۱۴۰۲ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

داستان کوتاه اما واقعی

این داستان روایتی دردناکیست از یک خانوادۀ مظلوم مربوط به دهکده کوشک شهر غزنه که توسط پدر یا بهترست بنویسم رئیس خانواده ظاهرا به خاطر تفاوت سلیقوی و اندیشوی در چند نوبت یکی پی دیگر به رگبار گلوله بسته و معدوم میشوند. مقصدم از نوشتن این رویداد تلخ تاریخی به هیچ وجه داوری ارزشی  حزبی، دینی و یا اخلاقی نیست! فقط سعی می کنم با موضع بیطرفانه راوی سرگذشت یک نسل، نسلی که حتا خوشحال زیستن برایشان شبیه به پیاده‌روی در باتلاق متعفن مرگ بود باشم. تلخبختانه سرنوشت همین نسل طوری رقم خورده بود که هرقدر در جادۀ مردابی زندگی پیشتر می رفتند، غرق‌تر و سنگین‌تر میشدند! و اسفا که برای قربانی کردن این نسل چه جانیانی نبود که بحیث سردسته و قصاب میخواستند بهر قیمتی نام خود را ثبت تاریخ کند نه اعمال خود را! اما برعکس بعضی از اعمال آنقدر ننگین و وحشیانه است که تاریخ نمیتواند عامل آنرا فراموش کند. مُهره درشت این قصه پدری ظالمی  بنام حاجی نقشبند است که در زمان داوود خان در شمال کشور ماموریت دولتی داشته  و پس از سیاهروز هفت ثور نخست عضو و سپس سر دسته گروه چریکی حزب اسلامی حکمتیار گردیده و بحیث بدمعاش تاریخ جنایت تکان دهنده خانوادگی را رقم زده است. من سعی میکنم به دلیل حمل بار عاطفی در متن داستان از واژۀ های"جنایی" استفاده نکنم و با امانت داری راوی یک قصه دردناک خشونت خانوادگی باشم. قضاوت با خواننده.


خون بی قصاص

از جوان بشاش بنام احمد ضیا وسیم که از فارغین لیسۀ سنایی و پس از کانکور سال ۱۳۵۸ تازه به پولیتخنیک کابل راه یافته بود مینویسم. او در کنسرت های مکتب در سه سال اخیر در شهر  غزنی خیلی خوب درخشیده بود، جوان ذکی، هنرمند، مقبول، رسا و خوش اخلاقی بود که انگشتانش روی پردۀ هارمونیه و اکاردیون به مهارت میرقصید! وقتی میخواند و کاکل میجنباند احساس میکردی عشق از سراپای وجودش شراره میکشد. میگویند عاشق دختری بنام نسیمه در لیسه جهانملکه غزنی بود. که فقط بعضی ها در حلقه رفقای صمیمی اش از این مسئله اگاه بودند

او در تعطیلات تابستانی پولیتخنیک در اسد ۱۳۵۹ از کابل به غزنی می آید و به اصرار دوستان در کنسرتی که در صحن ولایت  دایر شده بود مستانه میخواند. انگار از شمیم عطر نسیم زلف نسیمه که در جمع تماشاچیانش بود چنان به وجد می آید که همۀ حاضرین را به تحسین وا میدارد و با کف زدنهای ممتد استقبالش میکنند. 

آری! چه زیباست در پیشگاه معشوق با احساس فریاد کردن

ضیا با یک دنیا عشق و علاقه به زندگی، هنگام غروب بخانه اش در کوشک بر می گردد.  اما پدرش را بگونۀ میرغضبی می بیند که حتا پاسخ سلامش را هم نمیدهد. دنبال مادر در باغچه شان میرود و علت را از مادر می پرسد. تا مادر به توضیح علت می پردازد پدر با تفنگ چره ای روبروی ضیا می ایستد. او درست قلب ضیا را نشانه گرفته و با شلیک تیر خلاص، به زندگی  این هنرمند جوان و عاشق در یک لحظه خاتمه میدهد. و سپس به چند نفر از همفکرانش دستور می دهد جنازۀ این دهری کمونیست را به سای (ریگزار) ببرند و همانجا دفنش کنند.

آری! به همین سادگی شعله های خشم و تعصب، بال های انسانیت و تعقل را از حرکت باز می دارد و پدر را قاتل پسر میسازد. و اینگونه جزیرهٔ  کوچک عقل با کمترین عصاره امواجِ احساسی تعصب، از بین میرود. چه زیبا و بجا گفتۀ مولانا:

( سختگیری و تعصب خامی است - تا جنین کار خون آشامی است) روانش شاد!

از وقتی برادرم داکتر ذکریا عظیمی او را برایم درست به معرفی گرفت و یادم داد که او برای من هم باری هارمونیه نواخته است انگاری دلم چون گنجشک اسیری خودش را به هر سو می کوبد.  دلم عین دل درختهای بلوط پُر و شاخه هایم از برف سرد حسرت و حرمان سنگین شده است ! انگار با پاهای برهنه روی برف راه رفته و این حرفها را مینویسم

گمشکو ببخش

مادر شب و روز بیاد پسر نوجوانش ضیا شهید با چشمان خشکیده آه میکشد. او که اشکش خشکیده بود به آن اندازه از درون می سوخت که دیگر حتا از شرار خالی شده بود. و چه پر ز خالی بود!! زنان دهکده برای تسلی و دلداری اش می گفتند ببخش اش! نفرینش نکو! از او هم پسرش بود! شاید قسمت همین بود! مرگ بهانه اس! او در اوج یاس باری از زبان شوهر نیز می شنود که حالا شد دیگه!  بچه دیگرت را خبر داده ام می آید! مادر بنحوی حس پشیمانی را  در شوهر طلسم شده اش میبیند و خیال میکند مرهمی برای زخمش تدارک دیده است. هرچند این سخن که میگویند "ببخش تا دلت در آرامش باشد" خود حیله ای  گناهکاران است تا بزعم خود شان وجدان شان راحت باشه که بخشیده شده اند وگرنه کی میداند دلی که از غصه تکه تکه شده، چه عذابی را متحمل میشود تا آن ظلمی که در حقش شده را از  یادش ببرد؟طبیعتا مادر ضیا هم از این قاعده مستثنی نبود.

بگذریم ! دوستم فقیر احمد عزیزی که با این خانواده پیوند خویشاوندی دور دارد گفت: پسر دیگر این آدم صبور نام داشت و سمت معلمی در پروان داشت!  در سال ۱۳۶۰ روزی پس از این واقعه در کابل به دوکانم آمد که رونده غزنی بود. من مانعش شدم اما نپذیرفت و گفت دلم آشوب است باورم نمیشه از آنچه شنیده ام. سرانجام او به خانه می رود مادر داغدیده اش را به آغوش میکشد و در سوگ برادر اشک ریز، داد و واویلا سر می دهد که در همین لحظه پدر باز با تفنگش روبروی او می ایستد. او که انگار کلید شر از کودکی یا نوجوانی در نهانش تعبیه شده و  جنایت برایش درونمایه ارثی دارد بی توجه به فریاد زنش که خود را پیش روی پسرش انداخته و با گریه میگوید: این بار حتا اگر بخواهی هم نمیتوانی به این روند ماموریت مرگ بی پرسان ادامه دهی و  افتخار کنی با فرزند کشی از همه بهتر  جهاد کردی! ماشه را میکشد، مادر در جا کشته می شود بعد پسر را الله و اکبر کنان نقش زمین میکند و با افتخار میگوید: این روسی دهری در برنامه آزمونگاه ذهن رفته بود ببرین و در سای چالش کنید و چنین میکنند.

میگویند انسان گاهی چنان تغییر می‌کنه که برای خودش هم عجیب و غریب میشه "انچه انجام می دهد درست چیزیست که خودش هم میداند نباید انجام دهد. اما اگر این تغییر بعدا با پشیمانی و افسوس همراه باشد مسئله اصلاح در پیش می آید ولی اگر با لجاجتُ، تکبر و بی شرمی در پی توجیه و تکرارش باشد چنین موجودی، مریض و محکوم به دوری از آرامش روانی شده است، چنین آدم عاری از شرم است و زشت‌ترین صفت آدمی همین نداشتن آزرم میباشد. آدم بی شرم هیچ اصول و بدیهیاتی را نمی‌شناسد و مجسمه‌ی خودخواهی است. او در کودکی‌ شوم، تا ابد حبس شده است.

از این پس پسر سومی که عبیدالله نام داشت و شاهد همۀ این ماجرا های تلخ بود، هربار وقتی به دیوار های این خانه ای نفرین شده مینگریست انگار یادش می آمد روزی چسان تمامی اتاق ها از سالون تا خانه نشیمن با محبت جولانگاه او و برادران شهیدش بود. یادش می آمد از اثر شوخی های این سه برادر بالشت سالمی  در خانه شان نمانده بود، با اینحال مادر همیشه در سیمای فرشته بالهای بزرگ و سفیدش را چنان بر سر آنها میگشود که نه تنها در برابر شوخی های آنها هرگز دهانی به اعتراض نمی گشود و کلامی جز جان به آنها نمی گفت! بلکه مانع غضب پدر میرغضب شان نیز میگردید. او صدای هارمونیه ضیا را گاهگاه حتا در شبها میشنید. بالاخره این برادر تنها، رفته رفته این حالت را تحمل نمیتواند دق میکند و به سرطان دچار میشود و میمیرد.


