۱۴۰۰ آذر ۲۸, یکشنبه

در جستجوی کابل و کابلی

دوستی که از سی و پنج سال آزگار در انگلستان بسر میبرد، اخیرآ خوابی میبیند و بطور ناگهانی، عزم دیدار وطن میکند. اما پس از اینکه قیمت تکت ها را خیلی بلندتر از نرخ می یابد، صرف برای خرید تکت از من کمک خواست. برایم خیلی جالب بود، در طول بیست سال اخیر که قسمن آزادی و دموکراسی امریکایی در آنجا حاکم شده بود، ایشان برخلاف دیگران، اصلن یادی از وطن نکردند. حالا در این اوضاع و احوال ملتهب ، سیطره طالب و این هزینه بلند سفر،چرا؟ ولی ایشان در پاسخ به نخستین پرسشم که: نمیشه اندک صبر داشته باشد؟ با جدیت گفتند: نی! میروم چون میدانم تنها راه رهایی از افکار گردابی مغزم در همین سفر و دیدار از وطن نهفته است. لطفن اصلن در فاز نصیحت نرو تا بدین وسیله برایم ممانعت و مزاحمت ایجاد کنی، چون من تصمیمم را گرفته ام. فقط برایم دعا کن! قبول کردم. او هم در حالی که قیمتی ترین تکت را بالاخره به ۱۵۰۰ پوند استرلینگ خرید، عازم کابل شد، دیروز از کابل همرایم تیلفونی صحبت کرد و در پاسخ سوالم که کابل را چسان یافتی؟ گفت :روز اول بعد یک گردش طولانی در شهر بالاخره پیشروی دروازه لاهوری ایستادم و متحیر به چپ و راست نگاه می کردم. تا اینکه کسی ازم پرسید کاکا دنبال چه می گردی؟" گفتم: دنبال کابلی! دنبال شهرم کابل! دنبال وطنم می گردم. آری! کابل از نظر ساخت و ساز پیشرفت کرده، ساحت اش وسعت پیدا کرده ولی دریغ از پیشرفت فرهنگی و اجتماعی، که نه تنها پیشرفتی دیده نمیشود بلکه پس رفت کرده!!! خرابات را گشتم، دیگر شمع جان هیچ هنرمندی، روشنی بخش شب های تاریک کابل نمی شود.انگار عشق و سرود توسط سپاه جهل مورد تهاجم قرار گرفته، حتا زبان حافظ ،سنائی،مولانا و جامی در قهقرائ نزول و افول قرار گرفته فضای تاریک جامعه از شور وهنر خراباتیان روشنی وامید نمی گیرد. انگار اینجا کسی هنوز نمیداند که حتا در قرون اوسطا وینوس این زیبائی پیکر زنانه از دل صدف زندگی بیرون آمده و قلم نقاشی "بوتچیلی"از مکتب فلورانس آن را جاودانه ساخته است.! چرا که اینجا دوباره بازار حجاب و برقه قرون اوسطایی گرمِ گرم است. آنزمان کابل جایی بود که هر تازه واردی بی آنکه رنگ تعلق پذیرد عاشقش می شد و با علاقه در این شهرمسکن گزین میگردید. اما امروز فرزندانش از این شهر در گریزند. چراکه دیگر آزادی این اکسیجن لذت بخش حیات که با فرو کشیدنش سبک می شدی در این شهر نیست. لهذا منهم بزودی برمیگردم و با عجله خداحافظی کرد

