۱۳۹۹ خرداد ۲۶, دوشنبه

لمکدۀ ای بچه لالی و آرزو های پیتوی


دیوار بلند شهر آرزو

عکسی را که ملاحظه میفرمائيد، بار بار مرا به دوران کودکیم در شهرکهنه غزنه میبرد. زمان هائی که هنوز حتا شاگرد مکتب نبودم.
 آری! روبروی درب ورودی خانه مسکونی ما،زیر عمارت مسجد، صفُه ای گلی بود و ماهی پزی بنام بچه لالی برای فروش ماهی و پکوره در آنجا بساط پهن کرده بود! دقیق مثل همین عکس، ریش سفیدان و میان سالان چندی، از نیمه های ظهر تا موقع آفتاب نشست روی زمین خاکی در کنار بچه لالی بیکار مینشستند و در میان امواج دود، در مصاحبت با یکدیگر تکیه بر باد هوا داده ، از خار مغیلان آرزو میبافیدند. کاکایم مرحوم حاجی عبدالرازق هم که در این جمع همیشه حی و حاضر بود، گاهگاهی با مهربانی مرا به خوردن یگان پکوره دعوت میکرد و این امر سبب میشد که از لطف عم خدابیامرزم ،در حلقه بزرگان که به دور آتش تابه ماهی پزی مینشستند، برای لحظه ای شامل شوم. هم پکوره لذیذی را نوش جان کنم و هم به  زمزمه بچه لالی که از مجرای بینی می خواند هه هه هه هه ها- هم هم هم هم هم هوم ! گوش دهم.
 درست یادم است گاهی نگاه های کنجکاوانه و کودکانه ام در این حلقه چنان ژرف و دقیق میشد که حتا از لذت طعم پکوره ام میکاست. زیرا آنگاه که تمام این حلقه، سرمست از عکس رخ یار، با زمزمه بچه لالی یکجا سر می شوراندند.دیگر خوردن یاد آدم میرفت، بویژه وقتی که از دوکان بقالی گل که در جوار جوی "اته گه" و جوی "حیدرک" قرار داشت! "آهنگ با پیرهن یاسمنی چادر ماشی – باز آمدی ای دلبر من مانده نباشی"، بلند میشد دیگر همه را ساکت میساخت. و آنهم چه سکوت عجیبی
حس میکنم هرکدام این مردان خدا در رویا های شان با دلبری ساخته شده از رویا های جوانی، یار و دلبری که همراه با آن روزگاری شاید قصد بزیرکشیدن فلک و در انداختن طرح نو را در سر  داشتند غرق میشد..
هرچند آرزو های که این مردان خدا گاهی بر زبان می آوردند، آرزوهای خیلی بلند و بالایی نبود! آنچه بیاد دارم رفتن به حج خانه خدا،در صدر آرزوها قرار داشت. در ضمن برداشتن حاصل خوب از مزرعه پدری و بر آمدن احتمالی تکت لاتری که پول خریدش را هم نداشتند از بزرگترین آرزو ها شمرده میشد.
اما حالا که تقریبن تمام موهای سرم به سپیدی گرائیده فکر میکنم در سراسر این گیتی پهناور، بين همه فرزندان بابای آدم  و آرزوهاي شان، بدون کوچکترین تفاوت، یک ديوار خيلی بزرگ آهنی به بلندای یک کوه وجود دارد. در وسط همین دیوار دریچه ای کوچکی است، تا بتوانند با حسرت و حرمان حد اقل با يک چشم آرزویشان را از دور تماشا کنند، من این دریچه را " سوراخ خيالبافی" مینامم. چونکه ميشه با نگاه كردن به ديوار، از طريق همین سوراخ كوچک خيلی از روزهای زندگی را خوش گذراند. برنامه بست و پشیمان شد. نامه نوشت و پاره کرد. با کوچکترین حرکت مثبت ماه و مهر خوشحال شد و شکر کشید و عاقبت هم شاید پشیمان شد
