۱۳۹۵ خرداد ۴, سه‌شنبه

کارته بندی شهر کابل



در زمان سلطنت امیر حبیب الله خان و با در نظرداشت مهاجرت های بیشتر به شهر کابل برنامه شهر جدید ریخته شد و محل شهرنو و جدید کابل چهاردهی تعیین گردید. اما کار عملی این برنامۀ شهرسازی در زمان امیر امان الله خان به رهبری مهندسین ترکی (تاج بیگ) و مهندس آلمانی-انگلیسی (آرتل) آغاز شد. این شهر جدید از تپۀ موسوم به خود تاج بیگ به عنوان نقطۀ صفری آغاز شد و به شکل نیم دایره از دامنه کوه زنبورک تا دامنه کوه قورغ قرار ذیل کارته بندی شد:
1. کارته یک : از قصر دارلامان الی سرک سناتوریم (علاالدین بالا) که صرفا شامل وزارت خانه های دولتی، محل اقامت خانواده های شاهی و محاکم می شد. در عقب (جنوب شرق) این کارته و برای حمایت ازحکومت و سلطنت قرار گاه بزرگی از نظامیان را برای حمایت جابجا کرده و آنرا فرقه عسکری نامید. هرچند مردم آنرا ریش خور گفتند چون هر کسی بدان داخل می شد به اساس مقررات نظامی ریشش را کل می کردند*. 
2. کارته دو: از سرک سناتوریم تا سه راهی علاالدین و بخشی از پارک موجود کارته سه که صرفا تخصیص وزرا و خانواده های اشراف بود.
3. کارته سه: کماکان به همین اندازه موجود که از پارک شاهی تا پل سرخ و خط فاصل دریای کابل تعیین و صرفا به اختصاص وابسته های اشراف، اغنیا، کارمندان بلند پایۀ دولتی و زمینداران بزرگ داده شده بود.
4. کارته چهار: که از دریای کابل الی سرک موجود پل آرتل تا کوته سنگی را در بر می گرفت. قسمت بالای این ساحه مربوط ده بوری (ده گرگ ها) و قلعۀ قَلِغَک (قلای قُلُخَک نیز گفته اند) شامل می شد. این منطقه اختصاص مامورین و اجیران پایین رتبۀ دولتی و رعایا بود. 
5. کارته پنج: این کارته سمت شمال سرک وصل کوته سنگی تا دهمزنگ را در بر می گیرد. این محله بیشتر یک دلدلزار آب ایستاده بوده که در وسط بلندی مشرف کوه میدان سگ جنگی سه برفدان داشته است. حکومت اساسا این کارته برای جابجایی قزلباشان چنداول و شیعیانی که خانه های شان را در تخریب شهر کهنه کابل و سرک جاده میوند که فاصله میان شفاخانۀ ابن سینا تا پوستین دوزها (چمن حضوری موجود) را در بر می گرفت؛ اختصاص داده بود. در نخست به نام کارته هزاره ها ثبت شد ولی از آنجا که منطقه خیلی آب خیز و دلدلزار بود قابل زیست نشد. دولت مجبورا بخشی از مناطق نهر درسن، سرک اول کارته چهار و دهبوری کابل را به این چنداولی ها اختصاص داد. کارته پنج بعد ها به نام دامنۀ علی آباد و سپس در زمان ریاست غلام محمد پاپا در بلدیۀ کابل به نام کارته سخی نامگذاری شد. این محله در سال های 1335 پس از نامگداری های دولتی مناطق شهر کابل به نام جمال مینه تثبیت گردید. 
همچنان قرار بود پنج سرک زیرین به قصر دارلامان منتهی گردند: 1) سرک چهار آسیاب که از محلۀ نه برجه و قلعۀ فتو (چهل ستون) و ریشخور می گذشت و به قصر می رسید. 2) سرک گذرگاه به قصر که از وسط موسهی چهادردهی می گذشت. 3) سرک دهمزنگ به قصر که در همان آغاز احداث و با خط ریل وصل شده بود. 4) سرک افشار به قصر که از کوته سنگی می گذشت و در زمان روس ها وصل شده است؛ و 5) سرک پغمان به قصر که از میسر اونچی باغبانان و قلعۀ قاضی می گذشت.
ناگفته نماند که در آن زمان نیز مانند امروز فساد بیداد می کرد و رئیس بلدیۀ وقت (شهروال) کابل شخصی به نام غلام محمد فرهاد (مشهور به پاپا) برای خودش خانۀ به اندازه 35 جریب در فاصلۀ بین کارته دو و کارته سه ساخت که هنوز هم همانگونه و به نام خودش ثبت است.
تصویر پایین نخستین تصویر از زیارت کارته سخی است که در اوایل سلطنت عبدالرحمن توسط انگلیس ها عکاسی شده است.

