۱۴۰۲ آذر ۱۱, شنبه

داستانهای سرگذشت آواره گان

 شوک جدا شدن از قافله

اکمل جان نیز در ادامۀ داستان های سرگذشت واقعی دوستان به حرف آمد و قصه مهاجرتش را چنین تعریف کردند. 

متاسفانه سفر ما از کیف تا هالند از همان لحظۀ اول با یک شاک تکان دهنده خانوادگی شروع و با دیدن دو شاک دیگر تا رسیدن به جرمنی به پایان رسید. طوریکه  ما دو خانواده در یک صبح نفس گیر تاریک به فرمان قاچاقبر داخل ریل شدیم. سکوت کر کنندۀ در داخل ریل حکمفرما بود. انگار کسی اجازۀ حرف زدن را از ما سلب کرده بود در حالیکه چنین نبود.

آری! سکوت تمنای جداییست. یعنی وقتی تقلای رابطه ها بکلی ختم میشود، آدم به سکوت می رسد، و انگار نه تنها ما بلکه همۀ مسافران نشسته در ریل این جدایی را درک  کرده بودند. اما سکوت ما گویای این نکته بود که دیگر همه برای ابد از وطن بریده و رابطه  با زادگاه در حال قطع شدن است. لحظاتی بعد دروازه های ریل با اشپلاق ویژۀ بسته و ریل در حرکت شد.

شوربختانه با حرکت ریل متوجه شدم که مادرم در بیرون محوطۀ استیشن با وار خطایی در جستجوی ما است. آه خدایا! چه شاک ناگهانی! ریل را نمیشد بگویییم! ایستاد کو استاد که یک سیاه سر مانده! 

ما در آغاز سفر نه تنها از مادر وطن بلکه از مادر خودمان هم در حال جدا شدن بودیم! چرایش را آن وقت نمی فهمیدیم بعدا پی بردیم که در صف انتظار بالا شدن به ریل مادرم به اشتباه بسوی منزل پایینی واگزال رفته بود. لهذا هیچ چارۀ نداشتیم. 


ریل روی دو خط موازی از حالت خزیدن، لحظه به لحظه سرعت می گرفت و  ما همه  در افکار پریشان خود به هزار سمت و سوی مخالف همراه با شیون و ناله به پشت سر میدویدم. ریل در دل تونل ها داخل میشود و ما در تونل دراز و تاریک اندیشه، به جستجوی مادرم مشغول بودیم. ریل راست و خم با سرعت میچمد و ما حقایق پنهان زندگی را با کاویدن در تهکاوی های ذهن خویش می پالیدیم، ریل در پیچاپیچ کوهها، مثل مار افعی می خزد و  ما پیچش حیرت انگیز عمر و پدیدۀ مهاجرت را در سالهایی که با سختی گذشت حتا از لحظۀ که از کابل حرکت کردیم در اذهان خود مرور می کردیم. ریل با گذر از کنار سواحل دریا،  با عشوه نمایی تلاطم عشق و خشم زندگی را، در آیینه امواج کف آلود دریا  بر رخ ما میکشاند ولی ما همه غرق در این اندیشه که آیا ممکن خواهد بود زندگی را دوباره یکجا با مادر عزیزمان زندگی کنیم؟ آیا فریادرس خاموشی، در این ریل طولانی مصائب وجود خواهد داشت تا بمدد ما بشتابد دست پا میزدیم. سرانجام عقل ها را روی هم گذاشته داستان و آرزوی خود را  به یگانه امید که پرودنیک (مهماندار) ریل بود بازگو کردیم.  

