۱۳۹۹ آذر ۲۰, پنجشنبه

از آلماتا تا ماسکو

 

نوامبر ۱۹۹۶

با خانمم، برادرخانمم صابر جان و دو همسفر دیگر از هوتل اقامت ما در الماتا، همراه با بکس های سفری پاهین شدیم. به نسبت سردی هوا ترجیح دادم آنها در دهلیز هوتل منتظر بمانند تا من با تکسی برگردم. همینکه از درب هوتل خارج شدم، با وجودیکه لباس زمستانی بتن داشتم سوز سرما در تمام سلولهای بدنم رخنه کرد و به لرزیدن آغاز کردم، در حالیکه چشمم تکسی و راه بلد را میپالید اما در همان یک دقیقه از فرط سردی هوا فروغ از نگاهم رخت بر بست و انگار که به غبار و نوعی از تاریکی خیره شده بودم ! راه بلد دقایقی پیش در تیلفون بمن گفت: من پنج دقیقه بعد در دهن دروازه هوتل با تکسی میرسم شما حاضر باشید.در حالیکه بخار نفس هایم پیهم به صورت خودم برمیگشت به دو طرف دقیق نظر انداختم اصلن موتری در آن نواحی بچشم نمیخورد. شعاع تابش آفتاب ضعیف پاییزی، بر روی قطرات آبهای چکیده که در سرشاخه های درختان جنگل پیشروی هوتل بشکل منشورهای افتاده کریستال گونه یخ بسته  بودند خودش را رنگین کمانی میکرد, و بوی برگهای یخ زده بمشامم میرسید. دو دقیقه بعد دیگر در حالیکه سردی هوائ الماتی قامت شمشادم را کمانی کرده و کُپ کپُ بسوی هوتل در حال بر گشتن بودم، تکسی لادا روسی پیش پایم برک کرد جوانی که همانجا تحصیل کرده بود و با میکائیل صاحب، تریول اجنت پاکستانی که انتقال ما را از پشاور به ماسکو به عهده گرفته بود، همکار بود، سلام داد. جوانی مهذب و خوش سیمای بود حتا از انتظار چند دقیقه ای ام معذرت خواست. بزودی سوار تکسی شده بسوی واگزال(استیشن ریل الماتی) راه افتیدیم. دریور مرد قزاق و مهربانی بود چند بار از من در زبان روسی پرسید (خولد نه؟) یعنی  سرد است. رادیوی تکسی با صدای خش دار  توام با یک ریتم تکراری هم به زبان روسی میخواند ولی من در خموشی تمام با بازی های زندگی غوطه ور بودم و با الماتی که فقط سه روز میزبانم بود و مزه منتوی لذیذش همیشه در دهنم هست وداع میکردم

آلماتا شهری که از همان دیدارنخستین برآن دل بستم .عطری ناشناخته وتاریخی مرا در کوچه وبازارهای نو و قدیمی آن بدنبال خود می کشانید .گوئی قرن ها قبل در آن شهر زیسته بودم و در آن لحظات تناسخی میزیستم. عروسان برفی تو ام با روشنایی رقصان چراغ ها درمیان شاخ وبرگ های درختان،سپیدار مانند یک جادو سحرم می کرد. و به زمستانهای غزنه و افسانه ای سبز پری زرد پری باز میگشتاند. خلاصه اینکه نیم ساعت بعد به واگزال ریل رسیدیم. جوان راه بلد تکت های ما را به پره ودنیک (مسئول ریل) نشان داد و ما را تا درون کوپی های ما رهنمایی کرده با ما وداع گفت.

ریل قزاقستان، ریل آهسته ولی راحت، پاک و تمیز بود. ما مسافه ای بیش از سه و نیم هزار کیلومتر را در چهار روز و سه شب حدود هفتاد و هفت ساعت آزگار از مسیر اورال تا ماسکو با توقف در بیش از پنجاه استیشن پیمودیم.

