۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

تندیس نفرین

احساس داغ عاطفه اینجا دمی نداشت
طوفان اشک وقت وداعم نمی نداشت
در پهن روح نالۀ دلگیری و تپش
کوه غمی نهفته بدل همدمی نداشت
تندیسۀ تنفر بیغوله یی ست آه
زین تن که صور ناله او عالمی نداشت
مضروب هجر با رقم سادۀ نظر
ارقام گنگ یآس رگ مبهمی نداشت
در هر نفس خروش دو صد شکوه خفته ست
سیگار لب چو سگرت تن ماتمی نداشت
چشمش ورق دوباره زد اوراق خاطرات
ژولیده دفتری که مرا مرهمی نداشت
این جمع نیم سوخته خوانند مرثیه
در مرگ روح عاشقی جز توغمی نداشت
همگون نشد کلام نگاهش به واژه ام
چشم شکیب بیشتر از این نمی نداشت
---------------------------------------------


  • بیغوله = کنج, گوشه, بیراهه, گوشه‌خانه, ویرانه












  • حاتم طائیان مدرن و ترویج فرهنگ گدا پروری

    نخست از همه باید متذکر شوم که در مسئله کمک به انسان نیازمند، من پیرو سخن سعدی "تو کز محنت دیگران بی غمی- نشایند که نامت نهند آدمی" هستم. در ثانی به عنوان  یک مسلمان، دادن ذکات را فریضه مسلمانان میدانم و اصل گپ اینکه اهل سخاوت بویژه پیشوای سخاوت حاتم طایی را دوست دارم اما از گدا پروری و گدا منشی هر دو بیزارم و از حاتم نمایان گدا هم متنفر شده ام.

     با اینکه حسی پیوسته سعی میکند محدود بودنم را در مورد کمک به نیازمندان وطنم بر رُخم کشد و به  یکنواختی و سکوت وادارم کند، ولی در برابر کسانیکه با ادا و اطوار حاتم طایی، بالای کودکان مظلوم و جوانان نیازمند با شرف وطنم، فرهنگ گدا پروری را گسترش میدهند نمیتوانم چیزی نگویم و ننویسم. هرچند بزعم بعضی ها چون در خارج از کشور زندگی میکنم حق ندارم حتا بگویم چه چیزی اندوهگینم می کند و چه چیز خوشحالم! اما من خیلی خوب میدانم که روح لطیف زندگی، در دنیای کودکانه چسان ساده تر وروشنتر از دیگران تجلی می یابد و خنجر میخورد. من میدانم وقتی سیمای انسان با کار،زحمت ،تعهد و شرافت در هم می آمیزد چه میزان دوست داشتنی و قابل تقدیر و کمک می شود، اما نه به اینسان که در وطن ما رایج شده است. آری توزیع کمک به نیازمندان بویژه انسان کارگر خیلی هم نیاز است اما نه در برابر کمره با پول دیگران حاتم طایی گری کردن و آنها را شهره شهر ساختن و از اینطریق پول در آوردن. زیرا توزیع این نوع کمک های یکبار مصرف بدون در نظر گرفتن زمان لازم برای قوام و دوام آن، نه به نتیجه ای دلخواه میرسد و نه دردی را دوا خواهد کرد.

    من زندگی را شبیه کوره داغ آهنگری میبینم و انسان را بسان آهن گداخته درون آتش! با این تفاوت که در کوره یا  اتشکده زندگی از درد ،رنج ، محنت و مشقت به مثابه هیزم وذغال استفاده میشود و روح و تن انسان بجای آهن  در درون آن آتش پشت و رو شده نرم میشود. پس همانگونه که در کوره آهنگری دستان ماهر آهنگر آن اهن گداخته درکوره را از میان آتش بر میدارد  و با ضربات سوتک یا پتک خویش به آن آهن شکل شمشیر، چاقو،بیل زنگوله ویا نعل اسپ میسازد. بر آنانی که ادای منجی گری و حاتم گری در جامعه را دارند لازم است اگر دستی را میخواهند از آتشکده زندگی بگیرند و بیرون کنند نه با انبورپولادین آهنگر بلکه با دستان پر مهر و فارغ از توقع بگیرند. تاسف بارتر اینکه: با ضربات نرم کمره به آنها شکل وجلای همیشه نیازمند را میدهند.

