۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

کنار آمدن با دروغ

نمیخواهم از تاریخ،جامعه شناسی و سیاست تاجیکان بنویسم بلکه از تجربیات خودم، بحیث یک تاجیک غزنوی که چگونه با ترس نهادینه شده برای کنار آمدن با استبداد دروغ بزرگ شده ام مینویسم، ترسی که از مکتب به دلم  ریشه دوانده بود و تنها مقاومت مسعود جرئتی ابرازش را برایم داد. و این ترس را از سرود منصوب به خودم می آغازم

دوران جمهوریت محمد داوود خان بود. در مکتب ما دستور بر این بود که همه پیش از رفتن به صنف های درسی سرود ملی را در صحن مکتب بخوانند ما میخواندیم ( سوچی دا محکه آسمان وی – سوچی دا جهان ودان وی)  این سرود تسجیل شده در قانون بنام ملت من بود. اما نه تنها از این سرود به اصطلاح ملی، من و هم صنفانم، بلکه حتا سرمعلم،مدیر  و معلمان جز واژه آسمان و جهان از آن چیزی نمیدانستیم. ولی از اثر همگانی شدن ترس و ایجاد رعب از سوی دستگاه حکومت، در طبقات مختلف جامعه از جمله کودکان،آنرا از دل و جان پذیرفته بودیم  و همگی به یکدیگر حتا به خویشتن دروغ میگفتیم. :
صنف هفت بودم که سرود ملی با تغیر رژیم تغیر کرد و این بار میخواندیم ( گرم شه لاگرم شه – ته ای مقدس لمره ) اینجا اندک واژه گان بیشتری را میفهمیدیم اما باز هم با آنکه میفهمیدیم که این سرود زبان ما نیست و نه میفهمیم چه میگوئیم فهمیده دروغ میگفتیم.
من کوچک بودم ولی شاید شهروندان  تاجیک می‌دانستند نشان دادن “خودِ واقعی” در تضاد کامل با شرایط سیاسی-اجتماعی  حاکمیتها قرار دارد، لهذا بناچار  خود سانسوری میکردند و یا هم برای رسیدن به هدف خاص، شرایط و سرودی را که مقبولشان نبود می پذیرفتند.
اما بالاخره فصل دموکراسی فرا رسید و اینجا دیگر زور داشتیم.”خودِ واقعی” با قدرت نظامی را همه در آئینه میدید. آرزو بود با تصویب قانون اساسی جدید لااقل به این دروغ تاریخی نقطه پایان گذاشته شود اما اینبار نیز سران تاجیک با کنار آمدن با استبداد با وصف اینکه داوطلبانه تسلیم دروغ شدند ۲۰ سال دیگر هم به خود دروغ گفتند و چه بسا که بسیاری ها در پی نگهداشتن همین سرود دروغین و همین قانون جان های عزیز شانرا گذاشتند تا از این سرود و این قانون متعصبانه که با افتخار میگفتند ما سازنده نظام هستیم دفاع کنند
آری! سرود متعصبانه و فرقه گرایانه را خود ما با اکثریت چاپلوس آرا با پسوند ملی به تصویب رساندیم. این سرود که ابزار فشار روانی برای خادم یا نادم شدن انسان این سرزمین از یک سیستم ناحق و زور پرور بود،ضامن صحه گذاشتن  تمام دروغ ها تاریخی و فرهنگی نیز میباشد. با خواندن این سرود، باید بر روی تاجیک، فرهنگ پارسی، مثلث فرهنگی هرات- غزنه- بلخ دانشمندان چون سنایی ، جامی، مولانا و هزاران افتخار فرهنگی خط بطلان کشید. تاجیکانی که محتوای این سرود را قبول داشتند و آنرا ملی میدانستند، یا از  فرقه  ذوب شده در استبداد بودند، یا بدلیل چشم طمع به کرسی و مقام مجبور به پذیرفتن آن شده بودند.! نفهمیده تیشه بر ریشه خود زدند. کسانی هم بودند که نادم عقیده خویش در تصویب این سرود بودند!. قبولش نداشتند اما نمیتوانستند آنرا نخوانند و رد کنند . در این مورد،  تمکین کننده گان را محکوم یا مطرود نمیدانم ، فاشیزم و شرایط مجبور کننده از نظر من محکوم است.  
بهر حال دیدن متن این سه سرود هر فرهیخته تاجیک را دچار اختناق میکند. در این سرود  خط، در خط تعلق این سرزمین را به فرقه ی خاصی بیان و مسجل میکند، و تحمیل کننده ترین سرود در تاریخ سرودهای جهان باید همین ها باشد.. آری خواندن چنین سرودی برای هر آدم دگر اندیش خفت است. در سالگرد های شهادت استاد ربانی و احمد شاه مسعود حتا در خارج کشور کسانی بالاجبار یا زیر فشار دنیای سیاست با این سرود لب می جنباندند و بپا بر میخاستند. گرچه من هیچگاه اینکار را نکردم ولی مطمئنم دوستانی که قربانی شرایط شده و از روی سیاست اینکار را میکردند باید بدانند پذیرفتن این سرود یعنی استحاله فرهنگی و اسیمیلاسیون. اگر برای این سرود بپا بر میخیزید در برابر یون نیز مفتخرانه بپا برخیزید هیچ عیبی نیست!
اما در حالیکه به هیج وجهه عدم آگاهی و ضعف رهبران و ملت تاجیک قابل توجیه نیست، ولی در شرایط کنونی سزاوار کیفر و مجازات در حد دشنام هم نمیباشند بلکه انسان نیازمند بازسازی میباشد. شرط بازسازی، بازشناسی است.لهذا حرفی که کانون فرهنگی نخبگان تاجیک باید در اولویت قرار دهد، از نظر من آگاهی دادن به جامعه فرهنگی تاجیک با همین نکته ای بظاهر پیش پا افتاده است.! و آن اینکه باید هر تاجیکی بداند تا حقیرتر از رقص لبان با رنگ اینگونه سرود ها هیچ خفتی در این قرن بیست و یک برایش نخواهد بود
..هوایداست برای کانون فرهنگ تاجیک دادن این آگاهی کار آسانی  نیست چراکه بقول کتاب کیمیاگر گاهی آدم ترجیح می دهد با گوسفندها که گنگ اند و فقط دنبال آب و غذا هستند زندگی کند تا آٔدمهای زبان نفهم.مطمئنم بسیاری ها با خواندن همین نوشته من خواهند گفت: بیادر کدام سرود ؟ رفت پشت راهش! از جنگهای اندراب و پنجشیر بگو از جوانا و حال زنان بگو و آنگاهست که بازهم بقول کتاب کیمیاگر گاهی آدم ترجیح می دهد خودش مثل کتاب ها باشد. که داستان های باور نکردنی  تعریف کند . چرا که وقتی با آدمها حرف میزنی ، چیزهایی می گویند که نمیدانی چه گونه به گفتگو با آنها ادامه بدهی. واقعن بسیاری از آدم ها حرف های غریبی می زنند و پیش پای خود را میبینند تا دور نما را! بلی سرود و اشرفغنی رفته اما فاشیزم بر روی همین سطر میچلد که تو با حنجره خود زمزمه میکنی ( دا وطن افغانستان دی -) ! آری با خواندن  همین مصرع دیگر تو مردی!
بزعم حافظ چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد  ماند باز هم انسان این سرزمین پیروز خواهد شد ولی باز هم حاکمان مستبد با موانع که سر راه حقیقت خواهندتراشیدند، خواسته و ناخواسته جامعه را به سمت تبعیض، دو رویی، چاپلوسی، تملق، دروغ و هر چیز نابهنجار دیگر سوق خواهند ‌داد. اما بر ماست که هوشیار باشیم چرا که حاکم برای تداوم خود نیاز به پوشاندن یک سلسله حقایق دارد و برای مستور کردن آن، نیاز به یک سری برنامه ها دارد

