۱۳۹۹ دی ۱, دوشنبه

روایت های از غزنه شریف

 سکوت، خانه نشینی ، چُرت زدنها و رویا پردازی های اجباری سالی که در حال گذر است، گاه گاه شمیم نابترین عطر خاطراتم را  نیز به همراه داشتند، انگار باد ها موسمی، دامن دامن، آنها را با خود می آوردند.

آری! هر از گاهی نسیم آرام بهاری، تف باد تابستانی، شمالک سرد پاییزی و حتا طوفانهای زمستانی وظیفه گرفته بودند تا آنعده از رویداد های زندگی که از مرورشان دانه لبخندی هر چند گاهی تلخ روی لبم کاشته می شوند را با اشتیاق و بعضآ بی میلی روی صفحه کمپیوترم بنویسم تا پس از نشر، هنگام خواندنش با دوستان اینبار با شادی و شیرینی سبز گردند و گل دهند. شاید، برای رها شدن از دغدغه های زندگی و آرامش یافتن از افکاری که مدام در سرم می چرخیدند به دستاویزی چون خاطره نویسی نیاز داشتم. تا بتوانم هم بار رنج غربت را در این تنهایی تار قرنطینی به دوش کشم و هم در پهنا و ژرفای این نومیدی و یاس زنده بمانم.  گرچه اولویت بندی و حتا عنوان بندی خاطره های پراگنده و باد آورنده کاریست دشوار اما بمقتضای لیس للانسان الی ما سعا! سعی ام را کردم، و اگر زنده بودم همینسان ادامه خواهم داد.

از هفته قبل بدینسو انگار نفس باد صبا سرد زمستانی، روی دوشش عطر ناب خاطرات غزنه شریف را حمل و مشک فشانم می کرد. خاطرات دوران بی غمی ، آرامش، میله ها و طوی های غزنه! و بیشتر از همه نذر یا میله ای زنانه مردمان شهر بنام "دیگچه بی بی" با پنجه اش در نظرم میچرخد.

بلی! گرچه غذا های هوسانه غزنه، معمولن غذا های ساخته شده از آرد گندم میباشند. مثلن آشک که ما  آنرا درغزنه(آش ) میگوئیم. آش رشته  یا بریده که ما آنرا (اوگونی) میگوئیم. سیمیا که یکی از لذیذ ترین غذا های آن روزگار بود. پم (پهن) برگ، تقریبن مکرونی گونه ، کاچی، پیرکی (بولانی) و اوماچ، که همه از آرد ساخته میشوند. اما برای نذریه ها بجای غذا های نامبرده پختن برنج را رجحان میدادند. زیرا برنج آنزمانها اندکی خاص بود و فقط در محافل خاصی چون دیگچه، عروسیها و ختم ها پخته میشد. لهذا در دوران کودکی من، پلو ، شوله شیرین و شیربرنج خوراکه های اندک کم یافت تر و خاص تر بودند و دیگچه به همین دلیل بچشم ما کودکان آنزمان زیباتر از عید مینمود. مادر مرحومم هر ساله بیشتر از یکسیر برنج را برای زیاد شدن روزی ، بقای صحت و سلامتی فرزندانش نذر دیکچه میداد.( آخرین دیکچه اش را در پشاور بیاد دارم.)خاله ام شوله شیرین و زن کاکای بزرگم شیربرنج دیگچه میدادند.در مورد دیگچه از عمه مرحومم که چراغ دیگچه ما را بدستهای خودش می افروخت صرف همینقدر شنیده بودم که: این نذر را بی بی فاطمه برای امام حسین پس از گذر ماه سفر داده است


