۱۳۹۷ دی ۱۴, جمعه

غزالان دهن آتشین

داستان کوتاه

در پی صید آهو 

  اوایل ماه جدی بود و فصل زمستان تازه آغاز شده بود ولی هوائ شهر کاملن گرم! بر خلاف گذشته ها از برف خبری نبود و اثری از ابر های سیاه در  آسمان دیده نمیشد. بادهای ولگرد در کوچه - بازار ها پرسه نمی زدند.  شاخه های بی برگ و خاک پر درختان در بُهت سکوتِ وهم آور غرق بودند و گاهگاه زوزه هایی گنگ از دورها به گوش می رسید. هوای شهر کاملن آلوده بود.. 
در خانه صدای شیون و ناله بود. هیاهوی آدمهای شناخته و ناشناخته آدم را از رویآ هایش باز میداشت.؛ اتاقها پر بود از هراسی گیج  گمشده ای تازه و از  پچ پچ  های بغض آلود و یاس آور ! بیرون که میشدی تا سگرتی روشن کنی و باخود خلوتی کنی نمیشد. گرداگرد بلاک پُر بود از برگهای ریخته زرد پاییزی و جای سیاه دیگدانهای که مناسبت نیک نداشت  
مسافر درد دیده و رنج کشیده که در رویائ صید آهو بسر میبرد؛ حیران و بهت زده شده بود. اینجا که دیگر زمستانی نبود مثل همان سالهای که زمستان از چرخ تسلسل سال حذف شده بود. پوشیدن جاکت و کرتی احساس خفقان داشت. بنابرین مسافر راهی سرزمین برفی پریها بود . مسافر بدنبال زمستان بود انگار حدس میزد آهوی عشق آنجا حتمن می آید. چرا که با الهام از کتاب سبز پری؛ آهوپری فقط در زمستان ظهور میکرد.انگار آهوی عشق همان سبز پری خیالی آنجا در آن فصل رم و رام کرده با پای خود می آید! صیدی و کمندی دیگر در کار نیست. مسافر با همین خیالات قدم میزد و لحظه شماری میکرد.گاهی هم گرچه خودش در نقش صیاد در پی صید بود آهو را صیاد و خودش را صید میدانست و زیر لب میخواند 
ایا صیاد رحمی کن 
مرنجان نیم جانم را
پر و بالم بکن اما
مسوزان آشیانم را


صیاد  و پی بردن به مفهوم طلب و مطلوب

مسافر خسته از عطّار‌ نیشابوری آموخته بود. اوّلین‌ منزل سلوک رفتن بسوی وادی طلب ‌است و رسیدن به مطلوب  رمز پیروزی حیات بشری می‌باشد
هرکه را نبود طلب مردار اوست
زنده نیست او صورت دیوار اوست
شیخ عطار  حتا شبی در خواب  به مسافر گفته بود : زمانی  به اشتباهت در مفهوم (طلب) واقف شدی،باید بدنبال مطلوب بروی 

همینگونه خواجه عبدالله انصار به مسافر از  لذّت‌انگیز بودن (طلب)  چنین  می‌گوید

همه راحت‌ها ؛ خوشی‌ها ؛ لطف‌ها ؛ ولایت‌ها و لذت‌ها در طلب‌ نهفته اند

 مولوی خود، سراپا طلب است. و طالب بودن را به مخاطبان خود آموزش می‌دهد.  وی شوق رفتن به سوی معبود را در دل خود میکارد و خواستار سوختن در آتش نوازشگر عشق میباشد
حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو
لهذا عشق به معشوق مسافر خسته را  مولانا وار از سکون و قرار می‌گریزاند و ایستای را بدرود می‌گوید و با پناه بردن به همین اصول فلسفی در پی طلب؛ و بدست آوردن  مطلوب قدم به صحرا مینهد تا صیدی آهوی رمیده را در وادی طلب بدست آرد