به عمق دره ی مسکوت شب قدوم شکیب
دو دیده محو نگاهی که باز دیدم شد




سه هفته آزگار در نیوزیلند و آسترالیا

سفر به آنسوی اوقیانوس ها

از 6 تا 27 دسامبر 2011
نمیدانم چرا هر زمانیکه بوت هايم  جفت ميشوند بلافاصله دلم هواي رفتن ميكند! و  كودكانه بيقرار  دیدار آنهای میشوم که  صمیمانه دوستشان دارم ، بي انكه لحظه ای بیندیشم که آیا  آنها نیز دلتنگ من خواهد بود و یا خیر دیوانه وار هی میدان و طی میدان آهنگ سفر مینمایم.طوریکه اینبار نیز چنین اتفاق افتید و به یک چشم بهم زدن خود را در نیوزیلاند رساندم . در  فرودگاه آکلند با دیدن سارنوال صاحب ضارع ,  الحاج عبدالهادی جان, الحاج حامد شکران جان پسران خاله ام  و دوست و همکار عزیزم الحاج عبدالخالق مسعود  خستگی دو روزه  را فراموش کردم و تازه و سر حال شدم.بویژه پس از دیدار خاله عزیزم خود را استوار تر احساس کردم. هنوز از دیدن خاله و خاله زاده ها فارغ نشده بودم که همه دوستان و آشنایان مقیم آن دیار بدیدارم شتافتند و چنان اظهار محبت و صمیمیت کردند که حتا باورش برایم دشوار مینمود . بنابرین بزودی دریافتم که این سرزمین, سرزمینیست پر از صفا و صمیمیت و یا هم  غزنی کوچکیست که هنوز رسم فرهنگ خود را در دل غربیان حفظ گرده است ! آدم  های مقیم در این سرزمین از غریبه تا آشنا  و  یا کمتر آشنایان  همه بروی آدم لبخند مهربانانه میزنند و تا اعماق وجود در دل آدم ره باز میکنند.چنانچه چینین کردند و  جا دارد که از همه دوستان و آشنایان مفیم ایندیار ذیلآ اظهار سپاس و امتنان نمایم. از مسعود جان عزیز که با آنهمه جنجالهای کاری همیشه برای من با محبت و صمیمیت وقت میگذاشت  گرفته تا محمود جان و حتا مسیح جان که با محبت بر من منت گذاشتند باید با سپاسگذاری یاد آوری کرد. مجتبی جان با تبسم ملیح و همیشگی لطفی زیادی بر من روا میداشت و همیشه با وجود جار و جنجال های کاری برای من وقت داشت. که جا دارد از او و خانم مهربانش تشکر کرد. همچنان از محبت های انجنیر غلام مصطفی و خانم مهربانش شیما جان , بی بی حاجی جان, ادریس جان ویس جان , ممنون مشکور و قلبآ سپاسگذارم . داکتر صاحب ثریا جان و ضیا جان امانیار نیز بر من منت گذاشتند که از آنها نیز صمیمانه ممنون و  قلبآ سپاسگذارم . حاجی صاحب فاروق جان نیز مثل همیشه لطف داشت و حبیب جان  نیز با لطف بی دریغ بر من منت گذاشت. انجنیر وحید سخا مردی که مهربانی و محبت از سیمایش پیداست همیشه هوایم را داشت و لطف این مرد با هنر نیز بر من بی پایان بود که جا دارد از ایشان تشکر کرد. خلاصه اگر به جزئیات سفر بپردازم مثنوی و صد من کاغذ خواهد شد اما باید یاد آوری کرد که .یکی از ره آورد های این سفر مثل همیشه برایم یافتن دوستان صمیمی است. دوستان عزیز و بزرگی چون انجنیر صاحب صمدی ؛ داکتر صاحب ایمل جان, عمر جان نوا, عمر جان,قیوم جان ,  واسع جان و دیگران! که این خود نعمت بزرگ و عطیه ایزدیست!!!
  در اخیر میخواهم این نکته را یاد آوری نمایم که اگر دیل کارنگی زنده میبود بدون شک به او توصیه میکردم که برای غنا بخشیدن و تکمیل کتاب "آئیین دوست یابی" اش باید به نیو زیلند و استرالیا سفر کند.

آسترالیا

با خروج از دروازه گمرک فرودگاه ملبورن بلافاصله چشمم به داکتر ظریف رفیقی خورد که با تبسم همیشگی بسویم آغوش گشود هرچند او سال گذشته بدون خداحافظی ترک ما کرده بود ولی محبت و لطفش جایی برای اظهار گله نگذاشت.صمیمانه  در آغوشش فشردم. آنسو تر واسع جان رفیق گرمابه و گلستانم  انتظارم را میکشید او را پس از 20 سال میدیدم خوشبختانه گذر زمان چندان تغیری بالایش نکرده بود و مثل همیشه سرحال معلوم میگردید.واسع مردیست که اگر من بجای مندلیف میبودم اسم اورا نیز در جدولم درج میکردم. او به هر کار دسترسی دارد و از 10 کلکش هنر میبارد . وی با خانم مهربانش صالحه جان در طول دوران اقامتم زحمت زیاد کشیدند و مهربانانه بر من منت گذاشتند. اندکی بعد استاد حمیدی بزرگ, شاگل جان, لارا جان, حسیناجان, روح الله جان, صبغت جان و قدرت الله جان بدیدارم آمدند خوشبختانه تصویر که از همه آنها به ذهن داشتم پس از گذر 20 سال همانطور بود و تغیر چندانی در هیچکدامشان رونما نگردیده بود. اندکی بعد داکتر صاحب عنایت بدیدنم آمد وی را پس از 28 سال میدیدم و خوشبختانه وی را همچنان مثل گذشته شاداب و سر حال یافتم.ایشان لطف زیادی در حقم نمودند. برایم در منزلش بزم طرب آراستند و در ویلای ویژه اش صبحانه صرف کردم و در کنار دریا به قدم زدن و راز و نیاز پرداختیم. روح الله جان نیز با راه اندازی بزم طرب از من با گرمی پذیرایی کرد صبغت جان قدرت جان نیز با گرمی از من پذیرایی نمودند که جا دارد از همه آنها سپاس گذاری کنم از استاد حمیدی و شاگل جان نیز جهانی سپاس گذار و مشکورم که لطف بیش از حد بر من روا داشتند. خلاصه چهار روز بسرعت چون چهار ثانیه گذشت و زمان خدا حافظی فر ا رسید و ملبورن را بسوی آکلند در حالی ترک گفتم که یک روز بعد بسوی هالند پرواز میکردم در زمان ترک آکلند در حالیکه  هواپیما اوج میگرفت این شعر فروغ فرخزاد را با خود زمزمه میکردم
 شوق

یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز
چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه رهآورد سفر دارم ... ای مایه عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در اینه نگه کردم دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیا نت سازم
چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز
فروغ فرخزاد

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

پاکستانی بودن گلبدین و حقانی از زبان حمیدگل


افشاگری مردانه وار جنرال حمیدگل 

  
شنبه ، 30 مهر 1390 ، 12:24

 بدون شک فراگیرترین بحرانی که در بر گیرنده تمام بحران‌ها و آسیب‌های اجتماعی و سرچشمه اختلاف در بین یک جامعه میباشد, بحران گمراهی یا کج راهیست! که سایر بحران‌ های اجتماعی به نوعی محصول و زاییده آنست.در موجودیت این بحران, جامعه دچار سر در گمی گردیده و تشخیص "دوست" از " دشمن" مشکل میگردد.
مردم نسبت به همه نخبگان, سیاست گذاران و گردانندگان امور کشور ظنین شده و در نهایت دوست و دشمن در چشم ملت بطور یکسان در یک ترازو بعنوان "دشمن " سبک و سنگین میگردند بعباره دیگر همه مهره ها در چشم مردم تبدیل به مهره سیاه و احیانآ خاکستری میگردد و دیگر مهره سفیدی بچشم مردم نمیخورد!!.
آری امروز اگر پای صحبت هر هموطن از تحلیلگر سیاسی گرفته تا یک شهروند عادی بنشینی ! نخست از جنگ های به اصطلاح داخلی(؟) یا تنظیمی دهه 1990 مینالد و نفرت و انزجارش را از عاملین این جنگهای خانمانسوز اعلام میکنند و سپس از ویرانی شهر زیبای کابل و از کشته شدن 65 هزار کابلی به اساس سرشماری ملالی جویا فریاد سر میدهد اما وقتی بپرسی مسئول اینهمه کشت و خون و ویرانی بنظر شخص شما کیست؟ میگویند : کلش کد! کدامش نکد! او بیادر کلش چوکی پرست بود! حتا برخی از نخبگان آگاهانه همچنان در شیپور جهالت و بیخبری میدمند و خشک وتر را یکسان مسئول ویرانی کابل زیبا قلمداد میکنند. در این میان مسئولین و مسببین اصلی این همه جنایات هولناک که از برکت باداران خارجی شان هنوز هم صاحب دم و دستگاه و کرسی های دولتی هستند بی تفاوت نظاره گر ناله آنهای هستند که دیروز بخون عزیزان شان وضو گرفته اند و احتمالا بر حماقت آنها میخندد و اگر احیانآ گاهی هم به بازنگري پيشينه رفتار ,كردار , كژرويها و لغزشهایشان ميپردازند،نتنها شهامت و درايت پذيرش خطا وناآگاهي خويش را ندارند،بلکه بطور پیگیر سعی شان بر این است تا جنایات ننگین گذشته شانرا گردن آويز ديگران سازند. و حقا که در این مدت خوب بچشم مردم ماهرانه خاک ریخته اند و آنها را راه گمک کرده اند. زیرا آنها بخوبی میدانند که مردمی که بشدت آسیب دیده اند, برای آنها فرقی نمیکند که متهم اصلی کیست؟ زیرا آنها همه طرف های در گیر را مقصر میدانند و در این میان نام مجاهد و طالب در صف اول قرار دارد!
تلخبختانه این سر درگمی و آشفتگی که بدون شک طعنه ایست به بیداری و خرد روشنفکر و سیاسیون خود ما ! نزدیک به دو دهه تمام و عیار اذهان ملت مظلوم ما را محاصره کرده بود تا آنجائیکه این ملت را تا سرحد استخوان شکنی رهنمون کرد. تا اینکه هفته قبل جنرال حمیدگل رئیس سابق آی ایس آی مرد و مردانه به این پرسش گنگ و مبهم در یک مصاحبه ای با صدای المان پاسخ گفت : او به زاوایای تاریک این بازی پیچیده مثل یک نور افگن روشنی انداخت! و خط فاصل میان" ملامت و سلامت " را ترسیم نمود. پس از شنیدن مصاحبه او احساس کردم اگر از او تشکر نکنم انسانیتم را گم میکنم ! او بطور آشکار اعلام کرد که آنکه از چهار آسیاب کابل را مورد حمله قرار میداد مثل او یک پاکستانسیت! و اینکار را برای منافع ملی پاکستان انجام میداد و آنکه امروز به قتل کودک و پیر و جوان بیگناه دست میزند پاکستانی تر از اوست! اعتراف مردانه و مغرورانه از این بهتر نخواهد بود.(دشمن دانا که غم جان بود-بهتر از آن دوست که نادان بود..)
 لهذا از این اظهارات افشاگرایانه پیداست که حکومت شهید استاد ربانی نه تنها مسئول ویرانی کابل و قتل کابلیان نیست (همانطوری که مجاهدین در طول 14 سال جهاد علیه شوروی مسئوول ویرانی یک سوم کشور و دو میلیون شهید نیستند. ) بلکه همین اداره یگانه مدافع منافع ملی افغانستان در مقابل پاکستانیان بوده و دراين ميان مسعود بارزترين نمونه ونماد یک قهرمان واقعی بوده است، كه بدون هيچ چشمداشت شخصی پاي پيش نهاد و زندگاني خويش را درپيشخوان تاريخ میهنش گذاشت تا ازفروافتادن سرزمين ومردمش از بند اسارت و غلامی و از افتادن هموطنان مظلومش در چاه جهل وجنون وجنايت پيشگيري كند، خوشبختانه تمامي گفتار وكرداراو درپيش چشمهاي تيز بين تاريخ قراردارد،و کسی نمیتواند از آن چشم پوشی کند.
 حمید گل 18 سال پیش نیز اظهاراتی مشابه ای را مبنی بر اینکه استاد ربانی از وی خواسته بود تا با وی بحیث مشاور دفاعی کار کند انجام داده بود. هرچند این اظهارات از جانب دولت اسلامی و شخص استاد ربانی تائید نگردید اما گیرم که این حرف واقعیت داشته باشد این خود درایت و سیاست مداری استاد ربانی را بنمایش میگذارد. زیرا تنها و فقط استاد بود که میدانست افسار چهار آسیاب در دست حمید گل است.لهذا وی را تلویحآ فهمانده باشد که برادر دیگر پاکستانی ات را بفهمان که پاکستانی ها هیچگاه نمیتوانند بزور راکت بر افغانستان حکومت کنند. از سوی دیگر استاد کاملا مطمئن بود که با بستن دل شیر بدل حمیدگل او هیچگاه جرئت آمدن و مشاورت در ارگ افغانستان را با موجودیت مسعود بزرگ نداشت.
در فرجام قابل یاد آوری میدانم که هدف من از این نوشتار فراخوانیست برای روشنگری ملت مظلوم مان
 بنظر بنده بیان, پخش و اطلاع رسانی اظهارات افشاگرایانه حمیدگل وظیفه ملی تک تک ماست! من از تمام روشنفکران نخبگان , نشرات چاپی صوتی , تصویری و انترنتی تمنا دارم که از این اظهارات افشاگرایانه حمیدگل استفاده اعظمی نمایند و در صورت امکان برنامه ای و ستون را تحت عنوان "شکریه حمید گل " برای همیشه در نشرات شان داشته باشند. باکی نیست اگر تا امروز نسبت به هر دلیلی یک چنین واقعیت تاریخی را نمیدانستیم و یا هم عمدآ خود را بکوچه حسن چپ میزدیم. هنوز هم دیر نشده و نباید اجازه داد پاکستانی ها در بین ملت ما استخوان شکنی کنند. با براه انداختن این گفتمان حد اقل مردم شریف مان دوست و دشمن شانرا نیک میشناسند و بیگمان چنین گفتمان ها در پروسه وحدت ملی نهایت مفید و ارزنده خواهد بود.