و اما در مورد ارگ 
Afghan Royal Gardenکه مخفف  ARG 
در تصفیه های قومی-مذهبی شهر کابل در زمان امیر عبدالرحمن خان برای دور ساختن مردم از ارگ (بخصوص رهبران و هواداران مشروطیت) برنامه ریزی جدی صورت گرفت. سران و بزرگان قومی را که در ساختار نظام شامل و یا دخیل بودند هدایت دادند تا باغ های مشرف به قصر شاهی را قبض، ضبط و یا مصادره کنند. بیشتر این خرده مالکان را با تطمیع و عدۀ را به زور و برخی را با مرگ قناعت دادند 
و زمین های شان را گرفتند.باغ های کابل را محله های شاهی خواندند  
 و انگیس ها آنراارگ نام گذاشتند. این ارگ همان ارگیست که پس از جابجایی های  جدید گروهی و قومی در شهر کابل و مصادرۀ باغ های مردم ایجاد شده است.  و است  Afghan Royal Garden مخفف  ARG
===========
• دو روایت دیگر نیز در مورد ریش خور وجود دارد که یکی شیوع ملخ درین منطقه بوده که گاهی وفور ملخ حتی ریش دهقانان را نیز می خورده است و روایت دیگر اینکه این منطقه نوعی از فنگساید جلدی داشته که سبب تکیدن ریش می شده است.
برگرفته شده از صفحه دوستم الحاج عبد الواسع 
نوشته از عزیز رفیعی

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

آرامش سبز- در نوار حافظه

گذشته در نوار حافظه

دوستی با تمجید از قدرت حافظه ام فرمودند: در حیرتم چگونه جزئی ترین خاطرات و اتفاقات گذشته مو به مو یادت هست در حالیکه من بعضی وقتها حتا یادم نمیاید دیشب چی خورده ام. دوست دیگرم گفتند: منهم از کارکرد حافظه طولانی مدتم تا حدی راضی ام اما نمیدانم چرا عملکرد حافظه کوتاه مدتم خیلی ضعیف شده است؟ در پاسخ به دوست اولی گفتم : از نظر من یکی از مشکلترین کارهای دنیا بیرون کشیدن از گذشته است. طبیعتن گذشتۀ هر آدم لبخند ها و زخمهائ دارد که خواهی نخواهی مسبب خود آزاری آدمها میشوند. از دل همین خودآزاری بیخوابی،عذاب وجدان و حتا خشم بیرون میاید.سرانجام این زخمها پس از ناسور شدن، در حافظه ها آرشیف میشود.اما خوشبختانه من وقتی رد پای خاطرات گذشته را، با لهیب بلند،روی تقویمها، در حال خوش رقصی میبینم، سعی میکنم بجای خود آزاری، در جنگ مشت و یخن با آنها بنحوی قامت شان را دقیق و درست برای خودم نقاشی کنم. نقاشی که با ماله کشی های قلم گاهی چهرۀ دیگری میگیرد ولی همان چهرۀ مبدل آرامم میکند. شگفت آور اینکه گاهی حتا دقیقا نمیدانم از کجا نقاشی ام را بیآغازم.ولی وقتی شروع کردم با پرواز در اوج همان خاطره، تا ثبت آخرین جزئیات قلم را رها نمیکنم. انگار مثل رسم تخنیکی از پنج جهت با جزئیات میبینم و میکشم. یعنی که مینویسم. نوشته هایم گاه قصه است، گاه افسانۀ برای سرودن و گاه رنجنامۀ از نهان خاطره هائ که حتا هنوز نای گفتنش نیست.

