۱۳۹۳ دی ۱۰, چهارشنبه

مرگ عشق

گذر بیرحمانه دارد روزگارم گرچه میدانی
و تنها حاصل اجبار پیری است و ویرانی
به تعبیرت ز باب «مرگ عشق » ایدوست حیرانم
ز پژواک شکستم لاجرم این را تو می خوانی
کنون با اشتیاق آئینۀ دل سنگ میجوید
ندارد دیده بیند تو بپای دیگری رانی
تو ای لبریز مستی نو گل رویای هستی ام
بسان اشک شوق از چشم دل پیدا و پنهانی
بچنگ گربۀ شب چون قناری روز و شب نالم
ببار ای آسمان مهرانه ات بر عاشق ثانی
به پشت پلکهایم خالکوب طرح چشمت بین
نگاه ماندنی ات ژرفنا های پریشانی
به تصویر پر از حجم صداقت محو گردیدم
درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی
عذاب و درد مطبوعیست عشق جاودان تو
هزار افسوس احساسم تو گاهی هم نمیدانی
بدشت نا شکیب جسم تخم عشق می کاری
و با تیر نگه سیرابیی یک دشت نتوانی

در آخرین ساعات روز آخر سال ۲۰۱۴ قرار داریم! از حق نگذرم سال که گذشت برای من سالی خوبی بود! عزیزان گمشده ای را از فضای مجازی یافتم! پدرم در نزدیکی ها ما ساکن شد ساره جان برادرزاده ام متولد شد و بسا گپهای خورد و ریزه ای دیگر! این سال باوجودیکه مثل سالهای گذشته بسیار بسرعت گذشت! آرزو دارم  در همین ساعات آخر اندکی طولانی شود تا مهر در جزیره آرامش به پیمانه ای وسیعی بگسترد!و در پایان برای تمام دوستان و عزیزانم فرا رسیدن سال نو ترسایی را تبریک و تهنیت عرض مینمایم