ریل در دشت های که دیگر در نظرم خالی از حقیقت و مملو از سراب می آمد به سوی نقطه ی نامعلوم می دوید و من چون پارچه تکه ای تکیده و تنها  که در دستان باد رها به هر خار و خسی دست می اندازد غرق در ناتوانی های روزگار بودم و از اینکه زندگی را صرفا یک نگاه خیال انگیز ولی پر از بدبختی یافته بودم متنفر از همه چیزش شده بودم. درست به یاد می آورم در اوج بی پناهی نگاهی به پهنای آسمان کردم. ولی احساس کردم حتا آبی نیلگون آسمان هم پهنا و راز آلودگی اش را به رخم میکشید. بنابرین با تنفر دو چندان نگاهم را از آسمان گرفته در اوج نا امیدی به کلکینچه ریل نظر افگندم. در همین اثنا یک موتر سرخ در کنار ریل در نظرم پدیدار شد. موتری که زیادتر شبیه به صحنه های از فلم هنری هندی شعلی  یا فلم میری سپنو کی رانی بود. در حالیکه موتر همگام و موازی با ریل می دوید، دلم قوت میگیرد با شگفتی به اطرافم میبینم. پرودنیک میخندد. همه خانواده شادمان میشویم و خوشبختانه وقتی ریل به ایستگاه توقف می کند، در کمال شگفتی حدسم درست به واقعیت پیوسته و مادرم آنجا حضور دارد. بلی! پرودنیک برای ما نقش خضر را در آن بیابان برهوت ناامیدی بازی کرد. 

آری! در زندگی لطمه ها و بغض های نزدیک به گریه را بارها چشیده ام. اما ختم بخیر شدن همین حادثۀ سی دقیقۀ ی مملو از تشنج و استرس،  بطور ویژه در اوج شکر گذاری هایم قرار دارد. زیرا این حادثۀ تلخ آنهم در آغاز سفر برای همه خانواده و همراهان بشمول مادرم  این درس را داد که در هندسه زندگی به سختی می توان به این درک رسید تا سفر و قدم نهادن در راه مهاجرت طبعا با باران رحمت همراه نیست بلکه اسباب زحمت فراوان است! ما فکر هرچه را کرده بودیم بجز از همین 

اما این جدایی پایان کار ما نبود. ما دو خانواده که مشتمل بر هفت نفر بودیم قرار بود در شهر سرحدی اوژگورد اوکراین یک ایستگاه پیشتر از مرز سرحدی از ریل پایین شویم. شب در سفر گذشت. نزدیک های صبح پرودنیک بالای سرم آمد و مرا گفت که از ریل باید پیاده شوم. وقتی در دروازه ریل آمدم متوجه شدم که اینجا ایستگاه نیست! فقط ریل سرعتش را بسیار کم شاید ده متر  فی ساعت کرده تا  ما بتوانیم در همین حالت رفتار از ریل پیاده شویم. لهذا من و مادرم توانستیم هرچند بسختی ولی سلامت پیاده شویم. خواهرم هم فقط از اثر تماس زنجیر جمپرم بر رویش اندک رویش زخم خراش برداشت  ولی توانست پیاده شود اما 4 نفر دیگر  در ریل ماندند و ریل سوی پوستۀ سرحدی رفت.  اسفا که این بار کاملا به دو گروپ تقسیم شدیم. چارۀ نبود ما در اوج اضطراب منتظر ایستاده بودیم که قاچاقبر پیدا شد. من موضوع ماندن چهار نفر را در ریل به آنها گفتم: آنها پریشان شدند. لهذا برنامه موقتا عوض شد. آنها ما را در جنگل جایی رها کرده و خودشان بدنبال همراهان ما سوی سرحد رفتند. اما همراهان ما وقتی موضوع را فهمیده بودند بمجرد پایین شدن در ایستگاه مرزی در کمال هوشیاری با 180 درجه شاگرس به پشت سر ریل روی همان  خطوط موازی ریل که آمده بودند بسمت مخالف در حرکت شده بودند و اینسان قاچاقبر ها بسهولت آنها را میابد و شاک دومی هم بخیر پایان می یابد. شاک سوم در جرمنی بود که وقتی در مینی بس حاضری گرفتیم یکی از همراهان ما که انجنیر با تجربه و مسنی بود به اثر شکستن پایش در جنگل مانده بود. او توسط پولیس چک گرفتار و به شفاخانه منتقل شده بود. ایشان آدم بس شریفی بودند که هرجا هستند خداوند یار و مددگار شان.