شوربختانه خاطرات گذشته چه تلخ چه شیرین هر دو با یک بوسۀ تلخ در حافظه زنده میشوند و نمیگذارد آسوده بنشینی.برای من تاسف از ادراک ناپخته ، ناباوری از فرصت های بدست آمده و اتفاقات که نتوانستم یا نخواستم قدم درستی در زندگی بردارم مولد هزاران کاش تا سرحد خود آزاری میشود. کاش لحظاتی که در زندگی بندرت اتفاق می افتد را میتوانستم لااقل حفظ کنم. لحظات نادرئ که شناور در نور جادوئی بودم و اطاقم پر از هوائ لطیفی شده بود. این کاش ها مثل ذغال های داغ جهنم، در جسم و روحم فرو رفته، رگ و اعصاب را به هم پیوند داده، میسوزانند. هنگامیکه به همین حالت میرسم.بوی سوختگی و زجر میدهم.

 اما در پاسخ به دوست گرامی دومی گفتم :دلیلش را نمیدانم.شاید تمام انرژی مغزت را صرف حافظه طولانی مدتت میکنی و سهم حافظه ی کوتاه مدتت خورده میشود. ولی برای من گذشته، ماضی است، قریب و بعید ندارد. همه پس از ثبت از نوار حافظه ام خوانده میشود.تنها این اواخر گاهی اشعار بعضی از آهنگهای که در حافظه داشتم دفعتن از یادم میرود در حالیکه سابق چنین نبود. بنظرم گذشته است که آینده را می سازد. گذشته مادر تمام پیروزی ها و شکستهای جاری آدمهاست. گذشته نه تنها به خود آٔدم بلکه به خانواده، صنفی ها، همکاران به همه چیز و کس آدم مربوط میشه بنحوی پیوند خورده و اینجاست که در دلتنگی و تنهائی،هر از گاهی از نهان خانه دل تصویر، خاطرۀ بیرون می آید که باید نقاشی اش کرد.

اما وقتی به مسیر طی شده عمر مینگرم. مسیری که تا طی نشود ناپیدا و مبهم ست. این نکته را بهتر میفهمم که در راه نامعلوم بیش از اینکه آدم نیاز به آذوقه و پوشاک و سر پناه داشته باشد، نیاز شدید به امید دارد. که با گذاشتن هر قدم به جلو شدیدتر احساس میشود.متاسفانه بسی از فراز وفرود های نومیدانه زندگی، بسی آرزوهائ که نظاره گر، بر باد شدن شان بودم، در نوار حافظه ثبت و محفوظ اند.

 آرامش سبز

به شاخ طوبی و حور بهشت میمانی
به ناز و مقدم اردیبهشت میمانی
به تن نموده ی آبی  به شانه چادر سبز
به آسمان و گل و فصل کشت میمانی
به سبز آبی و سرخ  و زری چنان تابی
به تک رباعی و شعر برشت میمانی  
قدیس قامت زیبات بوسه گاه نیاز
به دیر و کعبه و چرچ و کنشت میمانی
ز بس به قد تو آراسته ست رامش سبز
به آفتاب فروزان سرشت میمانی
مرا ز نامه اول سوال هدف این بود
که در کنار من هم سرنوشت میمانی؟
شکیب کردم و پاسخ گرفتم از ته دل
که در عمارت دل مثل خشت میمانی
خوشا خدای دل از بعد سالهای دراز
به خط زر به زبرجد نوشت میمانی




۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

جواب به نامه و برگردان عنوان نامه


در ایمیلی نوشته که: رفتم! مرا ببخش
این نیست بیوفایی قسم بر حیات بخش
گویی که شاک بود و برق ام گرفت تا
این جمله خورد به پود و تنم مثل آذرخش
یادم نرفته روزی که گفتا ترا دگر
هرگز رها نمیکنمت مثلِ تیر و تخش
آوخ به جای میرکیور آستان عشق
این شایعه به فیس بوک و هرجا نموده پخش
آن حجله وصال که با ذکر خاطرش
( لعل پاره ) مینوشت مثل مخفی بدخش
بغضم چنان مهیب و بزرگست و دردناک
کین عقده منفجر شود آخر که نیست چَخش
-------------------------------------------
چخش = دانه ای که در زیر گلو پدیدار میشود
تخش= در غزنی توپچه میگفتند شب برات منفجرش میکردند
لعل پاره =دیوان مخفی بدخشی همه در رویائ مکانی نا آشنا
 حالا برای جواب این نامه نمیتوانستم چه عنوانی بنویسم لهذا این برگردان هندی را همرایش ضممیمه کردم

عنوان نامه
برگردان آهنگ هندی یهی میرا پریم پت ره پد کر


با چه آغاز کنم عنوان نامه ام را
 مهربان من
       قشنگ  من
          یا دلربایم بنویسمت 
شگفت زده  و حیرانم 
در این نامه برایت چه بنویسم؟
تا پس از خواندن نامه عاشقانه ام
قهر نشوی
       آخر تو زندگی منی
          من به تو ارادت دارم

ترا ماه صدا میزنم
اما از آن فروزان تر میدرخشی 
ترا آفتاب صدا میزنم 
اما از آن داغ تری 
تنها و فقط همین ها را میخواهم بگویم
که دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم

ترا در ژرفنای گنگا نظاره میکنم
ترا در انعکاس امواج جمنا میبینم
تو به قلبم پیوند خوردی
تو را مثل خود و در خویشتن میبینم 
اگر بمیرم روحم پرسه زنان انتظارت را میکشد
انتظار تو انتظار تو انتظار تو







مهربان لیک هون
حسینا لیک هون
یا دلربا لیک هون
حیران هون کی آپ کو
ایس خط مین  کیا لیک هون
یهی میرا پریم پت ره پد کر
کی تم نا راض نا  هونا
کی تم میری زندگی هون
کی تم میری بندگی هون

تجهی مین چاند کیهتا تا
مگر اُس مین داغ  هی
توجهی سورج مین کهیتا تا
مگر اُس مین بهی آگ هی 
توجهی ایتنا هی کهتا هون
کی مهجکو تم سی پیار هی - تم سی پیار- هی تم سی پیار هی

توجهی گنگا مین سم جونگا
توجهی جمنا مین سم جونگا
تو دل کی پاس هی ایتنی
توجهی اپنا مین سم جونگا
اگر مر جان رها بهاکی گی
مین تیرا انتظار هین انتظار هین انتظار هین

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه

غزلی از من و برگردان آهنگ تیری لی یی

 بخت
وقتی امید داشتنت دود میشود
تار خموش زندگی بی پود میشود
حرمان بسان صاعقه در قلب می تند
سیگار عمر آدمی کاه دود میشود
وانگه که مرز های حقیقی شهر عشق
قفل و ورود یکسره مسدود میشود
دل تا قدم به فلسفه (هست) می نهد
(بود) و (نبود) سوخته نابود می شود
غیر از شراب شعر و سراب خیال؛ دل
آرام کی؟ کجا؟ ز چه خوشنود میشود
رویایی از غرور شوم تا سریر شَاه
روحم جلوس کرسی نمرود میشود
بینم پگاهی چشم گشایی ز خواب ناز
آئینه ئ اتاق زر اندود میشود
صبحانه بهر ورزش اگر سوی کُه روی
از اشک شوق کوه یکی رود میشود
نزدیک بحر کاهل اگر پا نهی به ناز
خیزابه های مست کف آلود میشود
امید و آرزو و بهشت خیال من
یکجا به دست های تو محدود میشود