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

شــباهت کـــرزی با امیــرعبــدالرحمــن و امیــر دوست محمــد

اگر بتاریخ کشور عزیز ما در ۱۶۰ سال اخیر نظری بیفگنیم به وضوح در میابیم که در میان دوره امیردوست محمد خان، امیر عبدالرحمن خان و ولسمشر کرزی خان مشابهت های فراوانی وجود دارد. هر سه پس از یک دوران طولانی جنگ برای دفاع از کشور، در اوج بی ثباتی ظاهرآ توسط رهبران ملی بقدرت رسیده اند! هر سه در زمان تجاوز خارجی و در دوران دفاع از کشور در خارج از کشور تشریف داشتند و در دفاع از کشور هیچ نفشی نداشتند و هر سه پس از استحکام قدرت خانوادگی، استقلال کشور را رسمآ بدشمن فروخته و خود بعنوان رئیس ستون پنجم دشمن در دستگاه اداری کشور نقش شان را بخوبی ادا نموده اند و بهمین سبب مثل یک مامور از طرف خارجی ها، گاهی تقدیر و گاهی هم تنبیه گردیده اند.

چنانچه حذف و از بین بردن همان رهبرانی ملی که با شمشیر از وطن شان در برابر دشمن دفاع نموده اند از وظایف اصلی و اساسی اینها بوده و سر انجام توانسته اند همه رهبران ملی میهن را با توطئه، خدعه و تزویر از سر راهشان بر دارند.هر سه در مسئله خاندان پرستی و قوم پرستی دارائی نقطه ضعیفی اند. بنابرین ما در واقع در یک چرخ تسلسل تکراری در درون یک دایره خبیثه تاریخی قرار داریم که متاسفانه هیچ درسی از آن نمیگیریم!

آری! ملت ما توانست در 1843 در میدان جنگ بر انگلیس موفق شود و یکی از رهبران ملی ما (نایب امین الله خان) زمام امور را بدست گیرد، اما همین نایب امین الله خان لوگری که سمت نایب پادشاه را داشت با سایر رهبران ملی، که هیچکدام هوای گرفتن تاج و تخت را نداشتند جهت انتخاب زعامت کشور بدور وزیر محمد اکبر خان جمع شدند و بر او اعتماد کردند! که متاسفانه نتیجه این اعتماد منتج به از دست رفتن استقلال سیاسی کشور و نابودی تمام رهبران سیاسی گردید زیرا وی که تحت تاثیر عاطفه خاندانی و" پدر فرزندی" قرار داشت. پدر جبون و زبونش را که جیره خور انگلیس بود برای زعامت کشور برگزید و سر انجام پس از نثار خون هزاران تن از وطنپرستان واقعی یکدسته از شهزادگان فراری که وطن را در برابر شمشیر دشمن ترک گفته بودند از هند و ایران بکشور ریختند و امیر دوست محمد بقدرت رسید غبار در این مورد مینویسد" زمانیکه امیر دوست محمد خان در 1843 بکابل رسید. رهبران انقلاب را که انگلیسها برای سر هر یک شان جایزه تعین کرده بود به انواع مختلفی از پا در آورد: نائب امین الله خان لوگری دشمن شماره یک استعمار خارجی، بحکم امیر دوست محمد در مکافات خدمات تاریخی و ملی خود مصادره و تاراج و در زندان ارگ بالاحصار محبوس شد و بعد از تحمل آلام زندان امیر، بعمر 72 سالگی بمرد. محمد شاه خان غلجائی مردیکه انگلیسها او را دشمن بزرگ میگفتند بواسطه سوقیات امیر مورد هجوم و تاراج قرار گرفت! سردار سلطان احمد خان که شانه به شانه ملت و رهبران ملی جنگیده بود بحکم امیر در ایران تبعید شد! وزیر محمد اکبر خان پسر امیر در دربار زیر مراقبت قرار گرفت.و بالاخره توسط گولی زهرآگین یک طبیب هندی مسموم و چشم از جهان پوشید همچنان تمام رهبران ملی تحت مراقبت و نظارت قرار گرفتند و نام و نشان شان عامدآ و قاصدآ برافتاد (افغانستان در مسیر تاریخ ص 573)اینجاست که انگلیس ها در تمجید وی نوشتند " امیر دوست محمد مرد زحمت کش، خوش خلق، محبوب مردم و پابند به عهد است. او از شراب دست کشیده و قران مطالعه میکند. همچنان فریزر تتلر در توصیف امیر مینویسد که امیر دوست محمد یک لیدر خوب سواره نظام و مثل سایر اعضای خاندان خود دارائی نبوغ یک اداره کننده مادر زاد است. اما بر عکس وقتی امیر در صدد استرداد پشاور بر آمد و با دولت روس تماس گرفت آقای "سرجان کی" در توبیخ او نوشت " دوست محمد یک سپاهی هرزه بی تعلیم و بیسواد و دائم الخمر است!" افغانستان در مسیر تاریخ ص 471
عبدالرحمن خان و رهبران ملی!1880-1901
داستان فرار عبدالرحمن از زندان بخارا و قرار گرفتن در راس قشون ملی در کوهستان و قطغن بیشتر به داستان فیلم های رامبوئی میماند تا یک حقیقت تاریخی که ذکرش در این نوشتار نمیگنجد.
غبار مینویسد همینکه عبدالرحمن خان پادشاه شد تمام رهبران ملی به استثنای سردار ایوب خان فاتح جنگ میوند به او اظهار اطاعت کردند اما پس از آنکه روش تمایل و سازش او را با انگلیس دیدند همگی به ایوب خان متمایل گردیدند. امیر هم به این واقعیت پی برد و قبل از دعوای تاج و تخت با ایوب خان، بجان رهبران ملی افتاد او جنرال محمد جانخان و عصمت الله خان را محبوس و سپس با 200 سوار بشهر مزار تبعید و همه را اعدام کرد محمد افضل خان و موسی خان صافی سنگسار شد. میربچه خان کوهدامنی فرار کرد و سایر پهلوانان جهاد کوهدامن و کوهستان (کانون انقلاب ملی در جنگ های ضد انگلیس) مانند جلندر خان و غلام محمد خان تتمدرهیی، میر درویش خان بابه قچقاری و دیگران، به هندوستان فرار کردند. ملا مشک عالم لقب " موش عالم" را از جانب امیر کمائی و سپس با تمام خانواده و قومش تاراج و بقتل رسید(غبار ج-1 ص658) به همین دلایل داکتر والتر در یک کانفرانس در تمجید امیر گفت" افغتنستان یک کشور آسیایی نیست زیرا امیر عبدالرحمن خان خورد و خواب را بر خود حرام کرده تا تهداب ترقی و مدنیت افغانستان را گذاشت.." اما لارد کرزن در توبیخ امیر مینویسد " امیر معجون مرکبی از سیاست مداری ظرافت و وحشی گری است" وی خود گفته که 120 هزار نفر را کشته است! ص 474 افغانستان در مسیر تاریخ
ولسمشر حامد کرزی و ادامه بازی سده 18 و 19 در سده 21
جلوس ولسمشر کرزی بر تخت آبایی و اجدادی اش نیز با همان سادگی گذشته صورت گرفت وی توانست در ابتدا با استفاده از نیروی عظیم مجاهدین و مردم خسته از جنگ، حمایت جامعه جهانی، تکنوکراتها و ناسیونالیستهای افراطی را کسب نماید اما شرایط زمانی عصر ولسمشر با روزگار سده های 18 و 19 فرقی فاحشی داشت و ولسمشر نمیتوانست همانند عبدالرحمن خان و دوست محمد خان با مشت آهنین در برابر نیروی آزادیخواه، مجاهد سلحشور و معتقد به تغییر بنیادین بایستد زیرا آزادیخواهی و رهائی از چنگ استبداد حسی است که با طبیعت انسانهای این مرز و بوم درآمیخته شده است.بنابرین در حالیکه وی مجبور است علی الظاهر جایگاهش را به عنوان انسان دموکرات در میان روشنفکران سایر ملیتها با ریا کاری حفظ کند. بر عکس در تمام این مدت در تبانی با تیم همرا ه اش بی باکانه مبادرت به تولید تزهای فاشیستی نموده و راسیستی ترین حرفها را مطرح مینمایند وی موفق شد با سیاست تظاهر و ریا که یکی از ویژگیهای منحصر به فرد جناب ایشان است.در این ده سال آزگار هم به نعل بکوبد و هم به میخ، و موفقیت های بی نظیری را که گلبدین با فیر هزاران راکت و ملا عمر با آتش زدن تاکها و درختان و قتل هزاران نفر نتوانست بدست آرد بسهولت نصیب شود. با اینحال او موفق نشد که آرزوی اربابان و تیم تمامیت خواه اش را در بدنام کردن، به محاکمه کشانیدن و بالاخره از بین بردن سران مبارزین ملی در شش سال اول پادشاهی محقق کند و جاده را برای برادران ناراضش صاف نماید. بنابرین وی که در اجرای نخستین ماموریت در اوایل سلطنت ناکام بود در سال هفتم مورد توبیخ و سرزنش اربابان خارجی و کاسه لیسان داخلی قرار گرفت. میدیا جهانی، که روزگاری در تمجیدش دهن پاره میکرد و چپنش را مظهر وحدت ملی میگفتند و خودش را تکنوکرات و کارفهم با 180 درجه تغیر زبان به توبیخ ایشان گشود و او را شخص بی کفایت، چرسی، معتاد و رهبرمتفلب یک اداره فساد مبدل گردانید. بار ها به او بشکل مستقیم و غیر مستقیم تفهیم کردند که وی بعنوان رئیس جمهور باید شر رهبران ملی " جنگ سالاران" را یکطرفه نماید. اما ولسمشر که در سالهای اول با تشکیل اداره عدالت انتقالی به شدید ترین واکنش ها از سوی مجاهدین مواجه گردیده بود جرات اجرای چنین کاری را بطور مستقلانه نداشت! باداران خارجی نیز از یکسو از وی ناامید شده بودند و از سوی دیگر چون در میان سایر مزدوران خویش بدیل او را پیداکرده نتوانستند بالاخره خود دست بکار شدند اما پیداست که بدون همکاری بی قید و شرط ولسمشر این پروسه به ناکامی می انجامید. سرانجام وی نیز زیر اینهمه فشار ناگذیر مجبور به پذیرش نقش یک مهره عادی در اجرای این دام شوم گردید لهذا با سیاست تظاهر و ریاکاری، که هماناهم به نعل و هم به میخ کوبیدن است با عوام فریبی بکارش ادامه داد. و اینجاست که نقشه ترور های زنجیره ای سران جهاد و مقاومت چهار سال قبل طرح و بمنصئه اجرا گذاشته میشود و اینهم مثل روز روشن است که سر نخ تمام ترور های زنجیره ای که در چهار سال اخیر اتفاق افتاد ریشه در ارگ دارد! بنابرین ملت ما در هر ماه شاهد از دست دادن و بخون غلطیدن بهترین و عزیزترین فرزندانشان است اما حکومت و در راس ولسمشر با تقبیح و محکوم کردن هر حمله تروریستی به شدید ترین الفاظ، به تشکیل کمیته های پیگیری، مبادرت میورزد و در نهایت اشک تمساح میریزد، سفر های کاری خویش را با وارخطایی لغو میکند و در گلیم غم و سوگواری مینشیند. بیخبر از اینکه اعمال و رفتار ریایی مانند درخت بی ریشه ای است که با یک باد نه چندان قوی از بیخ و بن کنده می شود.
ترور استاد ربانی و دستپاچگی تیم
هرچند ستون پنجم دشمن با برنامه ریزی دقیق و مرموز، توانستند نقشه شهادت استاد را موفقانه عملی نمایند و بزعم خود کار جمعیت اسلامی " شمالی تل وال " را برای همیش یکسره نمایند. ولی هوشیاری ملت غیور مان، نشان داد که امروز دوران عبدالرحمن خانی و امیر دوست محمد خانی نیست که با زدن رهبر، بتوان یک تشکل سیاسی را از هم پاشاند ! شاید آنها فراموش کرده اند که ما در عصری زندگی می کنیم که قهرمانان و رهبران را میشود در دنیای مجازی و ارتباطات چون (فیس بوک (Facebook)، توئیتر (Twitter...) جست! از همینرو در تمام دنیا صدای دوستداران و بویژه جمعیتی ها بگونه اعتراض چنان بالا گرفت که دشمن ناگذیر به شکست خویش معترف و از ترس به تمام خواسته ها معترضین برای بار نخست لبیک گفت.از سوی دیگر با شهادت استاد معلوم گردید که حتا آنانی که خود را تافته جدا بافته از جمعیت میدانستند معترف به از دست دادن رهبر عزیز شان گردیدند آری دشمن شکست خورد و امروز تمام مقتضيات برای تشکيل و سر و صورت دادن به تشکل جمعیت اسلامی با یک "همبستگی ملی" موجود است. بشرطیکه این تشکل سراسری از سوی نطفه های نابالغِ سياسی دزدی هوائی (Hijack) نگردد. امروز زمان آن فرا رسیده است که بدشمنان داخلی و خارجی نشان دهیم که در طول این ده سال هرچه آن ها علیه هویت ما، زبان ما، تنظیم ما، رهبران ما، فرماندهان ما، و تکنوکراتهای ما تاختند، مفهوم "هویت " بیش از پیش در وجود ما شعله کشیده و راه های متحد شدن را برای ما روشنتر ساخته است. اتحادی که می تواند سازنده ی افغانستان بی تبعیض فردا باشد. آنها باید بدانند که این رفتارهای فاشیستی تیم تمامیت خواه ارگ بود که سبب شد به صورتی واکنشی دوران بیداری فرهنگی ـ ملت ما آغاز و روز به روز گسترش بیشتری پیدا کند.
و بالاخره زمان آن فرا رسيده که پرده از چهره سياهِ بعضی از عوامل دشمن که اینبار با ترفندها و شگردهای مرموز و بنام ایجاد وحدت و همدلی، به تسلی ما میپردازند بر داشته شود.
نکته جالب و در خور توجه تسلیم شدن بی چون و چرا ولسمشر به خواست ها و آرزو های پیروان استاد است، این موضوع بیشتر از اینکه برای من مشکل گشا باشد، سوال بر انگیز بوده و مرا سر در گم کرده است. زیرا این مداری بزرگ حتا بالای پیکر مطهر استاد با چشم سفیدی و بی حیائی مکنونات قلبی اش را که ادامه سیاست مصالحه با درندگان وحشی عصر حجری بود پنهان نتوانست ولی چی شد که او امروز خود بحیث سخنگوی رهروان استاد معترف به موجودیت ستون پنجم دشمن در داخل نظام گردیده و حتا با 180 درجه تغیر در سیاست، امروز حاضرشده است تا تلاش های به اصطلاح صلح را با برادرانش متوقف سازد
هرچند هویداست که وقتی مداری بزرگ و تیم تمامیت خواه به این نکته پی بردند که مسير حركت فكرى عموم مردم رااینبار با منتر نمیتوان به سمتى دیگر رهنمون کرد، بنابرین علی الظاهر میخواهند با تظاهر نقش بازی کنند و بدینوسیله خود را همراه و هماهنگ با همین جريان عمومى نشان مى دهد؛ اما در باطن خیالی ديگرى در سر مى پروراند؛ هرچند هم مردم و هم تیم حاکم خود میدانند که اين مكنونات، براى هميشه پنهان نخواهد ماند.

۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

تــرور اســتاد ربــانی

   اینبـــار تــروریســتان اســتاد ربــانی را به شـــهادت رســـانیدند
پنجشنبه ، 31 شهریور 1390 ، 13:50