غلام نقشبند پس از ده سال

دوست و همصنفی عزیزم محمود جان غفوری با برادر ارشد شان جناب الحاج محمد داوود غفور غزنوی در سالهای حکومت مجاهدین بدیدن این آدم در منزلش واقع کارته پروان میروند!یک دختر این آدم عروس خاله محمود جان است و از این جهت با هم قرابت فامیلی دارند. این در حالیست که حالا این آدم شکست خورده اما متکبر ظاهرا هنوز عضو حزب اسلامی است اما به هیچ گروه و هیچ مکانی احساس تعلق نمی‌کند، دیگر حتا زمینهٔ فعالیتش را هم نمی‌داند، زیرا خودش هم میداند که در هیچ کار اعتباری ندارد، در بحران خشونت خانوادگی‌ مثل یک باتلاق فرو رفته است، آدم‌های صمیمی و نزدیکش همه از او دور شده‌اند و تنهایی به روحش نیش می‌زند. او با زبان خود قصه ای کشتن و سر به نیست کردن تمام خانواده اش را به این دو برادر مهمان بیان میکند. بدون اینکه کوچکترین اظهار پشیمانی بکند اما از مرگ یک پسر کوچکش که در اثر ابتلا به سرطان جان داده و دخترش که در هنگام ولادت کودکش وفات یافته با اندک تاثر و تاسف یاد کرده میگوید:.گاهی حس میکنم شانس من و همسرم  همین شکلی بوده!

از قصه های که جسته و گریخته یاد محمود جان آمد چنین حدس زدم که گر چه در آنموقع جسم این آدم نما، رو به زوال حزن انگیز بوده  ولی روحش، پیوسته طراوات و افزون طلبی می خواسته است. بنابرین خیلی طبیعی است اگر گهگاهی از سفینه خودخواهی، با کلکینچه ساخته شده از چوب انصاف، با نگاه تنگ به جهان پیرامونش نگریسته و گاهی هم در مواجهه با ترس ها، رفتار غریزی و جنایاتش بسان یک خارپشت یا سنگ پشت هراسان لم لم راه میرفته!!!. شاید این تکبر و چشم بازی های، ساختگی مُسکن هایی بود برای تسکین درد حقارت و مهجوریت درونش! شاید از ته دل آرزو میکرده که کاش زمین دهن باز کند و او را ببلعد!.

کپتان احمد فرید امیری که در کارته مامورین کابل همسایۀ حاجی نقشبند خان بوده و در لیسه نادریه  هم دورۀ برادر سوم عبیدالله  بوده و با صبور و ضیا شهید در کابل رفاقت و معاشرت داشته پس از تایید همه حرفهای بالا علاوه کرد: حاجی نقشبند در محاکم کابل کار میکرد! آدم منضبط، متعصب و خشک دماغی بود که از صدای ساز بدش می آمد. من پیش او درس قران میخواندم. خانه آنها روبروی خانه غلام محی الدین شبنم رسام مرکز ساینس معارف بود. او نخست عضو محاذ ملی و بعد عضویت حزب اسلامی را دریافت کرد. بگفته کپتان امیری او دو زن داشت که یکی از غزنی و دیگری از کابل بود. او مطمُن است که مادر ضیا از کابل بود. فرید علاوه میکند که روزی از صبور که پیهم سگرت ویلکم دود میکرد پرسیدم گمشکو بس اس دیگه که میمیری! صبور گفت: من کشته میشوم بگذار همی رقم بمیرم! من این حرف را بشوخی گرفتم.

غلام نقشبند که در لهجۀ غزنی او را (نخ چو بند) میگویند به مرور زمان بیماری افسردگی میگیرد، در اوایل فکر می‌کند که می‌داند با افسرده‌گی چه باید کرد. اما وقتی به قعر یا هستهٔ ذوب‌کننده‌اش می‌رسد، آنگاه با خود می‌گوید: «این رقمش از یادم رفته بود.» بگفته عزیزی غزنوی او مدتی پس از این بکلی دیوانه میشود. منزل مسکونی  و دار و ندارش را که مثل کوشک واقعی بود و جوی آب از آن میگذشت را به پول ناچیزی می فروشد و در عسرت تا دم مرگ همچون مدگل دیوانه زندگی میکند.

 واقعا سخت است یک قطعه و برشی از عمر نفرین شدۀ که نه میتوانی پنهانش کرد نه میشه رنگش کرد نه میشه با کلمات توصیفش کرد. چیزی مثل یک داغ در قفسه سینه تا زمانی که نفس بکشی هست که اصلا قابل بیان نیست!

این داستان برایم پرسشهای را برانگیخت مبنی بر اینکه: آیا آدمها چند بار در زندگی‌ احساس می‌کنند همه‌چیز را باخته اند؟

آیا بعد از امید و آرزو بافتن های بیشمار ، وقتی میفهمی بر تل بزرگ از هیچ ایستاده‌ای چه حالتی برایت دست خواهد داد؟

آیا وقتی میفهمی تمام راهت را بدون رهنما به اشتباه آمده‌ای و یا هم بدون توجه به حرف رهنما با لجاجت دور خودت چرخیده ای و راه خود را رفته و تجربه کرده ایُ،چه احساسی خواهی داشت؟

کاش این نکبت روزگار زنده بود که مضاف بر پرسشهای بالا ازش می پرسیدم: حالا میفهمی فقط خود را دیدن و مثل پروانه‌ها‌ی خوش‌خیال زندگی کردن چه هزینۀ دارد؟ هزینه‌ای که به بهای عمر ننگینت تمام شد و به چیزی جز نفرین ابدی نرسیدی؟

گپ آخر

وقتی موضوع نوشتن این روایت دردناک را با عده ای از دوستان در میان گذاشتم بعضی ها گفتند کشتن هنرمندان در افغانستان امر طبیعی است. بخت زمینه، بنگیچه، خان قره باغی ، ستاره و امثالهم همه بجرم آوازخوانی کشته شدند! ولی از نظر من این کشتار خانواده گی آنهم از سوی پدر یا رئیس خانواده که بالاخره سبب نابودی تمام خانواده میشود خیلی با ترور های هنرمندان فرق دارد. من برای این عمل ننگین اصلا واژه ای را حتا در قاموس جنایی نمی یابم . از پریروز پستان واژه های جانی، ظالم، سفاک و خونخوار را هر چه می دوشم شیر زهرآلودش به عصارۀ  اعمال قبیح این آدم نمیرسد.

تلخبختانه نسل ما در یک چنین شکنجهٔ دائمی بزرگ و پیر شدند. این شکنجۀ دوامدار تا حدی دوام و استمرار پیدا کرد که جسم و روح و روان نسل ما تقریبا به آن عادت کرد. حتا وجودش را امروز فراموش کرده ایم. من هیچ امیدی برای بهبودی در یکی دو نسل آینده هم ندارم. زیرا هر طرف که سر می‌چرخانم تباهی است. تباهیِ مطلق. اما خواندن و شنیدن اینگونه روایتها بیشتر از هر چیزِ دیگری خشمگینم میکند. آرزو می‌کنم که شما اگر مثل من خشمگین باشید، خشمگین نمانید"

یاددهانی : در نوشتن این داستان از خاطرات و  صحبتهای محمود جان غفور غزنوی، دوکتور ذکریا عظیمی! دوکتور هادی عظیمی، فقیر احمد عزیزی، امین جان پیلوت و کپتان احمد فرید امیری استفاده کرده ام. سوژه ای این داستان را محمود جان غفور غزنوی برایم داد و عکس ضیا جان را برادرم دوکتور ذکریا عظیمی لطف کردند که از هر دو همصنفی عزیزم سپاسگزارم



۱۴۰۲ بهمن ۲۰, جمعه

دیدار همشهری در روز زن


به دعوت دوست عزیزم محمد غوث غوثی در محفلی که بمناسبت زاد روز خجسته مادر عزیز شان محترمه بی بی حاجی امروز هشتم مارچ مصادف به روز جهانی زن در شهر المیره کشور شاهی هالند ترتیب داده بودند اشتراک کردم.

همینکه داخل صالون میشوم چندین تن از نسل خودم با شور و شعف آغوش میگشایند و خوش آمدید میگویند. اینها زمانی نوجوانان پرشور در یک شهر آرام بودند که از اثر انقلابات پیاپی در غربت پیر شدند. تحولاتی پیاپی که نه تنها غزنی را بلکه کشور را طرح دیگر انداخت! طرحی که بعضیها را سالها قفلِ بند و زندان کرد و بعضی ها را قفلِ زولانۀ مهاجرت تلخ، چه بیگناهانی که راهی سینۀ قبرستان شدند و چه ملتی هم نشسته در حضیضی که هرگز تصورش نمیرفت.