ولی آیا برای بدست آوردن آرزو ها تنها همین خيالبافی کردن كافيست؟اگر بلی كه دیگر هيچ، مثل آدمهای صفه ای بچه لالی ماهی فروش و مثل آدمهای همین عکس،آنقدر خیال ببافید تا به آن عادت كنید!اما  اگر بخواهید، آن ديوار لعنتی را برای تصرف آرزو هایتان بشکنید،اصلا كار آسانی نيست.! زیرا زحمت ، اراده ، بي خوابی ، رنج و نگرانی میخواهد. که اصلن کار آدمهای خیالباف نیست.متاسفانه نه تنها در شهرمن و کشور من بلکه در بسیاری جا های از مشرق زمین، گروهی از آدمها چنان به خیالبافی عادت کرده و چنان از شر روزگار همچون برف، خطر احتمالی کونتی، گرگ،دزد و رهزن میترسند که حتا به لذت پیروزی و یافتن گنج از راه رنج فکر هم نمیکنند.! اینها به این نمی اندیشند که اگر موفق شوند ديوار را بشکنند و بريزند زیر پا  وقتی روی خرابه های دیوار فاتحانه راه بروند چه لذتی خواهد داشت پیروزی از راه مبارزه؟! بویژه آن موقع که آدم بفهمد آن سوراخ لعنتی خیالبافی اش چقدر كوچک بوده است.
جامعه شهری تاجیک آن روزگار غزنه هرچند نسبت به شهر های بزرگ چون هرات و کابل، اندکی فقیرتر وعقب مانده تر بود اما بالاترین معدل شادی وراضی زیستن را با کمترین میزان فساد و یاغی گری داشت.یگانه دلیلش هم وجود دو عنصر صبر و قناعت در جامعه بود. مضاف بر این ضرب المثل های چون "شوله ایته بخو پرده ایته کو" و "پایت را از گلیم اته ات(پدرت) دراز نکن" باعث نهادینه شدن ترس سیستماتیک در بین این جامعه شده بود که در بوجود آوردن این صبر و قناعت نقش بسزائی داشت و کسی حق نداشت بگوید از "شوله" بدم میاید "قابلی" میخورم یا شغل دوکانداری که پدرم میکند خوشم نمی آید ، دلم است ریس جمهور کشور شوم! یا حداقل والی و وزیر! اینگونه سخنان کبر محسوب میشد و مستوجب مجازات بود..
بهر حال گرچه ، این عکس، کلکینچه خیالم را روی دروازه کنک بگشود ولی پیش از آنکه دوستان را هم با خود طوری آنجا ببرم تا نگاهی سیری بر آن زمان و مکان بیفگنند و به ملاقات کسی یا کسانی در آن جمع بپیوندند، مجبورم این دریچه را بر بندم. چونکه عکس در واقع، پرسش رکود یکصد و سی ساله در سطح کشور و درکل جامعه ما را در بر دارد.لهذا مثالی از زادگاهم میتواند بخشی از پاسخ به این پرسش باشد. اما در کل میخواهم این نکته را بگویم که از نظر من شاهان و روساي جمهور و حتا ایدیالوژی ها مقصر اصلی این رکود تاریخی نیستند. چونکه خداوند در آیه صریح میفرماید: سرنوشت هيچ قومي و «ملّتي» را تغيير نمي دهد مگر آنكه آنها خود بخواهند سرنوشت شان را تغيير دهند،پس علت همین رکود یکصد و سی ساله را من در خود مردم میبینم.

