۱۳۹۹ مرداد ۱۱, شنبه

ختم سفر


تگزاس – تورنتو و آبشار نیاگارا

ظهر به شهر تگزاس رسیدم. شهری که اسم ایالت "تک ستاره" را بخود اختصاص، و در پرچم اش حفظ دارد. این "تک ستاره بودن" مانند بعضی از نامهای ویژه، خودش قادرست آدم را کنجکاو و رویایی کند، که حتمن این شهر از جاذبه های فرهنگی و طبیعی ناب برخوردار بوده و بسان یک تک ستاره در آسمان این قاره خواهد درخشید. به طارق دوست عزیزم، که از پشاور به بعد از پیشم گم شده بود و از خیرات سر فیس بوک اکنون در فرودگاه انتظارم را میکشید. بعد یک بغل کشی کج پشاوری گفتم: لطفن مکان آرامی برای قصه پیدا کن. زیرا من اینجا چهار و نیم ساعت ترانزیت دارم. این چهارو نیم ساعت برای تعریف یک تک ستاره کافی نیست چه رسد به بازدید. اما طارق گفت : نگران نباش چهارو نیم ساعت بسیار وقت است و منهم تکسی ران! میبرمت نصف شهر را میگردانم.مکان آرامتر از تکسی من نمی یابی!  گفتم چکر و سیاحت با دل پر از دلهره مزه نمیدهد، باشد برای  یک وقت  دیگر! صرف میگن این شهر کوبای ها هست. کاوبای (بچه های گاو) را اگر در یکساعت نشانم میدهی درست است. گفت: بیا بسیار گپ نزن!اگر از پرواز ماندی از اینجا هر ساعت در تورنتو پرواز است من برایت تکت میخرم. قبول کردم. در موتر تماما نستولوژی پشاور بود و هوش و حواسم کاملن متمرکز به پشاور!  با  این حال به سئوالهای متعدد سیاسی، فرهنگی که طارق در طول راه پیهم در مقابلم می نهاد باید به اندازه وسع و بضاعت ذهنیم پاسخ میگفتم.لهذا اصلن چهار اطرافم را ندیدم. فقط مرا لب دریائی برد که نامش سن آنتنیو بود.


این رودخانه آدم را طوری هوش پرک میکرد که فکر میکردی، آب رودخانه لحظه به لحظه بالا می آید در حالیکه چنین نبود. از همین لحاظ اتفاقن سنگی نسبتا بزرگ که رنگ کرده و سر راه گذاشته بودند به شدت به پایم  خورد، نزدیک تعادلم را بر هم  زده بود اما خود را کنترول کردم. پیاده روی کنار این دریا واقعن جالب و لذت بخش بود. دست فروشانی از هر پیشه و صنف در لب این دریا بساط پهن کرده بودند. مثلن کلاه دوز و نقاش و مجسمه فروش و زرگر !!! چند کوبائی آوازخوان، گیتاری را بگردن انداخته و مینواختند. خدا گردنم را نگیره کلاه های شان از آفتابه و لگن های که بصیر عمی گل و بازی مسگر، بشکل فرمایشی درست میکردند بزرگتر بود. لباس های شان کوباي اما چیر چیر بود. چند سکه سنت، که کمتر از یک دالر میشد را در کلاه یکی اش ریختم دوبار سرش را به علامت امتنان خم و با زبان تشکرکرد! در حالیکه دوماه بعد گدایگر بیکاره و مفت خور شاه دوشمشیره را نوت پنجایی که برابر به یک دالر میشد دادم با اکراه پذیرفت و گفت یک پنجصدی گک خو بتی لالا! د استایلیت نمی خوره بادار

علاوه بر  این از چند منطقه توریستی با جاذبه های فرهنگی متنوع و بی نظیری گذشتیم ولی غوره تک ستاره مثل همیش در دلم ماند چرا که آنرا طارق نشانم نداد. اما طبق وعده نیم ساعت قبل از پرواز مرا به فرودگاه رساند.. خدا یارش باشد! من سوئ تورنتو پرواز کردم. عزیزی بزرگ در فرودگاه منتظرم بود!آنشب و فردا را در تورنتو ماندم و پس فردا بسواری بس سوی آبشار نیاگارا رفتیم.

 

آبشار نیاگارا

 

 بس حامل ما بعد دو ساعت در پارکینگ بزرگ و خلوت شهرک نیاگارا توقف کرد. آفتاب با اشعه های گرم و نورانیش همه جا را در بر گرفته بود. آنسو تر باغ های سبز بمشاهده میرسید که معلوم میشد مرد ها و زن ها در آنجا سخت مشغول کار بودند و دانه های ریز درشت عرق روی پوست تن بویژه پیشانی سه تن شان ار دور برق می انداخت.عزیزی گفت این باغ های گیلاس است که با دو دالر مجوز دخول در باغ را پیدا میکنی. ما بسمت راست در شهرک نیاگارا پیچیدیم و از جاده ای باریکی عبور کرده به بازار شهرک نیاگارا رسیدیم. از بازار نمای زیبائ آبشار کاملن نمودار بود. آری در مرز میان آمریکا و کانادا زیباترین آبشار دنیا که نیاگارا گویندش قرار دارد. آبشاری که همیشه روی سرش عاشقانه رنگین کمان دارد، از مجموعه سه آبشار بنام آبشار نعل اسپ، آبشار نقاب عروس و آبشار آمریکایی تشکیل شده است. آب سرازیر شده نیاگارا از ارتفاع  پنجاه وسه متری با آنهمه عظمت و شکوه و زیبایی، ماهی ها را هنگام فرود اکثرا بکام مرگ میکشاند.