   بگذریم! پیالۀ چایم را که آماده در ترموز ها سر میز بود سر می کشم، به موسیقی آرام که هنرمندش هم بوی آشنایی میداد گوش می دهم، هنرمند کاکا زاده همصنفی عزیزم عبدالودود خان باجوری بود که بسیار زیبا هنرنمایی میکرد و برای من که مرهم غم و اندوه هجران، تنها و فقط تپش خیال در امواج موسیقی است بودن در همچو مکان ها خیلی گواراست. گاهی حس میکنم در غزنی ام! برف میبارد و در این شب برفی باز هوای قصه خوانی و افسانه سبز پری در خیالم پرسه میزند. چشم هایمِ غرق اند. غرقِ رهایی از دل‌تنگی. هر سو تبسمی یک آشنا خوشحالم میسازد. .

اما اروپای آزاد و امکانات دسترسی به گنجینه های دانش مدرن همراه با تسهیلات زندگی، تاثیر خود را بر اندیشه و عمل نسل جوانتر از ما گذاشته است، آنها بی خیال و بی کور گفتن میخندیدند و غرق دنیای خویش بودند. از اینرو با اینکه حس میکنم در غزنی ام! ولی در نظرم هیچ کودکی در کوچه ها مشغول به بازی های کودکانه نیست و رهگذران هم از همان رنگ های بی غمی به رخسار ندارند. بدون شک خیالات همچون نخ های عنکبوت دورا دورم میپیچند و گاهی این نخ های باریک و دراز طوری قلبم را می فشرد که فکر میکنم دیگه آخر دنیاست!

ابتکار غوثی عزیز و برادران را میستایم. به باور من در زندگی امید و شادی همچون سواران مست، نشسته بر قاطر وحشی غمها هستند که آنها را باید پس از رام بزور به دست آورد. مادران را تا زنده اند ارج گذاشت. بی بی حاجی خوشحال بنظر میرسید و طبعا چنین فرزندانی مایۀ مباهات والدین میباشد.

روز زن بر تمام زنان و دوشیزگان مبارک



 یک عکس و هزاران حرف

وقتی شناختمش! انگار جهان،  در کریدور نگاهم گلیم کهنه اش را آهسته آهسته روی چمن باغ خاطرات جوانی میگسترانید و رد پاهای زمان بر دیوار کاه گلی عمر لحظه به لحظه نمایانتر میشد. هرچند برادرم تایید کرده بود ولی برای اطمینان خاطر چشمانم را لحظاتی بستم و به چُرت فرو رفتم. تا آن باغ پاییزی خاطرات جوانی یکایک از پیش چشمانم محو نشدند با دقت هر از گاهی نگاهی به عکس می انداختم و شگفت زده تر میشدم

آری! او در درب باغ خاطرات جوانی با من رفیق شد. باغی که در آن  جز گیاه اندوه وحسرت چیز دیگری نمی روئید. باغی که پای فصل گل افشانش زمهریری داشت که همین شیر جوان، حالا محاسن سپید گاهی با برف شاخچه های درختانش پاغنده بازی میکرد. چنانچه نقش او در مصرع های اشعار همآن ایامم بخوبی پیداست 

ای چشم چران امان فتادی به چنگ و (شیر) 

 آنقدر با حیا که گو سر به تن نداشت

 با دیدن این تصویر در حالیکه با یک حس دژم به طور همزمان غمگین، خشمگین، افسرده و دلتنگی عجیبی برایم دست داده بود و هرچه بالاتر می رفتم تنهاتر می شدم ناگهان آسمان با خنده قهقه گفت: چرُت نزن! حالا چرخ فلک، موی سپید را  کاملا رایگان هدیه میدهد و هیچ نقدینه ای بویژه پس از دوران کرونایی در کار نیست.! خودت  مشغولی و چنان غرق زندگی که نمی‌فهمی دست‌های پشت پرده‌ی فلک به خمیر وجود هر یک ما آنگونه که خودش بخواهد شکل می‌دهند. ورنه این اسدالله همان شیر جوان خداست که شش سال پیش در مرگ پدرت آمده بود. امیدوارم تندرست و شاداب باشد  

و اما استادی دارم که نه تنها تیوری پرداز است  بلکه در همه عرصه ها بر من فرمان امپراتورانه میدهد. با او جز همین مورد پدیدۀ پیری در هیچ موردی مخالفت نکرده بودم و امروز دیدم که در همین مورد هم حق با او بوده است.

 استاد عزیز! باید اعتراف کنم که عکس اسدالله صحت حرفهای ترا در آئینه روانم از شش جهت میتاباند!. طوریکه وقتی به تصویر میبینم  روح و روانم در حالیکه این حرفها اعتراف گونه را با جوهرش اشکریز مینویسد در عین زمان  لحظه به لحظه از امید خالی میشود.  حس میکنم در روانم حفره ای ایجاد شده که دیگر هرگز پر نمیشود.  درد میکند و خفه ام میسازد! بفهمان مرا که چاره ای هست یا نیست.




یادش بخیر با اسدالله جان روز های خوبی در مهاجرت داشتیم و تشکر از نعمان جان طریقی بابت این عکس گرچه بی اجازه از صفحه اش کاپی کردم بهترست بگویم بالا رفتم


۱۴۰۲ دی ۱۸, دوشنبه

بر سر دو راهی

 دو راهی پس از مرگ رویا

با دوستی که از مرز ایتالیا به ترکیه دیپورت شده حرف زدم. ایشان در اوج افسردگی از من پرسیدند: هرچند این زندگی نیست که میکنم بااینحال نمیخواهم که حالا بمیرم، بنابرین زنگ زدم تا از تو بپرسم آیا راه سهل و ساده ی که قاچاق بیایم را سراغ داری؟ سپس  با آه تاثر آمیزی افزودند: گرچه پس از گیر و دار پولیس پاکستان رویاهایم را برای ابد دفن و به زیستن در جهنم وطن تن داده بودم، اما اشکهای اولادها بویژه یگانه دخترم را نتوانستم نادیده بگیرم.

در جوابش پس از تعارفات معمول گفتم: میگویند کوه هم سر خود راه دارد، اما سهل و ساده اش آنهم از راه غیر قانونی بستگی به بخت و طالع دارد. با عجله حرفم را قطع کرده گفت: طالع خو بیخی غیرحاضر است فقط میخواهم بدانم که آیا کسی در این اواخر از راه زمینی رسیده؟ تا بفهمم که آیا  زنده به مقصد خواهم رسید؟

در پاسخ بخش اول سوالش جمله مشهور ژان پل سارتر فرانسوی را گفتم که: اگر یک فلجِ مادرزاد نتواند قهرمان مسابقه دوش میدانی شود، فقط خودش مقصر است. و در بخش دوم سوالش گفتم بلی جوانی که مثل برادر زاده ام است همین اواخر با جرئت و شهامت از همین راه رسیده اما با ساعتها پیاده روی از راه های صعب العبور دشت و جنگل! از کنار شیر غران و ببر و پلنگ به دلاوری و سهولت گذشته

 ایشان فرمودند: لطفا از همان جوان مسیر و مصرف راه،  قاچاقبر و سایر گپها را بپرس تا مقیاس و مقایسه ای با بودجه ام کنم! طرحی بسازم و پیروی ژان پل سارتر را کنم. ظاهرا در پاسخش چشم گفتم اما اکنون که میسنجم.

 از اینکه هیچ مقایسه ای در زندگی دو تا آدم حتا میان دو تا برادر دوگانگی امکان پذیر نیست! بنابرین هیچ وسیله و مقیاسی، برای تشخیص تصمیم صد در صد درست که براساس یا کاپی یک تصمیم تجربه شده موفق باشد را ناممکن میدانم، بنابرین نمیدانم این موضوع را غیر نوشتن در فیسبوک چگونه به او بفهمانم؟

آری! هر تصمیم مجموعه‌ی از امکانات و دروازه ها را روی آدم باز  و یا هم می بندد. خودم در مواجهه با هر پدیده ی دشوار زندگی از جمله پدیده مهاجرت درست مانند هنرپیشه ی که بدون تمرین وارد صحنه تیاتر شود عمل کرده ام. از دیدگاه من دشواریهای زندگی، را تجربه کردن در ذ‌ات خود یک تمرین است که شباهت به یک «طرح» انجام شده دارد. خوب یا ابد تیاتر به انجام میرسد. لهذا طرح و دیزاین نقشه راه، از روی طرح موفق، کسی دیگری که بتواند زمینه ساز آماده کردن یک تصویر روشنتر برای یک خانواده ۷ نفری باشد محال بنظر میرسد. زیرا طرح زندگی آدمها اصولا طرح بدون تصویر است. درست و غلط مطلق وجود ندارد. بااینحال آیا میشه گفت: دل بدریا زدن، پاها را به ماهیان سرخ حوادث سپردن!. روح را در آب حیات قناعت زلال گردانیدن نفس هر تصمیمست که شرط نخستش موفقیت میباشد؟بخیز بچیم بیا!!!