 به تعبیر کلیم کاشانی 

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست
و بار و بندیل می بندد

بار و بندیل سفر

آنروز بالاخره مسافر بساط اش را چید. تصمیم گرفت فردا بسوی سرزمین ظهور آهوی عشق بپرد. خوشحال بود سیبی  زردی را از کاسه خوش نقش و نگاری که روی میز بود بر داشت و بدون استفاده از کارد بیاد جوانی چک زد . ترشک و می خوش بود. مزه اش مثل همانزمانها در دهنش چسبید مثل همان سیبی که پس از لمس  دستان آهو  خورده بود.  بکس سفرش را باز کرد. سه نگاره ای از آهوی عشق را که پیشش داشت با شور جنون تماشا کرد. بعد دوتایش را در میان بار سفرش گذاشت و یکی را با خود به بستر برد. و روی بستر از قبل مرتب شده دراز کشید.
نیمه های شب بود و دشت آسمان مست از عطر ستاره ها که ناگهان  با اشتیاق سفر از خواب پرید و دیگر تا صبح خوابش نبرد. آن شب باران اندکی شده بود و از بوی تند علف های خشک و خاک پر؛ باران خورده؛بوئ آشنائ می آمد. بوی معطر گِل آب گونه ! انگار بیقراری رسیدن به پری او را انداخته بود داخل تابوت تنگ و تیره ای بی حوصلگی 

بسوی شکار گاه

صبح زود راننده از راه رسید و مسافر با بکس هایش سوار موتر شد. در فراسوی بر فراز تپه ای که دوست و رهبر در آن خوابیده است دستی وداع تکان داد. انگار در دلش هنوز از او که زمانی رهبرش بود کمک خواست تا به رسیدن به پری کمک اش کند. یاد آنزمانها افتاد که میخواست از او کمک بخواهد اما نتوانست و دهنش باز نشد. مسافر بزودی پرید و در راه افتید و سرانجام رسید به سرزمین زمستان!!! او با آشنایان که منتظرش بودند و برائ مقیم شدنش برایش برنامه چیده بودند برخورد سرد و بی علاقه کرد. انگار او فقط بدنبال نشانی اش میگشت. و در هر خلوتی سه نگاره را پی در پی و لحظه به لحظه میدید تا نشانی از آهوی عشقش  بیابد  و او را در این سرزمین پیدا کند.

نغمه یخ و آتش و حمد  خوانی پری

از قضا مسافر توانست دوست شکاری اش را در این وادی شکارگاه پیدا کند. انگار سه دهه مثل همین دیروز بالای این دو تا رفیق صیاد تاثیری نکرده بود. به حدی که مسافر به دوستش که پیهم برایش از بزنس و مسکن گزین شدن میگفت تلویحآ با درد دل گفت : من بدنبال آهو پری عشقم! او در زمستانها ظهور میکند! اگر او آید!!! اگر او بپذیرد تا اینجا باشد. بعد تصمیم میگیرم . اگر او امر کرد آسمان را با ریسمان ببندم سعی ام را میکنم . اکنون زود است. بعد حرف میزنم. اکنون من کف سر آبم.زیرا مطمئن نیستم . اینجا میمانم یا نه؟ از سوی دیگر میدانم پری از سردی نفرت دارد. شکارچی خندید و گفت: باز هم نشانی را درست آمدی. آنسوتر از مرکز شهر جوار  پارک جان دراپود دهکده برفی ایست که اقامتگاه های یخی برای مسافران عاشق دارد، در این اقامتگاه ۱۰ اتاق عادی، ۱۵ سوییت و تنها ۶ کلیه یخی وجود دارد. هزینه اقامت در این محل برای یکشب  بین ۱۹۵ تا ۲۹۵ دالر است. همه وسایل این اقامتگاه خاص و منحصر بفرد است و همه از جنس یخ می باشد، اقامت در این هوتل واقعا تجربه ای خاص و متفاوت برای عاشق و معشوق است که گرمی و سردی را در عشق خود تجربه میکنند و این معاشقه تنها و تنها  در زمستان این شهر پریان میسر است

