۱۳۹۴ مرداد ۲, جمعه

ماه


پایت به صحن چون بنهادی شدم جسد
با هر نگاه سرد تو میگشت دل رصد
کشور گشایی یاد همی داد چشم تو
شاهان عصر خویش به ادلال مستند
پیراهنت برنگ شقایق بود سلاح
انگار فتح قارۀ دل راست او بلد
ماه تکیده یی به فراسوی شیشه ام
صد بار زیر پای خیالت شدم لگد
روح و دلم به دوزخ درد آنچنان بسوخت
مثلیکه روی زخم نمکدانی بشکند
باشم سپید یا که سیه مهره های نرد
با کِشت هر نگاه تو ام مات تا ابد
مغروق در سکوتم و تنها و بی کسم
از آتش لباس تو جوید دلم مدد
چرخانی یم چو دانۀ تسبیح روی دست
حتا کزین سرا سر دنیا خورد حسد
رازیست بین دست و دل من ندانم هیچ
از دست رفت هرچه دلم بست در سبد
تنها ترا ز بَر شدم اندر مرور و بس
کز این مرور زخم شکیب است بی عدد



۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

ترانه های پُر ((فروغ)) احمدظاهر

احمدظاهر و فروغ


در اواسط سال 2007 در دکان های افغان ها در اروپا کست و يا سی دی جدیدی از احمد ظاهر بفروش ميرسيد که آواز خوان مشهور افغانستان در خانه اش با سازی آرگن گونه، شعر بلند بالای فروغ فرخزاد « گريز و درد» از اثر معروف اش اسير را ميسرايد. معمولا احمد ظاهر در محافل خصوصی و يا زمانيکه با خودش خلوت ميکند، شور و سر مستی بيمانندی از خود بيادگار گذاشته است. ولی درين کست، احمد ظاهر صدای حزن انگيزی دارد. با آهستگی و فراق آواز ميدهد. با وجوديکه پخش صدا از کيفيت عالی برخوردار نيست، ولی شعر فروغ با صدای احمد ظاهر انسان را تا آستان سوزناکترين صدا های وداع و جدائی ميبرد.
اگر اين کست آخرين زمزمه های ثبت شدۀ احمد ظاهر نباشد به هر حال آخرين کست احمد ظاهر است که بدست علاقمندان اين هنرمند ميرسد. بدين سان، چينن استنباط ميشود که گويا احمد ظاهر مرگش را حس ميکرده و يا دست کم حدس ميزند که ممکن بلائی بزودی ها بسرش آرند. و او را از گزند حاکميت گريزی نيست !؟ رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت . باری، احمد ظاهر گويا با ياران و عاشقان اش درين سروده خدا حافظی ميکند :
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بی اميد
در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسۀ پر حسرت ترا
با اشکهای ديده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم ......