 اما در مورد گپ دیگر این دوست (مرگ رویا های آدمی و زندگی در باریکه نمردن و نزیستن!) ساعتها فکرم مشغول بود.  واقعا میان نخواستن مرگ و نخواستن زندگی، پل باریکی است مثل پل یک پیسه گی! بهترست بنویسم نقطه کوچکی است که فقط میتوان بسختی روی  آن  ایستاد، انگار روی زغال داغ کورۀ آهنگری ایستاده‌ای و از آن نقطه تماشای تجسم در آغوش کشیدن رویایت را میکنی ولی از آنجا هم با غضب رانده می شوی! 

تاسف بار است که سالها برای رسیدن به مقصود به حضور یک لحظه و لمس یک خیال، صبر میکنی. تلاش میکنی. قصه میبافی. شعر میگویی و بالاخره صبح یک روز کاملا معمولی وقتی هنوز ساعتت زنگ نزده و صدای زندگی از در و دیوار خانه ات شنیده نشده بیدار میشوی  و میپذیری که روی پل که ایستادی فرو می ریزد! لهذا رویایت همیشه رویا باقی خواهد ماند! اما با آزاد شدن از اسارت خیال، نخست حس میکنی دقیقا همانجا بازی را برده ای!ولی لحظۀ بعد وقتی در حوض خنک وجدان، غرق میشوی! رویایت میمیرد تو هم سرد و کرخت میشوی مانند مرده ها با آنکه هنوز زنده ای!  مرگ یک رویا می‌تواند بالاخره آزادت کند اما فقط از خودت. میتوانی بگویی رویایم  در برابر چشمانم نیست؛با اینحال تمامِ آنچه میبینم اوست! این بود حرف دوست ما رویای رفتن به غرب در پاکستان مرد با اینحال کشتی و راه و طیاره رویایش را  میبیند


۱۴۰۲ آذر ۱۱, شنبه

داستانهای سرگذشت آواره گان

 شوک جدا شدن از قافله

اکمل جان نیز در ادامۀ داستان های سرگذشت واقعی دوستان به حرف آمد و قصه مهاجرتش را چنین تعریف کردند. 

متاسفانه سفر ما از کیف تا هالند از همان لحظۀ اول با یک شاک تکان دهنده خانوادگی شروع و با دیدن دو شاک دیگر تا رسیدن به جرمنی به پایان رسید. طوریکه  ما دو خانواده در یک صبح نفس گیر تاریک به فرمان قاچاقبر داخل ریل شدیم. سکوت کر کنندۀ در داخل ریل حکمفرما بود. انگار کسی اجازۀ حرف زدن را از ما سلب کرده بود در حالیکه چنین نبود.

آری! سکوت تمنای جداییست. یعنی وقتی تقلای رابطه ها بکلی ختم میشود، آدم به سکوت می رسد، و انگار نه تنها ما بلکه همۀ مسافران نشسته در ریل این جدایی را درک  کرده بودند. اما سکوت ما گویای این نکته بود که دیگر همه برای ابد از وطن بریده و رابطه  با زادگاه در حال قطع شدن است. لحظاتی بعد دروازه های ریل با اشپلاق ویژۀ بسته و ریل در حرکت شد.

شوربختانه با حرکت ریل متوجه شدم که مادرم در بیرون محوطۀ استیشن با وار خطایی در جستجوی ما است. آه خدایا! چه شاک ناگهانی! ریل را نمیشد بگویییم! ایستاد کو استاد که یک سیاه سر مانده! 

ما در آغاز سفر نه تنها از مادر وطن بلکه از مادر خودمان هم در حال جدا شدن بودیم! چرایش را آن وقت نمی فهمیدیم بعدا پی بردیم که در صف انتظار بالا شدن به ریل مادرم به اشتباه بسوی منزل پایینی واگزال رفته بود. لهذا هیچ چارۀ نداشتیم. 


ریل روی دو خط موازی از حالت خزیدن، لحظه به لحظه سرعت می گرفت و  ما همه  در افکار پریشان خود به هزار سمت و سوی مخالف همراه با شیون و ناله به پشت سر میدویدم. ریل در دل تونل ها داخل میشود و ما در تونل دراز و تاریک اندیشه، به جستجوی مادرم مشغول بودیم. ریل راست و خم با سرعت میچمد و ما حقایق پنهان زندگی را با کاویدن در تهکاوی های ذهن خویش می پالیدیم، ریل در پیچاپیچ کوهها، مثل مار افعی می خزد و  ما پیچش حیرت انگیز عمر و پدیدۀ مهاجرت را در سالهایی که با سختی گذشت حتا از لحظۀ که از کابل حرکت کردیم در اذهان خود مرور می کردیم. ریل با گذر از کنار سواحل دریا،  با عشوه نمایی تلاطم عشق و خشم زندگی را، در آیینه امواج کف آلود دریا  بر رخ ما میکشاند ولی ما همه غرق در این اندیشه که آیا ممکن خواهد بود زندگی را دوباره یکجا با مادر عزیزمان زندگی کنیم؟ آیا فریادرس خاموشی، در این ریل طولانی مصائب وجود خواهد داشت تا بمدد ما بشتابد دست پا میزدیم. سرانجام عقل ها را روی هم گذاشته داستان و آرزوی خود را  به یگانه امید که پرودنیک (مهماندار) ریل بود بازگو کردیم.  

ریل در دشت های که دیگر در نظرم خالی از حقیقت و مملو از سراب می آمد به سوی نقطه ی نامعلوم می دوید و من چون پارچه تکه ای تکیده و تنها  که در دستان باد رها به هر خار و خسی دست می اندازد غرق در ناتوانی های روزگار بودم و از اینکه زندگی را صرفا یک نگاه خیال انگیز ولی پر از بدبختی یافته بودم متنفر از همه چیزش شده بودم. درست به یاد می آورم در اوج بی پناهی نگاهی به پهنای آسمان کردم. ولی احساس کردم حتا آبی نیلگون آسمان هم پهنا و راز آلودگی اش را به رخم میکشید. بنابرین با تنفر دو چندان نگاهم را از آسمان گرفته در اوج نا امیدی به کلکینچه ریل نظر افگندم. در همین اثنا یک موتر سرخ در کنار ریل در نظرم پدیدار شد. موتری که زیادتر شبیه به صحنه های از فلم هنری هندی شعلی  یا فلم میری سپنو کی رانی بود. در حالیکه موتر همگام و موازی با ریل می دوید، دلم قوت میگیرد با شگفتی به اطرافم میبینم. پرودنیک میخندد. همه خانواده شادمان میشویم و خوشبختانه وقتی ریل به ایستگاه توقف می کند، در کمال شگفتی حدسم درست به واقعیت پیوسته و مادرم آنجا حضور دارد. بلی! پرودنیک برای ما نقش خضر را در آن بیابان برهوت ناامیدی بازی کرد. 

آری! در زندگی لطمه ها و بغض های نزدیک به گریه را بارها چشیده ام. اما ختم بخیر شدن همین حادثۀ سی دقیقۀ ی مملو از تشنج و استرس،  بطور ویژه در اوج شکر گذاری هایم قرار دارد. زیرا این حادثۀ تلخ آنهم در آغاز سفر برای همه خانواده و همراهان بشمول مادرم  این درس را داد که در هندسه زندگی به سختی می توان به این درک رسید تا سفر و قدم نهادن در راه مهاجرت طبعا با باران رحمت همراه نیست بلکه اسباب زحمت فراوان است! ما فکر هرچه را کرده بودیم بجز از همین 

اما این جدایی پایان کار ما نبود. ما دو خانواده که مشتمل بر هفت نفر بودیم قرار بود در شهر سرحدی اوژگورد اوکراین یک ایستگاه پیشتر از مرز سرحدی از ریل پایین شویم. شب در سفر گذشت. نزدیک های صبح پرودنیک بالای سرم آمد و مرا گفت که از ریل باید پیاده شوم. وقتی در دروازه ریل آمدم متوجه شدم که اینجا ایستگاه نیست! فقط ریل سرعتش را بسیار کم شاید ده متر  فی ساعت کرده تا  ما بتوانیم در همین حالت رفتار از ریل پیاده شویم. لهذا من و مادرم توانستیم هرچند بسختی ولی سلامت پیاده شویم. خواهرم هم فقط از اثر تماس زنجیر جمپرم بر رویش اندک رویش زخم خراش برداشت  ولی توانست پیاده شود اما 4 نفر دیگر  در ریل ماندند و ریل سوی پوستۀ سرحدی رفت.  اسفا که این بار کاملا به دو گروپ تقسیم شدیم. چارۀ نبود ما در اوج اضطراب منتظر ایستاده بودیم که قاچاقبر پیدا شد. من موضوع ماندن چهار نفر را در ریل به آنها گفتم: آنها پریشان شدند. لهذا برنامه موقتا عوض شد. آنها ما را در جنگل جایی رها کرده و خودشان بدنبال همراهان ما سوی سرحد رفتند. اما همراهان ما وقتی موضوع را فهمیده بودند بمجرد پایین شدن در ایستگاه مرزی در کمال هوشیاری با 180 درجه شاگرس به پشت سر ریل روی همان  خطوط موازی ریل که آمده بودند بسمت مخالف در حرکت شده بودند و اینسان قاچاقبر ها بسهولت آنها را میابد و شاک دومی هم بخیر پایان می یابد. شاک سوم در جرمنی بود که وقتی در مینی بس حاضری گرفتیم یکی از همراهان ما که انجنیر با تجربه و مسنی بود به اثر شکستن پایش در جنگل مانده بود. او توسط پولیس چک گرفتار و به شفاخانه منتقل شده بود. ایشان آدم بس شریفی بودند که هرجا هستند خداوند یار و مددگار شان.