هالند زوترمیر
ش- حمیدی
برگردان آهنگ تیری لی یی (فقط بخاطر تو)


فقط بخاطر تو به لبهایم مهر و قفل زدم 
فقط بخاطر تو اشکهایم را نوشیدم
ولی چراغ عشق در قلبم  مداوم میسوزد

فقط بخاطر تو 
فقط برای تو

ارمغان  زندگی مرور تاریخچه  واقعات گذشته  است 
خاطرات بیشمار هم اکنون  ما را احاطه کرده است
بدون هیچ پرسشی،  بسیاری از پاسخهایم را گرفتم 
به چیزی که آرزو میکردم رسیدم
ولی در قلب من
چراغ عشق همچنان سوزان و فروزان ست
فقط به خاطر تو ، به خاطر تو 

چه میتوان کرد؟ وقتی دنیا  اینقدر بدی را پیش پایم میگذارد
حکم بزندگی داده با یکی دیگر بدون تو
چقدر نادان اند اینها!!! میگویند تو بمن بیگانه ای
چه اشتباهی را مرتکب شدیم ؟ عشق من
ولی در قلب من چراغ عشق فروزان است 
فقط بخاطر تو




تیری لی یی هم هین جی یی هان تون کو سی یی
تیری لی یی هم یی جی سی یی هر آن سون پی یی
دل مین مگر جلتی رهی - چا هت کی دیی
تیری لی یی- تیری لی یی

آ
زندگی لی کی آیی هی بیتی دینو کی کتاب
گیری هین اب هماهین یادین بی حساب
بین پوچهی میلی موجهی کیتنی ساری جواب
چاهت کیا آیا هی کیا همنی دیکهی
دل مین مگر جلتی رهی چاهت کی دیی
تیری لی یی - تیری لی یی
  
کیا  کهون  ؟ دنیا نی کیا مهجسی کیسا بیر
حکم نا مین جی هون لیکن تیری بغیر
نادان هی وه ؛ کیهی هین جو؛ میری لیی تم هو غیر
کیتنی ستم همپی صنم لوگو نی کیا
دل می مگر جلتی رهی  چاهت کی دیی 

تیری لی یی

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

جادوگران و غزل شاه پرک

جادوگران کابلی؟

روز  طوفانی و دلگیر آخر هفته را از روی ناچاری صرف تماشای دنیای یوتیوپ کردم. در میان  دهها ویدیو نگاهم را فلمی با عنوان "دستگیری پادشاه جادوگران"در کابل جلب کرد. این فلم و  دهها فلم وگزارشها از همین جنس که یکی پی دیگر می آمدند را، با دقت تماشا کردم. ولله این یوتیوپ هم غنیمت بزرگی است.  بجای گوش دادن به پند و موعظه، از طریق ادبیات یادآوری که از یک گوش داخل و از گوش دیگر میبرایدُ چشم آدم را با اصل واقعیات جامعه باز و هوش و حواس آدم را با این همه جهل مرکب حاکم در جامعه ساعتها دست به گریبان میسازد.  


جادوگران کابلی که مغزشان به اندازه یک جلغوزه  و ادعایشان سه برابر انیشتن میباشد مردمان عجیبی هستند. این به اصطلاح رافعین مشکلات مردم و بهبود بخشان خدایی خدمتگار که دعای قنوت را مانده، حتا سوره فاتحه را هم تا اخیر یاد ندارند با لبخند آرام، بدون داشتن عصای موسی جن را احضار و با دهان ناپاک و ید اسود شان ادعای کشتن زنده ها را با دنبه چکان دارند.

  امّا تلختر اینکه این سرزمین با تاریخ ۵۰۰۰ ساله عجیب مردمان خوش باوری دارد! که با وجدانهای در حال سوز و گداز آرزو دارند همین شیادان دروغگوی، فلان بیچاره را از زنش جدا کند فلان خسر را از امریکا وادار به فرستادن پول به عروسش کندُ! فلان آدم را حذف فیزیکی کند! و  یا هم مراجعه کننده را صاحب فرزند، پول، مقام و روزی سازد. 