اگر اين کست بازهم بعنوان آخرين کست احمد ظاهر تلقی شود، می بايد کنجکاونه اين پرسش را طرح کرد که چرا آخرين آهنگ احمد ظاهر شعر فروغ است. اين پرسش ما را به وجوه مشترک اين دو عنصرهنری که يکی در شعر و ديگری در آواز خوانی سلطان قلب ها شده اند، نزديک . ميسازد احمد شاملو شاعرايکه به شعر فروغ ارج ميگزارد، می گويد " : در زمان ما آنجا که سخن باز می ماند شعر آغاز می شود، البته موسيقی، صورت ديگری از شعر نيز می تواند به حساب آيد.»بدين سان احمد ظاهر در شعر فروغ آغاز ديگری ميگيرد و اين آغاز تا مرگ، او را بدرقه ميکند
چنانکه خود می سرايد : « رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود .» در ميان ترانه های احمد ظاهر ، اشعار فروغ فراوان بچشم ميخورند. او نه تنها شعر فروغ را زيبا
ميسرايد و با احساس بلندی آواز ميکند. آواز خوان معروف در شعر فروغ احساس راحتی می کند و بر خورد خودمانی ای با شعر فروغ دارد.
شاعر، پژوهشگر افغان آقای مسعود قانع در کنفرانسيکه بمناسبت شصتمين سال تولد و بيست و هفتمين سال مرگ احمد ظاهر که از طرف کانون فرهنگی افغان های شهر ستراسبورگ در فرانسه در ژوئ2007برگزار شده بود، به اين نکته انگشت ميگذارد که احمد ظاهر در يکی از آهنگ هايش دو شعرفروغ را مخلوط می کند. آقای قانع با قاطعيت می گويد که احمد ظاهر به فروغ می گويد « : که اين گونه نيز ميشود ! ». رجوع شود به گزارش شب يادبود احمد ظاهر- سايت های گفتمان، کابل ناته ،زندگی، نی و...طوريکه در ساحه ی آواز خوانی مروج است، هنرمندان معمولاً شعر يک شاعر را در تصنيفات خود از مصرع اول شروع ميکنند. چنانکه احمد ظاهر وفا دار بدين رسم، اشعار خيلی از شاعران را از اولين مصرع خوانده است. ولی آواز خوان ما در شعر فروغ احساس ديگری از خود بروز ميدهد. هنگاميکه روی شعر زيبای ديدار تلخ از مجموعه اسير آهنگی به زيبائی اين شعر بمردم عرضه ميکند و طوريکه ميدانيم که اين شعر با اين مصرع شروع ميشود :
به زمين ميزنی و ميشکنی
عاقيبت شيشۀ اميدی را
درين جا احمد ظاهر آهنگ اش را از بند چهار شروع ميکند :
اين چه عشقی است که در دل دارم
ميگريزی زمن و در طلبت
من از اين عشق چه حاصل دارم
باز هم کوشش باطل دارم
طوريکه تو جه ميشود که آواز خوان ما، باز همين بند را جا بجا ميکند و مصرع سوم را بجای دوم و مصرع دوم را بجای مصرع سوم ميگذارد.و آيا باز هم احمد ظاهر بار ديگر به فروغ نمی گويد که اين شعر را ميتوان ازين جا شروع کرد و بدينسان خواند؟!
احمد ظاهر گويا با دوستداران هنر می گويد که شعر فروغ آنقدر پر لطافت است که به هر شکلی که شعرش را آواز کنی زيباست! و او حق بجانب است.احمد ظاهر به تمامی خوانندگان شعر فروغ از افغانستان تا ايران از تاجيکستان تا وسعت بزرگ سرزمين
فارسی زبانان می گويد که فروغ را نمی توان محدود به يک جغرافيا خاصی کرد. فروغ از آن« فروغ دوستان» است و او شعر فروغ را انچنان که دوستداران شعرش آرزو ميکنند، ميخواند . به شعر وداع از کتاب اسير به صدای احمد ظاهر گوش کنيد. درين آهنگ امواجی از جدائی، حسرت، تلخی و شرينی به زيبائی ويژۀ جان ما را تسخير ميکند:
ميروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ويرانه خويش  
بخدا ميبرم از شهر شما  
دل شوريده و ديوانه خويش
شاعر و آواز خوان که هر دو محبوب ميليون ها انسان اند. اين ها که در دو ديار مختلف زيستند، آنقدر بهم نزديکی دارند که بعد از مرگ، براستی يک زوج هنری را ميسازنند و فرا تر از مرز و ديوار هاييکه میان مردمان تحميل کرده اند، پرواز ميکنند. آوانيکه احمد ظاهر با شعر فروغ آشنائی پيدا ميکند، با شعرش چنان زندگی ميکند که خود گوئی اين دو زندگی عاشقانه ی مشترکی داشته اند. احمد ظاهر بعد از
مرگ اش در شعر فروغ « تولد ديگر» مييابد. و فروغ در آواز احمد ظاهر جلوۀ نوی پيدا ميکند. آهنگ های احمد ظاهر مثل شعر فروغ لبريز از احساس، عاطفه، صلح، عصيان و دلنشين اند. شعر فروغ مثل آهنگ احمد ظاهر دلپذير، عميق، اجتماعی ، سياسی و پر از لطف اند. احمد ظاهر وقتی شعر اسير را ميخواند، پرسشی در ذهن چينن رخنه ميکند که براستی اين آهنگ عاشقانه را به فروغ نمی خواند!؟ و يا اگر به کتاب فروغ مراجعه شود، مطالعه اين شعر چنان بنظر ميرسد که
طرف مورد مخاطب فروغ، احمد ظاهر باشد!؟ هر چند فروغ احمد ظاهر را نمی شناسد.
ترا ميخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت بگيرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من اين کنج قفس، مرغی اسيرم
يکی شعرش اش صميمانه است و ديگری آوازش. احمد ظاهر شعر فروغ را بگونه ی آواز ميکند که اگر شنونده با شعر فروغ آشنائی نداشته باشد، گمان ميبرد که شعر از خود احمد ظاهر است. بدين سان احمد ظاهر يکی از بهترين سرايندگان شعر فروغ ميشود که فرا تر از مرز ها بی بديل ميماند. هر چند اشعار فروغ ساده، صميمی و روان اند و آن پيچيدگی که در شعر برخی از شاعران بنظر ميرسد، در گفتارفروغ ديده نميشود. با آن هم ميتوان گفت که احمد ظاهر يکی از بهترين فروغ خوانان زبان فارسی است.
مرگ در دوران شکفتگی
احمد ظاهر خودش را آنقدر به فروغ نزديک حس می کند که فرياد مرگش را به گونه ی فروغ و آن طوريکه فروغ سروده است، آواز ميکند. مرگ من روزی فرا خواهد رسيد - در بهاری روشن ازامواج نور.
باری، يکی از معروفترين ترانه های افغانستان اين آهنگ احمد ظاهر است که بنام مرگ من شهرت یافته است. اين آهنگ بروی شعر معروف فروغ بنام بعدها از کتاب عصيان ساخته شده است. اين شعرو اين آهنگ بعد از مرگ اين دو هنرمند چه در افغانستان و چه در ايران و تاجيکستان، آوازۀ بسزای ميگيرن.
مرگ من روزی فرا خواهد رسيد
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور
يا خزانی خالی از فرياد و شور
مرگ من روزی..................
فروغ وقتی شعرش را ميسرايد، انگار که نتنها به خود بلکه به احمد ظاهر نيز فکر ميکند! مرگ شاعر « در زمستان غبارآلود و دور» فرا ميرسد و مرگ آوازخوان « در بهاری روشن از امواج نور». اين دو مصرع در بند اول شعر بچشم ميخورند!
هر چند در نوشته ها عمر فروغ را سی و دو ساله نگاشته اند. ولی اگر به گفته ی سیمین بهبهانی که احمد ظاهر شعرش را دوست ميداشت اتکا کنيم، فروغ به عمر سی و سه سالگی میمیرد : « بايد اين را هم بگويم واقعا فروغ مظلوم واقع شده، از کلمه مظلوم خوشم نمي آيد، اما فروغ ستم روزگار را ديده،همین مرگ قضا و قدري فروغ ستم عجيبي بوده در حق اوکه در سي و سه سالگي و در دوران شكفتگي
بيفتد و بميرد. واقعا وحشتناك است. چه کارها که مي توانست بكند .»
فبروری 2007 سا بتي بی سی ی - گفتگو با سيمين بهبهانی
فروغ در سن سی و سه سالگی در ساعت چهار و نيم بعد از ظهر دوشنبه بيست و
 چهارم دلو ١٣۴۵ در یک حادثه هولناک رانندگی در جاده دروس- قلهک کشته ميشود .
احمد ظاهر نيز به سن سی و سه سالگی در دوران شکفتگی، در بيست و چهارم جوزا 1358 بقول حاکميت وقت در يک « حادثه ترافيکی » . کشته ميشود
بدين سان اين« دو عنصر هنری » در بيست و چهارم ماه و در عمر سی و سه سالگی و روی جاده دریک « حادثۀ ترافيکی » نا خواسته ميميرند ! باری، همانطور که حضور فروغ در سروده ها و زندگی هنری احمد ظاهر جلوه گر است، همانطور مرگ احمد ظاهر نيز مرگيست فروغ گونه!

