۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

بازار جدید کتابفروشی کابل

کاشکی دل سنگت نرم شوه نازنین

بهار سال هفتاد و چهار خورشیدی بود. آرامش نسبی پس از سه سال جنگ در کابل برقرار شده بود.قرص آفتاب درخشان میتابید. هوا بوی بهشت میداد. وزش نرم باد بهاری از بلندای کوههای سربفلک کشیده آسه مایی و شیردروازه روی بیرق وزارت معارف طوری محسوس بود که گویی پرچم افغانستان را پیهم به محور افقی اتو می کشید، هرچند هوای دلهای شهرنشینان هنوز گرفته و مه آلود بنظر میرسید، اما جائیکه  امید پیدا کردن سرخوشی دوباره در آن نهفته و محتمل بنظر آید، طبیعتآ شهریان وظیفه خود را برای ساختن شهد زندگی و ریختن آن در کام همشهری دیگر همچون زنبوران عسل از سر میگیرند. لهذا هر صنف و گروهی با امیدواری دوباره دست بکار شده بودند. از جمله در ابتدائ جاده ولایت در سمت راست چهار راهی، بازار جدیدی برائ کتابفروشان ساخته شده بود که غرفه های جدید فروش کتاب در آن محل خود نمایی میکرد. از اینکه کدام قانون و مقرره ئ مبنی بر منع خرید فروش هیچ کتاب، ازجمله کتب ایدیالوژیکی درکار نبود، اینجا محل خوبی برای تجمع اهل مطالعه نیز گردیده بود. خوشبختانه یک همکارم و داکتر "نوید مسرت" که آنوقت محصل فاکولته طب بود در این بازار کتابفروشی داشتند. من گاهگاه وقتی دلم خیلی میگرفت اینجا می آمدم.زیرا که در آسمان دلم سحابی به وسعت تمام دنیا جا خوش کرده بود و یگانه راه کنار آمدن و زندگی کردن با  این ابری که  بهیچ وجه باران زا نبود را در استفاده از تجارب دیگران، با خواندن کتب ممکن میدانستم. شاید اینگونه میخواستم روزی این ابر ساکت را تبدیل به گلبنی سازم تا پس از گریستن از چرخ رنگین کمانش توپ طلایی آفتاب پائین بلغزد و آسمان دلم صاف گردد.

 داکتر نوید همیشه با خوشروئی از من با پیاله چای و پیشکش تازه ترین کتابها پذیرایی میکرد. کتاب "کرباس پوشان برهنه پا" نوشته حسن شرق را که تازه ببازار آمده بود بار اول از او گرفتم و خواندم. راستی آمیزه ی طعم چای و نسیم شامگاه یا عصرانه در این محله خیلی لذت بخش بود. مضاف بر این تورق و تحقیق در فرهنگ عمید گاهی آنقدر شوق مطالعه و تحقیق را در من برمی انگیخت که گذر زمان را درک نمی کردم. بویژه آنگاه که مترادفات واژگان مجهول را می یافتم مثل جنگجویی فاتح، که دژی فراخ را فتح کرده باشد، فاتحانه معانی آن را با قلم به اسارت کاغذ پاره هایم در می آوردم و اینسان زندگی بی انترنت و تکنالوژی ادامه داشت.

خوشبختانه که سعادت آشنایی با چندین نفر از ایدیولوگ های چپ و راست را هم در همین محل پیدا کردم و شهوت سخنرانی از رویاهای شکل گرفته در فضای انقلابی، را هم بار اول در استدلال های آنها متوجه شدم. .آنهائیکه مجاب نمودن شنوندگان برایشان حتا در مسیر همین جاده بشکل سرپایی لذت بخش وشیرین بود، همین محله کوچک را مکان خوبی برای سازمان دادن وبر آورده کردن رویا های بظاهر زیبای شان یافته بودند یادم است روزی یکی از همین استادان به دو جوان شاگردش در ختم سخنرانی گفت : حال دگه دلتان اگر پرواز انفرادی را هم میپسندید بپرید! فقط بال زنید و آن دو جوان در شوق پرواز غرق بودند

اما انگارحسی عجیبی در همین محله بمن میگفت که: زندگی فقط حجمی از نور است که از منشور حیات عبورکرده با انکسارهای پیهم،تصفیه شده، بر جهان پیرامونت زلال و شفاف منعکس میشود. پس با دریافت همین نور، زندگی و خوشبختی را میتوانی دریابی! از همین سبب اشتیاق، پیدا کردن و کشیدن همین حجم نور پنهان، از لای تاریکی ها در همین محله بر من دو چندان گردید ه بود و عزمم را در مبارزه با تاریکی، باستفاده از همین کتب موجود جزم کرده بود. هرچند با درد و دریغ که در انزمانها درخاطره این شهر جنگزده ، که زمانی مشهور به گل وبلبل بود پای هر فصل گل افشانش زمهریری بود و از گلوی هربلبل هزار دستانش ناله مادری بگوش میرسید.