 اینجا گپ ها به دلیل آغاز  برنامۀ موسیقی پایان می یابد بهتر است بنویسم ناتمام می ماند. چرا که لااقل جمع بندی حرفهای من با دوستان میماند. ولی با استفاده از فرصت اندک پس از کسب اجازت از هر سه عزیز مان برای نوشتن این خاطرات در صفحه فیسبوکم خواستم این نکته را بنویسم که: اولا هر کسی این داستان های واقعی سرگذشت را بخواند بدون شک به این نکته پی میبرد که تا درزندگیِ هر آدم نباشی، تا زندگی اش را زندگی نکنی، نمیتوانی معنیِ "نشد و نمیشه‌های" زندگی اش را درک کنی! ممکن نیست در غبار مه آلود شک ها، با تعبیر چرُت انداز حکم کنی  که مثلا فلان آدم  در اقیانوس زندگی آبِ بوده یا آسیاب!  خوشبخت است یا کژ بخت ! خیلی سخت است از ظواهر آدمها  قضاوت کردن! چرا که آدمها در ظواهر زخمهای شانرا می پوشانند. لهذا در ظاهر درخت تن هر آدم جوانه زدن و شکوفا شدن، از جای زخم ها یک امر طبیعی است. طوریکه درخت ها هم از نقطه ی که زخم تبر می خورند و بریده می شوند، دوباره از همان نقطه سبز شده  و بهتر از قبل به حیات شان ادامه میدهند! آدم ها هم، چندان بی شباهت به درخت ها نیستند.

در ثانی درست است که تمامی وقایع زندگی انعکاسی از طبیعت است اما صد در صدی با طبیعت همخوانی ندارد. بطور مثال درختی که بر روی یک قطعه زمین رشد کرده و قد می کشد. همانجا بر و میوۀ (خانواده و فرزند) پدید می آورد و در آخر هم همانجا می خشکد. اما احساسات و اندیشۀ درخت انسانی، بذر و فرزند انسان کاملا متفاوت از بذر و فرزند درختهاست. آنها در طول تاریخ از شرق به غرب از شمال به جنوب و برعکس از جایی به جای دیگری می کوچند و در مهاجرت اند. به گفته علامه اقبالُ، کتله های انسانی مثل امواجی هستند که آسوده گی شان نشان از عدم شان است. اصلا سرنوشت ملت ها و تمدن ها را همین موج های زخود رفتۀ انسانی، رقم می زنند.

موج های به ظاهر کوچک اما برآمده از دل اقیانوس آواره گی که هسته آتشفشانی جوشان را نهان در دلها دارند. مثل مهاجرت مولانا از بلخ به قونیه که این مهاجرت دنیا را با خود عوض کرد. فلمش را با کلیک روی عکس می توانید  تماشا کنید. علامه اقبال می فرماید: 

ساحل افتاده گفت :گرچه بسی زیستم

 هیچ نه معلوم شد،آه که من کیستم؟

موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت:

 هستم اگر می روم   گر   نروم   نیستم 

و گپ آخر با خِیرت ویلدرس برندۀ انتخابات هالند 

ویلدرس جان کله سفید! ما کتله های انسانی مهاجر از تبار آزادگانیم که شرط زیستن ما شیدایی، آزادگی، داغدار بودن و غصه خوردن است. ما اگر وحشی هم باشیم بسان لاله ایم.  لاله را بخاطری وحشی می خوانند که رنگی از تعلق ندارد، در دشت ها و لابلای سنگ ها می روید و به آب باران قناعت می کند تا همواره تشنه باشد و بسوزد. داغ دلش و گلبرگ های به خون آغشته اش گواه است که  شهید آزاده را ماند.  پس حال ما را پیش از آنکه خودت قضاوت کنی از محرم اسرار آزاده گان، شقایق های وحشی که هالند جایش است  بپرس! برو در کوکنهف بعد از آن از همانجا یک بیانیه بده.


۱۴۰۲ آذر ۶, دوشنبه

همدلان در حلقۀ هنری همدلی

خداوند دوستم  ایمل جان را سلامتی و سعادت همیشگی نصیب کند که با ساختن حلقۀ همدلی در پنج سال پیش، زمینۀ گردهمائی ما همدلان آوارۀ را برای یک دهن گپ و چند بزم فریاد خفتۀ حبس شده در سینه لااقل برای یک بار در ماه فراهم کرده است. 

بنابر همین ابتکار دیشب که نوبت گردهمایی ماهیانۀ ما بودُ، طبق معمول گپ و گفت ها پس از احوالپرسی نخست حول محور پیروزی حزب راستگرای مهاجر ستیز در هالند چرخید و سپس کنکاش روی پدیدۀ مهاجرت با بازگویی راز و نیاز ها و خاطره ها برایم چنان سوژۀ جالبی شد! که پس از گرفتن مجوز از دوستان راوی تصمیم به نوشتن این روایات با ارزش گرفتم. 

نخست داکتر صاحب بصیر سلطان زاده داستان مهاجرتش همراه با خانواده از شوروی سابق تا هالند را با خاطرات دردناک و در عین حال جالب، بازگو و به نکتۀ بسیار مهم و ظریفانۀ اشاره کرده گفتند: شگفتا که من هنگام مهاجرتم در اوج بی پناهی  دوبار خدا را طوری با روح و روانم یافتم! حس و لمس کردم.! که تصورش را هم نمیکردم.

ایشان حین توصیف خاطرات تلخ شان در اوج تاثر افزودند: سال ۲۰۰۰ میلادی بود. قاچاقبر مافیایی گروپ ما را که بیش از ۲۰ نفر بودیم در خانه ی زندانی کرده بود تا قبل از رد شدن از مرز پول را از ما بستانند. آنها گاهی حتا این بی پناهان مهاجر را ذریعه دو سگ  شکنجه میدادند تا دوستان  شان در بدل رهایی آنها و گذر به هنگری پول را بحساب آنها واریز کنند. اما من که ترجمانی همین گروپ را به عهده داشتم  در عوض از شکنجه معاف بودم ولی خانواده ام به ویژه پسرکوچکم و خودم با روح و روان زیر شکنجه خرُد میشدیم. یکی از روز ها که حالم خیالی بد بود و با حس پوچ تنفر از خود میزیستم، از برخورد های آشفته ذهنیم، از تصامیم مملو از اشتباهاتم، از دوستان، خانواده و از هرچیزی که مربوط به خودم بود متنفر شده بودم، در اوج افسردگی بی اختیار رو به آسمان کرده از خود پرسیدم تا کی قرار است این زندگی نحس و نکبت بار را تحمل کنم؟، دیگر بشدت خسته ام. خسته از زندگی که پس از سالها درس خواندن و تحصیلات عالی در رشتۀ انساندوستانه طب، اکنون مرا تبدیل به یک ترجمان بی احساس، بی تفاوت و سخن گوی دیو و ددان کرده و کم کم تبدیل به آدمی میشوم  که گاهی خودم از خود میترسم. آنروز گردنبند طلایی هدیه ای تولد پسرم را که اسمش روی آن حک شده بود و ارزش معنوی و عاطفی داشت را آن ظالمان بی انصاف بزور از گردنش کشیده و خرج ودکای شان کرده بودند.

در حالیکه از یکسو همین رشته افکار روحم را شلاق میزدند و از سوی دیگر توجهم را برای لحظه ی ستارگان که در پهنای آسمان می درخشیدند جلب کرده بود دفعتا احساس مخاطب کردم! مخاطب گوش به صدا. با همین حس فریاد زدم: واقعا هستی؟ می بینی این همه جفا را که بر من می رود؟ 

فقط انعکاس صدای خودم در فضای اتاق پیچید، ترسیدم مجبور به ترجمۀ گپهای خودم نشوم. چرا که انگار دیگر باور کرده بودم که زنده نیستم. زیرا تحمل آنهمه رنج، بدون کشیدن هیچ فریادی، تنها از عهدۀ مرده های که کرم وجودشان را میخورد ولی صدایی از آنها در نمی آید، بر می آمد و بس!

 با همین افکار پریش خواب بر رویم غلبه کرد و در خواب دیدم که سیل آمده و همین خانه را با تمام افراد یکجا با خود میبرد. از هول از خواب پریدم متوجه شدم که خوشبختانه خانه از سوی پولیس محاصره شده و ما بطور اعجاز انگیزی از آن زندان جهنمی نجات یافته راهی هنگری شدیم. بعد فهمیدم در همان لحظۀ که من در حالت خلسه با خدا حرف میزدم کسی از آن زندان جهنمی  گریخته و پولیس را با خود آنجا آورده بود.