برنج وطنی و خارجی

در  روزنامه سنائی چاپ غزنه که پدرم هر روز دیگرانه از دفترش با خود بخانه می آورد هیچ  مطلب به اندازه نرخنامه شهر داری که روزهای اول هفته منتشر میشد توجهم را جلب نمیکرد. صنف چهارم ابتدائیه و سواد اندک داشتم که به مادرم آنها را یکایک و گاهی  با اشتباه میخواندم. دقیق بیادم است که آن سالها در نرخنامه شاروالی برنج لونگی اعلی بغلانی دوازده افغانی فی کیلو- برنج لغمانی اعلی لونگی یازده افغانی فی کیلو و برنج لکُ و برنج شوله و ادنی شش تا هشت افغانی فی کیلو بود. در حالیکه مضاف بر اینها در بازار دو نوع برنج دیگر خارجی هم بود. یکی برنج دیری دون (دیره دون محل تولد نادر شاه پدر محمد ظاهر شاه در هند برتانوی) که به نسبت گرانی بیش از حد خوراک خاصان بود و دیگری هم برنج بنگله دیش که به نسبت ارزانی اش مشهور بود. اما مادرم دشمن برنج "بنگله دیش" بود و برایم همیش توصیه میکرد هوشت را بگیر بچی که بنگله نباشه! حیرانم این برنج ارزان کیلوی چهار افغانی معادل یک قران بنگله دیشی چسان از بنگله دیش به غزنه وارد میشد؟ بعضی ها میگفتند دانه برنج بنگله دیشی اس اما در مناطق گرم مشرقی کاشته میشد! از کسی دیگری هم شنیدم که خدمتگارانی در اردوی انگلیس این برنج را با خود در افغانستان آوردند و بعضی از آنها در افغانستان ساکن شدند و این برنج را همانها در افغانستان مروج کردند و میکاشتند ولله و اعلم

دیگچه ها و خاطره هایش

نمیدانم رنگها در آن زمانها شفاف تر بودند یا دقت من برای دزدیدن وقایع اطرافم ژرف تر بود چونکه دقیق یادم هست آنوقتها خبر دیگچه مثل خبر عید در کوچه میپیچید. کوچه ها مکانی امن برای بازی کودکان، فضائ بسته و محیطی که همه همدیگر را می شناختند بود. همچنان کوچه تربیون خبری و رادیوی که کودکان خبرنگاران و ژٰورنالیستانش بودند، بود. در سابق ها شنیده بودم حتا اعلام پختن آش را کودکی با ترانه اش اینسان کرده بود( اگر رضای خدا بود ما صبا آش میکنیم.)

 اما دیگچه یعنی امید به تحقق آرزو های نذر دهنده گان و همینکه چراغ دیگچه را روشن میکردند بزرگان خانواده با اخلاص بدرگاه خداوند نیایش میکردند و آرزو هایشان را یکایک بیان و طلب میکردند سپس یک زن مسن سر دیگ را با بسم الله باز میکرد و اگر میگفت پنجه بی بی در برنج است دیگر ته ئ دل همه آرزو کننده گان به بر آورده شدن آرزو های گفته و نهفته گواهی میداد و مطمئن میشدند که به همین نزدیکی ها کورسوی امیدها یکباره به آتشفشانی از جنس ماندگارترین خورشید تبدیل خواهد شد. تیره گی با همین نور بر چیده خواهد شد. امید ها گل خواهند داد و ملائک دسته دسته بر زمین فرود خواهند آمد، و خطبه عاشق و معشوق خواهند خواند. اما گاهی همین شور و شعف هم دیری نمی پائید. یکبار زن سالمندی که از شمالی بودند و در همسایگی ما بسر میبردند. پسرش بخیالم در شفاخانه غزنی یا سره میاشت کار میکرد.خطاب بما گفت: حالا چند تا فرشته آرزو های ما و شما را یاد داشت میکند. چند تای دیگر آنها را پیش باری تعالی پیش میکند اما پیش از اینها چند فرشته دیگر نشسته اند تا ما شکرانه داد نعمت های خود را ادا کرده ایم یا خیر! لهذا پیش از پیش آن فرشته شکرانه نویس را بیکار مگذارید از این همه نعمات خداوندی شکر بکشین تا خدا آرزو ها را بر آورده کند ! و سپس شکرانه ها آغاز میشد! خدایا شکر! به اشکل داده گی ات اول شکر!! ثانی شکر الهی شکر والشکرو نعمتی و..