دردا و دریغا! که بار دیگر دستان جنایتکار دشمنان قسم خورده ملت ما از آستین مشتی جنایت پیشه حرفه ای بدر شد و بهترین فرزند راستین او را به شهادت رسانیدند. آری دیروز دَدمنشان جهان خوار، از پشت بر قامت استوار رهبر خردمند جهاد و مقاومت, خنجر کوفتند تا گویا بزعم خودشان میدان را تهی نمایند و قامت استوار ملّتی را که با هوشیاری به پاخاسته است، درهم شکنند، دردناکتر اینکه رهبری که پا در رکاب عشق به صلح و سر به آسمان حماسه مى ساييد، مردی که نه کوه به استوارى اش مى رسيد و نه کوير به سادگى و يک رنگى نگاهش, با انفجار دستار , یک دستار سیاه جذام آور به همین سادگی بخون میغلطد و شهید میشود و ما ها را که چاره ای جز به شنیدن و قبول اخبار اینچنینی نداریم بار دیگر به سوگ و عزا رهبر مان نشانیدند.
از دیشب به اینسو که خبر جانگداز و استخوان سوز شهادت استاد را از طریق تلویزیون های ماهواره ای بطور پیهم پخش میگردد.پس از ساعتها اندیشیدن با خود به این نتیجه رسیده ام که این تنها استاد ربانی نیست که شهید شده است، گویی همه ما از قبل جام شهادت نوشیده و مرده ایم!
حتا شاید همه ما روزی که مسعود را شهید کردند، مـُردیم! اما باور نکردیم که مرده ایم. با این پندار برایش وب سایت درست کردیم،مجله و اخبار چاپ کردیم, بنیاد درست کردیم و ده سال پیاپی عزاداری کردیم و اشک ریختیم. و به تکرار گفتیم " مسعود راهت ادامه دارد" شاید ما به این پندار بودیم که میتوان با شعار دادن راه کسی را که نهال سبز آزادی را با خون سرخش آبیاری کرد، تا این نهال درختی تنومند صبح آزادی گردد را به همین سادگی رفت؛
سپس جنرال داوود را شهید کردند، گفتیم از خونش دفاع میکنیم هرچند بخوبی می دانستیم که در میان دشمن ما رنگ و بوئی از احساس انسانیت و مردانگی وجود ندارد.بقول دشمن باور کردیم و از وی استمداد جستیم شاید چاره ای دیگری هم نداریم!
شاید ما زمانی را که مسعود (رح ) گفت در برابر ظلم تا آخرین توان میجنگم" و همه ما با یکپارچگی نعره تکبیر گفتیم و قرار شد دیگر نترسیم را فراموش کردیم چونکه امروز این دشمنان ماست که از ما نمیترسند و ما هم یکپارچه نیستیم!
پس آیا براستی ما هنوز زنده ایم ؟اگر جواب آری است پس چرا با بی غیرتی نظاره گر این همه قتل و جنایت، ظلم بر مردان زنان و کودکان بیگناه هستیم و خود بسان گوسفندان قربانی آماده رفتن به مسلخ...
آری استاد از زمره مردانى بود که دريا در دلش موج مى زد و آسمان در دست هايش جاى مى گرفت؛استاد مرد سیاست و مجاهدت بود از دیشب بدینسو زمانیکه دفترچه خاطرات دوران مهاجرتم را در پشاور مرور مى کنم،بیشتر به بزرگی این رهبر عزیز پی میبرم! وی در پشاور در حالیکه دیگران با سیاست زن ستیزانه و طالبی از رفتن دختران به مکتب جلوگیری میکرد برای دختران دانشگاه امهات المومنین را ساخت! او بود که در برابر دیگرانی که عسکر را بجرم مکلفیت میکشتند اتحادیه پیلوتان نظامی را تاسیس و از آنها حمایت مینمود! او بود که در برابر انحصار طلبی رهبران هفتگانه مقاومت میکرد و افغانستان را میهن تمام اقوام افغانستان میدانست! او بود که با وجود نامردی و دهن کجی عده ای از عناصر جاه طلب, صبورانه و سیاست مدارانه پس از موافقتنامه بن با برده باری برخورد کرد و سپس از همانها در انتخابات پارلمانی جوانمردانه حمایت کرد! او بود که در سال 1369 خورشیدی در کنفرانس مشترک زبان پارسی در تهران بنمایندگی از افغانستان اشتراک کرد در حالیکه هنوز رژیم نجیب الله بر سر اقتدار بود و با اینکار دشمنانش چی نامه های سرگشاده ای نبود که به آدرسش نوشتند او مرد با فرهنگ , صلحجو و خداپرست بود! او بود که با سیاست و تدبیر با اندکترین امکانات در اوج نا امیدی ها با تاسیس جبهه ملی جان تازه ای بر پیکر بی روح اما متحرک مجاهدان و مقاومتگران دمید و لاشخوران و قبرستان نشینان را دوباره مطرح کرد.و سرانجام در یک توطئه از پیش تعین شده در اثنای مذاکره بخاطر صلح و ثبات شهیش کردند!! اما دشمنان باید بدانند که هر قطره خونی که از بدن پاک استاد و سایر شهدا می چکد، گواه پایدار جنایت آن کور دلان خواهد شد و هر مردی که در خون میغلطد، هزار مرد دیگر را، استوارتر و مصمم تر راهی میدان خواهد کرد؛انشالله
ای استاد عزیز! ای شهید راه صلح ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته ای, ای آنکه پیکر خون آلودت امروز بر دوش معامله گران بی همه چیز با اشک پشیمانی و با عذاب وجدان بسوی منزلگه ابدی ات بدرقه میگردد آرام بخواب!
و سر انجام اي شهید راه آزادگی! اين بار نيز دستي برآر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را از اين منجلاب ماديات و لجنيات بيرون كش اين بار نيز تو در سياهي شب، مارا رهنمون باش



۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

مباحثه کل و کور

مباحثه برای وحدت زبانی

شب های شنبه دربرنامه اندیشه ؛ تلویزیون ملی ( خرم)؛  یکنفر مجری کل و سر درازی موظف گردیده است تا ظاهرآ برای وحدت زبانی و وحدت ملی به اجرای برنامه های  ملی؟ بپردازد. این کل سر دراز که پیشوند داکتر را نیز در کنار اسم خود دارد با حرف های بی مسئولیت و مضحک برای تملق به اربابش چنان با جعلسازی ره افراط میپیماید؛ که اکنون برنامه های این نابغه به یک برنامه تفریحی و خنده داری بدل شده و شمار بیشتری از بینندگان را به خود جلب نموده است !
 این برنامه  که برای تنفیذ و فرهنگسازی جو حاکم و سیاست کشمش نخودی حکومتی  تهیه میشود، تلویزیون ملی ظاهرآ صرفا در مقام اشاعه دهنده ؛ عمل میکتد. ولی اینکه چه کسی در پشت این برنامه به عنوان فرهنگ سازِ و پالیسی سازعمل میکند هنوز معلوم نیست 
شب گذشته این داکتر جعل وتزویر آدمی  را با عینک های دودی پیدا نموده بود و وی را به عنوان صاحبنظر و استاد گویا در بحث مسخره خود مسخره تر نمود از ویژگیهای ژورنالیستیکی این کل سر
دراز اینست که سوالات وی بیشتر به بیانیه ها میماند و از صاحب نظر فقط تائید کار دارد! بطور نمونه دیشب یکی از سوالات ژورنالیست کل از صاحب نظر کور چنین بود:
استاد محترم بحث ما در رابطه به وحدت زبانی زبانهای آریائی پشتو و دری است! که ما چطور میتوانیم در ویکی پیدیا و دائره المعارف های جهان ای ره ثابت کنیم که مثلا حالی میگن که در کتیبه بیستون در ایران بزبان پشتو است و ما چرا میگن که از کمک ها در راه زبانهای آریائی استفاده نمیوانیم میگن از ای کمک ها صرف هفت فیصدش به فرهنگ است ما چطو باید بفهمانیم که ما زبان اوستائی داریم میگن زبان خروشتی زبان پشتو است همچنان سرود های زردشت به پشتو است استاد محترم آیا نظر شما چیست و ما چطور میتانیم که بدنیا قناعت بدهیم که یونسکو زبان ما را برسمیت بشناسد  همی حالی متاسفانه زبان ما ره فارسی دری میگن که بسیار جای تاسف است ما باید در ویکی پیدیا معرفی شویم تا حالی خوهمسایه های هرچی که دلشان شده همطور نوشته کده بفرمائید:

  (اینه سوال)          " فاعتبرو یا اولی الابصار"
البته استاد کور پاسخ همه ای این سوالات کل را بزبان دیگر آریائی میداد و کل سر دراز که ده فیصد زبان استاد را نمیدانست به علامت تائید سر میجنباند و منتظر توقف استاد بود که باز سوال پنج ورقه اش را بزبان بدل آریائی " دری " از استاد مطرح کند و این مباحثه دلچسپ دوام داشت اما بطور خلاصه اهداف کل و کور دربین برنامه عبارت بود از:
  در جهان باید زبان جدیدی بشکل کشمش نخود پشتو ودری مخلوط شود و بعنوان قدیمی ترین زبان آریائی برسمیت شناخته شود؛ پولش را نیز یونسکو بدهد؛ از منابع کمکی جهانی باید هزینه دریافت شود و به جهان گفته شود که از زرتشت گرفته تا بودا و از سره کوتل گرفته تا سور کوتل هر آنچه در این جهان بوده وهست بزبان پشتو بوده و است.
این هزیان گویی داکتر حلیم تنویر که همچون سیلی تا ختم برنامه برروی هر آدم با منطق میخورد نمیدانم  آقای خرم را هم نگران ساخته است یا خیر زیرا تا جائیکه من دیده ام آقای خرم در بسا موارد مسئولانه برخورد مینمایند چنانچه من خود شاهد بودم که زمانیکه استاد مجاور احمد زیار در هوتل انترکانتیننتال کابل مقاله میخواند چند بار از دانشگاه تهران نام برد در ختم جلسه حلیم جان با همان خم چشمی و بی آبروئی گفت  " زیار صاحب ترمینولوژی ملی ره مراعات نکدی" اما آقای خرم جواب دندان شکن به این ملعون داد !

و اما یک نکته را باید به کسانیکه طرفدار پشتونیزه کردن افغانستان هستند تفهیم کنم که چهل سال پیش چاپلوسانی همچون حلیم خواستند بحیث  مداحان عمل کنند اما بعد ها دیده شد که آنها دشمن پشتو بودند نه دوست

معمولن پالیسی این برنامه که اسمش (اندیشه) است و در اصل مجری و مهمانانش فاقد کوچکترین اندیشه میباشند؛ اینست که : سعی شود فرد ناشناسی را که هیچگونه سابقه ی علمی؛ ادبی  و سیاسی نداشته و  فاقد تحصیلات تخصصی باشد به عنوان تحلیلگر و کارشناس یک موضوع دلخواه، دعوت کنند و گپ های حکومتی را از زیر زبانش نشخوار کنند. زیرا تجربه نشان داده که اینگونه گپ ها حتا از زبان یک آدم عادی ولی از ورای یک رسانه ی پرتیراژ به اصطلاح ملی؛ به عنوان کارشناس احتمالاتی را در ذهن مخاطب مینشاند که شاید همین گپها تا اندازه ای درست باشد! 

لهذا این آقای کور که نمیدانم در کدام رشته تخصص دارد و هر روز و به هر بهانه ای او را از طریق تلویون خرم به عنوان متخصص زبان شناسی نشان میدهند. با کمترین توانایی و تخصص، کم کم به عنوان یک محقق؛ زبان شناس؛ ادیب و تحلیلگر سیاسی از طریق تلویزن ملی مطرح  و شناخته میشود. افکار عامه به تدریج او  و تحلیل هایش را جدی میگیرند. و اینجاست که هدف حکومت محقق شده است. یعنی کالا یا باوری کاملن حکومتی (کشمش نخود) که باید تولید میشد؛ دیگر تولید شده است! تولیداتی که پیش از این وجود نداشته است. در اینجا تلویزیون نه تنها در مقام وسیله ی درجه دوم برای تبلیغ و تنفیذ، بلکه در مقام «وسیله ی درجه اول» برای تولید هم ظاهر شده است.
بهتر اس با یک غزل شیخ بهایی تمنای وصال کنیم نه با گپ کل و کور 
تمنای وصال
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی ...کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم ..من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آئین تو جوید
تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید
هر کس به بهانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر "خیالی" به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

شیخ بهایی




Translation in English by M. Dilmaghani

So long, in plead of unison with thee
my eyelids are drowned in the deluge of tear.
So long, in plead of unison with thee,
Thou, the sole beloved!

The arrow of thy sorrow pierced all lovers' heart...
For how long, how long shall we be kept apart?
We are countless, all occupied by thy thought
Helas! thou be'est concealed of our sight.
Thou, the sole beloved!

The bird found thy fine face in every turf
The butterfly enlightened in core of the flame
The mystic recognized thy essence
In every scene and each face.

It means that one can see thee at every glance,
In every instance.

It means that I am not mad that I knock every door,
I knock every door.

In every sea I dive, thou be'est the sole host.
In every route I walk, thy shine is the lone light,
In the tavern and mosque thou be'est the only Lord,
Thou be'est the only Lord.

Thou be'est the destination, thou be'est the pledge.
The reason is thee when I wander drunk,
The reason is thee when I meet with the monk,
The reason is thee when I am praying in the mosque.
They are all pleas and thou be'est the pledge.
Thou be'est the sole pledge.

The reason is thee when I wander drunk,
The reason is thee when I meet with the monk,
The reason is thee when I am praying in the mosque.
They are all pleas and thou be'est the pledge.
Thou be'est the sole pledge.
~Poetry of Sheikh Baha'i born 1546 C.E

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

گلبدین و هشت ثور


اما سخنان گلبدین مرا خیلی شگفت زده کرد!

این یک حقیقت غیر قابل انکار است که این روز ثمره ای جهاد بر حق مردم ماست؛ که لااقل حزب او هم بخشی از آن شمرده میشود اما چون او خود در این روز به مراد دل نرسیده اصلا آن گپهای که در مخابره با آمر صاحب در پنج ثور سال هفتاد و یک گفته و تاکید کرده که :مجاهدین باید با فتح و نصرت و الله و اکبر گویان داخل کابل شوند را امروز نگفت. او مثل رهبران غربت نشین حزب خلق سخن میزد!  از ناکامی طرح بنین سیوان؛ کودتا علیه نجیب ( فاعتبرو یا اولی الابصار)؛ از کودتای ناکام اش! که علت ناکامی همان کودتا هم بدوش همصنفی عزیزش که اصرار کرده این کودتا را بدیگران شریک کن و از اشتباه خودش که آنرا با رهبران شریک کرده و یکی از آن رهبران که جاسوس نجیب بوده و معلوم بود کی را میگوید!!!! آنرا به نجیب فاش کرده است. او از نظر من با تمام تناقض گویی ها نشان داد که با وصفی که به حقیقت رسیده و خیلی چیز ها را میفهمد هنوز سخت عقده دارد. هنوز ریگ در کفش و کیک در شلوار دارد! او اجازه سخنرانی اش را هم با تبختر فقط از ریس جمهور خواست !! او برای رسیدن به هدف چون ماکیاول برای خود هر عمل را مجاز و آنرا به نوعی توجیه کرد. او از ترور، به عنوان کشتار سیاسی که به غیرنظامیان هم رحم نمیکند، قسمآ دفاع کرد و آنرا برای حزب خودش مجاز شمرد. گلبدین نابترین شیوه ی استفاده از این قاعده ی سیاه (ترور) را؛  که  تروریست، با توسل به این قاعده، ابایی ندارد که جان انسانهای بیگناه و غیرنظامی را، ولو کودکان، را وسیله رسیدن به هدف خود کند بار بار درست اسلامی و استشهادی خواند! او میگوید کسی داوطلب شد حزب هم اجازه داد. او خود را عالم جید مولف ۱۲۴ کتاب و مفسر قران خواند
با اینهمه دعوای عالم بودن این آدم شعری از حضرت سنایی یادم آمد
کُله آن گه نهی که در فتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار
علم کز تو ترا بنستاند
جهل از آن علم به بود صدبار
آب حیوان چو شد گره در حلق
زهر گشت ار چه بود نوش و گوار
نه بدان لعنتست بر ابلیس
کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنتست کاندر دین
علم داند به علم نکند کار
باز چاچا ماروفی و عده ای محکم میگیرند که ریگ در کفش بودن ایرانیست شلوار ایرانیست وطندار خودم ۹۰۰ سال پیش این گپها را زده
شاید برای هر یک ما پیش آمده باشد که در لحظاتی از عمر خود به انتقام و یا مجازات ظالمان و جنایتکاران علیه بشریت اندیشیده باشیم. البته ریشه و انگیزه ی این تلافی جویی
ها هم  همیشه جنبه ی شخصی نداشته و در بسیاری از موارد ممکن است ما با فرد و یا افراد مورد نظر که خواهان اعمال بدترین مجازات در حقشان هستیم هیچگونه مشکل شخصی نداشته باشیم بلکه ارتکاب جنایت علیه بشریت بوده است که این انگیزه را در وجود ما زنده کرده است! مثلا خودم قصه های که از جنایات صدام و پسرانش هدی عظی خوانده و شنیده بودم در مجازات او نه تنها که غمگین نبودم بلکه خوشحال بودم. اما این آدم را با این پر رویی مگر خدا مجازات کند! آیا همین آدم نبود که در بی بی سی اعلان کرد برای بیست و پنج سال میجنگد! ؟؟ آیا همین آدم نبود که در بی بی سی اعلان کرد ( اگر استاد ربانی استعفا نکند فردا شهر را کت باران میکند و کرد !!! آهنگی از احمدظاهر است که میگه : مگر خدا ز رقیبان ترا جدا بکند – عجب خیالی خوشی کرده ام خدا بکند


۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

تلویزیون ملی و ادامه دکترین خرم خانی

دریغ و درد! که در این دور زمانه در کشور ما اصطلاح روشنفکر و نخبه " ملی" فقط به کسی اطلاق میشود که قادر باشد به مانند سلفِ قکری خویش , سخن گوید و به شیوه "پاسداران استبداد" عمل نماید. بر روی همین اصل امروز به فرهنگ زور اقتدا کردن , ناروا دیدن و صبوری ورزیدن ، بی هويتی و نکبت پرستی را نشانه روشنفکری و وحدت ملی پنداشتن و بالاخره از روی مدارا کتمان حقیقت کردن , عملیست مطلوب , مرسوم و بجا !
از موضوع دور نمیشوم. هدف من در این نوشتار همانا پالیسی پارسی زدائیست که به بهانه وحدت ملی سالهاست از سوی یک جریان سمجع، عبوس و جزمیگرا حکومتی بطور مستمر و پیگیر طی سه مرحله ساندویچ سازی پارسی بااستفاده از ترمینولوژی ملی ؟, کشمش نخود سازی پشتو و دری, و در نهایت ایجاد دیوار زخیم بین دری و پارسی رویدست گرفته شده و دنبال میگردد.این رهروان دو پای قافله روزگار ما, لجوجانه بر شانه های حقایق نشسته و با سماجت ناشی از جهل مرکب مشغول خفه نمودن پیکر خوشخرام حقیقت مطلق اند .. 
تلخبختانه که چاپلوسان ولمپن ها ی درباری نیز در تطبیق مرحله به مرحله این فرایند پا به پای این قافله سمج در حرکت اند . چنانچه از همان آوان موازی با جریان فوق الذکر عده ای از مرام داران سیاسی و منفعت طلبان روزگار فریبکاری و بیدادگری, آگاهانه و از سر چاپلوسی با تمام استعداد و توانائی در جهت توجیه و تطبیق این فرایند بطور مستمر در تلاشند تا با سفسطه پردازی این توطئه واضح و مشهود را حتی المکان صبغه علمی داده و در رو کش "وحدت ملی " پوشش دهند ! مضاف بر این هستند گروهی افسون شده و بی خبر از متن و جریان حوادث که از روی صدق و صفا و بی خبر ی میخواهند با تراشیدن توجیهات عجیب و غریب در برابر حقایق پنجه کشند و ایستادگی لجوجانه نمایند تا به اینگونه پالیسی ها ضد علمی و ملی وجهه فرهنگی بخشند ! این گروه چک چکی و از دنیا بیخبر با این کار عبث و مضحک , فقط به شعله افروخته شده توسط دیگران نا سنجیده روغن میریزند.