یافتن دوبارۀ خدا 

دیگر آهی در بساط نمانده بود. از هنگری یک نقشه سرحدی خریدم. نقشۀ جنگل انبوهی که یکسویش به ایتالیا و سوی دیگرش به اتریش و سلوانیا منتهی میشد.  6 پسر ایرانی نیز با ما همراه گردیدند. پس از چند ساعت طی طریق در جنگل، ایرانیها راه شانرا از ما جدا کردند و گفتند راه شما به ترکستان میرود. من و خانواده ام در قعر جنگل به امید کعبه یا ترکستان مصمم براه مان ادامه دادیم تا  بالاخره از جنگل برآمده متوجه یک کلیسای در دور دست و آبادی در آن نزدیکی ها شدیم. در حالی که رمقی در تن خسته ام نمانده بود اندک شادمان شدیم و همانجا دمی بیاسودیم. در حالیکه پسر کوچکم را روی دستم خواب برده بود آهسته بزمین نشستم و حین تماشای آسمان خدا با خود گفتم تصمیم داشتم پدر بی‌نظیری به این کودکان باشم، مهربان، آگاه، مربی و محبت ‌کننده‌ی بی قید و شرط، مسلط به اعصاب و احساسات ولی همین لحظه که سنگینی مشکلات این سفر بر جسم معصوم این کودک سایه افکنده و سنگینی جسم او روی تن من سنگینی میکند فکر میکنم تقدیر از من برعکس یک پدر خسته، در نوسان بین خشم و عذاب وجدان، مضطرب و وحشت‌زده از آینده‌ی خود و این کودکان معصوم،ساخته است. افسردگی که میشه آن را به نحوی ملال مصفا نامید در تنم چیره شده بود! این ملال را می‌شود زبان همان درماندگی نامید. چرا که همین ملال چیره شده مصفا در میان هزاران سخن و آرزو، مجال اولویت بندی را از من سلب کرده بود. در قعر ملال و افسردگی دوباره نگاهم به آسمان متمرکز میشود دوباره احساس مخاطب میکنم  با خود میگویم! شنیده ام معجزه میکنی! پس کجاست آن معجزه ات؟ 

 حتا اگر دایرۀ شایستگی معجزه، فقط حول میراث پیامبران معصوم قید شده باشد! نمیشه بر این کودکان که لااقل معصوم هستند استثنای قایل شد؟

اعجاز کلبۀ عشق در جنگل

 از دور موتر جیپ مانندی پدیدار شد. ما بدلیل اینکه گشت سرحدی نباشند از آنها ترسیدیم و خود را در جنگل پنهان کردیم بیخبر از اینکه اعجاز در شرف وقوع بود، زیرا حتا درهم تنیدگی پوشش گیاهی نتوانست ما را از نظر آنها مکتوم ‌کند و سرانجام آنها ما را یافتند. وقتی داستان خود را به آنها تعریف کردیم آن دو از دیدن حال زار ما خیلی جگرخون شدند و پیشنهاد کردند تا آنها به پولیس زنگ زده و همینکه پولیس ما را ببیند. آنها ما را بخانه شان ببرند. اما ما رد کردیم و گفتیم ما نمیخواهیم در ایتالیا باشیم فقط میخواهیم از اینجا عبور کنیم. اینکه بکجا نمیدانیم؟ آنها حیران ماندند و پرسیدند پس بالاخره ما چه کاری بشما کرده میتوانیم؟ به قول فریدریش نیچه آدمی در هنگام ضرورت ترجیح می‌دهد هیچ را بخواهد تا آن‌که چیزی را نخواهد. سخت است نخواستن و ساده نیست پرهیز بوتیمار گونه از دریا با حال تشنگی. در حالیکه ما از آنها هیچ در هیچ را میخواستیم و بقول شاعر مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان بودیم آنها حتا نیاز ته دل ما را فهمیدند و شوهر گفت پس خانمم پیش شما بنشیند تا من بروم برای شما و این کودکان نان بیاورم . و چنین کردند پس از دقایقی مرد آمد و نان فراوان برای ما آورد. کودکانم با اشتهای وافر به نان و غذای آورده شده مشغول شدند و من به اعجاز و لمس خدا در اوج بی پناهی معتقد شدم. 

راستی چه زیباست منظر پدری که با زانوان زخمی و لب های خشکیده هی میدان و طی میدان با خانواده اش بر لب رود جاری انسانیت طوری زانو میزند که تصویر شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند را با اعمال دو رهگذر که دینش آنها را کافر میداند میبیند و با تمام وجود لمس میکند!!! کاش کمره  میبود و داکتر صاحب با مصور کردن و مستند سازی این صحنه را جاودانه می کردند.

آری!  او کنار رودباری نشسته بود که در زلالیت آن سیمای زیباترین پدیده حیات که عبارت از همنوعی است را میدید! انگار او ترجیح داده بود پیش از پرداختن به گرسنگی، نخست خود را در آن جویبار فارغ از منیت و تحجر اندیشوی تطهیر کند و با تکریم اندیشه و عمل آن دو فرشته ناشناس نجات که با تمامی وجود برای خوشبختی خانوادۀ اش منحیث انسان و همنوع تلاش و فداکاری میکردند احسنت و شادباش گوید. او که از ته دل تماشاگر بستان بود غرق سیمای این دو فرشتۀ نا آشنای نیک و باشرف شده بود که با تمام اخلاص و سخاوت نسبت به انسان نیازمند محبت خیرات میکردند. سرانجام سوالهای آنها پایان می یابد و داکتر صاحب با لبخند علت حضور آنها را در این جنگل خلوت در قالب یک سوال می پرسد:

آنها در پاسخ میگویند عشق! ما چند سال پیش در همینجا با هم آشنا شدیم عاشق هم شدیم و در میان جنگل کلبه ساخته ایم به عنوان نماد عشق مان! دیروز سالگرد آشنایی مان بود و بنابرین  اینجا سر زدیم و از حسن تصادف شما را یافتیم.

 خاطرات داکتر صاحب از زندگی  و نبرد با زندگی مرا یاد نظریات آلبرت کامو نویسنده فرانسوی/ الجزایری و داکتر الهی قمشه یی در مورد زندگی و شانس انداخت. کامو که نویسنده چیره دست مکتب ادبی ریالیسم (واقع گرایی)است میگوید: زندگی ذاتأ پوچ و بی معنی است. اما این پوچ‌گرایی کامویی جنبه‌ی جالبی دارد که در رمان بیگانه بدان پرداخته است. وآن اینکه پوچی زندگی مانعی برای لذت بردن از زندگی نمیشود. زندگی را میشه از پوچی بدر آورد طوریکه داکتر صاحب اینکار را کرده و امروز در همین هالند هم  داکتر است هم اهل هنر و موسیقی و شعر و بزم . او خدا را شکر از زندگیش راضی است.

اما داکتر_الهی قمشه‌‌ی علت وقوع یک چنین رویداد های ناگهانی را شانس یا بخت مینامد و معتقد ست که  شانس یا عامیانه بگوییم بخت همان کار مثبتی هست، که ما روزی در طبیعت انجام داده ایم و طبیعت بنحوی بدهکار ماست لهذا روزی آن قرض ما را با یک انرژی مثبت در یک فرصتی مناسب بما برمیگرداند. بی جهت نیست که راه های بازگشت انرژی  :

از نظر سنتی: با همان مصرع (تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز)  تایید میشود

از نظر قرآن: به آیه (و من یعمل مثقال ذره )هر کس ذره‌ای بدی و خوبی کند به او بازمیگردد 

از نظر بودا: همان قانون 'کارما' که  هر عمل ما روزی  به ما بر میگردد بیان شده است

از نظر میتافیزیک هم : انرژی هیچگاه در طبیعت از بین نمیرود. وقتی انرژی‌ را رها میکنی فقط حالتش عوض میشود ولی مطمنا روزی بشما بر میگردد

پس از نظر من بدون شک داکتر صاحب کار های خوبی را در گذشته انجام داده که با این دو جا در بیابان ایزد برایش پس داده است . 

 داکتر صاحب افزودند چند سال پیش پدرم به دیدنم آمده بود. نشسته بودیم آرام  با هم گپ میزدیم در میان سخن ناگهان از من پرسید بگو از این دوسال! برای لحظاتی سکوت کردم انگار همین حرفها که اکنون می گویم در نفسها، شش ها لبان و زبانم جان می کندند. برای نخستین بار فهمیدم که بیان زندگی چه نزعی دردناک است و رفتن از حسی به حسی دیگر، اصلا آسان نیست. گفتم روزی بمن نصحیت کرده بودی که مسلکی را یاد بگیر که در کوه و کمر بتوانی به نیازمندان کمک کنی ! حرفت را قبول و اجرا کردم اما داستان این دو سال سر درازی دارد که از شنیدنش خوشحال نمیشوی . سرانجام با اصرار شان جسته و گریخته این داستان را تعریف و در خلال بازگویی خاطرات به این نکته پی بردم که چرا گاهی به پطره گر ها نیاز می افتد تا کاسه چینی یادگار بی بی بزرگ یا مادر را بند بزند.

فریادی که منجی بود 

دوست بزرگوارم آقای صبور یعقوبی پس از شنیدن داستان مهاجرت داکتر صاحب لب به سخن گشوده و قصه مهاجرت خود را از برخورد با مافیای وطنی چنین بیان داشتند. 