در واگون های ریل، کوپی های شخصی برای چهار مسافر وجود داشت که برای ما سه نفر یک کوپی را ریزرف کرده بود. کوپی در حقیقت یک محوطه امن و مثل اتاق خود آدم است که کسی دیگری در آن بدون مجوز داخل شده نمیتوانست. اما از میان راهروی باریک کوپی ها که میگذشتی به سالون عمومی (اوپشی) میرسیدی. آنجا معمولن مسافران کلاس سوم (اوپشی) در مسیر های کوتاه تر سفر میکردند.  آنوقتها فلم تایتنیک را ندیده بودم بعد ها که فلم موصوف را دیدم دقیق مسافران آن کشتی، خاطرات ریل روسیه را در ذهنم تداعی میکند..

مسافران واگون های اوپشی (درجه سهّ) در فضای مشترک و بصورت جمعی ایام سفر را در مصاحبت با یکدیگر می گذرانند. ودکا وجه مشترک مسافرین این قسمت ریل بود که نقش بهم نزدیک کردن دل ها وسرخوشی همگانی غریبان آشنا و همسفر را درآن یک نواختی سفر ایفا می کرد. سگرت هم تعارفی نداشت. از هرکس میتوانستی سگرتی بخواهی و دودی براه بیندازی! و همینگونه قطی سگرت خودت هم از خودت نبود..

مضاف بر اینها ایستگاه های ریل میان الماتی و مسکو به مسافران این فرصت را می داد تا برای چند دقیقه از ترین خارج شوند و غذا و نوشیدنی بخرند.

بهر حال پس از جابجایی در کوپی، ریل با هارن عجیبی حرکت کرد. اما هنوز به اندازه دو برابر طول خود ریل، راه را نپیموده بود که ایستگاه اول رسید و آنجا توقف کوتاهی کرد. از پیر زنی (بابوشکه) با زبان بی زبانی یا اشاره مقدار میوه خریدم و وقتی در کوپی برگشتم به این فکر افتادم که با این بی زبانی، جیب خالی همراه با زن بکجا روانم؟ مقصدم چیست؟آخر کار چه خواهد شد؟چه کاری در این غربتسرا خواهم توانست؟ ریل همانند مار در بیابانهای بکر و پوشیده از برف الماتی میخزید در حالیکه به دراز چوکی تکیه کرده بودم و نوعی پیشمانی و دلهره وجودم را سراسر گرفته بود دفعتن یادم آمد که: از همان دو سه ماه پیش وقتی  بار و بندیل سفر را بستم تا زندگی جدیدی را بیآغازم. در نخستین تجربه ها هر از گاهی پیش چشمم لوحه های ظاهر میشدند که میگفت: هوشت هست کجا میخواهی بروی؟ پیش رویت راه بسته است! هیچکسی را نداری که این راه دور و صعب العبور را برایت راه بلدی کند. مسیری که انتخاب کردی اشتباه و بی آب و علف اس از تشنگی و گرسنگی خواهی مرد! از همینجا دور بخو. نگذار احساساتت  بر منطقت بچربد!! ولی من خرامان خرامان بکار خود ادامه میدادم و در دل میگفتم همه چیز درست میشه  انشالله و تا همین لحظه به همین شکل ادامه دادم. در همین چرت و خیال ناگهان از سرعت ریل کاسته شد و در یک ایستگاه دیگری توقف کوتاهی کرد. اما در این ایستگاه چشمم به یک  لوحه ای بزرگ خورد که با الفبای روسی اینگونه نوشته بود:

баргар

شاید اعلان برگر بود اما من از شدت هیجان  آنرا (برگرد) خواندم. حس کردم حتا لوحه ها میگویند تا همینجا بس است  این راه تو نیست برگرد بوطنت یا لااقل برگرد به خودت! ولی دوباره خودم را تسلی داده و در دل گفتم  پشت این گپها نگرد توکل بخدا شاید منهم مثل بیدل

نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده ام

آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کرده ام

چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک

خویش را در نقش پای خویشتن گم کرده ام

چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی ام

اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کرده ام

هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست

صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کرده ام

برگردم بکجا؟ در وطن که دیگر جایی برای زیستن نمانده در پشاور مگر یادم رفته که همین پارسال هر روز صبح که از خانه ببازار میرفتم  حالت اصحاب کهف را داشتم. پول پس انداز کوری و کبودی حتا کفاف روزانه ام را نمی کرد. قیمت ها روزانه بطور سرسام آوری بالا میرفتند. به هر دری می زدم پی هر کاری که هیچ ربطی به درس و رشته تحصیلی ام نداشت میرفتم ولی با دستان خالی تر به خانه بر میگشتم. آهی سردی کشیده باخود گفتم: بگذار بابا!!!  من از راهی که آمده ام قطعن بر نمیگردم هرچه بادا باد!!! سپس همچون عقابی که بر فراز آسمان مه گرفته ای بی پروا و بی نظیر اوج میگیرد، روح و افکارم را به دست آسمانهای بیکران خداوندی با توکل به خداوند رها کردم. انگار برای پرواز بر فراز دنیائ ماورای ترس و در نهایت باخت دوباره یا تکرار عبث آماده شده و بال گشوده بودم. باور کردنی نیست تفسیر آن لحظه....و در همین جنگ و گفتگو باخود،در حالیکه ریل افعی وار میخزید روز به شب رسید و تاریکی همه جا چیره شد. دو همسفر دیگر ما نجیب جان و المیرا جان  همراه با صابرجان در کوپی ما امدند. سفره غذای شب را پهن کردیم نان شب را خوردیم و بعد هم خوابیدیم.


روز دوم

از خواب برخاستم بیسکویتی را با پیاله چای نه چندان داغ از ترموز سر کشیدم و سپس برای کشیدن سگرت از کوپی بیرون شدم.از راه روی باریک عبور و بعد از سالون عمومی در تراس کوچک ریل که شکل بالکن را داشت برای کشیدن سگرت بیرون شدم. آفتاب سرد اما لطیف دست بر صورتم  کشید.در اینحال شمال سرد ازیخن پیراهنم به تنم می خزید و گِزگِزی آرام که ما در غزنیچی آنرا تیخ تیخک میگوئیم را حس کردم با اینحال دود سگرت بر جانم خوب و گورا نشست. گاهی آدم میبیند واقعن زندگی زیباست! حتی در تبعید! همانگونه که هر فصل زیبائی خود را دارد فصول زندگی انسان نیز از این قاعده مستثی نیست.حتا در به دری و نا امیدی هم گاهی همانند پائیز طلایی میباشد.بهر حال دوباره به صالون عمومی برگشتم. آنجا یک آهنگ آشنای روسی را بلند در تایپ مانده بودند عده ای در رقص و شادی بودند و عده ای در نوش! لحظه ای بعد فهمیدم این همان آهنگیست که دوست و برادرم انجنیر تمیم عزیزخیلی دوست داشت بخیالم از دختری بنام نتاشا بود و آنرا در ویدیوی کستی داشت.بهر صورت دقایقی آنجا نشستم که فال بینی که آنرا سیگان میگویند پیشم نشست. دستهایش را نقطه نقطه سبز خال چین کرده بود شاید هم آبی ! چون ما در غزنیچی سبز و آبی هر دو را سوز میگوئیم. از من پرسید اهل کجایی؟ تا گفتم افغانستان به فارسی که سخت میشد آنرا فهمید شروع به حرف زدن کرد. فالم را دید: همان گپهای عمومی را گفت در زندگی خیلی مشکل دیدی!هنوز مشکل میبینی! اما آینده ات روشن اس! بعد پشت در پشت میگفت صبر صبر (تیر پینیه)! چند تنگه ای قزاقی را در مشتش نهادم و از پیشش خود را خلاص کرده به کوپی برگشتم  و بر واژه صبر و مقوله صبر با میلودی تک تک صدای ریل اندیشیده با تاثر گفتم

نفرین بر اینهمه صبر بیجا و حتا بر شیرینش! از روزی که دست چپ و راستم را شناختم برای بدست آوردن هر چیزی آنقدر صبر کردم که مستحق جایزه ی کهکشانی صبر خودم را میدانم.شاید از همین سبب پدرم اسمم را شکیب یعنی صبر گذاشته است. شاید بالاخره روزی قطی ای را برایم بفرستند که در میانش جایزه ی صبرم باشد...! شاید جایزه صبر همین باشد که بتوانم با زندگیم بجنگم و روی پایم بایستم و ادامه بدهم...خلاصه ریل در بیابان بکر قزاقستان میخزید و ما هم صبر کرده روز دوم را هم در ریل گذشتاندیم و شب شد.