استاد هماهنگ و کاش پر سوزش

عصر بود، نسیم خنک و مطبوع بهاری پوست تنم را با آرامش لمس میکرد. هنوز داخل مارکیت کتابفروشی نشده بودم که داکتر رفیع استاد فارمکولوژی را دیدم. احوالپرسی مختصری باهم کردیم و هنگام وداع صدائ کودکی که از شدت هیجان به نفس نفس افتاده بود هر دوی ما را متعجب ساخت. کودک با صدای بلند به سماوارچی که برای همه دوکاندان در چاینک های "گردنر" چینی چای میداد گفت: خلیفه سیل کو در نل آب آمد. رفیع با تبسمی سوئ نل دیده با تکان دادن دست سرک را عبور کرد و من بی اختیار سگرتی افروختم و بتماشای نل کنار جاده ولایت که پس از جنگها بکلی خشک شده بود مشغول شدم. نل با سرفه های پیهم پس از دادن یک دو سطل آب دوباره خشک شد ولی قطره زلال اشکی پیهم در شیر دهن اش میلغزید.شاگرد سماوار با ناامیدی با سطلهای خالی برگشت که ناگاه، پرواز زنبورها و پروانه ها به سمت قطرات آب شروع شد. و بلافاصله نشستن نوبتی گنجشکان پرهیاهو روی نل آب، توجه ام را بیشترجلب نمود. این آفریدگان خدا، مثل اینکه در کویری سوزان و خشک به چشمه ای گوارا دست یافته باشند، با شادی از شیردهن نل، آب یا بهترست بگویم همان قطره لغزان را می نوشیدند و دنبال کار شان میرفتند. این صحنه عجیب مجبورم کرده بود همانجا باایستم و در هر چند ثانیه یکبار ؛ خیره به نل آب، گذشته ام را مرور و به فکر فرو روم. شاید این صحنه انشعابی بود از انتظاراتم در این روز، انگار این جریان موقتی نل آب با پروانه، زنبور و گنجشکان، تجربه  زیستنم با چشمان بسته،پیشانی عرق کرده و دلی مردد و ترسیده را در از دست دادن فرصتها برایم یاد آوری و بازگو میکرد. انگارصدائ شور گنجشکان و وز وز زنبوران در پیش چشمم حقیقت وجودی را به آتش کشیده تبدیل به عدم میکرد. در حالیکه بی حوصلگی امانم را بریده بود و تازه آموخته بودم که فرصتها چون گذر ابرها سریع اند و باید از آنها استفاده اعظمی کرد که از پوستین فروشی پهلویم صدای گرم استاد هماهنگ بر خاست:

 "کاشکی دل سنگت نرم شوه نازنین-

تا که دل سردم گرم شوه نازنین! "


 سگرتم هنوز کاه دود میکرد، هنوز با خود فکر میکردم، که فکر و خیالهای باطل حول و حوش همین تصنیف سرم هجوم آوردند. به فرصت های که اکنون دود شده اند و تبدیل به ابر که میخواهد برای ابد در سینه بماند!ِ همان ابری که در پی باریدن و رنگین کمان شدنش اینجا می آیم. با پناه به کاش استاد می اندیشم. گرچه حالا میدانم که اگر احیانآ روزی آن ابر ببارد باز هم تبدیل به اسید خواهد شد تا زمین و گیاهان نورس امید را هم بسوزاند. صدائ هماهنگ رساتر میشود. واقعن هنرمندان همیشه تحسین شنوندگان را بر می انگیزانند.مرز های جدایی و غم را در می نوردند و هماهنگ هم با صدائ زیبائ که رسا تر از آن نمی شود، بانگ بر آورد توانست حتا سگرت فروش را به تهیج آورد. طوریکه او شروع به همخوانی کرده خواند : کاشکی دل سنگت نرم شوه گلبدین و من و یک خریدار سگرت با او یکجا میخندیم.زیرا کاش سگرت فروش ناحق بود گلبدین دلش نرم نشده بود گریخته بود.

آری زندگی، در مسیر خودش شتابان به پیش میرود، و فقط نگاهی به مسیر طی شده آدم را  میفهماند که چه چیزها را از سر گذرانده است. با مرور همین خاطره هاست که میفهمی چطور دانه دانه همین اتفاق های به ظاهرساده و معمولی ، بدون اینکه متوجه شده باشی، آرآم آرام توانسته سمت و سوی زندگیت را به سوی سرنوشت نهایی تغییر بدهند. گرچه در مرورخاطرات، همیشه تلخ ترین ها بیشتر خودنمایی میکنند. اما گله ای نیست. روزگار همیشه بر وفق مراد نیست. مرگ حق است و جدایی ها اجتناب ناپذیر! همین درد ها و رنجها هستند که انسان را میسازند. بنابرین گرچه، چند سال زندگی در جنگ  را تقریباً بی حاشیه سپری کردم و با تصمیماتی مبنی بر ماندن و رفتن وقتم را و جوانیم را کاملاً به هدر دادم اما حالا میفهمم که  در مقابل هر "دادنی" یک "ستاندنی " هم هست و همین امر باعث ایجاد تعادل در زندگی میشود.همین خاطره ها از مکتب زمان دارایی منست شاید مفهوم عدالت زندگی هم همین باشد