۱۳۹۳ دی ۳, چهارشنبه

موسیقی و روح

خداوند استاد هارون عبرت را کم نکند که در جادوباکس، جادو میکند! هر زمان که ذوق آهنگهای سابقه را میکنم چینل استاد عبرت را میگیرم گاهگاهی خودش چی استادانه لبسینگ میکند که هیچ استاد و هیچ ممثلی نمیتواند جایی استاد عبرت را بگیرد این را بخاطر میگویم که میدانم دنیای تمثیل آنقدرها هم  ساده نیست!  سخن کوتاه اینکه همین امشب (شب کرسمس)  ذله و کوفته از کار آمدم و پس از شنیدن اخبار طلوع در عالم تنهایی  به چینل استاد عبرت رفتم تصادفآ آهنگ دوگانه استاد حمیدالله چاریکاری و استاد بیلتون را گذاشته بود به شعر آهنگ استاد حمیدالله خان چاریکاری که بدقت گوش دادم چنین زمزمه میکرد
استالف نیست استالف جان است
مهمانخانه ی ابغانستان است
پیرکامل حضرت شان است ناله ها برپا کنیم! بیا هواخوری بریم سیل چاریکار - پارک شارنو بریم یا به زرنگاریم
روز جمعه میله پغمان است چهلستون و دارلامان است غلغله برپا کنیم بیا هوا خوری بریم سیل چاریکاریم یا به گلغندی بریم یا بزرنگاریم
دریای پنجشیر آبش روان است - فامریکه  نخت ساکت چالان است!  کاریگراش سونش روان است! آب دریای ریگستان است  بیا که همدردی کنیم
من که از شعر و تصنیف این آهنگ هیچ سر در نیاوردم از یکسو انتخاب کردن گلبهار یا گلغندی و یا هم  پارک شهر نو و استالف و زرنگار برای هواخوری کردن با یک مسافت بسیار زیاد به هیچ وجهه کار ساده ای نیست و از سوی دیگر راز یاد آوری از مهمانخانه افغانستان دریای پنجشیر و فابریکه و کارگران فابریکه را در این تصنیف نداستم! با شنیدن این آهنگ پر کیف بدین فکر افتادم که آیا موسیقی محلی کشور ما همینست؟ و همین موسیقی را میتوان نوازشگر روح گفت؟  
دانشمندان موسیقی را یکی از دلنوازترین بانگ ها برای آرامش روح و روان آدمی میپندارند! به باور آنها این پدیده ای جادویی  در هر نوع شرایط  سبب  آرامش و نوازش روح  و روان آدمی میگردد!حتا شماری از دانش پژوهان بدین باورند که: هنگامیکه روح انسان در تن او نمیرفت  این بانگ و صدای دلکش موسیقی بود که جان را در تن انسان فرستاد ! زیرا روح با موسیقی متحرک می شود و این پدیده سبب نوازش روح و روان ما آدمها میگردد  
بعضی اوقات انسان چیزهای را در ضمیر خود دارد که فقط با بروز دادن آن ها میتواند به هدف خویشتن برسد واز این سبب راه  اظهار و بروز همان چیز تنها و فقط  بوسیله نواختن آلات موسیقی وآواز خواندن  ممکن است! و گاهی هم انسان در فراز و نشیب های زیاد زنده گی در دریای غم موج میزند مگر، باشنیدن صدای آرام و دلنواز موسیقی آرامش میابد . موسیقی وسیله ی جنبش احساسات و عواطف است ، عشقی که در ان پرورش می یابد روح معشوقه را با صدایش نوازش میدهد و سبب جلب معشوقه به واقعیت قلب عاشق میشود .
ملودی و ریتم آهنگ نهایت موثر و تاثیر گذار میباشد  ولی در این نوع موسیقی، که شعری وجود ندارد، ممکن است پیامد منفی نیز بالای روان آدم داشته باشد! اگرموسیقی را خوب یا بد گوش بدهیم و می تواند گاهی هم مانند زهر در بدن عمل کند.
میگویند در روش موسیقی درمانی دو  روش اساسی  وجود دارد 1-روش فعال 2 - روش غیر فعال، در روش فعال شامل شنیدن موسیقی می شود که بیمار با گوش دادن و شنیدن موسیقی که در حال نواخته شدن است، مورد درمان قرار می گیرد.
در این روش بیشترین تاثیر عملکرد در جهت برانگیختن و تاثیر واکنش های عاطفی و ذهنی است بطور کلی عمدتا بیماری هایی که به نحوی با مسائل روانی فرد در ارتباط هستند یا حالات روانی می توانند نقش موثری در بهبود آنها داشته باشد.
در بیماری هایی از جمله جنون جوانی (اسکیزوفرنی)، اختلالت خلقی (مثل افسردگی و شیدایی، اختلالات روحی دوران کودکی موسیقی درمانی می تواند به خوبی مکمل یا حتی جایگزین درمان سنتی شود
در واقع این یک راز آفرینش بشری است   میگویند روح انسان  پرورده ی چیز های است که سبب نوازش آن میگردد و بنابراین میشه بگویم آیا این موسیقی محلی (کشمش نخودی )وطن ما هم میتواند سبب نوازش روح ما گردد



۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

کاکا جان و برخوردار و غزل آتش

تا در اخبار امروز خواندم که  تنش روی استقلال جزیره تایوان میان چین و امریکا این دوکشور را تا سرحد جنگ سرد  کشانده است. بی اختیار فکرم بسوی  برنامه ( کاکاجان و برخوردار) رادیوی پاکستان ، که درواقع بخشی از جنگ سرد پاکستان علیه سردار داوود بود رفت. مطمئنم همنسلان من و بزرگتر ها  آن برنامه های که در کل بنام  آواز دوست از رادیوی پاکستان پخش میشد را بیاد دارند، اما برای نسل جوان که امروز  با یک گشت در یوتیوپ هر آهنگ و فلمی را که دلشان هست میتوانند پیدا کنند میخواهم اینقدر تذکر بدهم که .
  در گذشته نه چندان دور اینکار امر محالی بشمار میرفت. لهذا برای کسانیکه رادیو کست در اختیار نداشتند شنیدن صدائ دل انگیز هنرمندان مورد علاقه شان از طریق این رادیو( رادیو دشمن)  یک موهبت بزرگ پنداشته میشد. آنچه یادم هست آهنگ های چون 
اگر جلوه نمایی (ناشناس)، کی باشد دست بدهیم بدست هم ( ظاهر هویدا)، دختر کوچی هستم خیمه به صحرا دارم (رخشانه)،تو گل ناز همه ( احمدظاهر )، مقبول و خوب و با نمک مثل تو کی دیده ( حبیب شریف)  و شاید آخر بمیرم ز هجران تو(غلام رسول کوچک) آهنگهای همه پسند همان زمان بود که اگر مبالغه نکنم هر شب از این رادیو پخش میشد. خلاصه اینکه این جنگ سرد پاکستان با سردار داوود برای ما آرامش روحی بود و یکدنیا خاطره! پسانها که  جنرال مشرف در مصاحبه ای گفت: فارسی زبانهای افغانستان پنج فیصد نفوس افغانستان را تشکیل میدهد. همین برنامه بیادم آمد و در دلم خندیده گفتم که جنگ دال خور هاهم به جنگ آدم نمیمانه مثلیکه اگر امروز راستی چین با امریکا  به جنگ سرد بیافتد چینایی ها  بزبان هسپانوی با امریکا بجنگند و امریکایی ها بزبان ایلغورا - فارسی.
بگذریم از این گپها و سیاست و گپم را خلاصه بر این نکته کنم که: از همان زمان تا امروز همین آهنگها با رشته های ظریفی از مهر، مرا به دوران کودکی و نوجوانیم ، پیوند می دهند. .رشته های ظریف اما سخت محکم که انگار روحم را حراست می کنند. تا به سرزمینی که نخستین زمزمه لالائی مادر در گوشم پیچیده است  بروم ،
انگار لبخند و گرمای  پر مهر همان آدمهای همشهری را هنوز حس میکنم و انگار با پا های خسته پیری در همآن جاده بزازی، پیشروی دوکان شهید ابراهیم همصنفی عزیزم با سر لوحه ( نیازی کیمیاوی)می چرخم تا   همین آهنگها را که برادربزرگش ثبت کرده بود از تایپ شان در عدم موجودیت پدرش شیرآغا بشنوم. اما شیرآغا از طالع من در جایش میخکوب شده و هیچ جا نمیرود. لهذا در حالیکه تایپ ۵۳۰ جاپانی مرحوم شیرآغا که در رویش بزرگ نوشته بود بر چشم بد لعنت بسویم رخ میزند، با درود و پدرود مختصری با پدر و پسر وداع میکنم.! هنوز صدای همنسلانم را از باغ همجوار سیدگل مشهور به باغ بابه جان میشنوم که میخوانند ( شیرین شیرین ! دل را که بردی ای ستمگر یار جانی ! بخیالم که از حالم خبر نداری !!!) انگار من نیرو می گیرم از همین افکار آتشین گذشته
 شاید نسل ما محصول همین رشته ها! این " حله های تنیده ز دل بافته از جان" باشد که غربت تحمیل شده در لهیب آتش را با رویای بازگشت به سرزمین خاطره ها سپری می کنیم
آتش
پیچ و تاب رقص آتش زینت این مجمراست
آذرخش چشم مستش آب تیغ جوهر است
از لهیب سینه خیزد دود چون آتشکده
همچو ققنوس آتشی از بال من شعله ور است
گرچه دیدم در نگاهش صد تغافل سالها
چشمه سار مهر او مست الست ساغر است
از حصار این بخاری قد کشم همچون لهیب
آتشی افروخته سوزیست هم شور و شر است
مژده دیدار او پیچیده همچون صاعقه
گر چه در حسرت شکستم این شکست دیگر است
اخگرم خاکسترم موج عرق نقش جبین
شعله ئ از خاطره در پیش چشمم محشر است
باز میخواند لبم وصفی ز صبح روی تو
وه که این زیبا تبسم موج را چون گوهر است
چون پر پروانه سوزم زآتش حسرت شکیب
اخگر یاد ت مرا همواره سوز پیکر است



۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

غریق بی رمق و ماهپاره

اشک چون با خنده پوشیدیم یزدان میگریست
بر سر بغض کهن اندوه و حرمان میگریست
آرزو در گور سرد خاطرم گردید خاک
در سکوت و انزوا دل شد پريشان میگریست
بار سنگین است حرمان چون به تنهایی کشم
بی صدا چون می شکستم باد و باران میگریست
نیست کس آگه ز حالم سایه ها سرد و خموش
اوج اندُه بی پناه بر من بیابان میگریست
نیست فانوس رهم آن تک ستاره بعد ازین
در گلو بشکست خنده بغض ویران میگریست
ماه من در زیر مژگان ستاره شد نهان
پشت آن سلاخه مژگان از گرانجان میگریست
ابر ها استاره می چینند دزدان مهر و عشق
ایندل آواره تنها گشت و ویران میگریست
چون غریق بی رمق در موج دریای غریب
انتظار ساحل چشمی که پنهان میگریست
گنگ نامه خوانم اندر شام اندوه غروب
وز لهیب صحنه ام سام نریمان میگریست
برگها مومیایی اندو باد هم انگار نیست
جسم لرزان شکیب و بند و زندان میگریست

ماهپاره

در گوشۀ تراس بت ماهپاره بین
زیبایی جمال خدا در نظاره بین
با انعکاس پیرهنش رنگ ابر ها
رنگینی سرتا قدم این ستاره بین
در آسمان قصیدۀ مدحش ز جنس نور
شعر خدا به تشبیه و هم استعاره بین
این کهکشان ادامه لبخند مهر توست
در اشتیاق بام فلک گوشواره بین
لبخند آسمانی و رنگین کمان عشق
ای آفتاب حسن! بسویم دوباره بین
کاین نور کز حضور خدا شعله می کشد
در بالکن ز نور و وفا گهواره بین
سمفونی سکوت دوصد واژه را شکست
اندر گلو مزار غزل با اشاره بین
جام جهان نمای دو دست تو پر شده
با شیره محبت و عشق و عصاره بین
پروانه ی خیال تو پرواز می کند
اندیشه را شکیب کنان سر دوباره بین

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

تهذیب گفتگو

آرکستر غوغو و اخلاق غوغا

در قریه های افغانستان، معمولن هرخانه یک قلاده سگ برای پاسبانی دارند. این سگها با حس قوی بویائی خود از ورود هر آدم بیگانه به داخل قریه مطلع میشوند. طوریکه نخستین سگ بو کش با عو عو خاصی، خبر آدم تازه وارد را به دیگران منتقل میکند. سپس همه سگهای قریه،با هر سن و سال، با هر قد و قامت و هر نوع حنجره ضعیف و قوی، با چنان سر و صدا، فضای قریه را ذریعه آرکستر عوعو پوشش میدهند که مهمان یا غریبه تازه وارد راه گم میشود. حتا اگر از در کدام دوکان آدرسی را با چیغ و داد بپرسی، دوکاندار صدایت را در مابین دوکان درست نمی شنود.

این پارس هماهنگ وقتی تبدیل به زوزه کشيدن میشود که یکی از ساکنین قریه با مصافحه از آن مهمان یا غریبه بداخل خانه اش پذیرایی کرده و وارد یکی از قلعه ها گردد.اینجاست که سرانجام آرکستر زوزه با قومانده سگ خانه میزبان آرام میشود. این نوعی از فرهنگ گفتگوی اسنخباراتی و کشفی صادقانه سگهاست که متاسفانه امروز در میان بعضی از آدمها بویژه سیاسیون بشکل غوغایی و عاری از صداقت آنهم با مکر و دروغ شایع و کاپی شده است. اگر سری به اتاق های کلب هاوس بزنید در بعضی از اتاق ها ا لااقل ده نفر در بالا به عنوان میزبان و معاونین مایک دارند متباقی شنونده ها در پاهین گوش میدهند. با آمدن یکنفر در بالا حین سخنرانی یکبار میبنی که ده تا ۱۵ نفر یکجایی شروع به حرف زدن مینمایند. که اصلن نمیدانی گپ چه بود؟ یادم می آید در مکتب از صنف اول تا ۱۲ مضمونی داشتیم بنام تهذیب که در آن از اول نمره تا آخر نمره همگی صد نمره میبردند. معلم مضمون هم که اکثرآ نگرانهای صنف بودند معنی تهذیب را نمیفهمیدند. و سرانجام امروز تهذیب را لااقل در گفتگو میبینیم که ماشالله همینست