پيشگامان
اگر فروغ در کنار احمدشاملو و يا اخوان ثالث از پيشگامان شعر معاصر فارسی است. احمد ظاهر در کنار ديگرانی از همعصران اش از جمله ظاهر هويدا از پيشگامان موسيقی معاصر افغانستان بشمار می آيد.
اشعاريکه احمد ظاهر از فروغ خوانده است بيشتر از کتاب اسير است و با اضافه چند شعر از کتاب عصیان. جدا از اشعاريکه در بالا سخن رفت، ميتوان اشعار زير را نيز ياد کرد که احمد ظاهر هر شعر فروغ را با اهنگی دلنشين و بسيار زيبا اجرا کرده است :

در برابر خدا
از تنگنای محبس تاريکی
از منجلاب تيرۀ اين دنيا
بانگ پر از نياز مرا بشنو
آه، ای خدای قادر بی همتا
و ...
هر جائی
از پيش من برو آه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه آارم
در آنج سينه يك دل ديوانه
در آنج دل هزار هوس دارم
و....

دعوت
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و ميدانم
چرا بيهوده می گويی، دل چون آهنی دارم
نمی دانی نم دانی که من جز چشم افسونگر
در اين جام لبانم باده مرد افکنی دارم
و ...
شعری برای تو
اين شعر را برای تو ميگويم
در يک غروب تشنۀ تابستان
در نيمه های اين ره شوم آغاز
در کهنه گور اين غم بی پايان
و ....

جای دارد که در سی و مين سالگرد قتل آواز خوان مشهورافغانستان باز هم به سخن جاويدانه ی فروغ مراجعه کنيم وبدين مناسبت آخرين فرياد فروغ از کتاب
« ايمان بياوريم به اغاز فصل سرد » ... را
آواز کنيم :
« پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست ». 
 نوشته : ظاهر دیوانچگی
برگرفته از سایت فردا

۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

دو مصاحبه احمدظاهر

آخرین مصاحبه مرحوم احمد ظاهر


وقتی زنگ دروازه ی خانه اش را میفشارم، خودش مقابلم قرار میگیرد با همان خون گرمی و حالت دوستانه ی همیشه گی اش، با همان لبخند عریض و جدی که شادمانه دهانش را به خنده گشاده می دارد. سلام وتعارف صمیمانه یی که آمیزشی با طنز و شوخی صمیمانه تری دارد رد و بدل میگردد و با هم وارد اتاق پذیرایی اش میگردیم روی کوچی که تعارفم میکند مینشینیم و با طرح گله یی شکایت را آغاز میکنم و به باد ملامتش میگیرم که چرا چند بار وعده داده است سری به ژوندون بزند و گفت وشنودی با ما داشته باشد؛ بی آنکه پشتوانه ی این وعده وفایی بوده باشد و او هم چنان که میخندد و دو رشته ی دندان سپید و محکمش را در چشمم قرار میدهد و میگوید: باز هم که حرف مجله را پیش کشیدی و صحبت کلیشه¬یی و چوکات شده را. خوب یار زنده و صحبت باقی و بعد در حالی که نمودی از رنج در نگاهش حالت گرفته است هر چند در لبانش لبخندی شگفته ولی در سیمایش غم نهانی خفته است. صفحه یی را روی گرام میگذارد و با گفتن جمله ی (چیزی برای خوردن بیاورم) از اتاق خارج میگردد و به من این فرصت را میدهد که به تنهایی ذوق هنری او را در ترتیب دیکور خانه اش به بررسی گیرم. نگاهم از اینسو به آنسو میدود و روی تصویر مرد پیری که درون قاب بزرگ عکس زندانی است متوقف میماند، نقاشی جالبی است که فقر و درماندگی و تنهایی را یکجا در محتوای خود جای داده است. در نگاه این مرد، این تصویر نا امیدی وحشتناکی لانه دارد، مثل اینکه بر مرگ میخندد. در حالی که دست های پینه  گرش که کهنه لباسی را میدوزد به زندگی چسپیده است،‌ ذهن من در تصویر گم میشود، رنگها و خط ها درون چارچوبه قاب در هم میریزند و نمیدانم چرا یک بار آن جمله ی معروف فلسفی را میشنوم که از میان دو لب خشکیده و پینه بسته تصویر بیرون میآید: -انسان تنهاست حتا در میان جمع- انسان هیچ وقت نمیتواند نوسانات احساس خود را، تاثرات عاطفی خود را آنگونه که هست به دیگری انتقال دهد، شاید دیگران بتوانند مفهوم نوعی تاثر را از دیگری بگیرند. اما آن احساس را حس نمیکنند. فقط به اساس تجربه ی خود به شناختش میگیرند، مگر اینکه هنر به پا خیزد، هنر زبان احساس ها و عاطفه ها گردد و بیانگر تاثرات درونی انسانها برای همدیگر شان. من در تصویر گم هستم که دستش را روی شانه ام میگذارد و از دنیای خود ساخته ام بیرونم می آورد، میپرسد: من خیال میکردم اینجا آمده ای که لحظه ای بگوییم و بخندیم و حالا می بینم که تو فقط فکر میکنی، چه چیزی تو را اینسان در خود فرو برده است؟ جواب میدهم: - تضادی که که میان اندیشه تو و نقاشی این اثر وجو داردو سبب جوی این که چه انگیزه ای تو را وا داشته است تصویری را در اتاقت بیاویزی که مفاهیم خوابیده در محتوای آن را قبول نداری و یا شاید هم مخالفش هستی؟ می گوید: حرف های جالبی می زنی، آخر تو از کجا می دانی که من با مفاهیم طرح شده در این اثر تضاد دارم، پاسخ می دهم: - ببین احمد ظاهر تو در زنده گی ات کمبود و محرومیتی نداشته ای که در بسیاری موارد و به نسبت خیلی از جوانان درکی از خواستن و نتوانستن نداری، تو که سمبول شادی بوده ای و جز شادی هم تبارز نداده ای و تو که شاید هرگز طعم تلخ تنهایی و در خود فرو رفتن و برای خود جز خود را نیافتن نچشیده ای و چه وجه تشابهی در برداشت خود از زندگی با آن چه در این تصویر به نمایش گذاشته شده است، میتوانی نشان دهی، مگر آنکه فقط زیبایی آن تو را فریفته باشد و یا مثلاً قصد تظاهر را داشته باشی که این خود مشکلی از خود فریبی است؟ حرکت عجولانه و شتاب زده ای میکند و در حال که رگه هایی از نا آرامی و عصبیت به آرامی رنگ چهره اش را دگرگون میسازد با لحنی پر تأثر که کمتر از او نشیده ام میگوید: - مصیبت من همین است: - چه گفتی،‌مصیبت، منظورت چیست؟ - بلی مصیبت! وقتی انسان مجبور باشد با دو چهره زندگی کند، یکی برای خود و دیگری برای مردم و برای این دو چهره دو حالت متفاوت و دو شخصیت مغایر هم بسازد، اما هیچ وقت نتواند تصویر چهره یی را که برای خود ساخته است نشان دهد و صدای احساس خود را و تأثرات درونی خود را به این دلیل که مردم همیشه عکس آن را دیده اند، شنیده اند. این یک مصیبت است، یک مصیبت درد آورد. - یعنی تو می خواهی بگویی این همه شادی و شادی گرایی یک رخ شخصیت تست و تو در رخ دوم این شخصیت با نوع دیگری از تأثرات برابری که مردم آن را نمی بینند و تو هو نشان داده نمیتوانی؟ - کاملاً همین طور است راصع، ببین تو و دیگران همیشه با احمد ظاهری رو به رو هستید که به قول تو شهرت دارد، پول دارد و این همه داشته ها در همه ی حالاتش متبارز است. شاد و سر خوش است و این شادی در آوازش منعکس میشود. این است که وقتی حتا شعری غم انگیز و برابر با خواست دلم هم می خوانم کمتر قبول می شود که از دل خواسته باشد به همان گونه که تو علاقه وافر مرا به این تابلو نوعی تظاهر روشنفکرانه تلقی می کنی. - خوب بس حالا موقعش است که تو پرده از رنج این نیمه ی دوم شخصیتت برداری و ما را با احمد ظاهری آشنا بسازی که به قول خودت ناشناس مانده است؟ - در این شخصیت من هم آدمی هستم حساس و گاهی هم درون گرا، انسانی که درک هنری اش او را بیشتر به عمق می کشاند و تو میدانی که در زندگی و در نگرش خود به سوی زندگی هر چه قدر از شکل به محتوا و از سطح به عمق برویم، تراژدی کاملتر میگردد. دردها برهنه تر و غصه ها جان سوزتر... - پس این همه تصنیف و ترانه ی شاد و سطحی گرانه معنایش چیست؟ - معنایش اینکه هنرمند حق ندارد همیشه فقط چیزی را که خود دوستش دارد تحویل مردم دهد. مردم شادی میخواهند و آوازی که غصه های خود را در ان بشویند و هنرمند هم با توان هنری اش این خواسته را بر می آورد. - اما اگر قرار باشد هنرمندی همیشه دنبال رو ذوق مردم باشد که دیگر نمیتواند مردم را از نظر فکری برای بهتر اندیشیدن یاری کند، در این صورت... - حرفت را قبول دارم، اما تو هم باید قبول کنی که موسیقی با قصه و هنر های دراماتیک تفاوت دارد. در موسیقی اگر شعر خوب انتخاب شود یعنی دور از ابتذال باشد و کمی هم پیام داشته باشد کافی است، اما بیشتر باید رابطه عاطفه ها و زبان تاثرات گردد. - پس تو میخواهی بگویی انتخاب شعر های اهنگ هایت با آگاهی به رسالت هنری انتخاب می¬گردد؟ -اگر از من انتظار نداشته باشی که به جای شعر و تصنیف که باید با در نظر داشت ذوق ها و سلیقه ها و سویه های متفاوت هم انتخاب شود فلسفه بخوانم، همین طور است. - خوب این حرف را قبول می کنم که تو در شمار آن عده¬ی کم آوازخوان جوان ما هستی که شعر های انتخابی تو از یک طرح نسبی هنری برخوردار است حالا اگر باز هم قصد نداری به جای حرف حساب فلسفه تحویلم دهی به یک پرسش دیگرم جواب بگوی: - بفرما: - روی یک قاعده¬ی کلی احساس نو جویی و نو خواهی، مردم هر زمان به هنرمندی دل می¬بندند و هر تازه آمده اگر از آواز خوب و استعداد هنری هم برخوردار باشد برای مدتی در اوج شهرت قرار می ¬گیرد و بعد تازه آمده¬ی دیگر این شهرت را کسب می¬کند و آن کهنه فراموش می شود و از یاد ها می رود، در حالی که این قاعده در مورد تو طور دیگری بوده، تو سال هاست که به عنوان یک بهترین مورد قبول بوده¬ای، اوج داشته¬ای، شهرتت را حفظ کرده¬ای و مردم باز هم تو را به عنوان بهترین قبول دارندع از نظر خودت انگیزه این محبوبیت و شهرت دیر پا چه بوده و آنچه تو را از سقوط هنری باز داشته کدام است؟ - والله... - والله چی؟ - نکند تعارف می کنی؟ - نه بابا واقعیتش را می گویم از زبان هوا خواهان آواز تو... - پس در این صورت توضع هنری لازم است، من به مساله¬ی ابتکار ، ابداع و نو آوری خیلی ارزش می گذارم نمی خواهم آهنگ هایم شبیه هم باشند. دوست ندارم با کهنه بسازم و همیشه برای یافتن ............................های دیگر روانم، همچنان در مورد..................سخت گیری هایی دارم. تا جای امکان از ............................. من باید مجهز باشد و از همه مهم¬تر در کنسرت¬هایم می کوشم شنونده ها را با خود به حرکت آورم، آن ها را شور و شادی بخشم و مخصوصاً وادارم شان که این شور و شادی را تبارز دهند، کف بزنند، جیغ بزنند، برخیزند، برقصند و واقعاً آرکست را همراهی کنند. شاید تعجب کنی اگر بگویم: - اگر بگویی که چی؟ - که اگر حتا یک تن از شنونده هایم در تالاری که کنسرت می دهم خسته شده و فاژه بکشد، من دیگر آواز نمی خوانم. - من که تا حالا در کنسرت¬هایت خیلی فاژه کشیدم و تو هم خیلی آواز خواندی؟ - تو یکی به فاژه کشیدن عادت داری. - شوخی کردم، حالا می خواهم گله¬ای را مطرح سازم...؟ - حتماً گله¬ی (ژوندون) را؛ - نه گله¬ی جوانان شور بازار را، چنداول را، محلات غریب نشین را...؟ - باز هم شوخی می کنی؟ - نه کاملاً جدی می گویم! - چه گله¬ای؟ هر چه باشد روی چشمم. - درد نکند چشمت، اما مسأله این است که قیمت تکت¬های کنسرت¬های تو خیلی زیاد است، زیاد تر از توان اقتصادی خیلی از کسانی که آرزو دارند صدای تو را از نزدیک بشنوند و این موجب می¬گردد که بی پول¬هایی مانند من و کنسرت¬های تو راه نداشته باشند؟ - تو آمده¬ای انتقاد بنویسی یا مصاحبه؟ - هر دو را، حالا که مسأله انتقاد بیش¬تر مورد نظر است. - داد از تو و ژوندون! - جوابم را بده؟ - این کار دلایل گوناگونی دارد. - مثلاً؟ - یکی اینکه خلاف نظر تو و شاید هم دیگران نفع این کنسرت ها تماماً به جیب من سرازیر نمی گردد، بخش عمده¬ی آن به صاحبان تالار ها تعلق می گیرد،‌ قسمتی به آرکستر پرداخت می¬شود و چیزی هم برای من می ماند. دیگر اینکه هنرمند مجبور است لا اقل پشتوانه¬ی کوچک مادی برای فردا های خود داشته باشد. فردا هایی که ممکن است هنرمند گرسنه بماند، بیمار باشد و آوازش هم خریدار نداشته باشد. من از تو می پرسم ساربان، همین ساربانی که وقتی آواز می خواند من هنوز لالایی خوان بودم چه پشتوانه¬ای دارد؟ از این گذشته من حاضرم به خاطر آن عده¬ای که تو می گویی توان خرید تکت های کنسرت هایم را ندارند با ده افغانی تکت در استدیوم آواز بخوانم به شرط اینکه استدیوم در اختیارم گذاشته شود. - موضوع دیگری که می خواهم بپرسم این است که این روز ها پیروی از تو و سبک تو در آواز خوانی مُد روز شده و خیلی ها می کوشند در واقع از حنجره¬ی تو بخوانند،‌تقلید صدای تو را بکنند و من هم میل دارم پیش از اینکه در این مورد اظهار نظری داشته باشم تلقی و برداشت تو را در مقابل این عمل بدانم؟ - من واقعا متأسف هستم و تأسفم از این است که این آواز خوانانی که به قول تو می خواهند از حنجره¬ی من بخوانند، اگر بکوشند مکه به حای احمد ظاهر خود شان باشند، بدون شک در میان شان استعداد هایی است که خوب رشد می کنند اما در این صورت جز اینکه وقت خود را به هدر دهند نتیجه¬ای ندارد؛ چرا اگر مردم آواز احمدظاهر را دوست دارند، این را هم دوست دارند که این آواز را از حنجره¬ی خودش بشنوند و نه کاپی آن را از حنجره¬ای که می کوشد مثل احمدظاهر بخواند. - پس در این صورت تو با کاپی خوانی نظر خوبی نداری؟ - والله تا قدرت ابتکار و ابداع و نو آوری باشد، کاپی خوانی هنر نیست. - اما مثل اینکه تو هم خیلی از آواز هایت کاپی آواز خوانان خارجی است؟ - هست، اما اولاً من از آن ستایش نمی کنم، دوماً می کوشم آهنگ را در قاعده و شکل ارایه¬ی دیگری تنظیم کنم، یعنی الهام بگیرم و ذوق خود را هم در آن سهیم سازم و سوماً هم اینکه نه همیشه به دنبال کاپی می روم و نه هم کاپی را کامل¬تر از اصل می دانم. - سازنده¬ی آهنگ های تو چه کسانی می باشند؟ - بیش¬تر را خودم می سازم. - و آن کم¬ترش را؟ - قسمتی را فضل احمد نینواز و قسمت دیگر هم کاپی است، اما به جرأت می گویم که من هیچ آهنگ کاپی را زیر نام خود نخوانده ام. - یک چیز دیگر هم هست، بعضی ها می گویند با این غرب زدگی که از چندی است در موسقی ما راه یافته باید با اصالت های موسیقی افغانی غزل خدا حافظی را بخوانیم و فاتحه اش را هم، اگر من این انتقاد را متوجه تو بسازم، چه¬گونه از خود دفاع می کنی؟ - من در واقع در رواج این گونه غرب زدگی که تو نام گذاری کردی سهمی ندارم، چرا که هر کاپی آهنگ من نه کاملاً هندی است و نه هم غربی، من کوشیده ام شکل اجرای آن را با موسیقی اصیل کاملاً آشتی دهم. فقط آلات ساز فرق می کند و تو اگر هر یک از آهنگ های مرا با آرکستر محلی بنوازی می بینی که کاملاً افغانی است با حفظ اصالت های افغانی. - اما من که از موسیقی چیزی نمی دانم؟ - تو خیلی حوصله داری، منظورم فقط بیان موضوع بود. - از موسیقی غربی که بگذریم نظر تو در باره¬ی آواز خوانان سبک و مکتب هند چیست؟ - من معتقدم که این نوع موسیقی هیچ وقت در کشور ما انکشاف نخواهد کرد. - چرا؟ - در هند موسیقی جزٔ مذهب است و این کمک می کند که انکشاف سریع داشته باشد در حالی که شرایط ما فرق می کند،‌ ما هنوز از نوتیشن موسیقی هند بیگانه ایم و تازه اگر با آن آشنا هم باشیم شنونده خواهان این موسیقی ترجیح می دهد آن را به شکل اساسی تر یعنی از حنجره¬ی خود آواز خوان هندی بشنود. - ولی بعضی از تصنیف خوان های این سبک عقیده دارند که آن ها نوتیشن موسیقی کلاسیک هند را می دانند؟ - چه عرض کنم،‌ توضیح آن با خود شان، من نظر خودم را گفتم. - به صورت عموم نظر تو در باره¬ی موسیقی کشور ما کدام است و راه های انکشاف آن چیست؟ - من هنوز برای این حرف ها خُردم. - شکسته نفسی می کنی! - حتماً باید نظر بدهم؟ - صد در صد،‌ اما در حدود نظرات خودت به اساس چشم دید و برداشت و تجربه هایت در این کار. - من معتقدم که در کشور ما تا بخواهی استعداد به فراوانی یافت می شود،‌ استعداد های ناب و دست نخورده و استعداد های قابل بارور شدن و شگوفا گشتن،‌ راه های فراوانی هم برای تبارز این استعداد ها وجود دارد. - مثلاً چه راه هایی؟ - یکی اینکه تأسیس یک مکتب موسیقی برای خُرد سالان در شمار کار های واجب است. اصلاً می دانی موسیقی را نمی شود از جوانی شروع کرد، در این صورت دیر شده است خیلی دیر. باید از همان دوران کودکی استعداد ها به شناخت آید و زیر تربیه گرفته شود. باید محیط مناسب رشد استعداد ها از همان آغاز مساعد گردد. ما خود مکاتب مسلکی از این گونه نداریم و نمی توانیم خُرد سالان را برای تربیه به خارج بفرستیم، اما می توانیم جمعی از استادان خارجی را برای تدریس دعوت کنیم و اساس موسیقی کلاسیک خود را به درستی بنیاد گذاریم؛ می دانی همین اکنون حتا یک آرکست مجهز آن گونه که باید باشد نداریم، حتا یک ویولونیست یا پیانیست حسابی نداریم. اما به آن نیاز فراوان داریم و باید زیر تربیه شان بگیریم. - حالا انتقادی دیگر؟ - از من یا از دیگران؟ - من با تو حرف می زنم تا نوبت دیگران برسد! - بگو. - چرا موسیقی ما در مجموع خود موسیقی شهوت زده است و آنچه را که تحویل می دهد جزٔ برداشت ها و تجبه هایی از وصال ها و فراق ها نیست؟ - به من چه؟ - این انتقاد متوجه آهنگ های تو هم است. - یا تو آهنگ های مرا مدام نمشنوی و برداشت از یکی دو آهنگ من خلاصه می گردد ویا اینکه مرض انتقاد کرده داری. - همان دومی درست است، جوابم را بده ؟ - خوب اگر منظورت به صورت کلی و چهره تمام نمای موسیقی ماست باید ریشه های آن را در قاعده های اجتماعی در فرهنگ خاص مردم، در سخت گیری ها و در نتیجه کمبود ها و محرومیت ها کاوش کرد. و اگر انگشتت را فقط روی آهنگ های من می گذاری جواب همان است که پیش¬تر گفتم تو برو یک بار آهنگ هایم را بشنو اگر شعر و ترانه هایم به اصطلاح تو آن گونه شهوت خورده بودانتقادت را مطرح بساز. از آن گذشته من که ادعای شاعری ندارم فقط شعر را برای یک آهنگ خود در نظر می گیرم و انتخاب می کنم. - تو برای انتخاب شعر خوب چه معیار هایی داری؟ - شعر باید احساس داشته باشد،‌ مفاهیمش عینی باشد عواطفی را در خود نهفته داشته باشد که من بتوانم آن را بگیرم حس کنم تا بعد آن را القأ کرده بتوانم؛ فقط همین. - گفتنی دیگری داری؟ - چه بگویم؟ - هر چه دلت می خواهد. - تو تازه ترین کست مرا شنیده ای؟ در این کست من ابداع تازه ای دارم. به این معنا که با استفاده از موزیک ثبت شده در یک ریکارد خارجی که به وسیله¬ی آرکستر مجهز غربی نواخته شده است آوازم را تنظیم کرده ام. یعنی موسیقی از ریکارد گرفته می شود و آواز از من و این هم کار خیلی مشکلی است. - تا بشنوم و تعریف کنم... - حتماً بشنو و نظرت را هم بگو. - چشم ... خوب احمد ظاهر به اجازه ات غزل خدا حافظی را می خوانم. - لطفاً پیش از خدا حافظی تشکراتم را قبول و به (ژوندون) محبوب هم تقدیم بدار. - باز هم به چشم ... - الله یار. - خدا حافظ

