۱۴۰۱ مرداد ۸, شنبه

قله شامخ و بیابان تکرار

 از دهمزنگ تا لیسه حبیبه

.آسمان با ترکیبی از الوان"سبز-آبی" خیلی خوشرنگ میدرخشید! رنگی که تا به همان لحظه درعمرم ندیده بودم. انگار  حریری بافته شده از نقره و زمرد با رگه های طلایی ،در فضای بیکران  بالای سرم،می خرامید.  دیگر هرگز چهره آسمان صبحگاهی را همراه با نسیم  ملس آنچنان زیبا در هیچ کجای دنیا ندیدم. از کلکین نسیمِ خنکِ خوشبو به مشامم  و از همان طریق  به تمام وجودم تزریق میشد. حس بینهایت خوب و توصیف ناپذیر داشتم.در صحن حویلی دو دانه درخت توت پیربی حاصل بود که گاهی گنجشکان روی شاخه هایش مینشستند. ولی آنروز صبح تعدادی از هُدهُد  و عکه ها  روی آن نشسته و بطور هماهنگ  قچ قچ کنان مژده یا خوشخبری میدادند.از جایم بر خاستم، در و کلکین ها را گشودم عطر ملایمی در فضای اتاق پیچید. بیرون همه چیز در آرامش و صفای روشنی صبحگاهان بود. اما در گوشه ایوان چوبی نخستین شعاع آفتاب را برتخت چوبی کهنه  دیدم. جالب اینکه پشک همسایه  که در فرو رفتگی طاقچه دیوار بالای تخت به آرامی در کنار کودکانش به خواب خوش رفته بود، نیز بیدار و از جا بلند شد. انگار دنبال جای امنی برای سه نوزاد کوچکش بود.لحظه ای با دقت حرکاتش را دنبال کردم دیدم چوچه های کوچک خود را یکی پی دیگرذریعه  دندانش  به آرامی از لبه دیوار به  آنسوی دیوار همسایه عبور می دهد. خیلی تعجبم را برانگیخت. آبگرمی را داخل چایجوش کرده، برای صرف  چای صبح و سپس رفتن به مکتب آماده شدم

بلی ! صنف ۱۲ بودم، سرشار از آرزو ها و دنیائ از امید.  از یکماه بدینسو تنها من و پدرم که وظیفه اش در کابل بود در یک اتاق این حویلی بزرگ که متعلق به کاکایم بود و ماما و خاله ام قبلن در آن زندگی میکردند، بسر میبردیم. سایر اعضای خانواده هنوز در غزنی بودند. نو جوانی بود.جرعه ای آب مستم میکرد، پاره ای نان خشک سیرم می نمود. نوای زندگی را با کوچک ترین ترنم آن میشنیدم . ضرب آهنگ و ریتم آنرا با تار و پودم حس می کردم  و با عشق و سرمستی در آسمان فراخ آرزو بال میزدم. اراده قوی برای شکافتن سقف فلک و درانداختن طرح نو داشتم. برای آینده و زندگی آنقدر امیدوار و با برنامه تخیلی نفس میکشیدم که گاهی خودرا در آن بالا بالا های کوه تلویزیون، همراه با قافله کلنگ های که بالهای بزرگ خودرا بزیبایی خاصی میگستراندند، تصور می کردم.  فکرش را هم نمی‌・کردم  که صیاد تقدیر در کمین نشسته و پر پروازم را خواهد شکست! احیانن اگر با لجاجت موفق به بال گشودن و همرائی با پرندگان در این آسمان هم شوم، روزی لای پرهای سپید دلم آنقدر زخم پنهان خواهد بود که دیگر کبوتر علاقه برای همیشه از ظرافت پریدن خواهد افتاد و زمینگیر خواهم شد. اصلن آنموقع نمیدانستم که تقدیر را نمیشه با تدبیر عوض کرد.نمیفهمیدم که ولو در درام زندگی ممثل نقش اول هم باشم یا اینکه جبرآ و عمدآ برای  اجرائ نمایش خواسته نخواهم شد، یاهم همیشه نبود فرصت و شانس،دلیلی برای رانده شدنم خواهد گردید  و سرانجام قناعت به همان نقش درجه دوم،که ازش نفرت دارم خواهم کرد،.یعنی اگر کاتب تقدیر در سهم کوچک خودم گاهی سرخوشانه بال زدن را نیز رقم زده باشد، مسلمآ برای احترام گذاشتن به عطش و نیازم نیست بلکه تنها برای طاقت آوردن در زنجیر زجر و ادامه دادن با زولانه تقدیر خواهد بود 