از سوی دیگر خاموشی و بی تفاوتی ناشی از ترس در میان کتله پارسی زبان, بویژه در مصاف با شعار فریبنده "وحدت ملی " و پالیسی های توطئه آمیز حکومتی , سبب بروز و تجلی تفکر تساهل و تسامح در میان آنان در برابر شوونیسم متهاجم حاکم گردیده است که تا حدودی طبیعی هم است.زیرا آغاز این پروسه بر میگردد به دوران نادر خان و حکومت اختناق برادران نادری که در آن زمان بمقتضای " ترس برادر مرگ " هر آدم بی پناهی طبیعتآ از وحشت آن رژیم مستبد میترسید. زیرا در رژیم های دکتاتوری از دست دادن سر در برابر شور زبان یک امر معمولی و طبیعیست ! چنانچه در همین زمینه حکایتی دلچسپی را راویان اخبار و ناقلان آثار از کنگره بیستم حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سابق،چنین روایت میکنند: در جریان جلسه کنگره در حالیکه خرسچف به شدت از دوران زمامداری استالین انتقاد میکرد، ناگهان صدائی ضعیفی از میان جمعیت شنیده شد که پرسید "همان وقت چرا این گپ ها را نمیزدی؟" خرسچف با کمال خونسردی کامل پرسید: " چه کسی این سوال را پرسید؟" هیچ کس شهامت نشان دادن خود را نداشت. در این هنگام خرسچف گفت: من در همان جایی بودم که تو اکنون هستی، یعنی مثل تو میترسیدم  !!!!!!!!و
با در نظر داشت حکایت بالا میتوان به صراحت گفت که مردم ما همیشه حاضر به پاسداری از زبان پر بار خویش بوده و هستند اما بدلیل ترس از فضای اختناق مجبور به خاموشی , تسامح و مدارا در برابر این جریان زورگو و سمج گردیده بودند. ورنه مبرهن است که مردم حتا در همان دهه پنجاه از عمق این توطئه بخوبی اگاه بودند . چون همین کتله خاموش در دهه دموکراسی با استفاده از حق آزادی بیان بی پرده از سیاست پارسی زدائی حکومت بشدت انتقاد میکردند چنانچه میر محمد صدیق فرهنگ از اعتراض سناتور جاغوری در برابر پالیسی پارسی زدائی حکومت در دهه شصت از میان مجلس شورای ملی پرده بر میدارد (رجوع شود به افغانستان در پنج قرن اخیر جلد دوم ) طوریکه امروز نیز در برابر این روند گاهگاهی مقاومتهای پراگنده در داخل و خارج کشور موجود است. اما متاسفانه خلا محوریت سبب گردیده تا از تمام استعدادها و توانمندی‌های فکری و فرهنگی با شیوه‌های معقول، منطقی و مؤثر بهره‌برداری لازم صورت نگیرد.


آغاز دوباره و گام های مصممانه

جالب اینجاست که با وصف اعتراضات مدنی و چاپ ده ها عنوان مقالات علمی در واکنش به امواج عصیانگر و ویرانگر این توطئه هشتاد ساله, امروز امواج سرکش این پالیسی تباه کن بجای فروکش کردن چنان با بی حیائی گسترش می یابد! که اکنون تبدیل به یک طوفان عظیمی گردیده و بدون شک امواج ملتهب این طوفان ، قلب , روح و روان آدم را از درون می شکند . بویژه وقتی بچشم سر میبینی که پالیسی ویرانگر خرم خانی حتا مورد تائید وزیر فرهنگ پرور "اطلاعات و فرهنگ" ما قرار گرفته است دیگر همه دلهرهها , نفرتها و نوميدىها يك بار ديگر از نو آغاز میشود. دلهره نفرتبار نوميدانه ئ كه اين بار حجمش بيشتر , وزنش سنگينتر و تحملش خرد كننده تر است. بطور نمونه اگر دیروز خرم با یک فرمان , اخبار ساعت 8 تلویزیون را خلاف تمام معیار های علم زبان شناسی در جهان " کشمش نخود " کرد لزومی ندارد که امروز این کار حتمن کماکان ادامه یابد ! چرا که مجریان امور از نورم های زبان شناسی و ژورنالیستیکی در جهان بیخبر نیستند .

تساهل و تسامح، بی تفاوتی و بی اعتنائی مرز مشخص دارد. تحمل از روی ناچاری و یا با ملاحظات سیاسی، اجتماعی و تکتیکی که در مغایرت با منطق و عقلانیت و در تضاد با علم و دانش قرار گیرد " تساهل و تسامح " نه بلکه چاپلوسی است! بدون شک مردم حق دارند بدانند چرا برنامه که بیشتر از 30 سال است بنام "ساعتی باشما " از طریق رادیو تلویزیون ملی نشر میشود.بطور ناگهانی در چنین زمان و زمن بخط درشت "یو ساعت له تاسو سره" برگردان میشود ؟ البته که نوشتن برنامه ها به هر دو زبان رسمی کشور حسن خود را دارد بشرطی که این کارعاری از تبعیض و با حقایق موجود سازگار باشد! در این قرن 21 مردم کور نیستند و میدانند که چطور زبان پارسی با پیشینه هزاران ساله, اش بیکبارگی در جایگاه دوم یا برادر اندر قرار داده میشود. در حالیکه حتا ویکی پیدیا و تمام منابع داخلی و خارجی بدون غرض و مرض بر این امر معترف اند که: زبان بین القوامی و زبان اکثریت مردم افغانستان در حال حاضر زبان پارسی است!پس اگر تعصب در کار نیست حد اقل چرا جایگاه و حق اولیت این زبان در تمام لوایح و اسامی مراعات نمیگردد و بکدام دلیل یکشبه اسم یک برنامه 35ساله پارسی عوض میگردد؟ جالبتر اینکه امروز در فاکولته ساینس دانشگاه کابل پس از نیم قرن تمام لکچر ها جبرآ به پشتو داده میشود و محصلین هم حق ندارند از لام تا کام چیزی گویند تا به وحدت ملی ضرر نرسد!!!

البته منظور من از این نوشتار هیچگاه مخالفت با تعمیم و گسترش زبان پشتو نیست بلکه بر عکس من خواهان انکشاف زبان پر بار پشتو بشکل متوازن و طبیعی آن هستم! اما بنظر من ایستادن در صف و مراعات نوبت در همه امورات سیاسی و اجتماعی از مضایای هر جامعه انسانیست که باید در جامعه ما نیز نهادینه گردد! چرا که نخستین انتباه از ایستادن در صف اینست که آدم برای رسیدن به مقصود باید صبر داشته باشد. ولی با تاسف تلویزیون ملی ما با اتخاذ به اینگونه پالیسی خود مبلغ زور گوئی و حق تلفی بوده و کاملآ بر عکس عمل مینماید ! اولیای امور نیز یا این نکته را نمیدانند و یا خود را بکوچه حسن چپ میزنند که برای حذف یک مؤلفه‌ی فرهنگی و تثبیت یک عنصر فرهنگی دیگر، گذر نسل‌ها لازم است!! بنابرین نیست انگاری یک پدیده مطرح به این آسانی ها نیست! بنابرین خیلی طبیعی است که هر آدم با احساس با اندکترین شعور متوجه درشتی این جاگزینی غیر ضروری آنهم در یک برنامه پر بیننده تلویزیونی میگردد ! و از ترس اینکه مبادا فردا تطبیق این پالیسی زور گویانه بر همگان تحمیل و واجب الاجرا گردد مجبور به واکنش جدی خواهد شد .

هویداست که فرهنگ‌ها به صورت درون‌زاد در بستر تاریخ دچار تغییر و تحول می‌شوند. اما زمانی میتوان از تضادهای فرهنگی جلوگیری کرد که مردم، خود عناصر فرهنگی دلخواه خویشرا بطور داوطلبانه پسندیده و استفاده نمایند.بعباره دیگر نوعی انطباق و سازگاری میان دو پدیده جدید و کهن فرهنگی زمانی حاصل می‌گردد که نه تنها بر فرهنگ بومی هیچکونه آسیبی نرسد بلکه مردم تطبیق آنرا داوطلبانه به عنوان "وجیبه ملی " و وظیفه دینی و اخلاقی بپذیرند !!!!..



ناگفته نماند که امروز مردم , موفق به تشخیص و شناسائی همه افراد و گروه های فرهنگ زدا و زور گو شده اند. خوشبختانه دیگر حنا آنانی که در درون نظام موجود کمین و لانه کرده و با فرهنگ زدائی مثل همیشه جامعه را بسوی وحشت و اطاعت سوق میدهند در نزد مردم رنگی ندارد. همچنان لمپنی ها و افراد چاپلوس که برای سود , مصلحت و بقای خویش هر نا روا را روا میدانند, نیز بخوبی در نزد ملت شناسائی شده اند ! اما شوربختانه راه رویارویی با این گروه زور گو،و آن گروه سود جو هنوز مشخص نگردیده است! مردم هنوز مطمئن نیستند که آیا در چنین روزگار فاجعه,مقاومت مدنی, اعتراضات قانونی,ره بجایی خواهد برد؟ آیا واقعآ میتوان فقط و فقط از طریق برخورد با فرهنگ مدارا و خموشی گزیدن از فرهنگ و زبان مان پاسداری کرد؟ آیا ایستادن و مقاومت کردن سودی خواهد داشت؟ هرچند گاهگاهی در میان همین خاموشی ، بازهم خبرهای خوشی از بیداری مردم در داخل کشور هست که عطرش تا اینجا ها میرسد. چنانچه امروز حتا هر کودکی بی محابا و بدون کوچکترین اشکالی پی به ماهیت اصلی این توطئه برده و کاملا از قضیه آگاه میباشد.