روز سوم


سر چای صبح نشسته بودم و ریل در ایستگایی توقف کرده بود. که مرد مسن و مرتب قزاق با دریشی بسته و نکتایی سلام داده داخل کوپی ما شد. وحشت کردم گفتم این کوپی مربوط ماست ما اینرا فامیلی ریزرف کرده ایم او که مرد محترمی بود بکسش را در کوپی گذاشته و بیرون شد لحظاتی بعد با پرودنیک آمد. مسئول ریل گفت این کوپی ها چهار نفری اند نه سه نفری! شما سه تا تکت دارین! بلی نفر شما در الماتی بمن سفارش کرد کسی مزاحم تان نشود ولی این به این معنی نیست که کسی مثل این آدم تکت این چوکی را خریده باشد را هم من مانع شوم! بناچار پذیرفتیم و چاره ای هم نداشتیم. ولی هر سه نفر خیلی جگرخون شدیم. مرد قزاق آهسته سر صحبت را باز کرده گفت: شما نا راحت نباشین من ساعت ده شب بمقصد میرسم و تا آنوقت هم اگر دوست ندارید میروم در صالون عمومی مینشینم. گفتیم نه حالا دیگر عیبی ندارد قصه کن. گفت من معلم بودم و حالا مدیر معارف یک شهرم. علاوه بر روسی و قزاقی اندک انگلیسی هم میفهمم.  او تا ساعت  ده شب گپهای بسیار خوب و رهنمایی های ارزنده ای بما کرد و بعد کوپی را رها کرده رفت طوریکه از رفتنش جگرخون شدیم. و اینجاست که به تعبیر مولانا همدلی از همزبانی بهترست بمن ثابت شد. شب به همین منوال گذاشت و داخل خاک روسیه شدیم و روز چارم ریل حامل ما از گوشه ای  دریای اورال و از میان جنگلات وسیع و برفی روسیه عبور و ساعت شش شام در واگزال عمومی ماسکو رسیدیم.

ارزشها در قرن بیستم

آنزمان موبایل و حتا تیلفون عادی به این سهولت وجود نداشت. تصمیم داشتیم پس از رسیدن به مسکو به سیداکبرآغا همسایه سابق ما در پشاور که خسر بره مامایم میشود زنگ بزنیم و ازیشان کمک در جابجایی و اقامت بگیریم. اما سید قیوم آغا برادر سید اکبر آغا از پشاور در تیلفون برایشان سفارش ما را کرده و گفته بودند که ما از پشاور حرکت کردیم و قرارست همین روز ها به ماسکو برسیم. جوانمرد  با بزرگمنشی، شریکش را دوشب در واگزال برای استقبال از ما و کمک از ما فرستاده بود. همینکه  از ریل پیاده شدیم پسر بلند قامتی صدا کرد شکیب خودت هستی؟ حیران شدم! گفت مرا آغا صاحب فرستاده و ما را بخانه آغا صاحب برد. این پسر جمععه گل نام داشت و مسلک پولیسی را در ماسکو خوانده بود.هم صنفی فریدون برادر شاه محمود جان بود. بعد ها در قندهار رفت و به طالبان پیوست دیگر احوالی ازیشان ندارم. اینجا ضمن سپاسگذاری دوباره از مهماننوازی های سیداکبر آِغا و خانم محترمش که حیثیت خواهر بزرگ را بر من دارد. میخواهم یاد آور شوم که دوستی های قرن بیست اینگونه بود. ارزش ها بسیار عالی و انسانی بودند. و اکنون بوی از آن محبت و اخلاص باقی نمانده است. اینجا سفرنامه ماسکو ام به پایان رسید. حس میکنم نوشته هایم هم مثل خودم آشفته و ناآرام و پر از تناقض هستند. عده ای از دوستان فکر میکنند کلماتم را فقط محض نوشته شدن ، بدون مخاطب، بدون هدف و بدون هیچ انگیزه ای روی کاغذ می آورم. ولی حتا اگر همینگونه باشد لازم میدانم این کلمات باید نوشته بشوند حتا اگر پر از بیهودگی باشند. چون برای من هدف نوشتن همین کلمات است هر آنچه که زندگی و تجربه زندگی پر از مشقت به من آموخت آنرا با قلمم مینویسم تا به یادگار برای آیندگان بماند.

  

هیچ نظری موجود نیست: