۱۴۰۲ شهریور ۱۰, جمعه

سیاحت کوتاه در نورماندی

  وقتی دخترم گفت قرار است جشن عروسی پسر خاله اش به جای لندن در فرانسه برگذارشود، به دو دلیل خوشحال شدم. نخست اینکه پاریس را تا اندازۀ بلدم و دوم هم از رهگذر کوتاهی فاصله نسبت به لندن.

طبعن حدس من این بود که چون شاه داماد مکتب ابتدائیه را در پاریس خوانده لابد خاطرات این شهر او را مصمم به برگذاری محفل عروسی اش در این شهر زیبا کرده باشد. اما با دیدن کارت عروسی، متوجه شدم که این محفل نه در پاریس بلکه در یکی از کاخ های تاریخی شهر "نورماندی" برگذار میگردد. بنابرین از همان لحظۀ اول، با مراجعه به گوگل، دچار وسوسه های بیشمار ذهنی شدم. وسواس که ممکن نبود حتا با تظاهر، بی‌نظمی ذاتی، ذهن فرسوده ام را نزد اولادها بپوشانم. وسواس تاریخ و ساعت حرکت،که رسیدن به موقع، بخیر و عافیت را در پی داشته باشد. وسواس نابلدی، مدت اقامت و پیدا کردن هوتلی در جوار محفل، همراه با سایر دل نگرانیهائ که طبعن محصول یک ذهن مجرب و منظم نیست در سیمایم تابلو بود. بر پایۀ همین وسواس ها نخست به عجله تصمیم گرفتم صرف یکشب پس از ختم محفل، هوتل بگیرم اما از اینکه پیری ترکیبی از پیش بینی محتاطانه و حافظۀ فلسفه بافانه میباشد، سپس با سنجش فاصله راه و خستگی ناشی از آن قرارشد برای دو شب هوتلی ریزرف کنم تا بااستفاده از فرصت پیش آمدۀ هم در جشن عروسی"شهزاد جان"اشتراک کنم و هم در صورت امکان به گردشگری در این شهر تاریخی فرانسه که میگویند سواحل دیدنی اش سبب شکست هتلر در نبرد نورماندی شده است بپردازم. همچنان از پنیر خیلی مشهورش که بار اول خانمی بنام "ماری ازل" آنرا برای خوردن با شمپاین فرانسوی بسته است البته با چای تناول کنم ! تا اینجا برنامه سفر و اقامت را دقیق با یک تیر و دو فاخته موفقانه چیدم

/ شنبه -هالند 27 اگست

تقریبن صبح شده بود ولی اثری از شفق نیلگون صبحگاهی در افق دیده نمیشد. در بستر دراز کشیده با نگرانی در ذهنم برنامه منظم سفر را میچیدم. افکار بظاهر مرتب اما پریشان در سرم می چرخید. مثلا دریشی ام را در پشت موتر جایی مناسبی که نیاز به اتو پیدا نکند بمانم. زودتر اولاد ها آمادۀ سفر شوند و اضطرابهای دیگری از این دست که به هیچ وجهه محصول فضیلت تجربه و پختگی نیست بلکه برعکس واکنشی برای پنهان کردن ناتوانی در برابر فراموشکاری به اقتضای سن و سال میباشد. شاید از اثرهمین واکنش هاست که این اواخر در زندگی آهسته و پیوسته اما محتاط قدم برمیدارم. ولی ناگهان حسی به طعنه برایم میگوید: شگفتا که از چه طوفان های نجات پیدا کردی، چه امواجی نتوانستند غرقت کنند، چه زلزله های نتوانستند زیر آوارت ببرند،از چه ارتفاعاتی سقوط کردی ولی هیچ وقت در هیچ سفر و حذر اینقدر زر نزده بودی!! تره ولله نگذار همان آدم چرتی که به رختخواب رفته از بستر بلند شود. بر خیز و مثل گذشته با جرئت راهی سیر و سفر شو! زیرا لازمۀ زندگی بی وقفه دل نبریدن از آرزوها و خسته نشدن از تمامی تحمل کردنهاست! خوشبختانه تکان های شدیدهمین طعنه ها، برایم چنان حس خوب و انرژی مثبت بخشیدند که با شوق گذشته برخاستم و آمادۀ حرکت شدم. لهذا پس از صرف صبحانه خانه را بمقصد نورماندی ترک کردیم.