از این گذشته در عرصه سیاست و نظم بین الملل در سطح جهان هم چنین است! آنچه را واشنگتن پست مینویسد همزمان گاردین و بی بی سی و هزاران خبرگذاری دیگر تا زمانی یکجایی موبه مو تکرار میکنند که یکی آن منبع خبر را در قلعه خود مهمان یا آن خبر را تکذیب کند. بعد قرار و قراری اس!(اوکرائین دو سه روز اس که در قلعه ای درآمده) من که نه تنها از علم سیاست بوئ نمیبرم بلکه حتا شناختی از عناصر دخیل در جمله بندی های یک خبر یا بیانیه سیاسی ندارم. از راز خود جمله های خبری سیاسی گرفته تا واژه ها، نقطه ها و وحتا یرگول ها بیخبرم اما بسادگی میتوانم بفهمم که در ارکستر پروپاگند آدمها جز دروغ هیچ صداقتی نهفته نیست.




۱۳۹۳ آبان ۱۷, شنبه

در حسرت گنج

                                                رویائ گنج یابی در غزنه

رمان معروف "کیمیاگر" نوشته پائولو نویسنده برازیلی، که به بیش از پنجاه و دو زبان از جمله پارسی ترجمه شده است را این اواخر خواندم. سوژه ئ این رومان پِرُ خواننده که در بسیاری از کشورهای جهان حتا برای نابینایان به خط بریل هم منتشر شده در مورد چوپان بچه رویا پرداز است که خواب یافتن گنج را در پای اهرام مصر میبیند، و تصمیم میگیرد بدنبال گنج بدانجا برود. او در این راه همه دار  وندار از جمله رمه اش را از دست میدهد در حالیکه برعکس گنج زیر پای خودش است. رویاپردازی ها ناب در این داستان زیبا بویژه شیوه کار برد جملات قشنگ این کتاب چنان مسحورم کرد، که بی اختیار به دوران کودکی و نوجوانی  در رویا های گنج پالی به غزنه شریف کشانیده شدم. حتا بار بار زندگینامه ئ پائولو را به این دلیل که همین آدم اصلن از غزنی نباشه و از همان روایتهای غزنه این رمان را ننوشته باشد مرور کردم. سرانجام دانستم که ایشان "کیمیاگر" را با الهام  از داستانی در دفتر ششم مثنوی معنوی، نوشته است. لهذا از اینکه حضرت مولانا خود میگوید از پی سنایی صاحب و عطار می آیم حدسم را اندکی قرین به حقیقت یابم