پس از مسلط شدن مجاهدین  بر کابلُ، تازه فهمیدم آرامش در تعامل با مخالفین قانون گریز، فقط یک  خیال باطل و یک واژه ی مقبول برای پر کردن کتاب هاست! لهذا جنگ دوام خواهد کرد و همانطور که تاکنون  بحیث  افسر قطعه اسکاد برای نیل به صلح و آرامش جنگیده بودم، این بار یا باید به بهانه ی حفظ آرامش به جنگ در کنار اینها ادامه میدادم و یا  بفرموده حافظ: "باید برون کشید از این ورطه رخت خویش!" بنابران من گزینه دوم را انتخاب کردم. رفتم به بازار و لباسهای سفر به پشاور را خریدم. لباسهای که هر که به تنم میدید میفهمید در عمرم برای نخستین بار آنها را پوشیده ام! 

کلاهُ، پیرهن تنبان و قدیفه همه به یک زبان در قامتم با بی زبانی داد میزدند که ما برازندۀ این قامت نیستیم و بطور مهمان در این درخت تن تشریف داریم.

 آری ! چشم حقیقت را نمی شود بکلی کور کرد ولی می توان بر آن عینک دودی کشید که نگاه به حقیقت کامل را برای دیگران خیره ، منحرف و یا قابل تحمل کند. 

 بهر حال فردایش صبح زود همراه با خانواده در مینی بس کابل- جلال آباد نشستم از بخت بد چوکی من روبروی دروازه ورودی مینی بس بود. مینی بس راه افتاد. تعدادی از مسافران موتر در آن صبح زود خواب‌آلود و تعدادی مثل من هر کس غرق در خیالی معلوم میشدند. هیچکس تمرکز حواس درست و حسابی نداشت. اما من در اقیانوس از خیال بسوی سرنوشتی که نمیدانستم چه میشود شناور بودم. گاهی خود را به بی خیالی میزدم و با خود فکر میکردم که  آدمها،‌ با مشکلات کم و بیش بدنیا می آیند زندگی میکنند و روزی هم می‌میرند. انتهای راه برای همه ناپیدا و مستور است. هیچ‌کس فردا را نمی‌فهمد، تقدیر را نمیشه با تدبیر تغییر داد. لابد تقدیر همین سرگردانی را برایم از قبل رقم زده است. کاهی هم با مثبت اندیشی سفرم را توجیه میکردم و در دلم میگفتم:از تلاقی  مسیرها، تجربه در انسان متولد می شود. اصلا ذات دنیا طوریست که مدام نقشه‌های کوتاه مدت و بلندمدت  را به‌ هم می‌ریزد. لهذا مرد کسی است که بتواند خود را با مد و جذر دنیا وفق داده، بطور ممتد و مستمر با جرات زندگی کند.  از سوی دیگر من تنها نیستم. همه همگام با چرخ زمان از مرحله‌ی به مرحله دیگر زندگی گذار میکنند. غرق همین افکار پریشان بودم که موتر بعد عبور از چندین پوسته های حق بگیر، خشن  و انتقام جو گذشته به یکی از خطرناکترین پوسته های سروبی که اسم منفور زرداد بالای آن نهاده شده بود متوقف شد. مرد ریشوی تفنگی داخل موتر شد. بمجرد داخل شدن چشمش به چشم من افتاد. انگار حدس زده بود از اینکه  این لباس با این شخص همخوانی ندارد.! بنابراین  یکی از کارمندان عالیرتبه دولت کمونیستی کافر خواهم بود.   نگاه خشن و تنفر آمیزش به چشمانم دوخته شد. منهم به چشمانش نگاه کردم. زیرا نخواستم در آخرین لحظه که مرگ در یک قدمی ام قرار دارد، چشمانم  را بر زمین بدوزم و سرم را خم کنم!  بناً تا او نگاه بمن میکرد من هم نگاه کردم. مثلیکه  با زبان چشم  با هم میجنگیدیم  او برای کشتن و من برای مردن. 

دقیق یادم است زمانیکه من و رهگیر تفنگدار با زبان چشمان با یکدیگر می جنگیدیم. گویی کسی پیوسته در گوش دلم زمزمه میکرد ! زندگی آخر سر آید بندگی در کار…

 برای لحظه ی سکوت در موتر حکمفرما شد. سکوتی که حتا صدای غرش ماشین موتر را هم نمیشنیدم. سکوتی که در دشت وجودم بسردی می وزید و مرا به کویر تنهایی فرا می خواند. چرا که من در آن چشمان شیطانی میخکوب شده بر خود، همان ملک الموت را می دیدم و احساس میکردم شکستن سکوت با فرمان پایین شدنم از موتر همراه خواهد بود. 

 نگاه لعنتی و شیطنت بار تفنگی بحدی تنفر آمیز بود که حدس میزدم، در همان دهن دروازه مینی بس مرا به رگبار مسلسل خواهد بست. هرچند ترسم از مرگ نبود. فقط نگران مادر و خانمم بودم که چطور میتوانند با چشمان خود تیر باران کردن مرا نگاه کنند!چون این عمل به تکرار اتفاق افتاده بود. اما شگفتا که اتفاق باورنکردنی افتاد. اتفاقی که شبیه معجزه بود. پسرم که پوره شش ماه داشت و پسر نهایت آرام بود در همین لحظات سکوت به یک بارگی چنان گریه و فغان سر داد که غیر قابل پیشبینی و تا آن لحظه نظیر نداشت. لهذا سکوت چند ثانیه ی را نه دهان کثیف تفنگی بلکه شیون بلند حنجرۀ پسر کوچکم شکست او با تمام قوت با فریاد بلند شروع به گریستن کرد و مادرش از ناچاری گفت بگی  اگر پیش تو آرام شود و او را در بغلم داد. این اتفاق چنان به روح  مرد ریشوی تفنگی تاثیر خود را گذاشت که  او نیز نگاهش را از چشمانم بریده به موتر وان گفت زه له خیره   ( چه حیوانان دی ) ." 

یعقوبی صاحب که مرد علاقمند به تصوف، مثنوی خوان و مولانا شناس است معتقد است که هر چند چنین اتفاقات و بد تر از این در کشور ما  زیاد حیران کننده و نادر نیست . اما میگوید : نفس این داستان برای من در این است که با تمام‌ وجود حس کردم، دنیا ما دنیای اسباب ‌و علت و معلول است گریه  ناگهانی و ناخودآگاه بچه شش ماهه که بدون شک به عنوان منجی من نقش بازی کرد معلول علتی است که میشه آن را منبع الهام نامید. ایشان این فریاد را یاری خدا و فریاد نی درون آدمیزاد تشخیص میدهند و معتقدند همه چیز در یک دایره نظام با هم در ارتباط استند. که در جای  دیگر همه چیز بی اسباب ثابت است یعنی همه چیزی خواهد شد که است .

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر 

آرامتر از آهو بی باکتر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر 

رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

از یعقوبی صاحب که بیشتر از دو دهه است در هالند تشریف دارند. سرنوشت راکت های اسکاد را پرسیدم. ایشان فرمودند : که روسها پس از رفتن شان اسکاد را نیز از کار انداختند. لهذا لاف های یگان وطنداران که ادعا دارند: استینگر+ اسکاد = به فتح پانی پت بود و فتح اصفهان بود صاحب ! حرف مفت است.