 اینجا گپ ها به دلیل آغاز  برنامۀ موسیقی پایان می یابد بهتر است بنویسم ناتمام می ماند. چرا که لااقل جمع بندی حرفهای من با دوستان میماند. ولی با استفاده از فرصت اندک پس از کسب اجازت از هر سه عزیز مان برای نوشتن این خاطرات در صفحه فیسبوکم خواستم این نکته را بنویسم که: اولا هر کسی این داستان های واقعی سرگذشت را بخواند بدون شک به این نکته پی میبرد که تا درزندگیِ هر آدم نباشی، تا زندگی اش را زندگی نکنی، نمیتوانی معنیِ "نشد و نمیشه‌های" زندگی اش را درک کنی! ممکن نیست در غبار مه آلود شک ها، با تعبیر چرُت انداز حکم کنی  که مثلا فلان آدم  در اقیانوس زندگی آبِ بوده یا آسیاب!  خوشبخت است یا کژ بخت ! خیلی سخت است از ظواهر آدمها  قضاوت کردن! چرا که آدمها در ظواهر زخمهای شانرا می پوشانند. لهذا در ظاهر درخت تن هر آدم جوانه زدن و شکوفا شدن، از جای زخم ها یک امر طبیعی است. طوریکه درخت ها هم از نقطه ی که زخم تبر می خورند و بریده می شوند، دوباره از همان نقطه سبز شده  و بهتر از قبل به حیات شان ادامه میدهند! آدم ها هم، چندان بی شباهت به درخت ها نیستند.

در ثانی درست است که تمامی وقایع زندگی انعکاسی از طبیعت است اما صد در صدی با طبیعت همخوانی ندارد. بطور مثال درختی که بر روی یک قطعه زمین رشد کرده و قد می کشد. همانجا بر و میوۀ (خانواده و فرزند) پدید می آورد و در آخر هم همانجا می خشکد. اما احساسات و اندیشۀ درخت انسانی، بذر و فرزند انسان کاملا متفاوت از بذر و فرزند درختهاست. آنها در طول تاریخ از شرق به غرب از شمال به جنوب و برعکس از جایی به جای دیگری می کوچند و در مهاجرت اند. به گفته علامه اقبالُ، کتله های انسانی مثل امواجی هستند که آسوده گی شان نشان از عدم شان است. اصلا سرنوشت ملت ها و تمدن ها را همین موج های زخود رفتۀ انسانی، رقم می زنند.

موج های به ظاهر کوچک اما برآمده از دل اقیانوس آواره گی که هسته آتشفشانی جوشان را نهان در دلها دارند. مثل مهاجرت مولانا از بلخ به قونیه که این مهاجرت دنیا را با خود عوض کرد. فلمش را با کلیک روی عکس می توانید  تماشا کنید. علامه اقبال می فرماید: 

ساحل افتاده گفت :گرچه بسی زیستم

 هیچ نه معلوم شد،آه که من کیستم؟

موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت:

 هستم اگر می روم   گر   نروم   نیستم 

و گپ آخر با خِیرت ویلدرس برندۀ انتخابات هالند 

ویلدرس جان کله سفید! ما کتله های انسانی مهاجر از تبار آزادگانیم که شرط زیستن ما شیدایی، آزادگی، داغدار بودن و غصه خوردن است. ما اگر وحشی هم باشیم بسان لاله ایم.  لاله را بخاطری وحشی می خوانند که رنگی از تعلق ندارد، در دشت ها و لابلای سنگ ها می روید و به آب باران قناعت می کند تا همواره تشنه باشد و بسوزد. داغ دلش و گلبرگ های به خون آغشته اش گواه است که  شهید آزاده را ماند.  پس حال ما را پیش از آنکه خودت قضاوت کنی از محرم اسرار آزاده گان، شقایق های وحشی که هالند جایش است  بپرس! برو در کوکنهف بعد از آن از همانجا یک بیانیه بده.