مسافر چشمانش درخشید و لبخندی زیبا بر گونه های رنجورش ایستاد. در حالیکه مات و مبهوت به  سختان دوست صیاد خود گوش داده  بود و ظاهرآ به او نگاه میکرد. ولی به رسیدن به آهوی عشقش می اندیشید. او درحالیکه در رویاهایش دست پری اش را گرفته بود و کلید سویت را از ریسپشن می گرفت؛ متوجه شد   پرنده ای که شاخه ای خشکیده به منقار دارد از لای امواج دود سگرتش  پر زد و رفت بسمت شاخه های بالاتر درخت روبروی جاده و در میان برگهای درهم و انبوه که با آنهمه برف مقاومت کرده بود و هنوز نریخته بود پنهان شد.انگار پرنده میگفت جوینده یابنده است.  
آرامشی ناب و دلپذیر ی در رگ و روحش موج میزد. و شعری بر لبش جوانه زد میشه پری روزی اینجا آید میشه با پری شبی یا شب هایی آنجا رفت! میشه پری را آنجا از خویشتن کرد و..سرانجام  با له کردن سگرتش در زیر پای با دوست وداع گفت و رفت سوی کافی شاپ یا شهر انتظار

قهوه خانه و ظهور مجازی آهوی عشق
  
  دورا دور محوطه بیرونی کافی شاپ را چراغانی کرده بودند و داخل آن را پر از گلهای زیبا . بوی مطبوع غذاهای گوناگونان  مهمانان را مست و لایعقل  و به رویاهای دور و دراز میبرد . نصیب شکارچی عاشق ازین محوطه هر بار فقط یک گیلاس بزرگ قهوه تلخ و یک سینه انتظار تو ام با دلهره و امید بود
همیشه بی اراده راهش را کج میکرد و میرفت به سوی همین قهوه خانه . انگارحس میکرد که همه سرنخ ها در دست همین قهوه خانه است. تصمیم گرفته بود؛ باید حقیقت را از زیر زبانش در همینجا بیرون بکشد. بنابرین در سردی استخوان سوز هنگام قدم زدن  در مسیر راه قهوه خانه آدمهای عابر مانند اشباح در چشمانش جلوه میکردند و از کاسه ای ماه به جای نور نقره ای  انگار خون در نگاهش می بارید وقتی به پیش قهوه فروش میرسید و گیلاسی از قهوه طلب میکرد.  انگار  بوئ آهوی عشق در دماغش میپیچید. آری او حس میشد.انگار با او همانجا حرف میزد. و شبی  آهوئ عشقش در همانجا برایش گفت: من سفر دارم به کعبه تو! برو و آرام بخواب! صیاد ازش پرسید! فردا قرار است در کلبه ام فرش  قرمز زیر قدمهای نازت پهن کنم میشه سر از فردا آنجا بیایی؟ آهو پری مهربانانه برایش گفت:  بلی ! می آیم !! وای  

یار اگر سر به ویرانه ما زند 
هر چه ویرانه یابم چمن میکنم
یاراگر بر مراد دلم پا نهد 
روی هر نقش پائیش وطن میکنم
یار اگر مهربانتر کند جلوه یی
 نا خدا سنگ عشقش به سر میزنم
یا چو فرهاد شیرین به کوه پایه یی
 جان خود را در آئینه اش میکنم
آنچه من دیده ام در تماشای او 
کس ندیده است از او هیچ نشنیده است
ناز و ناز است سر تا قدم نازنین
 که خــدا خود وجودش تراشیده است
یار اگر مست خویشش خطابم کند
 کس نداند نمود و آنچه من میکنم
یار اگر عشق آتش دهد پیراهن
 با هزار اشتیاقش به تن میکــــــــــنم
قهار عاصی