۱۴۰۲ آبان ۲۶, جمعه

سال فهم

تفریح ده بجه ی صبح بود! در داخل طعامخانه همزمان با نوشیدن پیالۀ قهوه سرگرم تماشای اتوبان بودم. در بیرون محوطۀ دفتر دو خانم با لباس های تقریبا ورزشی تُند تُند سگرت میکشیدند. شاید عجله داشتند پیش از اعلام تُرم ختم تفریح هرچه زودتر سگرت های شان را جزغاله کرده با استفاده از فرصت پیاله قهوۀ هم بنوشند.هرچند سگرتی ها استفاده چندانی از این نعمت مجانی دفتر ( قهوه) نمیکنند.
از چند سالی که اینجا کار میکنم دو خانم متذکره در بخش های تولیدی همین ساختمان کار میکنند. در تفریح هر دو یکجا با هم میگردند! نان میخورند! سگرت میکشند! تقریبا یک رقم لباس می پوشند و انگار خیلی باهم دوست و خواهر خوانده اند.
درضمن خوشبختانه رفتار شان به حدی بامن مودبانه و محترمانه است که از چندیست به یکی از این خانم هاکه نسبت بدیگری اندک چاق تر شده نمیتوانم حتا به شوخی بپرسم که آیا سبک غذای تان تغییر کرده است؟ چراکه استفادۀ واژۀ چاق (دیک) به زبان هالندی توهین شمرده میشود.
اما امروز با احتیاط در سر میز نان از یکی از همکاران پرسیدم: آیا آن یکی نسبت به خواهر خوانده اش اندک وزن نگرفته؟ با گفتن همین جمله انگار فکاهی خنده داری گفته باشم همه میز یکجایی خندیدند!! سپس شوخی و نیش و کنایه زدنهای همکاران شروع شد. یکی گفت: آیا تو واقعا نمیفهمی که اینها زن و شوهر اند و شوهر حامله شده؟ دیگری گفت: آیا تست شده که نوزاد پسر اس یا دختر؟ دیگری گفت: نمیدانم استفاده از تعطیلات یک ماهه ختم بار داری را شوهر میگیره یا زن؟ آن دیگری با خنده میگوید:طفل با پدر و مادر مشترک یا دو مادره !!!
آه خدایا! بار اول است که میبینم با وجود قانونمند بودن این گپ در هالندُ، باز هم هالندیها اهل پچ پچ و کور و کتره گویی هستند. دوم اینکه من چقدر آدم کم هوشم !!! اینها زن و شوهر بوده و تمام دفتر میفهمیده بجز من که آنها را تا همین لحظه خواهر خوانده میدانستم !!! در دل و دماغ سبیل مانده من طی این مدت حتا هیچ علامت سوال ناشی از انگیزۀ های پنهان کنجکاوی هم ایجاد نشده، که معرف، قوه تشخیص و دریافت اصل ماجرا باشد!؟. این هالندیها خو صد البته حق دارند بر من بخندند ولله حتا که دیوانه های شهر ما مثل مدگل دیوانه، امان دیوانه، لحاف چغت ، بچ سلیمان و امثالهم حق دارند بر بلاهت من بخندند. آغای تق خو باید بر کم هوشی و کم ذکاوتی من کمالین و جلالین را بخواند. خلاصه اینکه برای لحظاتی مغزم اقامتگاه شیاطین شده بود. تا پرده ی چشمهایم را پایین میکشیدم و پلک میزدم بلافاصله فلم کم هوشی، کم ذکاوتی و بی فکری خواب آلودگی خودم روی پردۀ سیه فام روزگار پیش چشمم نقش میبست! و سکانس های از هرآنچه سختی که تا اکنون دیده و کشیده بودم را در ضریب کم هوشی خودم مجسم و نشانم میداد. پاسخ تمام سوالهایم را به خواب ! رؤیا و کابوس ناشی از همین ضریب هوش پایین میدیدم.
اماعلت دست به قلم شدنم از نوشتن این خاطره در فیسبوک، این نیست تا شما هم بر بلاهت من بخندید بلکه طرح سوالی که : آیا پس از اینکه این پدر یا مادر با تحمل یک درد و فشار قوی خود را از درد این طفل بینوا برای ابد خلاص و او را بدنیا پرتاب کند! آنگاه چه درد و فشار زندگی را بر دوش این طفل معصوم از پدر تولد شده خواهند گذاشت؟؟؟ این سوالم به اندازۀ اینکه هر بار به وسعت کهکشان خدا فکر میکنم مشکل و به قدر اینکه هربار که سایت های تخمین زننده وسعت کاینات را میبینم پیش من بیکران و لا جواب است شما چه فکر میکنید؟
سوال دیگر را از خندان ترین و کور گوی ترین همکارم پرسیدم که: حالا من کم هوش اما آیا این کار شوهر خیانت به همسر قلمداد نمیشود؟ ایشان درس دیگری بمن داده گفتند:نه اینها LGBT هستند! که اختصاری از کلمات Gay ،Lesbian ،Bisexual
وTransgender است.
با شنیدن این پاسخ به یاد قوماندان بلوک مرحوم زرپادشاه خان افتادم که محصلین غیر حاضر را پیش قوماندان کندک برده و گفته بود: صاحب ! دا خلک امر دا نه منی ! کانون دا نه منی! گد ودی، چور و چپاول په دی تولی کی دوی جور کری! و خلاصه 4 عیب شرعی همدا دوی دی!!




۱۴۰۲ مهر ۱۱, سه‌شنبه

چین تاریخی

خاطرۀ گذر از کشور چین 

هنگام بازگشت از سفری که به نیوزیلند در سال 2011 داشتم، در ترانزیت فرودگاه پکن، پولیس چشم‌ بادامی کوتاه قد، با قیافه‌ی جدی، پاسپورتم را گرفت و در حالیکه با نفرت آن را ورق میزد گاهی هم به من می نگریست، تُند تُند حرف‌هایی بزبان خودش می زد که من هیچ نفهمیدم ولی سر تکان میدادم تا به نحوی حرف‌های او را نافهمیده تأیید کنم. مامور که متوجه شد سطح دانش من در زبان چینایی با افلاطون برابری میکند، دست به دامن همکارش زد. همکارش دست روی عکس دختر کوچکم که در صفحۀ بعدی پاسپورت من بود ماند و به زبان انگلیسی پرسید: کجاست این طفل؟ گفتم در هالند است با مادرش! وقتی گپ مرا به رفیقش ترجمه کرد. لحظه‌ی ناباورانه سویم دید . طوری که حس کردم یکی از اعضای بیروی سیاسی حزب کمونیست جمهوری خلق چین مرا به ظن همکاری با جوانان آزادیخواه میدان تینامونیم زیر نظر گرفته و اکنون فرمان قتلم را خواهد داد. بلافاصله گفتم در هالند اطفال را هم در پاسپورت مادر هم در پاسپورت پدر می نویسند تا با هر کدام آنها بتوانند جداگانه سفر کند. می توانید از سفارت هالند همین لحظه سوال کنید بعد تمام کارت های بانکی، کار، بیمه و حتا سپورت را از جیبم کشیدم و سر میزش ماندم.معلوم می شد هرچند آن پولیس با وقار پس از ترجمه شدن گپ هایم به قناعت رسیده اما شاید از قهوارۀ من، خوشش نیامده بود. واقعن روابط انسانی سخت و پیچیده، آزار دهنده و گاهی هم غیر منتظره می شود. هرچند حس می کنم حقش هم بود. چون من پاسپورت هالندی دارم. علاوه از قهواره ام که به هالندی نمی ماند. هالندی همیشه رابرت- تام - یان فن دیک و امثالهم نام دارد هالندی که احمد شکیب نام ندارد..

لهذا این بار با اشاره به بکس دستی ام فرمان داد که آن را باز کنم. "دستور اکید حزبی بود " باید اطاعت میکردم. مأمور با دقت تمام در حالی که دست‌کش بدست داشت به جستجو پرداخت و بعد از چند ثانیه فاتحانه سگرت و لایتر مرا از آن بیرون کشید. همکارش به انگلیسی مرحمت فرمود و گفت: سگرت اشکالی ندارد ولی داشتن لایتر ممنوع و جرم است و با انگشت به تابلوی بزرگی اشاره کرد که این قانون خدشه‌ ناپذیر را با خطوط درشت و خوانای زبان چینایی سلیس نوشته بودند . لهذا من آوارۀ هردم شهید باید لست همه وسايل ممنوعه را قبل از گذر به چین می‌خواندم، می‌فهمیدم و می‌-دانستم. البته از بخت بد من عکس لایتر این ابزار قتل و مُخل امنیت کشور چین در تابلو هم بود. بناچار و با لبخند امر پولیس را اجرا کردم. مأمور لایتر را از من گرفت و در بشکه‌ی بزرگی پرتاب کرد. بشکه تقریباً تا نیمه پُر شده بود. یعنی غنائم بدست آمده از چند ساعت کار امنیتی ضد تروریستی آن‌ها همین بشکه نیمه پر از لایتر بود. بالاخره پس از یک صحبت تیلفونی کشاله دار مامور دستور داد بکست را ببند و بیا! خودش پیش شد و من به دنبالش راه افتادم با سرعتی که اصلا تصور نمی شد بعد از ده دقیقه دویدن پیهم پشت دروازۀ هواپیما رسیدم. درب هواپیما باز شد و با ورود من هواپیما پرواز کرده واوج می گیرد. زمان پرواز طولانی و نردبان کوتاه کردن راه به اندازۀ دو طرف خط استوا می باشد. طبعا یک چنین خاطره ی تلخ به راحتی فراموش نمی شود و آزارم میدهد -اما به دست آورد های این سفر می اندیشم. به آرزو های که مثل کشتی نوح ع از هر جنس در کشتی قلبم تلنبار شده ُ خوشبینانه فکر می کنم. ساده لوحانه تار آرزوهایم را سست میکنم تا گدی پران قلبم در آسمان آبی اوج گیرد. ابرها سریع تر از باد، با من بازی میکنند؛ بی آنکه بفهمم، چیزی در زمین و آسمان در هم گره میخورد. در سیاهیِ خنده های جنون آمیز ابرها، عطر نگاهی شکارم میکند، پشت ستارۀ دنباله دار چشمهایش کشیده میشوم. اما همان نگاه بی رحمانۀ به خراش پاهای برهنه ام میخ کوب می شود؛ شاید دردم او را به من گره میزند. نزدیک هم می شویم ناگهان گدی پران آزاد و ناپدید میشود و تار با دست های خالی ام خداحافظی می کند. و اینجاست که تکان شدید هواپیما مرا از دنیای تخیل و رویا یا هم خواب خارج می‌کند و متوجه می شوم به آمستردام رسیده ام


۲۸

دسامبر ۲۰۱۱