حاصل این مزرع بی بر چیست؟

اینکه چرا تمام تلاش ها نتوانست زبان پر بار پارسی , این سپر تمام عیار یک سرزمین تاریخی و این سقف بزرگ حکمت و معنویت را با سقوط مرگ زا بزانو بکشاند و تمام توطئه ها برای از هم گسستن این ریسمان یگانگی سرزمین ما با وجود لابی های فراوان توام با امکانات دولتی با وصف موجود یت پخش و اشاعه فرهنگ گوسفندیزم به نتیجه دلخواه نرسد بستگی به عواملی گوناکونی دارد که در ذیل میتوان از میان عواملی که هر یک به سهم خود در ناکامی این توطئه مشهود نقش بسزائی دارد فقظ به دو عامل کلیدی اشاره کرد:
نخست اینکه با توطئه و تبانی و توجیه اعمال ضد فرهنگی امکان ندارد در برابر یک زبان پربار و باستانی که بدون شک محصول یک حوزه تمدنیست ایستاد. اینکار معنی شنا کردن در سمت مخالف آب را دارد.
در ثانی تجربه نشان داد که اشتها سیری ناپذیر این گروه عقده مند با وصف موفقیت نسبی در مرحله نخست"ساندویچ سازی پارسی ", که در واقع محکی بود برای سنجش آستانه حساسیت پارسی گویان ؛ نه تنها تسکین نیافت بلکه , افزایش چشمگیری پیدا کرد. چنانچه با خشونت ناشی از تکبر و حسادت , تلاش های شانرا در این راستا دو چندان نمودند و موازی با تطبیق مرحله دوم "کشمش نخود سازی" توطئه دیگری چیدند! چنانچه با سو استفاده از حربه های چون "هجوم فرهنگی ایران","جلوگیری از ورود واژه های نا مانوس " در دری خود ما ودها بهانه دیگر, بعنوان وصلهء های اتهامی علیه شخصیت های آزاده و فرهنگی به سرکوب و یا حد اقل خاموشی آنان پرداختند ! و زمینه " مثله کردن زبان پر بار پارسی را"که در واقع میتوان آنرا فرهنگ یک حوزه تمدنی نامید مخالف تمام معیار های زبان شناسی زیر نام " شیر و شکر" فراهم نمودند که این امر بر عکس , خود سبب بیداری مردم و آغاز شکل گیری مقاومت های مدنی گردید و اینجاست که حاصل نا چیز این مزرع بی بر را ضرب صفر نمود!و
و سخن آخر: اینکه بیائید از این پس کندی و کهالت, جبن بی جهت و بی میلی بی لزوم را بدور افگنیم و با دیدگان بینا و گوشهای شنوا مراقب توطئه ها علیه خویشتن باشیم و بر ضد اینگونه پالیسی های تخریبی بپا ایستیم!کوته بینی ,توهم و درهم اندیشی تمام جانفشانی ها را نقش بر آب خواهد ساخت.

۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

سفر به علاقه غیر

تصویر ببرک کارمل در تاقچه ولی خان کوکی خیل

سال ۱۹۸۹ م بود، مجاهدین پس از شکست در جنگ جلال آباد، عقده شانرا بالائ کسانی که از اثر این جنگ تازه به پشاور آواره شده بودند میگشودند. هر کجا آنها را بنام سکر ۲۰ تحقیر میکردند. چندین جنگ و پرخاش را در همین روز ها شاهد بودم. هرچند من از جمع این آواره گان نبودم. اما نوعی همدردی با این تازه آواره شده گان داشتم و کاری هم از دستم ساخته نبود. بنابرین دلم نمیشد از دروازه حویلی بیرون روم. در همین اوضاع و احوال، روزی صبغت جان از اسلام آباد به قصد دیدن دوستش که در علاقه غیر صوبه سرحد مربوط پشاور زندگی میکرد و از کابل در ریاست کشف باهم آشنا شده بودند به پشاور آمده بود ولی برای گرفتن معلومات بیشتر و قسمآ مشورت پیش من آمد و گفت : دوستم ملک کوکی خیل ها اس! آدم خیلی خوب است. اگر میخواهی بیا با هم بدیدنش برویم؟ کوکی خیل ها یکی از قبیله های مربوط به قوم افریدی اند که در خیبر پاس در مسیر جمرود رود مشغول حمل و نقل اشیای معمولن قاچاق به بازار کارخانو و کسب و کار دیگر نظیر تجارت اسلحه و مهمات بودند. جرئت رفتن به آن منطقه که مسمی به علاقه غیر بود آسان نبود اما گپ کاکا زاده ام را نمیشد بزمین انداخت، لهذا باهم بسوی آن علاقه روان شدیم. از حیات آباد به کارخانو و از آنجا به بس جمرود نشستیم. بس در شاهراه خیبر به راه افتاد و پس از تقریبن ساعتی منزل به منطقه خیبر ایجنسی رسید. در بازار مزدحمی پیاده شدیم و آنجا فهمیدیم که در این بازار از مردمان اصحاب کهف کرده هم بیگانه تریم. دیگر اصلن نمیشد خود را همرنگ جماعت جا زد، بنابرین پیش دوکانداری رفتم، پاکت سگرتی خریدم و با جرئت بزبان پشتو گفتم: ما از کابل هستیم و در اسلام آباد زنده گی میکنیم. ملک ولی خان کوکی خیل دوست ماست. دیدن او آمده ایم. آیا میدانید چگونه پیش او برویم.؟ دوکاندار با شنیدن این حرفها انگار کشفی بزرگی کرده باشد با خوشحالی ستری مشی گفت و از سر دخلش برخاست و ما را به مسیر خشک یک رودخانه که یک موتر نوع سوزکی در آنجا ایستاده بود رهنمون کرد. راننده هم ما را در پهلوی خودش جا داد و براه افتاد. از جاده منتهی به ورودی یک دهکده که درختان قشنگ ناجو روی آن سایه پهن کرده بود و نسیم خنک گوارا از شیشه بمشامم میرسید گذشتیم و داخل یک بیابان برهوت که خاک مایل به سرخ مریخی داشت و صخره های مریخی مانند مه آلود،از دور دستها نمایان بود شد. بزودی مناظرجادوئی مریخ کهکشانی پشت سر هم گذشت و از طریق جاده ای پرپیچ و خم که انتهائ آن به یک تپه بلند می انجامید، رسیدیم و موتر همانجا ایستاد. روی تپه قلعه بلندی بمشاهده میرسید.، که انگار مسافران ناشناس را بسویش فرا می خواند! از موتر پائین میشویم اما چندان یارای رفتنم نیست! بهر حال بسوی درب قلعه ئ اساطیری که دروازه اش از دیوار هایش بلند تر اس گام بر میداریم . ملک در دهن قلعه به استقبال صبغت ایستاده واز هر دوی ما با بغل کشی پذیرایی کرد و سپس ما را بداخل برد.. او چنان بزبان پارسی کابلی مسلط اس که پاسخ های مثبت را به " بلی آ " و منفی را به " نخیر نی " میدهد. متعجب میشوم. چنان با صبغت از بادام باغ، دارالامان، میکروریان و شارنو حرف میزند، شماری جنرالان ارشد را نام میبرد که عقل از سرم پرید. جالب اینکه در صالون مخصوص اش عکس خودش در کنار ببرک کارمل بمشاهده میرسد. عکسی که اگر در پشاور از آن نام ببری سرت را لیلام کرده ای . نان چاشت آماده میشود و در فضائ دوستانه صرف و صحبت میکنیم. من که آنوقت خیلی جوان بودم و خیلی خام می اندیشیدم در یک لحظه فکر کردم اینها بدون شک رهنوردانی هستند که سختی راه رسیدن به رویاهای دا پشتونستان زمونژ را با درد آگاهی عجین کرده و بجان خریده اند تا به گوهر زندگی که همان آزادی وبریدن از ناف وابستگی با پاکستان است دست یابند.
بیخبر از اینکه این مردم بطورعجیبی سیاسی، رِند و درونگرا بودند. انگار سیاست در رگ و پی آنها همراه با خون جاری شده بود. مردمان بی نهایت جستجوگر بودند، زیاد میپرسیدند اما از پاسخ دادن، به سوالهای من همه بشمول ملک طفره میرفتند. از تلویزیون پاکستان شنیده بودم که افریدی ها مردان بزرگی در عرصه سیاست داشتند و در جنگ کشمیر به ارتش پاکستان کمک زیادی کرده بودند وقتی این سوال را با ملک کوکی خیل مطرح کردم، با طفره رفتن هایش دیگر بیخی باور کردم که ،جواب در آستین داشتن و به جواب های حاشیه یی پرداختن ویژگی مختص این هاست.
 بهر حال اختلاط و گفتگوی میزبان با صبغت تا عصر ادامه یافت. اما من با دیدن این قلعه احساس عجیبی پیدا کرده بودم. گاهی هوشم را داستان فلم پاکستانی ( دیوی شپی ناوی) که سالهای پیش در کابل دیده بودم با خود میبرد، گاهی هم بفکر قلعه نوشیروان عادل می افتادم،  که  دخترش مهرنگار شبی با لباس مبدل از آن قلعه خارج و به خیمه امیر آمده  بود و به او اظهار عشق کرده بود. آری! عشق سرآغاز اوج گرفتن و پرواز آدمیست. تنها با عشق میتوانی زیبایی زندگی و پهنائ خوشبختی را بطور عریان ببینی و لمس کنی! غرق همین افکارم که نسیم بازیگوش عصرانه بشوخی دور تن خسته و عاشقم می پیچد، به آرامی فشارم می دهد، بوسه سردی بر چشمان خمار نیم گشوده ای عاشقم می زند و میگوید از خواب بر خیز که شام میشود.بیاد داشته باش که مهرنگار عاشق حمزه بود! آری ! عصر شده از ملک کوکی خیل اجازه رفتن میگیریم. قبول کرد اما جوانمردی هم کرد و ما را با موتر شخصی خودش که افراد مسلحش نیز بودند تا ناحیه کارخانو بدرقه کرد. و شامگاهان از هم وداع کردیم.


۱۳۶۸ خورشیدی پشاور









You are my sunshine, my only sunshine
You make me happy when skies are gray
You'll never know dear, how much I love you
Please don't take my sunshine away
The other night dear, as I lay sleeping
I saw you in my dreams, That you are in my arms
As I was woke up, I was mistaken
So I hung my head and I cried


I'll always love you
And make you happy
If you will only say the same
But if you leave me
To love another
You'll regret it all some day;

Louisiana my Louisiana
the place where I was borne.
White fields of cotton
-- green fields clover,
the best fishing
and long tall corn;

You told me once, dear
You really loved me
And no one else could come between
But now you've left me
And love another
You have shattered all my dreams;

.