خواب دید او هاتفی گفت او شنید

که غنای تو به مصر آید پدید

در فلان موضع یکی گنجی است زفت

در پی آن بایدت تا مصر رفت

دفتر ششم ۱۲۰

از مقدمه کتاب هویداست که نویسنده، تاثیر پذیری از مثنوی را در رمانش رد نمیکند، اما با اینحال ادعا کرده که این رمان را با الهام از داستانی در "هزار و یک شب" از روی قصه "دو رویابین" نوشته است.اما در داستان دو رویابین برعکس مردی در قاهره خواب می بیند که صدائ از غیب به او می گوید: به اصفهان برو  گنجی در انتظار توست. او با طی سفر طولانی و پر مشقت به این صدا لبیک گفته به آنجا می رود و به علت خستگی زیاد در ایوان مسجدی دراز می کشد تا قدری استراحت کند، غافل از اینکه در همین مسجد جمعی از دزدان نیز خوابیده اند، مرد مسافر در جمع دزدان دستگیر و نزد قاضی شهر برده میشود. قاضی از او میپرسد: که به چه منظوری به اصفهان آمده است ، مرد مصری داستان خود را می گوید. قاضی با قهقه بر او خندیده میگوید: ای مرد ابله !من تا کنون سه بار رویای خانه ای در قاهره را دیدم که در پشت آن باغچه ای است و در آن باغچه ساعت آفتابی و گنجی مدفون است. من هرگز این رویائ دروغ را باور نکردم. این پول را بگیر و از اصفهان برو.! بنابرین سوژّه این داستان با داستان های مثنوی و کیمیاگر تقریبن یکی و تفاوت هرسه صرف در انتخاب مکان ها میباشد. شکی نیست که حضرت مولانا با الهام از همین داستان و پائولو با الهام از هر دو شهکارش را آفریده باشد

چوتی (چهتی)اش مهر شد

جمله بالا را هم بزرگان خانواده و هم اهالی شهر غزنه در باره کسیکه صاحب ثروت میشد یا از اول ثروتمند بودند میگفتند. بار ها از زبان بزرگان شهر میشنیدم که! چوتی فلانی ره خدا از غیب مهر کده !یعنی گنجی از زیر خاک یافته اس.حتا اگر کسی بر اساس دانش و لیاقتش هم صاحب نام و نشان میشد میگفتند:چوتی اش مهر خورده. چوتی (چهتی) در اصل واژه هندی، است که معنی  "نامه" میدهد. که البته پس از مهر خوردن آن عریضه نامه، امضا و قبول میشود.! پنکچ هداس آهنگی داره "چهتی آیی هیین آیی هین چهتی آیی هین". در نسل پیشتر از ما اصل عرقریزی، سعی و تلاش در مواجهه با پدیده های قسمت، تقدیر، و دعای انج و منج شدن، کاملن بی رنگ و از ارزشی چندانی برخوردار نبود.آن روزگاران  کسب "ثروت و دانش"  هر دو را مربوط و منوط به مهر خوردن چهتی از غیب،با یافتن "گنج  زیر خاکی "و یا هم پیدا کردن "علم لدنی" نسبت میدادند. در این راه چه استخاره های نبود که نمیشد. حتا در مورد پدرکلان مادری ام که عالم بسیار جید روزگار خود بوده از چندین آدم شنیده ام که ایشان توسط علم لدنی و از غیب یکباره آن همه علم را حاصل کرده بوده و از تلاش مرحومی در راه حصول علم تا همین اکنون کسی چیزی برایم نگفته و نمیدانم.

لهذا به همین بهانه در این نوشتار سعی میکنم از یکسو داستان کیمیاگر،مثنوی شریف و هزار یکشب را که در هر سه با عین سوژه توجه ویژه به رویا بینی مبذول گردیده و به نحوی آئینه تشابه فرهنگی جغرافیای پارسی زبانان را نشان میدهد .در شهرغزنه بتصویر کشم و از سوی دیگر بدین بهانه خاطرات دوران کودکیم را که با تصور رویای گنج زیرخاکی یک چنینی شکل گرفته است را باز نویسی کنم