شجاعت تغیر

چند سال پیش، در کمال شگفتی فلمی از ملاح کشتی هالندی، که با امکانات بسیار کم آنزمانها، برای رفتن به آسترالیا و نیوزیلند حاضر شده بود، را دیدم. هرچند این سفر نود در صد مرگ بود. اما بگفته نطاق فلم، شجاعت و نترسی این گروه برای آنها موفقیت چشمگیری ببار آورد.همانزمان در دلم گفتم: به این میگویند ازخود گذری! اینست تغیر! اینست شجاعت! اینست عمل گرایی! در حالیکه در وطن من همینکه برف می افتاد دیگر هر نوع سفر و حذر از سوی بزرگان پر از مخاطره قلمداد میشد . همگان از ترس ریزش و ذکام و سرفه فقط برای خوابیدن روی تابه خانه مسجد و شنیدن افسانه های فولکولوریک آماده میشدند و بس.
 آری نخستین دلیل رکود، ترس نهادینه شده در یک جامعه است. ترس رکود و تنبلی ببار می آورد. در نتیجه آدمهای ناصح و مجرب ترسندوک، با تبلیغ و توسل به ترس، هم خودشان را از تجربه های شادی بخش زندگی محروم می کنند و هم دیگران را!. آدمهای ترسو، ماندن و پوسیدن در دخمه تاریک تنهایی را به شجاعت خواستن و رسیدن و حتا نرسیدن ترجیح می دهند. آدمهای ترسو با هیچ بودن، با لذت نبردن، با تن دادن به ذلت فقط به این دلیل که نسیمی نیاید و هوای اطرافشان را دستخوش تغییر نسازد، به سهولت کنار می آیند. آنها نمی خواهند بدانند بهار هم با وزش نسیم شروع می شود. آنها نمی توانند بفهمند، جنگل پس از آتش گرفتن، به جوانه زدن و نو شدن شروع می کنه. و خلاصه اینکه آدمهای ترسو یک "هیچ و پوچ آرام"رعیتی را به یک "لایتنهاهی پر از هیاهوی" رهبری، ترجیح می دهند. هفته قبل دوستی با تیلفون در لای صحبتش گفت: خبر شدی دوستم هم به مارشالی رسید! آیا دیگر چیزی هم مانده که این آدم نشده باشه؟ چونکه یکدوره پادشاهی هم کرد و همگی دوستم پاچا میگفتنش! گفتم نه! گفت دلیل اینهمه موفقیت را در چه میدانی؟ گفتم فقط در شجاعت و نترسیدن دوستم! آری من همینگونه فکر میکنم.اگر نترسی موفق میشوی و مارشال
مباحث علمی در صفه ای بچه لالی
صنف هفتم مکتب بودم! از خانه ذکر شده،چندین سال بود به روستای گدول آهنگران کوچیده بودیم.از صنف پنج به بعد مضمونی بنام حرفه میخواندیم و در آن مضمون "حرفه پوستین دوزی" که در شهر ما رونق زیادی داشت تدریس میشد. استاد مضمون حرفه آدم نهایت شریفی بنام آغا گل خان بود. خلاصه روزی بخانه کاکایم آمدم و اینبار خودم بیاد دوران کودکی از بچه لالی ماهی ای خریده بخوردن مصروف شدم. در همین اثنا مرد روستائی از قریه مغلان که قیماق فروش بود با ظروف خالی قیماق های بفروش رفته اش سرشار از شادی و شکران سلام داده و یک ماهی بیخار به بچه لالی فرمایش داد،هنوز فرمایش این مرد به اتمام نرسیده بود که مرد دیگری، پشتاره بزرگ از پوستینچه ها را بر زمین گذاشته، و فرمایش بالمثل به بچه لالی داد! ناگهان دیدم پشتاره این مرد باز شد. آنوقت پوستینچه ها را قلم میزدند و روی رسامی گل و برگها زنها با مهرت تمام میدوختند. چون از طریق مضمون حرفه دیگر به آش دادن، تراشیدن و دوختن پوست اندکی بلدیت و آشنایی داشتم سوالاتی چندی را از او کردم بویژه یکی از این پوستین ها که بسیار گلهای بزرگی داشت، پرسیدم کدام زن خواهد توانست این پوست را اینگونه درست و بزرگ گلدوزی کند؟ مرد پس از اینکه فهمید مکتبی ام و شاگرد آغاگل خان گفت:اینکه چیزی نیس !میتانن و پول میگیرن! شوق ایس دیگه و پس از اینکه نظری بر ماهی فرمایشی اش در تابه انداخت گفت: موفامین پوست شیر و پلنگ، راه ، راه و دایره، دایره،است؟ گفتم بلی! گفت: در کابل مه پوستین ره دیدم که با گلدوزی از پوست گوسفند، پوست شیر و ببر جور کده بودن! ای رقم با تار  دایره دایره و راه راه دوخته بودن که هیچ نمیفهمیدی پوست شیر اس یا از گوسفند!قیماق فروش گفت قدرت خداس دیگه ! چقدر خوشنمای ایس پوست شیر!!! و از قدرتهای خدا همه به حیرت و تعجب فرو رفتیم
 ماهی من تمام میشود و ماهی یا صبحانه ای قیماق فروش، و پوستین دوز آماده! هر دو با خنده وشادی زیر آفتاب سر زده چنان به افسانه پوست کردن شیر و پلنگ میپردازند و بحث چنان داغ و جدی میشود،که هنگام رفتن، دل کندن از این میدانچه جادوئی بچه لالی مشکل میگردد! پولی به بچه لالی می دهم امتناعی نمی کند اما میگوید خیرس مهمون استی. به خنده می گویم "این پیسه به خاطر ماهی نیست بلکه معجزه حلقه ای رستورانت توست "همه می خندند! و.