برگرفته از وب سایت کارگر


مصاحبه احمد ظاهر در نشریه  انگلیسی افغانستان تایمز  
مصاحبه کننده :  معصوم " اخلاص  
برگردان : محمد جان " تمکین

این مصاحبه خیلی به شکل خودمانی صورت گرفته طوریکه مصاحبه کننده زمانیکه 
مقابل احمد ظاهر قرار میگیرد صحبت خود را اینطور آغاز میکند.
اخلاص : احمد ظاهر میخواهم همرایت بی تعارف صحبت کنم از من نمیرنجی ؟
احمد ظاهر : من اصلا تعارف و رنجش را نمیشناسم , رنجش و تعارف چیست یعنی چی ؟
ملت ما , ملتی است همیشه رنجیده اند و من برای آنها همیش خوانده ام که 
زنده گی آخر سرآید بنده گی در کار نیست 
بنده گی گرشرط باشد زنده گی در کار نیست 
دوست عزیز با من بی تعارف , دوستانه و صمیمانه صحبت کن و کلمات را بی موجب و بی مورد بخاطر فریب من و مردم به کار مبر , کلمات همه جان دارد , کلمات رنگین مرا رنگ نخواهد داد , من میخواهم چیزی بنویسی که هستم بناً با من بی تعارف صحبت کن .
اخلاص : چگونه احمد ظاهر شدی ؟
احمد ظاهر : استعداد داشتم , تلاش کردم احمد ظاهر شدم , چند روزی برایم فرصت داده شد و من در خدمت مردم قرار گرفتم .
اخلاص : ساختن احمد ظاهر کار آسانی است ؟
احمد ظاهر : اگر آسان نباشد مشکل هم نیست .
اخلاص : به چی معنی ؟
احمد ظاهر : اجازه بده از خود چیزی بگویم .
پدرم در بیرون از خانه داکتر , صدر اعظم , ریس شورا و سفیر بود , با نیک و بدش کار نداشتم , زیرا به این امر معتقدم که فرزندان نمیتوانند به پدر شان تاریخ بسازند بلکه مردم اند که شرافتمندانه به قضاوت میپردازند و ریگ و گندم را از هم جدا میکنند .
ولی رویهمرفته پدرم در خانه یک رفیق مهربان , معلم خوب , یک مرد ساده معمولی , مهمان نواز بی ساخت , رفیق دار و مردم دار بود .
او در برابر مردم ولایات دور که در آن از مدنیت خبری نبود و به خانه ما رفت و آمد داشتند به شکل ساده و دهاتی برخورد داشت .
اگر اتاقی برای کُرسی نشینان داشتیم , اتاق های دیگری هم برای دوستان روستا نشین تهیه دیده بودیم که آنها در آن مینشستند غذا میخوردند , حرف میزدند و راحت میخوابیدند.
به همین ترتیب با اعضای خانواده نیز رفیق و شفیق بود , هر شب دو تا شعر و دو داستان میخواند و بعضا به شرح آن میپرداخت .
چنانچه شماری از مردم اهل هنر و ادب دوستانش بود و پدرم همیشه آنها را برادر خطاب میکرد و حرمت آنها را فرض میدانست .
هنگامی که دوستان هنرمند و اهل ادبش به خانه ما قدم رنجه میکرد مرا هم به حضور میطلبید و پای صحبت شان مینشاند و از آنها میخواست تا مرا نصیحت کنند و ایشان هم مرا نصیحت میکردند .
آنها همیشه برایم میگفتند احمد ظاهر ریاضت را فراموش نکن و من بچه بودم خام بودم و مفهوم این کلمه را نمیدانستم , درک من از این کلمه خام بود حتی در حد صفر تقرب میکرد .
حیران بودم که این ریاضت چیست و به من چی میبخشد .
در ذهنم یک سوال خطور میکرد که آیا دوستان پدرم به غیر از کلمه ریاضت چیزی دیگری نمیدانند ؟
آخر یکشب به پدرم گفتم که این ریاضت چیست ؟ که مرا دیوانه ساخته , هر کسی را که به عنوان کاکا و چیز فهم برایم معرفی کردی به جز از کلمه ریاضت چیزی دیگری به من نمیگوید .
پدرم ماهرانه به من گفت : من نیز نمیتوانم معنی ریاضت را برایت بگویم خودت تشبث کن , از رفقا , هم صنفی ها , معلمین خود بپرس و یا نزد قیوم کاکای خود مراجعه کن و یا هم از قوم و خویش با سواد ما بپرس .
راستی مقصد پدرم را پوره نمیدانستم , اما احساس میکردم که پدرم میخواهد معمای را برایم حل کند و هم درک میکردم که در این کلمه اسراری نهفته است که پدرم و دوستانش مرا با آن آشنا کنند .
در این گیر و دار یکی از دوستان پدرم را پرسیدم که ریاضت چیست ؟
او در پاسخم گفت : ریاضت در ظاهر یک کلمه است اما در حقیقت یک بحر طویل است و تو باید در این بحر شنا کنی تا شناور شوی و با ریاضت آشنا شوی .
منتظر ماندم تا ببینم کاکای دیگری در این مورد چیزی بگوید بنا از دوست دیگری پدرم پرسیدم که ریاضت چیست ؟
او مبارک با لحن آرامی گفت : داستان شیرین و فرهاد را بخوان تا بدانی که ریاضت چیست .
گفتم , منظور تان از فرهاد کوه کن است ؟
او گفت : بلی .
چاره نداشتم رفتم داستان شیرین و فرهاد را خواندم تا فرهاد را شناختم .
به یکی از دوستان دیگر پدرم مراجعه کردم که ریاضت چیست ؟
او هم برایم گفت : برو زنده گینامه مولانا جلال الدین محمد بلخی را بخوان .
گفتم , کتابی که شرح زنده گی مولانا در آن درج است چی عنوان دارد ؟
گفت : پله به پله تا ملاقات خدا .
چاره نداشتم کتاب شرح زنده گی مولانا را هم خواندم .
از معلم ساینس خود پرسیدم که ریاضت چیست ؟
معلم ما گفت : برو زنده گی انشتین را بخوان .
رفتم زنده گینامه انشتین را هم خواندم .
دوست دیگر پدرم که هنرمند بود نزدش مراجعه کردم و از او پرسیدم که ریاضت چیست ؟
آن مرد محترم گفت : برو زنده گینامه استاد بسم الله خان شهنایی نواز را مطالعه کن .
رفتم زنده گینامه استاد بسم الله خان و روی شنکر را هم مطالعه کردم .
در این زمان برخی هم گفتند زنده گینامه هنرمندان افغانی را مطالعه کن و برخی فرمودند که پیرامون زنده گی و کار " لیو نارد داوینچی " تجسس کن تا بدانی که ریاضت چیست ؟
خلاصه با گذشت هر روز من آهسته آهسته منظور و مقصود پدرم و دوستان شانرا درمیافتم و آشنایی با ریاضت مرا پرو بال میداد .
ولی تا این دم پرو بال زدنم بی هدف وبی مقصد بود , هنوز پیش خود تعیین نکرده بودم که من چرا علم ریاضت را طی کرده روانم و آنرا در چی راهی به کار برم .
تا آنکه شبی از شب ها پدرم نزدیکترین دوستان خود را به خانه دعوت کرد که در جمع آنها استاد ضیا " قاریزاده " و ساربان نیز شامل بود و نوازنده گان هم در این جمع موجود بودند .
پدرم مرا نیز به حضور طلبید و خواست که من از جا تکان نخورم و من طبق فرموده او عمل کردم .
مجلس از مطالب ساده آغاز شد , صحبت های آنها در من چنان اثر کرده بود که موضوع پول , ثروت و سایر مسایل دنیوی نزد من بهای خود را از دست داده بود و پیوسته دلم میخواست که سلطان ریاضت شوم تا آنکه موسیقی آغاز شد همه اشتیاق داشتند که ساربان بخواند .
در آن زمان ساربان از صحت و سلامت کامل برخوردار بود و با آواز جادویی اش به آواز خواندن شروع کرد .
ساز و آواز ساربان مرا بی می مست کرد و بی یار دیوانه .
پیش خود گفتم , این خداست که با ساربان یکجا میخواند .
ساربان در وجود من چنان عشق ریخت مانند شمس در وجود مولانا .
فردا که طرف مکتب میرفتم به پدرم گفتم میخواهم آواز خوان شوم , میخواهم ساربان شوم .
پدرم به ساده گی جواب داد حالا که ریاضت را شناخته یی میتوانی آواز خوان شوی جای بیم نیست .
بار دیگر مقصد پدرم را درک کردم که با ریاضت میتوان چیزی شد .
بعد آنروز شب ها تا ناوقت مینشستم شعر میخواندم , فصاحت کلام و ادای درست کلمات را تمرین میکردم صد بار شعری را برای خود میخواندم و یکبار برای مردم .
بنا پس از این همه ریاضت من شدم احمد ظاهر .
هر کس این کوچه را به درستی طی کند میشود اهل ریاضت و احمد ظاهر .
اما باید بگویم که راه سال ها را در چند روز پیمودن کار من نیست , من از این توضیحات آموختم که بدون ریاضت انسان به هیچ کاری موفق نخواهد شد اگر کسانی بدون ریاضت خود را موفق میدانند حبابی بیش نیستند .
اخلاص : همینطوراست دوست عزیز .
اخلاص : عشق را باید کسب کرد ؟ 
احمد ظاهر: بلی .
هنر تا آنجا پیش برده شود که خود به عشق تبدیل شود و این عشق و هنر بدون ریاضت بدست آمده نمیتواند .
اخلاص : مثال بده .
احمد ظاهر : بهترین مثال مولانای بلخ است که امروز مولانای دنیا شده است ورنه رهروان مولانای بلخ خیلی زیاد اند ولی مولانا شدن کار مشکل است .
اخلاص : حسادت چیست ؟
احمد ظاهر : حسادت جهل است .
اخلاص : کینه چیست ؟
احمد ظاهر : کینه شکست است .
اخلاص : انتقام چیست ؟
احمد ظاهر : شکست را با شکست پاسخ دادن .
اخلاص : پس نقش تو چی بوده احمد ظاهر ؟
احمد ظاهر : نو آوری .
اخلاص : نو آوری چگونه میسر است ؟
احمد ظاهر: با ریاضت .
اخلاص : در تیوری و پراتیک چطور, قتل را شکست تعریف میکنی ؟
احمد ظاهر : نخیر .
مردمان هرزه که از عقل و منطق کار نگیرند و به جهالت رجوع کنند زمانیست که قتل صورت میگیرد .
هنرمندان و جوانان محترم , تمام شما با ریاضت خود را آماده سازید از شاعر خود , از نویسنده , عالم , عاقل , مصنف , نوازنده و آواز خوان خود بیاموزید و از تجارب آنها استفاده کنید تشویق را نپذیرید , باید خود تان باشید و ریاضت را پیشه خود سازید و هنر را در خدمت مردم قرار دهید .
اخلاص : در اخیر چی گفتنی داری ؟
احمد ظاهر : برای نسل جوان میگویم که ریاضت را قبول کنید .
کاپی : از صفحه جناب تمکین صاحب