 آری نیاگارا؛واقعن  نامیست پیوند خورده با قدرت و عظمت طبیعت!!، آبشاری که انسان نتوانسته  مهارش کند فقط طبیعت برای یکبار در تاریخ توانسته آن را با یخ زدن، متوقف سازد.به اطمینان خاطر مینویسم اینجا مکانیست که واقعن آدم فارغ از هر دغدغه ای به آرامش میرسد. و برای تمام دوستانی که در کانادا هستند و یا در کانادا میروند باز دید از این آبشار را توصیه میکنم.زیرا که حتا مازوخیسم نهفته درونی یا همان خود آزاری خجسته آدمهای از قماش من، هم نمیتواند این آرامش را برهم زند.

در کناره راست قسمت کانادایی این آبشار، پارک ملی قرار دارد. هنگام قدم زدن در این پارک نه تنها از صدای زیبائ گوشنواز آب لذت میبرید، بلکه نسیم شوخ نمدار، که در لابلای شاخه ها تازه به غنچه نشسته پارک میپیچد و سپس دامن لطیف خود را بر سطح آب عروسانه می کشاند و آنگاه با لرزشی آرام چون، لرزش عاشق در هنگام معاشقه با معشوق، سطح آب را موج گون می لرزاند خیلی زیبا و تماشائیست. این نسیم نمدار که چون بوسه آبدار به روی بیننده میخورد! حسی خیلی آرام و فرحت بخش دارد.! مضاف بر این در پارک کنار آبشار هزاران پروانه در پروازند. در میان صدای بلند پائ آب، صدای وز وز زنبورها قابل شنیدن است و ریختن یگان تگ گلبرگ درخت به سطح آب واقعن تماشایی!. حس عجیبی دارد فضائ اینجا!گویی آدم نه در زمین بلکه با بالهای عشق درآسمان آرامش به پروازست

زیباتر اینکه روی تنگه نیاگارا پلی، بنام پل رنگین کمان‏ که انگریزی اش رینبوبریج میشود ساخته شده است .این پل خود یکی از جاذبه های دیدنی دیگر این منطقه بویژه در شب هنگام محسوب میشود.اینجا موزیمی نیز بود که نتوانستیم از آن دیدن کنیم.

گرسنگی ما را از آبشار سوی رستوران کشاند.، تا با خورد و نوش، دمى هم بیاسائیم و بار دیگر به جمع تماشاچیان یا بهتر بگویم مستقبلین آبشار بپیوندیم و چنین کردیم. عجب اشتهائ پیدا میشود در این جا!!!هنگام برگشت هوا خیلی گرم بود. لهذا قدم زنان در امتداد آبشار دوباره به سوی پارک ملی آمدیم خوشبختانه زیر سایه یک درخت جائ که، چمن زار وسیعی ساحه دید خوبی را احتوا میکرد دراز چوکی ای خالی بود. بر روی دراز چوکی یا بگفته ایرانیها نیمکت نشستیم. از این بلندا قادر بدیدن عده ای که با کشتی ها، ملبس با لباس آبی، در زیر آبشار پارو زنان کیف میکردند و عده ای هم از همان پاهینی ها، بسیار زیبا، به درون آب میپریدند بودیم. مضاف بر این در اینجا رنگ سبزچمنزار پارک و رنگ آبی مایل به خاکستری آبشار باهم فضائی اثیری آمیخته با نوعی سکون وتنهائی را می ساختند. شگفت انگیز تر اینکه برگ های لطیف درختان با رنگ های روشن، گل های سفید وزرد و سرخ، غرش ناشی از ریزش مداوم موج هائی که از اثر ریزش دیوانه وار کف آلود جاری میشدند،فریاد بلند مرغان دریائی  و گرمای هوا  آدم را با خود به درون رخوتی لذت بخشی می برد و این همان لحظه هایی نادر و کمیابی هستند که حتا آدمهای خیال پرداز، حوصله دنیای قفسی خودش و خاطرات پوپنک زده اش را از دست میدهد.  یادهایش و زخم هایش با خودش یکجا به رخوت خواب آور میروند و در سکر و صحو بسر میبرد.

روز هم به پایان میرسد و سفر من هم رو به پایانست.بسوی تورنتو میرویم زیرا  فردا از تورنتو بسوی امستردام پرواز دارم. بنابرین با رضائیت خاطر در بس نشستم

و بیاد کلام فروغ فرخزاد افتادم که می‌گوید؛ هیچ چیز راحتم نمی‌کند. نه دریا، نه آفتاب، نه درخت‌ها، نه آدم‌ها، نه فلم‌ها، نه لباس‌های که تازه خریده‌ام. نمی‌دانم چه کار کنم. بروم و سرم را به درخت‌ها بکوبم. داد بزنم. گریه کنم. نمی‌دانم؟ آری من هم نمیدانم آهنگ سیما ترانه در لبم جاری میشود نمیدانم دلم دیوانه کیست؟ نمیدانم؟.

اینکه خاطرات سفرنامه ام را پس از ده سال چرا نوشتم، عرض کنم که: نوشتن رابطه مستقیمی با احساس درونی آدم دارد. در طول این سالها هر باری که خواستم این خاطرات را با دوستان شریک کنم، گاهی دست و دلم به نوشتن میرفت، گاهی هم  نمیرفت. کدام دلیل دیگری در ذهنم نمیگردد! شاید انگشتانم این سرداران شکست خورده در مصاف روز و روزگار، این جانداران همیشه مغموم و ساکت، این شاخه های سالخورده نیاز و در عین حال پر از عطش، برای چنگ زدن به ریسمان نجات، احساس ناتوانی میکردند و از ناتوانی شان میشرمیدند. بهر حال خدا را شکر که از اثر خانه نشینی ناشی از قرنطین بالاخره این قصه به پایان رسید..

۲۹ جولای ۲۰۲۰