وقتی به  آرزوهای مادرم، عمه ام و بی بی حاجی خاله ام که خداوند هر سه شانرا غریق رحمت کند می اندیشم ، آرزو های آنها نه انقدر بزرگ بود و نه انقدر دور!. فقط نیاز به دستی از غیب را حس میکردند تا زودتر امکان پذیرش کند. اما بعد ها فهمیدم همین نفس کوچک بودن آرزوها، وقتی دست نیافتنی میشود غم انگیزتر میگردد. واقعن آنها چه نسل قانعی بودند. مگر از این زندگی بجز خوشبختی خانواده برای خود شان چه میخواستند؟ اما آرزوهای نسل من اندکی رنگین تر شده بودند! هرچند با خیره ماندن به دستهای طلایی انوار خورشید بیجان پاییزی!. زبان نمی چرخید اما قلب آرزو میکرد تا در میان آن شیار ها، روزی نور خداوندی ناگهان به تمامیت برسد!!! محال هایی، روزنه های فکری نسل مرا تسخیر کرده بودند طوریکه خنده بر لبهای ما ، قاه قاه می گریست اما به برآورده نشدنش حتا فکر هم نمی کردیم؟ حتا اگر آرزو، رسیدن به قله  فراتر از توانایی ، در سر داشتیم به پنجه بی بی دل میبستیم. در حیرتم که آیا  با راه کج کردن ، بیراهه گزیدن، میشود به دست نیافتنی ها رسید؟

در یکی از دیگچه ها  کاسه چینی ظریف قاشقاری ما از سر تغار خمیر افتاد و شکست. بدنبال مقصر هرکدام تقصیر را بگردن یکی دیگر انداختیم. پدرم که خدا رحمتش کند آن کاسه را بچشم یادگاری مادرش میدید. با آه و افسوس تو ام با عصبانیت گفت: همه تان مقصرید.!!! دیروز در حالیکه مصروف نوشتن همین خاطرات بودم دوستی زنگ زد در میان صحبتها از من سوال کرد که همه میگویند دیگر بنا و اسکلیت دولت و حکومتداری در افغانستان شکسته تو چه فکر میکنی؟ گفتم بلی ! چنان شکسته که حتا دیگر پطره شدنی نیست. گفت بنظرت تقصیر از کیست ؟ دفعتن شکستن همین کاسه قاشقاری در دیگچه و حرف  پدرم یادم آمد، برایش گفتم   

از پدرم آموخته ام وقتی کاسه ای میشکنه، هم کسیکه  کاسه را آنجا گذاشته مقصرست هم کسی که کاسه را با تکان دست یا لگدش شکستانده!حتا کسیکه دستور داده این کاسه را به جایی که آنجا تعادلش ناپایدارست بگذارند و آدمی که جای بهتر از همینجای نا متعادل برای کاسه نیافته، هم خالی از تقصیر نیست. مضاف بر این چند نفر،آدمی که کاسه را خریده، کسیکه کاسه را ساخته، حتا قوه جاذبه زمین هم مقصر این ماجراست.،حالا خودت جای شکستن این کاسه را با تمام اتفاقات ناگوار به شکست اسکلیت دولت و حکومت در کشور عوض کن آنگاه تمام مقصرین را خودت پیدا میکنی

قرنطین برایم ثابت کرد که زندگی یک طاقچه نیست که مجسمه وار روی آن بنشینی و از بالا اطرافت را خموشانه نگاه کنی. بلکه زندگی به یک  "معما" یا "چیستان" و یا بهتر بگویم "جدول کلمات متقاطع" میماند که اتفاقا هر روز در آن قالب خواسته و ناخواسته باید خود را عوض کنیم. لهذا پی شکل گرفتن در یک قالب جدید باید دوید. از قالب های قبلی و قالب های که در ذهن داشتیم و داریم اجبارن باید دل بکنیم. شاید در این ره زخمی شویم. خراش برداریم. تکه تکه و خسته و کوفته شویم!!! اما چاره ای نیست زیرا این قانون برای همه تقریبن یکسان است.نباید همیش در پارانویا (بدگُمانی) زیست وتحت تأثیر اضطراب و ترس به حالت غیرمنطقی و وهم آلود "پارانوئیدی" اندیشید که دنیا دست بدست هم داده برای اذیت و آزار من میکوشد.یکی از بزرگان که خداوند بهشت را مکانش سازد در آنزمانها اگر از آسمان سنگ هم میبارید میگفت مقصر "نجار پدر لعنت" اس اگر امروز زنده میبود کرونا را نیز پارانوئیدی کار نجار پدر لعنت میدانست!  

