۱۴۰۲ بهمن ۲۰, جمعه

دیدار همشهری در روز زن


به دعوت دوست عزیزم محمد غوث غوثی در محفلی که بمناسبت زاد روز خجسته مادر عزیز شان محترمه بی بی حاجی امروز هشتم مارچ مصادف به روز جهانی زن در شهر المیره کشور شاهی هالند ترتیب داده بودند اشتراک کردم.

همینکه داخل صالون میشوم چندین تن از نسل خودم با شور و شعف آغوش میگشایند و خوش آمدید میگویند. اینها زمانی نوجوانان پرشور در یک شهر آرام بودند که از اثر انقلابات پیاپی در غربت پیر شدند. تحولاتی پیاپی که نه تنها غزنی را بلکه کشور را طرح دیگر انداخت! طرحی که بعضیها را سالها قفلِ بند و زندان کرد و بعضی ها را قفلِ زولانۀ مهاجرت تلخ، چه بیگناهانی که راهی سینۀ قبرستان شدند و چه ملتی هم نشسته در حضیضی که هرگز تصورش نمیرفت.


   بگذریم! پیالۀ چایم را که آماده در ترموز ها سر میز بود سر می کشم، به موسیقی آرام که هنرمندش هم بوی آشنایی میداد گوش می دهم، هنرمند کاکا زاده همصنفی عزیزم عبدالودود خان باجوری بود که بسیار زیبا هنرنمایی میکرد و برای من که مرهم غم و اندوه هجران، تنها و فقط تپش خیال در امواج موسیقی است بودن در همچو مکان ها خیلی گواراست. گاهی حس میکنم در غزنی ام! برف میبارد و در این شب برفی باز هوای قصه خوانی و افسانه سبز پری در خیالم پرسه میزند. چشم هایمِ غرق اند. غرقِ رهایی از دل‌تنگی. هر سو تبسمی یک آشنا خوشحالم میسازد. .

اما اروپای آزاد و امکانات دسترسی به گنجینه های دانش مدرن همراه با تسهیلات زندگی، تاثیر خود را بر اندیشه و عمل نسل جوانتر از ما گذاشته است، آنها بی خیال و بی کور گفتن میخندیدند و غرق دنیای خویش بودند. از اینرو با اینکه حس میکنم در غزنی ام! ولی در نظرم هیچ کودکی در کوچه ها مشغول به بازی های کودکانه نیست و رهگذران هم از همان رنگ های بی غمی به رخسار ندارند. بدون شک خیالات همچون نخ های عنکبوت دورا دورم میپیچند و گاهی این نخ های باریک و دراز طوری قلبم را می فشرد که فکر میکنم دیگه آخر دنیاست!

ابتکار غوثی عزیز و برادران را میستایم. به باور من در زندگی امید و شادی همچون سواران مست، نشسته بر قاطر وحشی غمها هستند که آنها را باید پس از رام بزور به دست آورد. مادران را تا زنده اند ارج گذاشت. بی بی حاجی خوشحال بنظر میرسید و طبعا چنین فرزندانی مایۀ مباهات والدین میباشد.

روز زن بر تمام زنان و دوشیزگان مبارک



 یک عکس و هزاران حرف

وقتی شناختمش! انگار جهان،  در کریدور نگاهم گلیم کهنه اش را آهسته آهسته روی چمن باغ خاطرات جوانی میگسترانید و رد پاهای زمان بر دیوار کاه گلی عمر لحظه به لحظه نمایانتر میشد. هرچند برادرم تایید کرده بود ولی برای اطمینان خاطر چشمانم را لحظاتی بستم و به چُرت فرو رفتم. تا آن باغ پاییزی خاطرات جوانی یکایک از پیش چشمانم محو نشدند با دقت هر از گاهی نگاهی به عکس می انداختم و شگفت زده تر میشدم

آری! او در درب باغ خاطرات جوانی با من رفیق شد. باغی که در آن  جز گیاه اندوه وحسرت چیز دیگری نمی روئید. باغی که پای فصل گل افشانش زمهریری داشت که همین شیر جوان، حالا محاسن سپید گاهی با برف شاخچه های درختانش پاغنده بازی میکرد. چنانچه نقش او در مصرع های اشعار همآن ایامم بخوبی پیداست 

ای چشم چران امان فتادی به چنگ و (شیر) 

 آنقدر با حیا که گو سر به تن نداشت

 با دیدن این تصویر در حالیکه با یک حس دژم به طور همزمان غمگین، خشمگین، افسرده و دلتنگی عجیبی برایم دست داده بود و هرچه بالاتر می رفتم تنهاتر می شدم ناگهان آسمان با خنده قهقه گفت: چرُت نزن! حالا چرخ فلک، موی سپید را  کاملا رایگان هدیه میدهد و هیچ نقدینه ای بویژه پس از دوران کرونایی در کار نیست.! خودت  مشغولی و چنان غرق زندگی که نمی‌فهمی دست‌های پشت پرده‌ی فلک به خمیر وجود هر یک ما آنگونه که خودش بخواهد شکل می‌دهند. ورنه این اسدالله همان شیر جوان خداست که شش سال پیش در مرگ پدرت آمده بود. امیدوارم تندرست و شاداب باشد  

و اما استادی دارم که نه تنها تیوری پرداز است  بلکه در همه عرصه ها بر من فرمان امپراتورانه میدهد. با او جز همین مورد پدیدۀ پیری در هیچ موردی مخالفت نکرده بودم و امروز دیدم که در همین مورد هم حق با او بوده است.

 استاد عزیز! باید اعتراف کنم که عکس اسدالله صحت حرفهای ترا در آئینه روانم از شش جهت میتاباند!. طوریکه وقتی به تصویر میبینم  روح و روانم در حالیکه این حرفها اعتراف گونه را با جوهرش اشکریز مینویسد در عین زمان  لحظه به لحظه از امید خالی میشود.  حس میکنم در روانم حفره ای ایجاد شده که دیگر هرگز پر نمیشود.  درد میکند و خفه ام میسازد! بفهمان مرا که چاره ای هست یا نیست.




یادش بخیر با اسدالله جان روز های خوبی در مهاجرت داشتیم و تشکر از نعمان جان طریقی بابت این عکس گرچه بی اجازه از صفحه اش کاپی کردم بهترست بگویم بالا رفتم