    دوباره مینویسم کمک کار خوب و انسانی است. امام زین العابدین را بعد از مرگش دیدند که پشتش خراشیده است چون کیسه های آرد را شبانگاه در پشت خانه مستمندان میبرد. پیش از آن کسی حتا فکر نمیکرد در شهر کوفه مستمندی هست. اگر کمک بطور پنهانی باشد مسلما در تجدید نظر و دیده شدن انسان آزاده افغانستان نقش جدی ایفا خواهد کرد. از سیاهی گسترده بر فراز سر ما کم خواهد ساخت و اندکی ازغرورگم شده ما را احیا خواهند کرد.


    ۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

    هجران نامه و دل زده گی

    عروسی ها و خاطره ها

    از نظر من، زندگی، تکرار رفت و برگشت اجباری، در یک جاده ی خسته کن معین، ولی پر خم و پیچ در یک محدوده مشخص زمانی میباشد. آنچه مرا بیشتر وادار به خیره شدن در این جاده ی تاریک و اسرار آمیز مینماید،شنیدن میلودی آهنگ "آهسته-برو" بطور مکرر در عروسی هاست. این آهنگ و میلودی معمولن مرا بگذشته بر میگرداند و خاطرات تمام طوی های که در آن اشتراک کرده ام در ذهنم می چرخد. سپس مثل گنگ خواب‌ زده‌ای در امواج این اصوات، در میان چهره‌های که روزی شاه و عروس بودند میگردم. ولی بزودی میفهمم که گذشت زمان امروز از بسیاری آنها "بی بی و بابا "ساخته و یا هم با تاسف که بعضی ها را بکلی از صفحه زمان گم و گور ساخته است. در نهایت متوجه میشوم که زمان با چه سرعتی می گذرد. آدم ها، جوانی و توانائی ها چه زود از دسترس آدم خارج می شوند. نسل های تازه که محصول همین آهنگ اند پیاپی چه زیبا قد میکشند. مهمتر از همه ما چه زود پیر شدیم، درحالیکه هنوز بسیاری از آرزوها هرگز بر آورده نشده، بسیاری از نقش های که زمان، درهمین فاصله اندک، در اختیارما نهاده، خوب بازی نشده و سرانجام هنوز نمیدانیم که آیا رد پای برجا مانده از ما در این جاده پر رمز مایه مباهات خواهد بود یا خدا ناخواسته مایه شرمساری..

    بهر حال تابستان به دلیل تعطیلات تابستانی،نه تنها در اروپا و امریکا بلکه حتا در پاکستان و هندوستان فصل عروسی هاست. و انگار که ماه اسد(شیر) هم ماه نیک شگون برای پیوند قلبها باشد! لهذا امسال هم سعادت اشتراک در دو عروسی خاطره انگیز را داشتم، که ضمن تشکر و تبریکی به دوستان برگذار کننده زندگی جدید عزیزان را سعادتمند آرزو میکنم.

    اما محفلی که اخیرآ اشتراک کردم، هجوم خاطرات گذشته را با ویژگی خاصی در ذهنم زنده و آوار کرد.چرا که علاوه بر دوستانی که دیدار شان گاه و ناگاه میسر است، سعادت دیدار آشنایان که سالها ندیده بودم را نیز در این عروسی یافتم و با حضور همین آدمهای آشنا، چهره‌هائ مرتبط با همینها یکی پی دیگر پیش چشمم ظاهر می شدند،شاید به همین دلیل بود که میلودی آهسته برو در این محفل نه تنها توانست مرا از "هوتل خیبر تا کانتیننتال، از هتل ستاره تا فروشگاه و از هوتل پروان تا کابل" صالون به صالون و دهلیز به دهلیز، بطور رویایی با خود ببرد. بلکه مضاف بر این به طوی های برگذار شده در خانه ها، از اتاقی به اتاقی سرگردان شوم و در میان هیاهوی موزیک گاهی با خموشی صدا بکشم! اما صدایم مثل چیغ و داد در خواب خفه میشد و گوش شنوایی نبود! گاهگاه هم در عالم رویا وقتی هر دروازه ای را با سکوت می گشودم دهلیزی تنگ و تاریکی را میدیدم که در انتهای آن دروازه دیگری بود و همینسان این درب ها منتهی به دالان‌های بی‌پایان خاطره هامیشد که بالاخره سر از طوی مامایم در قلعه عشرت و طوی دختر خاله ام در قلعه آزاد بدر آوردم.. رفته رفته همینسان درهای باز بالاخره به اتاق‌های خالی انجامید و از آنجا راسآ به طوی نا آشنائ رفتم که بطور اتفاقی در مسیر راه سالهای قبل اشتراک کرده بودم و ذکرش را بخاطر تفاوت سلیقه و تطابق رسوم ضروری میدانم.