ــــــــــ

۱۳۹۹ آذر ۲۰, پنجشنبه

از آلماتا تا ماسکو

 

نوامبر ۱۹۹۶

با خانمم، برادرخانمم صابر جان و دو همسفر دیگر از هوتل اقامت ما در الماتا، همراه با بکس های سفری پاهین شدیم. به نسبت سردی هوا ترجیح دادم آنها در دهلیز هوتل منتظر بمانند تا من با تکسی برگردم. همینکه از درب هوتل خارج شدم، با وجودیکه لباس زمستانی بتن داشتم سوز سرما در تمام سلولهای بدنم رخنه کرد و به لرزیدن آغاز کردم، در حالیکه چشمم تکسی و راه بلد را میپالید اما در همان یک دقیقه از فرط سردی هوا فروغ از نگاهم رخت بر بست و انگار که به غبار و نوعی از تاریکی خیره شده بودم ! راه بلد دقایقی پیش در تیلفون بمن گفت: من پنج دقیقه بعد در دهن دروازه هوتل با تکسی میرسم شما حاضر باشید.در حالیکه بخار نفس هایم پیهم به صورت خودم برمیگشت به دو طرف دقیق نظر انداختم اصلن موتری در آن نواحی بچشم نمیخورد. شعاع تابش آفتاب ضعیف پاییزی، بر روی قطرات آبهای چکیده که در سرشاخه های درختان جنگل پیشروی هوتل بشکل منشورهای افتاده کریستال گونه یخ بسته  بودند خودش را رنگین کمانی میکرد, و بوی برگهای یخ زده بمشامم میرسید. دو دقیقه بعد دیگر در حالیکه سردی هوائ الماتی قامت شمشادم را کمانی کرده و کُپ کپُ بسوی هوتل در حال بر گشتن بودم، تکسی لادا روسی پیش پایم برک کرد جوانی که همانجا تحصیل کرده بود و با میکائیل صاحب، تریول اجنت پاکستانی که انتقال ما را از پشاور به ماسکو به عهده گرفته بود، همکار بود، سلام داد. جوانی مهذب و خوش سیمای بود حتا از انتظار چند دقیقه ای ام معذرت خواست. بزودی سوار تکسی شده بسوی واگزال(استیشن ریل الماتی) راه افتیدیم. دریور مرد قزاق و مهربانی بود چند بار از من در زبان روسی پرسید (خولد نه؟) یعنی  سرد است. رادیوی تکسی با صدای خش دار  توام با یک ریتم تکراری هم به زبان روسی میخواند ولی من در خموشی تمام با بازی های زندگی غوطه ور بودم و با الماتی که فقط سه روز میزبانم بود و مزه منتوی لذیذش همیشه در دهنم هست وداع میکردم

آلماتا شهری که از همان دیدارنخستین برآن دل بستم .عطری ناشناخته وتاریخی مرا در کوچه وبازارهای نو و قدیمی آن بدنبال خود می کشانید .گوئی قرن ها قبل در آن شهر زیسته بودم و در آن لحظات تناسخی میزیستم. عروسان برفی تو ام با روشنایی رقصان چراغ ها درمیان شاخ وبرگ های درختان،سپیدار مانند یک جادو سحرم می کرد. و به زمستانهای غزنه و افسانه ای سبز پری زرد پری باز میگشتاند. خلاصه اینکه نیم ساعت بعد به واگزال ریل رسیدیم. جوان راه بلد تکت های ما را به پره ودنیک (مسئول ریل) نشان داد و ما را تا درون کوپی های ما رهنمایی کرده با ما وداع گفت.

ریل قزاقستان، ریل آهسته ولی راحت، پاک و تمیز بود. ما مسافه ای بیش از سه و نیم هزار کیلومتر را در چهار روز و سه شب حدود هفتاد و هفت ساعت آزگار از مسیر اورال تا ماسکو با توقف در بیش از پنجاه استیشن پیمودیم.