توقف در بلجیم

راس ساعت یازده به خانۀ خواهرم،در شهر انتورپن بلجیم رسیدیم. آنجا با صابر جان که از لندن می آمد قرار گذاشته بودیم تا یکجا به نورماندی برویم. خوشبختانه برنامه بر وفق مراد پیش رفت و همه باهم پس از توقف یکساعته در بلژیک، بسمت نورماندی براه افتیدیم.البته بعد از طی کردن مسافت چهارصدو پنجاه کیلومتر، به فرمان رهیاب یا نویگیشن در دهن خانۀ توریستی که از قبل در شهر نورماندی ریزرف کرده بودیم رسیدیم. از موتر پیاده شدیم. بکس دستی چهار تایری، این همسفر صبور که در گذشته مرا تا قارۀ امریکا و آسترالیا همراهی کرده، دوباره پا به پای من مثل پاپی گک وفادار که به دنبال ولی نعمتش روان است، روی فرش پخته موزائیک شده راهرو پارکینگ و دهلیز ها بسرعت میدوید. صاحب خانه با بوغ ژو صمیمانه از ما پذیرایی کرد و با سپردن کلید خانه،پس از رهنمایی و مشورۀ لازم و معقول،البته بزبان فرانسوی پی کارش رفت. خوشبختانه اولادها حرفش را توانستند ترجمه کنند.تلخبتانه در فرانسه کسی بجز فرانسوی به هیچ زبان دیگر حرف نمیزند حتا پولیس فرانسه! طوریکه وقتی از فرانسوی ها چیزی میپرسی! حرفت را تا آخر گوش میکنند اما پاسخت را به فرانسوی میدهند. مثل اینکه با یک گوسفند در مورد گرمایش سطح زمین صحبت کنی و او پس از گوش دادن دقیق به حرفهایت فقط یک بع بکشد! معنی بع را خودت حدس بزن.

 سرانجام پس از جابجایی در اتاق ها، با تن خسته، پاهای شخ، سر پر از درد با بی اشتهایی نان شب خوردم و ساعتی بعد درحالیکه حدقه چشمانم از خستگی انگار در لهیب آتش میچرخیدند، به کنج زندان شب خزیده و خود را در بستر رها کردم. خوشبختانه تا صبح پلک وا نکردم. سحرگاه فقط شوق گردش نورماندی بود که توانست چشمانم را از خواب شیرین بگشاید.

گردش در نورماندی

از کلکین خانه نگاهی به منظرۀ دریای شهر که کشتی های مقبول سپید در کنار آن لنگر انداخته می اندازم. هوا هنوز تاریک و ماه در آسمان میدرخشد. انعکاس نور ماه بر آئینۀ آب،بزیبایی قالین مسی گسترده است. حیفست که این چشم انداز زیبا و دلپذیر را لحظۀ رها کنم. نظری به پیامهای وتسپ میاندازم. تا پیام خلیل جان را پاسخ میدهم دیگر هوا روشن شده. جالب اینکه جاذبه های توریستی این شهر در چند تا مجلۀ و بروشور تبلیغاتی که در روی میز اتاق صالون است معرفی شدهاست. با ورق زدن آن تعجبم با تماشای عکس قبرستان جنگ جهانی، از دیدار آدم فضایی بیشتر میشود. موزیم جنگ و بزرگترین زیردریایی جهان بنام ردابتل که بازدید از آن برای عموم آزاد می باشد نیز در سواحل این شهر وجود دارد.! عزمم برای دیدار همه اینها جزم تر میشود. مصروف صرف صبحانه هستم که خلیل جان میرسد و با صابر جان یکجا سوی سواحل شربورگ رفتیم. اینجا همه چیز در آرامش است. دریا با مد و جذر هایش، چنان مشتاقانه نفس میکشد که خوشی آنرا در تمام تنم حس میکنم انگار رنگین کمانی از نور، عطر ناشناس را از آنسوی دریا با خود می آورد که با تپشهای آرام دل، تمامی مغزاستخوانهای بدن را پر از هوا میکند. دلم پرواز میخواهد. انگار خلیل و صابر نیز در دنیای خود شان فرو رفته اند. هنوز اولین رایحه نسیم خنک صبحگاهی را استنشاق نکرده بودم که هشداری به مغزم هجوم میآورد. وقت تنگ است! باید تماشای دیدنیها را سرعت بخشید. لهذا بر تپه ای مشرف بر ساحل که عکسش را ملاحظه میفرمائید بالا میشوم ولی زیر دریایی فاصله دارد. سواحل نورماندی واقعن زیباست. شهر ف کمپ هم شهر زیباست. هوا گرم میشود و در حالیکه شوری عرق را در چشمانم احساس میکنم توان باقی مانده ام را جمع میکنم تا بخانه بر گردم و آمادۀ رفتن به جشن عروسی شوم