جالب اینکه من در تقاضا های مراجعین حتا اثری از مقوله فرهنگی "شد آبی نشد للمی" را نشنیدم. نیازمند میگوید: دستم بدامنت آغا صاحب از تو میخواهم! و جادوگر میگفت: پول بده هر کاری را که میخواهی صد در صد تضمینی میتوانم!   

 از خلال سخنان دسته از نیازمندان فریب خورده فهمیدم که اکثریت آنها نه از روی جبر بلکه بااختیار بدون توجه به مبانی دینی و فرهنگی نظیر "بر شیرین ناشی از صبر تلخ" و  عدم تغییر"قضا و قسمت" زیر تاثیر کاربرد کلمات که جادوگران واقعی دنیای ما هستند قرار گرفته و فریب جادوگران را خورده اند. بعد در پی رسیدن به آرزو ها، بی تفاوت از عواقب و حوادث کارشان، از همه خطوط سرخ رد میشوند. بطور نمونه جادوگر به زنی که شوهرش را ۴۰ سال پیش حفیظ الله امین کشته گفته: من در پیشانی ات مهر بیوه گی را نمیبینم لهذا شوهرت زنده است! او را برایت در بدل ۹ هزار افغانی حاضر میکنم. زن بیچاره این سخن را  قبول و بسختی ۹ هزار افغانی تهیه کرده به شیاد میدهد. ولی پس از مدتی حالا جادوگر برایش گفته که شوهرت در راه است یک جوره پیراهن تنبان بخر و در پشت بام خانه تان روی طناب آویزان کن. یا رب العالمین! با دیدن این فلمها و داستانها میفهمی که نه تنها عقلانیت در این شهر بکلی مرده بلکه اختیار هم از آدمهای شهر زایل شده است زیرا اینها دیگر اصلا نمیدانند که اختیار فقط در دامن عقلانیت معنی پیدا میکند و همینکه میشنوند فلانی خوب جادوگر است بی اختیار با پای خود پیش او میروند. پناه بردن به جادوگر مثل آغاز بازی قمار میباشد که تمام کردنش به آسانی آغاز شدنش نیست! چون کار جادو با یک فریب و دروغ، مثل جریان امواج  پر شور دریا برای رفتن بسوی کناره های ناشناخته با خیزابه لاف و پتاق شروع میشود. اما این شور و اشتیاق روزی می خوابد که خیلی دیر شده  است. با این حال خوشحالم که گرچه

خمیر مایه دکان شیشه گر سنگ است عدو شود سبب خیر اگر  خدا  خواهد

در پی برآورده شدن نیاز ها و آرمانها

بدون تردید در این دنیای فانی، آرمانها، آرزوها، ایده آل ها  و امیدها همواره به پهنای افق، فرا راه آدم سبز و دامن میگسترانند، اما نحوه انگیخته شدن و گزینش شیوه های برآورده شدن نیاز ها و بدست آوردن آرزوها،  ماهیّت شعور، دانش، فهم و درک آدمها و حتا فرهنگ ها را بنمایش گذاشته ، محک میزند.

دیدگاه منفعلانه در فرهنگ ما بویژه در غزنی هست که طبق آن، آدم  نباید پی هر آرمان و آرزویی خود را  به هر آب و آتشی بزند، بلکه برای رسیدن به مقصود باید صبر کند چون تغییر و بهبود پیدا کردن هر اتفاق زمان بر است. حتا اگر تغییر هم نکند با توسل بر پدیده قسمت و تقدیر الهی  رازی در آن نهفته است، زیرا بزعم حافظ( در دایره قسمت ما نقطه تسلیمم)