واقعن از کابل خیلی قدیم و عیاران و کاکه هایش که بگذریم در همین زمان نوجوانی من اسم کابل رنگین‌کمانی از نور صداقت، عطر ناشناسی از مهر ورزی و تپش آرام برای هر قلب تپنده عاشق داشت. میگفتند ستاره ها می توانند راه را نشان دهند ،اما ستاره کابل، عشق را، امید را، آرزو را هم نشان میداد هرچند شبهای بی ماه و ستاره ئ را هم در کابل داشتیم که.در تاریکی، بی برقی جایی که پا میگذاشتم را نمی توانستم ببینم. اما با آنهم اسم کابل منور بود و احساس فارغ بالی عجیبی داشت. اما در مورد آزادی چندان با دوست عزیزم موافق نیستم. در زمان سابق هم خودم شاهد بودم که افراد جلب و احضار مکلفیت عسکری رهگذری را در حاشیه دیوار لیسه حبیبیه با خشونت به سمت یکی از موترهای کراز روسی کشاندند و ما متعلمین تری تری مظلومانه نگاه میکردیم.و از آن فضائ اختناق میلرزیدیم.کریم صنفی ما که آن آٔدم را میشناخت گفت: امشب خانواده ای گرسنه با دسترخوانی خالی در انتظار اوست.از جنگهای قومی و فرار های رنگارنگ که اگر بنویسم مثنوی و هفتاد من کاغذ میشود! و اما در کابل امروز بگفته « هوشنگ ابتهاج »سایه
اما در این زمانه که درمانده هرکسی
 از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست




۱۴۰۰ آذر ۱۱, پنجشنبه

جنگ تو صلح و صلح تو جنگ است

میروم تا تو نشنوی نامم


تفریح چاشت بود. از کلکین رستورانت محل کار، خموشانه به اتوبان مزدحم کنارساختمان دفتر، خیره شده غذایم را میخوردم.معمولن در هر تفریح ، مثل نماد سکوت همینجا تنها مینشینم و با تماشای شاهراه، افکار پریشم در خلأئ عجیبی محو میشوند. دیروز چاشت در حالیکه غرق خویشتن بودم بطور ناگهانی همکار همزبانم، پیش رویم سبز شد و پس از کسب اجازه  و پوزش خواستن از برهم زدن خلوتم در آنسوی میز روبرویم نشسته گفت: من اوضاع کشور تانرا میدانم و از اینروعلت تنهایی و سکوتت را هم میدانم. بسیار متاسفم از اوضاع که در کشور های ما و شما جاری است بعد با سخن تقریبن کنایه آمیز ولی مودبانه گفت: بویژه سوار شدن تعدادی بر بال و موتور هواپیما برای خارج شدن از افغانستان  خیلی برایم آزار دهنده و در عین حال سوال برانگیزست! اول خواستم پاسخش را به لبخندی دهم و بدینگونه برایش تفهیم کنم که در این مورد خالی از حرفم و چیزی برای گفتن ندارم و گپش را به نحوی بی ارزش جلوه دهم، اما دیدم او با نگاه محیلانه ای منتظر واکنشم است؛ شاید هم واکنش تند! بیخبر از اینکه دورانی  که با حرف کسی برنجم و مثل دیوار سنجی بلمبم، دیگر گذشته است. بنابرین، سکوتم را شکسته با لحن دوستانه برایش گفتم


حق باشماست! چونکه این تنها شما نیستید که چنین فکر میکنید، بلکه اکثرآ آن بیچاره گان را مسخره کرده به ابله بودن شآن میخندند، عده ای هم فکر میکنند که شاید اصلن آنها نمیفهمیدند که اگر هواپیما به پرواز درآید به زمین خواهند افتاد. در حالیکه قطعن چنین نیست. لااقل یکی از آنها بازیکن فوتبال تیم ملی افغانستان بوده، طبعن سفر های متعددی با هواپیما داشته،اینکه بااینحال ترجیح داده خودش را به بال هواپیما بچسپاند، لاجرم پشت سرش هیچ راه نجات و هیچ کورسوی امیدی را نمیدیده. در ثانی اگر اندک مثبت اندیشی کنیم همین آدمها، با فدا کردن جان شان به بشریت فهمانده اند که: امید چیست؟ ناامیدی یعنی چی؟ آخرین چانس و فرصت چیست؟ وحشت چیست؟ جنگ و صلح با ترور یعنی چه؟ و امپریالیزم کیست؟