در واگون های ریل، کوپی های شخصی برای چهار مسافر وجود داشت که برای ما سه نفر یک کوپی را ریزرف کرده بود. کوپی در حقیقت یک محوطه امن و مثل اتاق خود آدم است که کسی دیگری در آن بدون مجوز داخل شده نمیتوانست. اما از میان راهروی باریک کوپی ها که میگذشتی به سالون عمومی (اوپشی) میرسیدی. آنجا معمولن مسافران کلاس سوم (اوپشی) در مسیر های کوتاه تر سفر میکردند.  آنوقتها فلم تایتنیک را ندیده بودم بعد ها که فلم موصوف را دیدم دقیق مسافران آن کشتی، خاطرات ریل روسیه را در ذهنم تداعی میکند..

مسافران واگون های اوپشی (درجه سهّ) در فضای مشترک و بصورت جمعی ایام سفر را در مصاحبت با یکدیگر می گذرانند. ودکا وجه مشترک مسافرین این قسمت ریل بود که نقش بهم نزدیک کردن دل ها وسرخوشی همگانی غریبان آشنا و همسفر را درآن یک نواختی سفر ایفا می کرد. سگرت هم تعارفی نداشت. از هرکس میتوانستی سگرتی بخواهی و دودی براه بیندازی! و همینگونه قطی سگرت خودت هم از خودت نبود..

مضاف بر اینها ایستگاه های ریل میان الماتی و مسکو به مسافران این فرصت را می داد تا برای چند دقیقه از ترین خارج شوند و غذا و نوشیدنی بخرند.

بهر حال پس از جابجایی در کوپی، ریل با هارن عجیبی حرکت کرد. اما هنوز به اندازه دو برابر طول خود ریل، راه را نپیموده بود که ایستگاه اول رسید و آنجا توقف کوتاهی کرد. از پیر زنی (بابوشکه) با زبان بی زبانی یا اشاره مقدار میوه خریدم و وقتی در کوپی برگشتم به این فکر افتادم که با این بی زبانی، جیب خالی همراه با زن بکجا روانم؟ مقصدم چیست؟آخر کار چه خواهد شد؟چه کاری در این غربتسرا خواهم توانست؟ ریل همانند مار در بیابانهای بکر و پوشیده از برف الماتی میخزید در حالیکه به دراز چوکی تکیه کرده بودم و نوعی پیشمانی و دلهره وجودم را سراسر گرفته بود دفعتن یادم آمد که: از همان دو سه ماه پیش وقتی  بار و بندیل سفر را بستم تا زندگی جدیدی را بیآغازم. در نخستین تجربه ها هر از گاهی پیش چشمم لوحه های ظاهر میشدند که میگفت: هوشت هست کجا میخواهی بروی؟ پیش رویت راه بسته است! هیچکسی را نداری که این راه دور و صعب العبور را برایت راه بلدی کند. مسیری که انتخاب کردی اشتباه و بی آب و علف اس از تشنگی و گرسنگی خواهی مرد! از همینجا دور بخو. نگذار احساساتت  بر منطقت بچربد!! ولی من خرامان خرامان بکار خود ادامه میدادم و در دل میگفتم همه چیز درست میشه  انشالله و تا همین لحظه به همین شکل ادامه دادم. در همین چرت و خیال ناگهان از سرعت ریل کاسته شد و در یک ایستگاه دیگری توقف کوتاهی کرد. اما در این ایستگاه چشمم به یک  لوحه ای بزرگ خورد که با الفبای روسی اینگونه نوشته بود:

баргар

شاید اعلان برگر بود اما من از شدت هیجان  آنرا (برگرد) خواندم. حس کردم حتا لوحه ها میگویند تا همینجا بس است  این راه تو نیست برگرد بوطنت یا لااقل برگرد به خودت! ولی دوباره خودم را تسلی داده و در دل گفتم  پشت این گپها نگرد توکل بخدا شاید منهم مثل بیدل

نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام

آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کرده ام

چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک

خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام

چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی ام

اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام

هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست

صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کرده ام

برگردم بکجا؟ در وطن که دیگر جایی برای زیستن نمانده در پشاور مگر یادم رفته که همین پارسال هر روز صبح که از خانه ببازار میرفتم  حالت اصحاب کهف را داشتم. پول پس انداز کوری و کبودی حتا کفاف روزانه ام را نمی کرد. قیمت ها روزانه بطور سرسام آوری بالا میرفتند. به هر دری می زدم پی هر کاری که هیچ ربطی به درس و رشته تحصیلی ام نداشت میرفتم ولی با دستان خالی تر به خانه بر میگشتم. آهی سردی کشیده باخود گفتم: بگذار بابا!!!  من از راهی که آمده ام قطعن بر نمیگردم هرچه بادا باد!!! سپس همچون عقابی که بر فراز آسمان مه گرفته ای بی پروا و بی نظیر اوج میگیرد، روح و افکارم را به دست آسمانهای بیکران خداوندی با توکل به خداوند رها کردم. انگار برای پرواز بر فراز دنیائ ماورای ترس و در نهایت باخت دوباره یا تکرار عبث آماده شده و بال گشوده بودم. باور کردنی نیست تفسیر آن لحظه....و در همین جنگ و گفتگو باخود،در حالیکه ریل افعی وار میخزید روز به شب رسید و تاریکی همه جا چیره شد. دو همسفر دیگر ما نجیب جان و المیرا جان  همراه با صابرجان در کوپی ما امدند. سفره غذای شب را پهن کردیم نان شب را خوردیم و بعد هم خوابیدیم.


روز دوم

از خواب برخاستم بیسکویتی را با پیاله چای نه چندان داغ از ترموز سر کشیدم و سپس برای کشیدن سگرت از کوپی بیرون شدم.از راه روی باریک عبور و بعد از سالون عمومی در تراس کوچک ریل که شکل بالکن را داشت برای کشیدن سگرت بیرون شدم. آفتاب سرد اما لطیف دست بر صورتم  کشید.در اینحال شمال سرد ازیخن پیراهنم به تنم می خزید و گِزگِزی آرام که ما در غزنیچی آنرا تیخ تیخک میگوئیم را حس کردم با اینحال دود سگرت بر جانم خوب و گورا نشست. گاهی آدم میبیند واقعن زندگی زیباست! حتی در تبعید! همانگونه که هر فصل زیبائی خود را دارد فصول زندگی انسان نیز از این قاعده مستثی نیست.حتا در به دری و نا امیدی هم گاهی همانند پائیز طلایی میباشد.بهر حال دوباره به صالون عمومی برگشتم. آنجا یک آهنگ آشنای روسی را بلند در تایپ مانده بودند عده ای در رقص و شادی بودند و عده ای در نوش! لحظه ای بعد فهمیدم این همان آهنگیست که دوست و برادرم انجنیر تمیم عزیزخیلی دوست داشت بخیالم از دختری بنام نتاشا بود و آنرا در ویدیوی کستی داشت.بهر صورت دقایقی آنجا نشستم که فال بینی که آنرا سیگان میگویند پیشم نشست. دستهایش را نقطه نقطه سبز خال چین کرده بود شاید هم آبی ! چون ما در غزنیچی سبز و آبی هر دو را سوز میگوئیم. از من پرسید اهل کجایی؟ تا گفتم افغانستان به فارسی که سخت میشد آنرا فهمید شروع به حرف زدن کرد. فالم را دید: همان گپهای عمومی را گفت در زندگی خیلی مشکل دیدی!هنوز مشکل میبینی! اما آینده ات روشن اس! بعد پشت در پشت میگفت صبر صبر (تیر پینیه)! چند تنگه ای قزاقی را در مشتش نهادم و از پیشش خود را خلاص کرده به کوپی برگشتم  و بر واژه صبر و مقوله صبر با میلودی تک تک صدای ریل اندیشیده با تاثر گفتم

نفرین بر اینهمه صبر بیجا و حتا بر شیرینش! از روزی که دست چپ و راستم را شناختم برای بدست آوردن هر چیزی آنقدر صبر کردم که مستحق جایزه ی کهکشانی صبر خودم را میدانم.شاید از همین سبب پدرم اسمم را شکیب یعنی صبر گذاشته است. شاید بالاخره روزی قطی ای را برایم بفرستند که در میانش جایزه ی صبرم باشد...! شاید جایزه صبر همین باشد که بتوانم با زندگیم بجنگم و روی پایم بایستم و ادامه بدهم...خلاصه ریل در بیابان بکر قزاقستان میخزید و ما هم صبر کرده روز دوم را هم در ریل گذشتاندیم و شب شد.