 هگل فیلسوف آلمانی، هم بنحوی همین دیدگاه منفعلانه را تایید کرده میگوید: آدمی فرزند زمانه‌ی خودش است. هرگز کسی نمی‌تواند از عصر و زمان خویش پرش کرده و از فاصله دور ناظر جریان امور جاری در جامعه اش باشد!. حتا جمله اخیر همین فیلسوف، در غزنی لای ضرب المثلی(سر پشقل نشسته کشمیر را تماشا میکند) پیچیده و بنحوی تایید مکرر می شود. از سوی دیگر در درون این دیدگاه بظاهر منفعل، نوعی از تکبرِ تعقل‌مآبانه‌ را هم می بینیم که ناشی از توهم ایستادن پشت جریان  رایج عصر و زمان خود آدم ها به دو شکل "فعال یا  انفعال" می باشد و حالت سوم تسریعی جادو و منتر در آن جای  ندارد.

 دسته‌ی اول فعالان یا "بهبودبخشان بشریت‌"اند و دسته‌ی دوم منفعلان یا "رندانِ خلوت‌گزین"، اما نیچه فیلسوف دیگر آلمانی که مخالف سرسخت کارل مارکس میباشد معتقدست: همین تکبر تعقل‌مآبانه‌ است که سبب ایستادن ورای جریان امور و نگریستن به افق آینده‌ میشود، و در نتیجه اشتباهات بزرگی را در پی دارد!!. لهذا آدمی خدا نیست که بهبود بخش متکیر و کامل  باشد و نه هم میتواند حیوان صفت بی غم از محنت دیگران خلوت گزینی کند. بلکه میتواند  از زمانۀ خود بر پایه‌ عصر خودش فاصله‌گیری کند یعنی میشه سر پشقل نه اما پشت یوتیوپ در هالند نشست کشمیر را  تماشا کرد. 

با تماشای این ویدیو ها همۀ اتفاقات زندگی از پیش چشمم یکایک رد شدند، با خود میگویم : آری! رسیدن به آرزو های قشنگ زمان میبره ولی برعکس زمان چیزهای قشنگم را باخود برد. نوجوانی و جوانی ام  سرد، خاموش و دژم گذشت. عمر مثل دعای یکشنبه ی کلیساها، یکنواخت و خسته کننده سپری شد. داستانهای قشنگی که برای آینده در لوح سینه نوشته بودم هنوز در ذهنم خاک میخورند و رویاهایم از  هر گوشه سویم پوزخند میزنند، انگار میپرسند با خودت چه کردی؟چطور شد که به هیچ جایی نرسیدی؟ به آسمان نگاه میکنم، فکر میکنم؛ اگر قرار باشه زمان به عقب برگردد و جادوگری بگوید من مثل دکمه ها دو سوی زندگیت را با هم پیوند و کاج میکنم  باور خواهم کرد؟؟ مطمئنا که نه! زیرا خرد و عقل هر دو حکم میکنند این سخنان هوایی و این تلاشها بیهوده است. خرد با بینش سر و کار دارد و عقل با دانش! آیا کدام دانش و بینش حکم میکند همین آدم که در فلم میبینید پادشاه حتا همان جادوگران شیاد باشد؟

اگر بیکار باشید و تا اکنون ندیده اید با دیدنش زیان نمیکنید. در پاسخ به هرکامنت یک فلم جادوگری جایزه میفرستم
شاه پرک عشق
پر گشادی در هوا شیرین غزل میخوانمت
شب پره میگویمت شهد و عسل میخوانمت
اشک سرد آسمانم،نقش دردم  روی موج 
روح گلهایی ولی عاشق گسل میخوانمت
چون غباری کو جدا گشته ست از هر کاروان
کوه آه و حسرتم لاله کُتل میخوانمت
روشنای سبزه و مهتاب عطر صد غزل
درکتاب عشق چون ضرب المثل میخوانمت
قهوه تلخ سکوت شیرین ز چشمان تو شد
سوژه زیبایی و طرزالعمل میخوانمت
ریز باران شکیب در پیاله ئ رنگین کمان
سوی من آغوش بگشا راه حل میخوانمت