جشن عروسی

محفل مثل سایر عروسی ها با سرود، پایکوبی،حنا و سایر رسم و رسومات بخوبی برگذار شد.حسن این ازدواج به ثمر نشستن یک عشق میان یک جفت همسایه و هم مکتب بود که در دو حلقه طلایی بحیث سند و سمبول اتصال دو قلب عاشق ، روی دو انگشت رسمیت پیدا کرد و با "به پای هم پیر شوید" گفتن دوستان روشنتر میدرخشید. چه بسا ازدواجهای تلخ شرقی که بطور نمونه یوسف السباعی،داستان نویس شهیر مصری درکتاب «انّی راحلة» نقل کرده مینویسد:وقتی دختری عاشق را، به زور به عقد مرد دیگری در میاورند،در ایجاب و قبول هیچ حرفی نمیزند، اما وقتی حلقه زر را به دستش می اندازند، با تاثر میگوید هرگز گمان نمیکردم که آدمیزاد ممکن است از انگشتش هم به دار آویخته شود. عبارت عربی (يُمكنُ أن يُخنقَ من إصبعه) جملۀ خیلی برازندۀ این داستان مشهور عربی است. بهر حال حسن دیگر این محفل، حضور و دیدار با دوستان و آشنایانی که بیش از دو دهه آنها را ندیده بودم بود. شگفتا وقتی "مهر" جاگزین "منیت" میشود، آدمها چه راحت دست یافتنی میشوند. روبروی هرکه مینشستم، نخست از گذشته میگفتیم! سپس گذشت زمان را بر حال و روز خویش نظاره میکردیم و لای پرس و پال از همدیگر میفهمیدیم که تلخبتانه زمان بیخبر از ما چه چهره های آشنا را با خود به لایتناهی نا شناخته حیات برده است.خوشبختانه هنوز نسل ما ترجیح می‌دهند که در همچو گرد هم آیی ها ، بیشتر از همدیگر بشنوند. لهذا کمتر کسی خود را سرگرم سامان بازی که گراهام بل دوزخی سنگ بنای آن را گذاشت میکرد(موبایل). حتا خانم جیلین و خانم نانسی دو زن انگلیسی الاصل که پانزده سال پیش در پاریس همسایه و همکار خیاشنه ام بودند و از طریق آنها با ما معرفی شده بودند، با صمیمت تمام با ما از گذشته گفتند و خندیدند.عروسی ها برای ما تاریخ تیر شده ها فقط جشن دیدار و گرد همائی هم نسلان است. اما برای جوانان دم بخت بنحوی الگو برداری، کاپی برداری رویا پردازی، انتخاب همدیگر و امثالهم میباشد. به همین خاطر غزلی را که سالها پیش نوشته ام و در آرشیف کمپیوترم خاک میخورد باید به پای این عنوان تقدیم حضور دوستان کنم

اعجاز خواب

  بخواب دیدم عروسِ جنب رود نیل میگردد

 به روی نیل ایجاب و قبول تسجیل میگردد

همینکه حلقه زر می شود رد و بدل وانگه

هماندم عاشقان را سال عشق تحویل میگردد

بر روی شانۀ دلتنگی تشییع می شود هجران

بساط یاس و نومیدی و غم تعطیل میگردد

چو دستش مینهد بر روی دست عاشق همسر

نخستین جشن وصلت در جهان تجلیل میگردد

خوشا عشقی که محصولش وصالست و امید و لیک

خدایا! خواب گویند واژگون تاویل میگردد

محقق گر شود خوابت شکیبا، بیگمان روزی

فلسطین غالب و بشکسته اسرائیل میگردد

 

دوشنبه چاشت برگشت بخانه

حسابم را با صاحب خانه تصفیه و کلید ها را تسلیم کردم. صاحب خانه در حالیکه از سبد میوۀ پیش رویش به ظرافت چنددانه آلو بالو برمیدارد بمن خیره میشود و با خندۀ اسرار امیزی، بزبان انگلیسی برایم میوه تعارف میکند.تشکر میکنم و با وداع کرونایی (مشت جنگی) از خانه برآمدم. بکس دستی عرابه دار که پا به پایم میدوید با ایستادنم مثل پاپی گک مطیع خود را به پاهایم چسپاند و کنارم ایستاد. به آسمان و چهار اطراف نگاهی پدرود گونه انداختم. در این خانه یک شب عالی، دو صبح زیبا،یک چاشت معرکه و یک پاس شب افتضاح را پس از ختم جشن عروسی تجربه کردم.به آسماننورماندی نظر انداختم انگار توته های ابر سپید پاک و قشنگ در آسمان صاف مسابقه ی همیشگی دوش را از سر گرفته بودند و با سایه های متحرک شان ،سطل بزرگی از اکلیل های خاکستری رنگ سایه ها را پیهم به هر گوشه نورماندی می پاشیدند. آسمان با هر انعکاس نورخورشید،میخندید و رسم گذشت ابر ها از پیش چشمهایم ادامه داشت. پشت فرمان مینشینم و میگویم: سپاس نورماندی بخاطر همه ی صمیمیت هایت، بخاطر همه ی دیدنی هایی که در این دو روز خاطره انگیز شاید برای خاطره شدن عجله داشتند.ناگهان پیش چشمم بعضی از خوشی های زود گذر که حتا میشه در حقیقتش تردید کرد که خواب نبود ظاهر میشود. آری زندگی خوابست و خیال! صدای پرنده ی ناآشنا در آن سوی پارکینگ لحن خداحافظی دارد. چالان میکنم و بسوئ پرنده میچرخم. شاید میترسد لای شاخه ها پنهان میشود. نمیتوانم میان درخت ها پیدایش کنم. از کلکین موتر بیرون را نگاه میکردم، تکه ابر کوچک، تاریک و تنها سایۀ رقیقی روی هیبت کوه سنت میشل انداخته، کوه سینت میشل که همانند مرواریدی در میان دریاست خاموش بود.ولی انگار ابر زیر لب شعر سعدی میخواند

براه بادیه رفتن به از نشستن باطل

وگر مراد نیابم بقدر وسع بگوشم