ننگ آشنا

خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد
تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد
خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی
وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد
گوری بده، خدایا! زندان پیکر من
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد
پایم چو پایه ی رز، یارب شکسته بهتر
تا از حریم خویشم، بیرون گذر نباشد
پیمانه ی تنم را، بشکن که بر لب من
لب های باده نوشان، شب تا سحر نباشد
چون موج از آن سزایم این سرشکستگی شد
کز صخره های تهمت، دل را حذر نباشد
در شام ِ غم که گردد، همراز و همدم من؟
اشکم اگر نریزد، آهم اگر نباشد
سیمین! منال کاینجا، چون شاخ گل نروید
چون دانه هر که چندی خکش به سر نباشد

۱۳۹۴ تیر ۱۶, سه‌شنبه

ادبیات گفتاری و سه واژه هندی

فتافت - چکه چور- ناغه


در بعد از ظهر تعطیلی این هفته از فرط گنگس و گولی ناشی از رمضانَ با بی میلی به کانال فلم های هندی جادو سر زدم. روی بالیوود کلیک کردم . صفحه باز شد و نمیدانم چرا در میان صدها فلم هندی توجه ام را یک فلم سیاه وسفید هندی بنام ( میرزاصاحبان ) جلب کرد . مشغول تماشای این فلم شدم. صحنه های این فلم بازار سابق غزنی و دفاتر کابل زمان خودم را بیادم میداد .در میان دیالگوگ فلم ناگهان متوجه شدم که واژه ای (فتافت) به معنی سریع از هندی به فارسی راه یافته است. طوریکه نمک فروشی مسن که مرحوم کاکای گل احمد را در نظرم مجسم کرد در حالیکه با دستاس نمک آسیاب میکرد به فروشنده گفت ( هم میرا کام فتافت کری)هنوز به سخن زرپادشاه خان مرحوم ضابط تولی ما می اندیشیدم که میگفت: ترم جمع سی که نواخته شد (پتا پت) بدو! دوباره متوجه شدم (چکه چور ) بمعنی آدم کیسه بر و خس دزد هم از زبان هندی به فرهنگ کابل راه یافته در دیالوگ میرزائ به پیاده دفتر گفت ( گوپال بهوت چکه چور آدمی هی) در حالیکه خنده ام گرفته بود زیرا این حرف تکیه کلام یکی از دوستانم است. همیشه میگه فلانی خیلی چکه چور آٔدم اس ! بادقت بیشتر به تماشای فلم پرداختم و در اخیر از دیدن تقسیم اوقات کاری میرزا صاحبان بر روی دیوار دفتر به این نکته پی بردم که (ناغه) به معنی غیر حاضر است و از زبان هندی به ادبیات گفتاری مردم ما راه یافته است مثلا همین امروز برادر عزیزم قدیر جان در کامنتی بمن نوشته ونکوور نیامدی ناغه هستی !! در تقسیم اوقات میرزا صاحبان نوشته بود: بروز بدهه ناغه 
اما دوستی فتافت را انگلیسی و Fast and fast میگوید به همین مناسبت منهم یک غزل زیبا و یک آهنگ قشنگ روی همین غزل فتافت تقدیم تان نموده اگر هر دویش را نشنوین ناغه هستین

و شعری از فریدون مشیری


بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب
بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
فریدون مشیری
و همین غزل را چه زیبا فرید صمیم کمپوز کرده