به دست بوسی آهوی عشق

هوا رو به تاریکی میرفت و صیاد مسافر منتظر!! از پنجره که برای تبدیل هوای آشپز خانه و دود سگرت،نیمه باز گذاشته بود؛ بادی تندی میوزید و به پرده گک سفید اتاق پیوسته چنگ میزد و آنرا به اینسو و آنسو می کشید. چشمش به پرده مجاز و گوشش به زنگ تیلفون بود. که یکباره آهوپری ظهور کرد
   آری ! همان آهوی عشق؛ همان پری رویایی؛ با محبت و عشق روی فرش قرمز اتاق مهجورش قدم گذاشته بود. هرچند مجازی اما واقعن در کنارش بود.صیاد میگوید: وجودم مانند آتشفشانی گداخته به فوران در آمده بود . برقی در چشمانم میدرخشید و چهره ام در هاله ای از نور درخشان قامتش سپید شده بود. گفتیم و شنفتیم. از یک عمر راز های نگفته؛ از انبوهی گله های نشنیده و پنهان؛ از یک دنیا نیاز ها. انگار تمام شدنی نبودند
به قامت موزون و بدن ماه و حور وش  اش که مانند مرواریدهایی گرانبها و نایاب در آن سیاهی بخت من به زیر نور لرزان برق میدرخشیدند با عشق مینگریستم و با تکرار دوستت دارم گفتن همرایش راز و نیاز میکردم.
  نخستین بار صدائ از اعماق درونش بر می خاست و پژواک آن صدائ زیبا و حقیقت در دالان وجودش می پیچید.  پشت سر هم به تکرار از من پرسید. آیا فکر نمیکنی راه را اشتباه رفته ای؟ آیا خبر داری خودت پیش از من صید بودی؟ آیا میدانی آهو عشقت سالها منتظرت بود؟ آیا آن رخ صیاد بودن مرا هم دیده ای؟ آیا به این نیندیشیدیدی که باید آزاد میبودی؟ و من با شگفت زده گی سالها از آن لحظه و کیلومترها از  آن خانه دور میرفتم. و با تاثر و تالم چون مار میپیچیدم و با عشقش آرام میشدم. وقتی گفت میروم و با دوستت دارم و دست بوسی همرایش وداع گفتم؛دراز کشیدم. شب بالهای سیاهش را بر فراز شهر و کلبه ام گسترانید و بادهای مرموز زوزه کشان به کلبه و درختان حویلی ام چنگ می انداختند . فکر میکردم دیوانه میشوم . آن شب شبی زیبا و در عین حال ویژه ای بود. که تقسیم اوقات ظهور  روزانه آهوئ عشق را رقم زد. از آن پس دیگر آهوی عشق روز دو تا سه بار میدرخشید میتابید و با بوسه ای وداع میکرد.
شبی پس از خداحافظی و دست بوسی و دوستت دارم گفتن در حالیکه با صدای بلند آواز میخواندم ائ آهوی صحرایی چرا پیشم نمی آیی؟ شروع کرد به قدم زدن  در داخل اتاق . سایه هایم بلند و کوتاه میشدند و گاهی هم می خندیدند و گاهی مانند طنابی دور گردنم می پیچیدند و احساس می کردم سخت گنهکارم  و خفه میشوم 
ناگهان با همین خیالها روی کوچ بخواب رفتم دیدم آهوی عشق از آنسوها رم کرده سویم می آید سراپای وجودش پر از ستارگان طلایی است. دو ستاره را از من پنهان میکند ولی نور آن دو از لای بدن بلورینش روی گلبته های وحشی  که از میان یک قد برف  رنگارنگ  سر کشیده بود میتابید.معلوم نبود ستاره های سوسو زن تنش در آیینه ماه نگاه می کنند و از ماه خدا منور میشوند یا ماه با چشمان نقره ای اش به آنها نگاه میکند و از آنها منور میشود در این حال از خواب پریدم و تصمیم گرفتم این الهام را به اثبات رسانم و آغاز شد سوالهای (هست؟) و طلوعی شگفت معجزه آسائ پر درخشش (نی) تا..




 کشف  آفتاب تازه و ظهور غزال دهن آتشی

بالاخره در حالیکه لبخندی روشن و شفاف بر لبان زیبایش نقش بسته بود و  احساس خوشی در سراپای وجود ناز و قدیس اش میدوید؛ از بودن و داشتن یک انجم نهان در مدار پنهانی کهکشان زیبایی عشق اقرار کرد ولی از دومش پیوسته انکار! آری چه ناز و زیبا گفت (هست!!) اما نپرس کجا
خدای من! چه شبی بود و چه خوشی ای ؟ اصرار من در رونمایی آن آفتاب؛آنشب به نتیجه نرسید و فردایش در حالیکه در اصرارم بر رونمایی مصمم بودم و او با لبخند ظریف به آزارم میپرداخت نمیدانم چگونه یکباره در رگ و پی اش جوهر محبت دوید  و  نرم نرمک باران محبتتش رو به باریدن کرد. انگار آهوی عشق  با یک حرکت زیبا پای چشمه ای نقره سان خم شد و با دستهای سفید نقرئین و شفافش پرنیان از روی انجم برداشت. و چه ناز انجم نمایی کرد. 
 هوا پر بود از عطر و بوی مشک آهوئ ختن عشق و حسی پیوسته بمن میگفت: باید اصرار بر رونمایی دیگرش کرد. الهام من درست است. رویائ من همیشه درست است. آهوئ عشق پیوسته ناز میخندید و اصرار بر نفی و انکار میکرد. در میان زیبا ترین ناز ها ناگهان گفت انجم بارانم کردی ! میخواهی انجم های بنده گی را ببینی ؟ با تردید گفتم : مگر میشه نخواهم؟ مگر الهه من چنین خواهد کرد؟ و حرفهای ما با عالمی از ابهام و تردید به پایان رسید و با دست بوسی مجازی به بستر رفتم. 

آنشب خوابهای خوشی دیدم! آرامترین شبی را تجربه کردم . و فردایش مثل یک فاتح مثل یک قهرمان از بستر بلند شدم. حس کردم اعتماد درگاه خدایی الهه مهر را بدست آوردم و از مقربانم . رفتم دنبال روزگار چلانی! بادهایی بشدت سرد و ملایم که سرانگشتان نوازشگر خود را به روی و یخنم می کشیدند با یاد خورشید شب گرم میشدند. طبیعتی سپید ناب و دلپذیر همه سو را احاطه کرده بود و طنین ارامش در شهر محله و دفترم پیچیده بود. اصلن حس نمیکردم آن جمله آخری محقق شود. با اینحال او دوباره ظهور کرد و برایم گفت: چشمانت را بکشا! آری چشمانم را گشودم . خدای من! خودش بود ! همان غزال آتشین دهان با رم و رام عاشق خواه
رباعی .
از ناله و غصه و شکایت  سیرم
ز آوار هجوم درد ها دلگیرم
آنقدر به رویایی تو مغروقم که
پی- اچ - دی ای عشقت ز خدا  می گیرم.

ادامه دارد




یاغی
 چکامه زیبایی از هوشنگ شفا که  احمد ظاهر آنرا جاودانه ساخته

برلبانم غنچه لبخند  پژمرده است 
 نغمه ام دلگير و افسرده است
نه سرودي نه سروري  نه هم اوازي نه شوري
زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است
يا كه خاك مرده روي شهر پاشيده است
اين چه اييني چه قانوني چه تدبيري است
من از اين ارامش سنگين و صامت عاصي ام ديگر                                                                          
من از اين اهنگ يكسان و مكرر عاصي ام ديگر
من سرودي تازه ميخواهم جنبشي شوري نشاطي نغمه ايي  فريادههاي تازه مجوييم
من به هر ايين ومسلك كو كسي را  از تلاشش باز دارد ياغي ام ديگر
من تو را درسينه    اي اميد ديرين سال خواهم كشت
من اميد تازه ميخواهم . افتخاري اسمان گير و بلند اوا زه ميخواهم
كرم خاكي نيستم اينك تا بمانم در مغاك خويشتن خاموش
نيستم شب كور كه ازخورشيد روشن گر بدوزم چشم
افتابم من كه يكجا يك زمان ساكت نمي مانم 
با پر زرين خورشديد افق پيماي خويش 
من تن بكرهمه گلهاي وحشي را نوازش ميكنم هر روز
جويبارم  من كه تصوير هزاران پرده در پيشاني ام پيداست
موج بيتابم كه بر ساحل صدفهاي پري مي اورم همراه
كرم خاكي نيستم من افتابم جويبارم موج بيتابم 
تا به چند اين گونه در يك دخمه بي پرواز ما ندن تا به چند اينگونه با صد نغمه بي اواز ماندن
شه پر ما اسماني را به زيرچنگ پروازه بلندش داشت
افتابي را به خاري در حريم ريشخندش داشت
گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود
زانوي نصف النهاراز پاي كوب پر غرور ما چو بيد از باد ميلرزيد
اينك ان اواز و پروازه بلند واين خموشي و زمين گيري
اينك ان همبستري با دختر خورشيد و اين هم خوابگي با مادر ظلمت
من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم  داد
گردن من زير بار كهكشان هم خم نمي گردد
زندگي يعني  تكاپو زندگي يعني هياهو زندگي يعني  شب نو روز نو انديشه نو 
رندگي يعني غم نو حسرت نو پيشه نو 
زندگي بايست سرشار از تكان و تازگي باشد
زندگي بايست  در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد
زندگي بايست يك دم يك  نفس هم ز جنبش وا نماند
 گر چه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد
زندگاني همچنان اب است
اب اگرراكد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت و بوي گند ميگيرد
در ملال اب گيرش غنچه لبخند ميميرد
 آهوان عشق از آب گلالودش نمي نوشند
مرغكان شوق در ايينه تارش نمي جوشند 
من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي اورم جز مرگ
من ز مرگ از ان نمي ترسم كه پاياني است برتور  يك اغاز       
بيم من از مرگ يك افسانه دلگير بي اغاز و پايان است
من سرودي را كه عطري كهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم
من سرودي تازه خواهم خواند كش گوش كسي نشنيده باشد
من نمي خواهم به عشقي ساليان پابند بودن 
من نمي خواهم اسير سحر يك لبخند بودن
من نبتوانم شراب ناز از يك چشم نوشيدن
من نه بتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه لب تازه شراب تازه عشق تازه ميخواهم 
قلب من با هر طپش يك ارمان تازه مي خواهد
سينه ام با هر نفس يك شوق يا يك درد بي اندازه مي خواهد
من زبانم لال حتي يك خدا را سجده كردن قرنها او را پرستيدن نمي خواهم
من خدايي تازه مي خواهم 
 گرچه او با اتش ظلمش بسوزاند سراسر ملك هستي را
 گر چه اورونق دهد ايين مطرود و حرام مي پرستي را
من به ناموس قرون بردگي ها ياغي ام ديگر
ياغي ام من ياعي ام من گو بگيرندم بسوزندم گو به دار ارزوهايم بياويزند
گو به سنگ نا حق تكفير استخوان شعر عصيان قرونم را فرو كوبند 
من از اين پس ياغي ام ديگر

۱۳۹۷ دی ۱۳, پنجشنبه

بنیادحقوق نگاره

بنیادحقوق قربانیان
امروز به دعوت بنیاد حقوق قربانیان در محفلی که در شهر لایدن هالند دایر شده بود شرکت کردم. حسن این محفل دیدار با دوست بزرگوار و دانشمندم جناب محمد صدیق مصدق بود که پس از دوران کرونایی از حضور شان فیض نبرده بودم. لهذا آنقدر از دیدارش شادمان شدم که به روح نابغه شرق و شاگردوفادارش که باعث برپایی این محفل شده بود در حضورش دعا کردم.

در ضمن دوست دیگرم آقای علی دلیری را هم پس از سالها در همین محفل دیدم. محفل در راستای یاد آوری از قربانیان و درخواست عدالت انتقالی برای آنان، تدارک دیده شده بود. سخنرانان بیشتر روی فجایع هفت ثور و پیامد های بعدی تا همین اکنون مقالات شانرا ارائه کردند که خیلی آموزنده و عالی بود. از اینکه هفت ثور نقطه آغاز بی عدالتی و فاجعه نشانی شده بود در بخش سوالات از مسئولین در مورد قربانیان دوران داوود خان پرسیدم اما برایم پاسخ قناعت بخشی ارائه نکردند. فقط یکنفر که فکر میکنم از هواخواهان داوود خان بود با قهر برایم گفت : مسبب آن قتل ها هم پرچمی ها بود! راستی هر وقت کابینه داوود خان یادم می آید: که در آن شخص شاغلی محمد داوود ریس دولت، صدراعظم، وزیر خارجه و وزیر دفاع افغانستان بود به حیرت می افتم! در ضمن قصه مادر مرحومم یادم می آید که میگفت: خانم میوند وال در کنار بستری که دیگر کسی بر آن نمی خوابد بتنهایی هر لحظه اشک میریزد.رخت خواب و روجایی های سفید که از شب اول گرفتاریش همچنان خالی مانده تا اکنون جمع نشده است.لهذا تبهکاری های " اکسا و خاد" هرچند گسترده تر و وحشتناک تر از " مصونیت ملی داوود خان" می باشد، اما این بدان معنا نیست که پوششی براین بخش از تاریخ بکشیم و گذرا از کنار آن رد شویم. چراکه کودتا ( دزدی قدرت) را داوود مود ساخت! تفتیش عقاید را او مود ساخت! اعدام های انقلابی را او مود ساخت اما او خدا بیامرز و قهرمان است و تنها پاسخگو سروری
بنظرم از پنجاه سال بدینسو، مردم بیچاره ما، گاهگاه با دژخیمان هراسناک تر از سروری در "اکسا و خاد" رو برو شده اند، لهذا ضرورت دارد که بار دیگر پرونده " همه جنایتکاران دولتی " کالبد شکافی شود. از جنایات و مظالم هفت ثور گپهای زیادی بگفتن است که مثنوی و هفت من کاغذ میخواهد. یادم هست مادری که تنها پسرش را برده بودند چگونه با لبخندی محو فریادش را از لابلای ارسی خانه روانه آسمان ترک خورده شب میکرد و آه میکشید و همین لحظه که این حرفها را مینویسم دوست بزرگوارم آقای راهد تصویری از شهید محمد اسلم فیضی را در فیس بوکش با این سوال که بکدام جرم ترا کشتند پست کرده است؟ آری پاسخی به این سوال نیست

