بدون تعارف یکدانه تخم مرغ را میبردارم و به پوست کردن شروع میکنم. صاحب خانه که افسر باز نشستۀ ارتش سرخ است رو بمن کرده بزبان روسی میگوید: من در تپۀ بیمارو (بی بی مهرو) و در غند رادار مدتی در خدمت بودم ولی از افغانستان خاطرات خوبی ندارم. من که آنزمان جوان احساساتی؛ بی تجربه و بی سنجشی بودم بلافاصله با روسی شکسته و ریخته در پاسخش گفتم. بانی تمام بدبختی وطن ما و عامل آواره گی من و نسل من، همان ارتش سرخ و نظام کمونیستی است. سکوت در فضائ اتاق پیچید داماد و خسر بچشمان هم نگریستند و خموشانه بمن خیره شدند. متاسفانه در جوانی مقتضائ طبیعتم همین گونه بود.! مثل چراغ چوب بسرعت آتش میگرفتم و در برزخ احساسات شعله زده،همه جا را با دود گپم آلوده میکردم. گرچه سخنانم بی ریا و از عمق صداقتم سرچشمه میگرفتند اما در جهان دو رنگی ها و مملو از ریا کاران حرف بی ریا زدن، نه تنها که خریدار ندارد بلکه طبیعتن فضا را تیره و تار ساخته اشک آدمها را جاری میسازد. اینکه عاقبت سخنم چه به روز خودم می‌آورد فقط به خودم معلوم بود و همین آواره گی نتیجه یکی از همینگونه عکس العمل های ابلهانه ام بود.تلخبختانه اینجا نیز با تکرار عادت، ناپخته و نا سنجیده حرف زدم و بنظر خودم خیلی هم حق بجانب بودم. اما حالا میدانم که در این جهان حق فقط زور است و زر! من خیلی در اشتباه بودم.ولی خوشبختانه این افسر تقاعدی مجرب و با اندیشه، بر عکس من آدمی از جنس عود بودِ دانستم از حرفهایم ناراحت و حتا آتش گرفته،اما عصبانیتش را بروز نمیداد. زیرا فرق چراغ چوب تا چوب عود درهمینست که.وقتی عود میسوزد، ذاتآ بوی خوب میدهد. لهذا این آدم نیز عود گونه با وصف سوختن بوی جوانمردی و انصاف میداد،بنابرین او با لبخند تلخی بمن گفت:“چون مهمان منی! پس حق هم با توست!اما مطمئنم وقتی مثل من متقاعد شدی اینگونه قضاوت نمیکنی“ این جملات کوچک، در فضائ سکوت معنی دار،مثل بوُئ دود عود دوکان جیتندر در آئينه مارکیت دهلی بمشامم خورد و مجبورم کرد نخست خجالت زده با خنده ازش معذرت خواهی کنم.در ثانی از این برخورد هوشیارانه بفهمم که من خود به یک انقلاب فکری نیازمندم.زیرا با افکار نیمه روشن و نیمه تاریک حالم از این بدتر خواهد شد. حتا عجالتن به یک کودتای درونی نیازمندم. باید نیروهای بخش روشن افکارم نیمه شبی سلاح بگیرند و نیمه تاریک وجودم را از پا در آوردند.

مضاف براین از پاسخ این مرد مجرب فهمیدم که حرمت مهمان و وجیبه میزبان چگونه است؟ برخورد در برابر جوانانی با افکار محدود و محصور در برزخ احساسات، چگونه باید باشد؟ اصولن بزرگ منشی با سخت گیری، بد زبانی و نامردی در تضاد میباشد.برعکس بزرگان با جملۀ کوچک وتبسم رنگین یک چنان می آموزانند و این چنین خاموش میسازند که خودم تا شبهنگام موقع خداحافظی بجز (دس ویدانیه) نتوانستم حرفی دیگری بزنم! حتا شب که از روی دریائ یخ بستۀ دنیپر در تاریکی میگذشتم غرق در همین خیال بودم و درحالیکه آهنگ احمدظاهر "ز دیگ پخته گان ناید صدائی- خروش از مردمان خام خیزد" را زیر لب زمزمه میکردم. روی یخ لغزیدم و بشدت بزمین خوردم.

اما جالبتر اینکه در راه کیف بفکر مقایسه عکس‌العمل این میزبان با مسئول مسافرخانه کویته افتادم.چند سال پیش جوان ورشکستۀ مثل من که روندۀ ایران بود با آهی فقط گفت: بدبختی ما از دست پاکستان با این پولیس رشوت خورش است!اما میزبان افغان با شاخ و شانۀ کشیدنها؛ تحقیربا کلمات خادیست خلقی و سپس تحقیق از آن جوانک بد بخت بی گناه با برخورد دور از جوانمردی و انصاف؛نزدیک بود او را به جرم تیل فروشی در کابل؛ همردیف مارکس لینن و انگلس در کرسی اندیشه بنشاند و در پای مینار پاکستان قربانی کند. زیرا قرار استدلال آن میزبان؛ تیل او باعث روشنی چراغهای خلقیان و پرچمیان میشد. لهذا او هم کمک کمونیست و سزاوار کشتن بود! ببین تفاوت ره از کجا تا بکجاست؟

 ۱۶ جنوری سال 

سال ۱۹۹۸ میلادی