من مطمئنم همین آدمها دو ساعت پیش از همین لحظه، حتا در تصور شان، ترک اجباری خانه و کاشانه شان آنهم بدینگونه نمیگنجیده، ولی با دیدن ویرانی تمام پلهای پشت سر، ترجیح داده اند آخرین تلاش ممکن شان را برای امیدی غیرممکن خرچ کنند. همکارم که از حرفهای منِ هیچ و پوچ ، این نماد سکوت و نامرئیت  شگفت زده شده بود با دستپاچگی پرسید بنظر تان آیا ارزشش را داشت؟ به کدام قیمت؟ در پاسخش گفتم : اول اینکه آنها از مرگ و اسارت فرار میکردند نه اینکه دست به خود کشی زده باشند. حتا اگر بپذیریم آنها دست به خود کشی زده بودند مطالعات روان شناسی میگوید آنانی که تصمیم به خود کشی میگیرند تصمیم شان قطعی نیست!ته دل امید های دارند که ناجی ای در دقایق آخر پیدا خواهد شد و نجات شان خواهد داد. فکر میکنم آنها هم به همین امید خود را بدآنجا ها چسپانیده بودند که در دقایق اخیر هنگام تکسی کردن هواپیما در خط پرواز شاید کپتان آنها را بداخل طیاره آرد. به عنوان کسیکه در رشته هوانوردی تجربه و تحصیل دارم، هیچ پیلوتی در جهان، طیاره اش را در میان آنهمه مرغان پرواز نمیدهد چه رسد در میان این انبوه آدمیان! جز پیلوت امریکایی! اما در مورد ارزش! بلی! این بزرگترین پند واندرز به نسلهای بعدی است که در فرار از بردگی و جدال برای آزادی این زیباترین گوهر هستی جزدر سایه یک چنین مبارزه ای که سلاح آن جان بر کف نهادن و قربانی دادن است، نمیتوان امپریالیزم را رسوائ خلق الله کرده با بی زبانی برایش این سرود را خواند( میروم تا تو نشنوی نامم- اگر از نام من ترا ننگ است – جنگ تو صلح و صلح تو جنگ است- من بقربانت این چه نیرنگ است؟) دو دیگر اینکه حتا برای امید غیر ممکن، باید آدم تلاشش کند، در غیر آن قادربدیدن تمام زیبائی های آرزو هائ خویش نخواهیم شد.


(البته نه به این شیوه )

آری همکار عزیز ! امیدوارم بجای ابله دانستن آنانی که اینگونه با زجر نومیدانه رخت ازجهان بربستند بهترست آنان را تشنه گان آزاده گی خطاب کنیم. تشنگانی که برای رسیدن به قامت زیبای آزادی از جان مایه گذاشتند و در این جدال با نامرادی فدا شدند. من فکر میکنم سالهاست که جغرافیای کشور من برای انسان آن سرزمین بسان برمودائ شده تا ابدیتش را در عمیق ترین باتلاق های افولش تجربه کند.انسان دهه دوم قرن بیست و یک بخشی از این عمق عفونی ست و بدون شک نسل آینده عمیق ترین و عفونی ترین بخشهای این برمودا را خواهند دید و بر این نسل قضاوت خواهد کرد.باور کن برای هم نسلان من زمین خدا اگر خراب ترین پدیده ی خلقت نباشد بدون شک چرکین ترین زخم جان و جهان ما بوده است


 بگذریم! بهترست آدم اصلن مسیر زندگی گذشته اش را مرور نکند. زیرا نگاه کردن به گذشته آدم را فرسوده میکنه ورنه از میان حوادث بیشماراز میان صدها چهره که در زندگیم ظاهر شدند و تلختر از اینها رفتند و مردند،شمئه ای از خاطراتم را روزانه برایت بازگو کنم پس از یک ماه این چوکی (صندلی) کنار پنجره (کلکین) مال تو میشه و مثل من ساکت خواهی شد. 

همکارم که شيوه ی گفتگو و شاخص های آنرا دقیق میشناسد به قناعت نسبی رسیده بود و در سکوت کاملن رضائیت بخش مثل من فرو رفته بود در حالیکه برعکس در گوشه ذهن من کنسرتی امیرجان صبوری برپا شده بود که  میخواند شهر خالی جاده خالی. با همین میلودی در پیش چشمم اتوبان(جاده)که با باران پاک شسته شده به یکباره گی چنان خالی میشود که میخواهم همانجا نماز ظهر را ادا کنم اما با نواختن زنگ ختم تفریح انگار که طالبان کنسرتم را به رگبار گلوله میبندند و در میان آنهمه صدای گلوله ها همه بسوی کارهایمان میدویم