اما در مورد ۸ ثور باید بنویسم که : برای من زندگی کردن در میان سالهای ۱۳۷۱تا ۱۳۷۵ در کابل ، چیزی شبیه به نوشیدن معجونی با ترکیبی از آتش، دود، آینده، یاس، امید، خشم، انزجار، تلاش، ترس، تنهایی، شکست، خون دل و کورسوی ضعیفی از نور بطور روزانه بود
لهذا همه ساله سالروز ۸ ثور بیشتر برایم یاد آور درد عمیق و قدیمی آشنائی است که در وجودم بسیار سنگین مینشیند و وقتی سر این زخم کهن باز میشود. متوجه میشوم جور نمیشود،
آری! نسل ما با ایثار توانست آزادی این واژه مقدس که سرشاری حیات وممد ذات است را جایگزین خفقان، دلسردی و نامیدی کنند. اما متاسفانه کسی که قادر به راندن کشتی مملکت در گرداب های حاصل از ۱۴ سال مبارزه باشد یافت نشد.
کسی که در سیمای او صلابت ،از خود گذری ،پایداری به عهد را میدیدیم و قدرت چالش در برابر دام های نهاده شده بر سر راه این نسل را میداشت نبود.لهذا ۸ ثور برای من که آنوقت خیلی جوان بودم به آب که فقط یک وجب از سر گذشته باشد میماند، یعنی که آدم می‌توانست با شور جوانی مرتب بالا بپرد، نفسی بکشد و دوباره به زیر آب برگردد و به همین ترتیب برای مدت‌ها به زندگی نکبت ‌بارش ادامه دهد و بس.
نگاره و خاطره
از این نگاره مرا خاطرات می لرزد
دلم ز هشت نگر تا سوات می لرزد
مرا به ورطه ي تكرار مي كشد تاريخ
امید واهی و آن کیشت و مات می لرزد
به مژه سایی"اذا زلزلت" کنی تفسیر
ز نیل پیرهنت کائنات می لرزد
ز شام موی تو یلدا گرفته هستی و رنگ
به هر خرام تو راه صراط می لرزد
لهیب لاله؛ کشی ؛ آنچنان شدی زیبا
که دست خضر به آب حیات می لرزد
زچشم سبز تو وقتی ستاره مي بارد
دعا و قبله و التحیات می لرزد
ترا به کوثر و تطهیر و نور شسته خدای
و آیه آیه عشق از صدات می لرزد
به اسم ناز قشنگت شکیب زد سوگند
ز یاد خال تو قند و نبات می لرزد
سال نو ترسایی را با این غزل خاطره انگیز به تمام دوستان که از وبلاگم گاهگاهی دیدن میکنند تقدیم میکنم. این هشت سال است که روی این وبلاگ مینویسم و تا حال یک لک و بیست و نه و هزار و پنجصد بار وبلاگم دیده شده