    چیز میز کار نیس؟

    از راه تنگی وردک پای پیاده روانه پاکستان بودیم، کم مانده بود که دیگر آبادی از نظرها کاملن ناپدید شود. از نماز صبح به بعد آهسته اما پیوسته گام برمیداشتیم. انگار خیر در دل همین آهستگی و پیوستگی نهفته بود، که دهکده ای پیدا شد و صدائ خوشی و شعف آدمها را شنیدیم!نزدیکتر که شدیم فهمیدیم طوی اس و ما هم که مسافر و گرسنه بودیم بی کارت ضیافت بدآنجا شتافتیم.خوشبختانه از سوی مرد مهربانی به یک دهلیز دلگیر رهنمون شدیم که نور از دریچه تالاقی به سختی در آن نفوذ می کرد.طوریکه وقتی وارد اتاق نشیمن یا پذیرایی شدیم. دوباره فهمیدم روز روشن است. این نخستین طوی در چله ی زمستان بود. چهره‌های که هرچه به یادشان می‌آورم در غبار فراموشی محو می‌شوند از ما با پیشانی باز پذیرایی کرده بسرعت دسترخوان گشودند و نان آوردند. نان هم صرف "کشمش پلو" بود. با لذتی بی مانند غوری ها را خالی کردیم که دفعتن نوجوان اوقی دیگری که پاچه هایش را بر زده بود و مثل افراد دوستم گوبیچه به تن داشت وارد اتاق شد و پرسید: چیز میز کار نیست؟؟ من با شوخی برایش گفتم چیز خو کشمش پلو، میز اش چیس؟ اگر میز داری بیار! خودش هم با دیگران خندید. و ماهم به همان چیز خورده شده قناعت کردیم.

    این قصه را بخاطری تفاوت میزبانیها و تطابق عنعنه و رسم رواج اینجا نوشتم. زیرا تازه متوجه شدم پرسان "چیز میز" به عنوان یک رسم معمول پذیرفته شده جایگاهش را هنوز حفظ کرده و اکنون هم در طوی ها میزبانان در اثنای نان خوردن پیش مدعوین میروند و میپرسند اگر به چیزی ضرورت داشته باشید بیارم. اما در مورد تفاوت جشن ها و نوع میزبانی باید بنویسم که از زمین تا آسمان در آن تفاوت آمده است. تنها در مورد خوراکه بجای کشمش پلو آنزمان، اکنون از شیر مرغ تا جان آدم بطور وافر سرویس میشود.

    ناگفته نماند که در نسل ما، محافل عروسی، بهترین محل تجمع و زیباترین تفریح برای جوانان بشمار میرفت. هرچند گاهی پرخاش ها و دل خوری های خواه مخواه در این محافل صورت میگرفت و باعث رنجشهای میشد. یادم هست که بدلیل کم آوردن مال (خرچ) طویانه در یک طوی جنگ مغلوبه چسپید و پرخاش های چندی را هم بعضن بالای مهر موجل و معجل شاهد بودم. با اینحال در گذشته اشتراک در اینگونه محافل، مثل رفتن امروز به تعطیلات پر جذبه بود. اما این اواخر به ویژه در کابل از زبان بسیاری ها حتا جوانان شنیدم که رفتن به عروسی را تحمیلی و از روی اجبار میدانند.نخستین دلیلش را هم دل زده گی از موزیک خیلی بلند میگویند.آری دل‌ زده گی بدترین حس دنیاست.اما من که خود این تجربه را در یک مقطع زمانی داشتم.مطمئنم که تنها موزیک بلند، بی نظمی و امثالهم را نمیتوانیم دلیل اصلی و موجه برای دل زده گی بدانیم. زیرا دل‌زدگی احساس خستگی شدید از محلی،جشنی و کسانی است که دیگر بدلیل خاصی نه تنها حس خوبی که مدت‌ها برایت داشت را ندارد، بلکه همان محل همان جا همان تجمع ترا میان یک جنگ نابرابر قرار میدهد یک طرف خاطرات روزهای خوب،و طرف دیگر حقیقتی که زورش بیشتر از تمام خاطرات و رویاهاست!

    با همین افکار به بیرون قصر عروسی پا مینهم. دوستان نوشیدنی سرد تعارفم میکنند. تشکر میکنم آنطرف شاپرکی سفید با خال های نقره ای در هوا می چرخد و بال زنان برلبه بام موتری بزرگی جیپ مانندی می نشیند. با چشم دنبالش میکنم هنوز مثل من مردد است چرا که نمی داند کجا باید آرام گیرد؟!شاید میداند دیگر فرصتی برای آرامش و آسایش نیست! شاید از اینکه برای کامل شدن ماه ها محصور در پیله خود تنیده پشیمان است. زیرا گاهی اگر پس از صبر ایوبی دیوار بشکنی تا آزادانه بال بگشایی تازه میفهمی که در فرصتی اندک تمامی زیبائی و تنوع جهان را دریافتن امریست محال و آنگاهست که دوباره دل زده میشی.

    نگاهم از سمت شاه پرک بسوی آدم مسنی که از درب صالون میبرآید و در امتداد سرک به آهستگی بتنهائی قدم میزند جلب و معطوف میشود. تنهائی او تصور دیگری از دل زده گی را بمن القا میکند. اینکه اگر درک کنی دیگران از تو دل زده اند چه حسی خواهی داشت؟ اینکه بدانی دیگر وجودت، قلب طرف را به تپش نمی اندازد، با سر دادن هیچ سرودی کسی را سر ذوق آورده نمیتوانی و بنابرین حتا نبودنت نه تنها گوهرهای عطش طرف را از درون نمیسوزاند بلکه جای خالیت را هم کسی حس نخواهد کرد!! و این شاید بدترین قسمت دل‌زدگی باشد. اینجاست که اگر آسمان هم به زمین بیفتد دیگر نمی‌خواهی آن حس را دوباره تجربه کنی.واقعن آدم‌هایی که دل‌زده می‌شوند، فهمیده‌ اند که باید عمیق‌ترین خواسته ها را کنار گذاشت و فراموش کرد امابا امید واهی زیست و نَمُرد.

    هجران نامه
    بسان ابر بی باران اندوه گرچه دلگیرم
    به تصویرت جوان می گردد هردم ایندل پیرم
    منم نیلوفر پژمرده در مرداب نومیدی
    ربوده هجرتو برنامه و رویای تدبیرم
    سکوت ار بشکنم با ناله های حزن انگیزم
    نباشد حاصلم جز حسرت و اینست نخجیرم
    ز اشک حسرتم هرشب سکوت از عرش میبارد
    پیشمانم کنون از فرصت یک عمر تاخیرم
    به شهر ما گره چون خورد (تن -ها) عشق خوانندش
    فغان پیوند دل ها در روان عشق تسخیرم
    ز لعل غنچۀ زیبای تو آید شميم يأس
    گلاب آید بچشمم هردم از مینای تصویرم
    درخت از برگ دلگیرست و ابر از آسمان حتا
    رسیده فصل پائیزی! اتاق قند شیرینم
    چو خفاش سیاه اندر گلویم چنگ دلشوره ست
    شکیب آرزو حرمانم و در بند و زنجیرم
    --------------------------------

    نخجیر
    نخجیر = شکار صید- بز کوهی