روز سوم


سر چای صبح نشسته بودم و ریل در ایستگایی توقف کرده بود. که مرد مسن و مرتب قزاق با دریشی بسته و نکتایی سلام داده داخل کوپی ما شد. وحشت کردم گفتم این کوپی مربوط ماست ما اینرا فامیلی ریزرف کرده ایم او که مرد محترمی بود بکسش را در کوپی گذاشته و بیرون شد لحظاتی بعد با پرودنیک آمد. مسئول ریل گفت این کوپی ها چهار نفری اند نه سه نفری! شما سه تا تکت دارین! بلی نفر شما در الماتی بمن سفارش کرد کسی مزاحم تان نشود ولی این به این معنی نیست که کسی مثل این آدم تکت این چوکی را خریده باشد را هم من مانع شوم! بناچار پذیرفتیم و چاره ای هم نداشتیم. ولی هر سه نفر خیلی جگرخون شدیم. مرد قزاق آهسته سر صحبت را باز کرده گفت: شما نا راحت نباشین من ساعت ده شب بمقصد میرسم و تا آنوقت هم اگر دوست ندارید میروم در صالون عمومی مینشینم. گفتیم نه حالا دیگر عیبی ندارد قصه کن. گفت من معلم بودم و حالا مدیر معارف یک شهرم. علاوه بر روسی و قزاقی اندک انگلیسی هم میفهمم.  او تا ساعت  ده شب گپهای بسیار خوب و رهنمایی های ارزنده ای بما کرد و بعد کوپی را رها کرده رفت طوریکه از رفتنش جگرخون شدیم. و اینجاست که به تعبیر مولانا همدلی از همزبانی بهترست بمن ثابت شد. شب به همین منوال گذاشت و داخل خاک روسیه شدیم و روز چارم ریل حامل ما از گوشه ای  دریای اورال و از میان جنگلات وسیع و برفی روسیه عبور و ساعت شش شام در واگزال عمومی ماسکو رسیدیم.

ارزشها در قرن بیستم

آنزمان موبایل و حتا تیلفون عادی به این سهولت وجود نداشت. تصمیم داشتیم پس از رسیدن به مسکو به سیداکبرآغا همسایه سابق ما در پشاور که خسر بره مامایم میشود زنگ بزنیم و ازیشان کمک در جابجایی و اقامت بگیریم. اما سید قیوم آغا برادر سید اکبر آغا از پشاور در تیلفون برایشان سفارش ما را کرده و گفته بودند که ما از پشاور حرکت کردیم و قرارست همین روز ها به ماسکو برسیم. جوانمرد  با بزرگمنشی، شریکش را دوشب در واگزال برای استقبال از ما و کمک از ما فرستاده بود. همینکه  از ریل پیاده شدیم پسر بلند قامتی صدا کرد شکیب خودت هستی؟ حیران شدم! گفت مرا آغا صاحب فرستاده و ما را بخانه آغا صاحب برد. این پسر جمععه گل نام داشت و مسلک پولیسی را در ماسکو خوانده بود.هم صنفی فریدون برادر شاه محمود جان بود. بعد ها در قندهار رفت و به طالبان پیوست دیگر احوالی ازیشان ندارم. اینجا ضمن سپاسگذاری دوباره از مهماننوازی های سیداکبر آِغا و خانم محترمش که حیثیت خواهر بزرگ را بر من دارد. میخواهم یاد آور شوم که دوستی های قرن بیست اینگونه بود. ارزش ها بسیار عالی و انسانی بودند. و اکنون بوی از آن محبت و اخلاص باقی نمانده است. اینجا سفرنامه ماسکو ام به پایان رسید. حس میکنم نوشته هایم هم مثل خودم آشفته و ناآرام و پر از تناقض هستند. عده ای از دوستان فکر میکنند کلماتم را فقط محض نوشته شدن ، بدون مخاطب، بدون هدف و بدون هیچ انگیزه ای روی کاغذ می آورم. ولی حتا اگر همینگونه باشد لازم میدانم این کلمات باید نوشته بشوند حتا اگر پر از بیهودگی باشند. چون برای من هدف نوشتن همین کلمات است هر آنچه که زندگی و تجربه زندگی پر از مشقت به من آموخت آنرا با قلمم مینویسم تا به یادگار برای آیندگان بماند.