بهر حال یگانه پیراهن جگری و پطلون تکه ای که داشتم را بتن کرده پس از صرف چای صبح روانه مکتب شدم. از دامنه کوه وقتی به سرک پیشروی محبس رسیدم از رادیوئ دوکان بقالی صدای زیبائ مسحور جمال بلند بود "بعد از خدا یگانه  خدائ دلم تویی" آهنگ در دلم خیلی چسپید، اما اگر عاشق نباشی، فقط ترکیب واژه ها در قالب یک شعر، در نظرت  خوش آهنگ می آید و موسیقی راهم  فقط تلفیقِ نت ها با حنجره اجرا کننده می یابی و به همان ریتم سر شور میدهی. لهذا  منهم در همین حد  در آن صبح زیبااز شنیدن این آهنگ  لذت بردم  و همانسان آهنگین  و با صلابت  قدم زنان جاده پیشروی محبس را بسوی لیسه جبیبیه پیموده به مکتب رسیدم.

راز قله شدن در چیست؟

عبدالله نوابی شادکام،استاد ادبیات دری، در ساعت اول درسی، پس از بخوانش گرفتن شعر زیبای سعدی "در آن نفس که بمیرم در آرزوئ تو باشم" فرمودند که: ادبیات ما فقط چند قله بلند چون حافظ، سعدی، سنائی، مولانا و فردوسی دارد، باقی شعرا از کلاسیک تا حالا تقریبن همه، راه همینها را ادامه داده اند اما اشعار سعدی مضامین عمیق، فلسفی  و متنوع دارد. او تدریس میکرد و من در خیال راز قله شدن پیهم از خود میپرسیدم چه چیزآدم را از این" بیابان تکرار و تقلید" به یک "قله شامخ"خواهد رساند؟ 

در یک نگاه اجمالی شخصیتهای چون احمدشاه مسعود که همانزمان میگفتند سه بار شورویها را شکست داده، پسر کاکایم شهید جنرال خلیل الله حمیدی که ارکانحربی داشت و در  جوانی نظر به لیاقتش بمقام جنرالی و ریاست کشف در ارتش رسیده بود و استاد عبدالرحمن پژواک که از مرحوم عالمی صاحب شنیده بودم دوستش است و در مجمع عالی ملل متحد، نظر به لیاقتش بحیث منشی برگزیده شده به عنوان قله های دوران خودم در نظرم پدیدار گشتند. سپس به واژه های چون، تلاش، پشتکار، آموزش و امثالهم برای قله شدن فکر میکردم که درب صنف پس از دو تا تک تک کوتاه باز شد! مدیر لیسه صفی الله رحیمی  همراه با منیر نگاه منشی و چند نفر دیگر به صنف آمدند و دو تن از همصنفی های ما را که حزبی بودند با خود بردند.او در سخنرانی کوتاهی سپاهیان انقلاب را قهرمانان و قله های بلند و فراموش ناشدنی تاریخ گفت و شادمان با تبختر  قله وار صنف را ترک کرده از نظر ناپدید شدند. اما من نه تنها اینکه تا همین امروز پاسخ اصلی سوالم را نیافته ام.بلکه فکر میکنم حداقل نصف مردم دنیا بشمول خودم و آن دو همصنفی حزبی ام که پس از سالها شنیدم شهید شده اند در پی قله شدن،خود را در بیابان اشتباه گم کرده ایم.سرانجام اشتباه برمیگزینیم، اشتباه می‌・خندیم، اشتباهی راه می‌・رویم و وقتی که می‌・فهمیم عمر  و زمان را به اشتباه عبث گذرانده و هدر داده ایم، دیگر فرصت  جبران را نداریم.

شوربختانه هر بار که فشار روانی لای "اما ها"،"اگر ها" و "کاش های" نهفته در سینه ام تشدید می یابد و ذهنم را تسخیر میکند، متوجه اشتباهاتم می شوم و سپس حس میکنم مانند تابلیتی که نیمه شب، در گلوی بیماری گیر میکند در گلوی زندگی گیر کرده ام.جالب اینکه بیشتر در فصل بهار که فصل شگفتن و زایش است به این نکته پی میبرم که در بیابان تقلید و تکرار زندگی تا فراسویی تاریکی خبری از قله شدن نیست و من دیگر لبریز از هیچ‌・ام. چونکه با یک اشتباه همه چیز مثل شگوفه های این فصل  به سرعت بی سابقه در سراشیبی زوال افتادند و تمام شدند.