                                                                                                                                  گنج ! رویا یا حقیقت؟

در آنزمانها شهر زاد قصه گوی شهرما، انقدر درگیر پیدا کردن ستاره های اقبال و رویا بافی برای خوشبختی شده بودند که لذت اتموسفیر اندیشه فردی، اراده مستقل و عقلانیت فکری را تقریبن از یاد برده بودند. بیداری بخت و بخواب رفتن مرغ بخت نیز جز این رویا ها بود که بزعم حافظ باید سحرگاه طالع بیدار ببالین آٔم می آمد ورنه اگر مرغ طالع خواب میبود دیگر تو هم باید زانوی غم بغل میکردی.خلاصه اینکه همه میخواستند جایی در گوشه پیتو یا سر سرخی مسجد لم بدهند و به امید دستگیری و کمک پیر پیران غوث الاعظم دستگیر زیر نظر حضرت غوث، قید همه عناصر اساسی حیاتی از قبیل تلاش و تحصیل را بزنند و مفت به خوان نعمت رسند. کمتر کسی به این نکته می اندیشید که با گم کردن ستاره اقبال ، زندگی در برهوت خیال و رویای گنج چگونه به پیش خواهد رفت؟ چون کسی از بابت هدف گذاری های اشتباه ابدآ مورد باز پرس یا حد اقل تمسخر قرار نگرفته بود.  بگفته حافظ هر نوع شکست و ناکامی ناشی از تنبلی را (حواله به تقدیر میکردند). حتا بخت برگشتگان نسل های پیشین با همه ی شکستها و تجربه کردن اتفاقات ناگوار هنوز فقط به دنیا و آینده ای موهوم از طریق امداد غیب، برای رسیدن به گنج ، امیدوار بودند. شاید بدلیل اینکه "غزنه" خودش گنج معنی میدهد و بعضی از خانواده ها واقعن با یافتن  اشیای عتیقه زیرخاکی به نان و نوایی رسیده بودند.شاید هم بدلیل زیستن در جغرافیای فرهنگی هزار و یکشبی، دوران کودکی  من دوران رویاهای گنج یابی بود

 روزی  دقیق یادم نیست چند بجه بود اما آفتابی در کار نبود وتاریک هم نبود. باد ملایمی شاید هم نسیم ملایمی دورادور فضا میچرخید روی یکی از زینه های صفه خانه ما نشسته بودم و از نسیمی که در لباس ها و تنم می پیچید لذت میبردم. در پهلوی چاه خانه نشیمن ما کاکای مرحومم با قدرت هرچه بیشتر در زمین کلند میزد. شکور جان یادش بخیر میگفت گروپ گروپ میکنه چیزی هست! بالاخره از زیر خاک چند ظرف سفال جور و نیمه شکسته برآمد که متاسفانه ارزشش را نفهمیدیم و همه را تیکر گفته شکستیم. اما گنجی دیگری نیافتیم.این مسئله توجه ما را به یافتن گنج بیشتر و خیالهای ما را رویایی تر ساخت چونکه عمه مرحومم هم از اشیای زیر خاکی داستان های جذابی تعریف میکرد. از جمله میگفت گنج های هستند که میابی ولی قسمتت نیست به آن دست بزنی! بعد ها در بسیاری از فلم های هندی دیدم گنجی پیدا میشود اما ماری رویش خوابیده است و کسی را یارای دست زدن به آن گنج نیست. لهذا پیداکردن گنج به حدی زیادی روی روانم تاثیر گذار بود که روزی زمستانی موقع گذر از پهلوی مسجد گدول آهنگران به درخت های توت دو سوی لب جوی خیره ماندم. برف شاخه های آنها را چنان خم کرده بود که مطمئنآ در بارش برف بعدی حتماً می شکستند.یکبار خود را هم دقیق مثل همان درخت ها یافتم. یعنی یک برف سنگین را بر شانه هایم حس کردم که سنگینی اش تا هنوزحس میشود.این حس سالیان زیادی با من همراه بود. هر زمانی شکست میخوردم به آرزوهایم نمیرسیدم در قعر ناامیدی کورسوی امیدی در دلم ناگهان روشن میشد. میان تمام  بد آوردن ها و کج بختی ها، دفعتن خوشحالی را به امید امداد دستی از غیب لمس میکردم. چون تا زنده ای و نفس میکشی گنج های هستند که امید رسیدن به آن هرچند با فیصدی کم، ولی ذوق را در چشمهای آدم میدرخشانن. باید امیدی را در دل بپرورانی. فقط بدی این امیدواریهای واهی اینست که گاهی آدم واقعن گنج را می یابد اما قارونی پیدا میشود آن گنج را از دستت میرباید اینجاست که حسرت یافتن و سپس از دست دادن آن گنج آدم ها را نه  فقط یکبار بلکه بارها میکشند و چه فاجعه دردناکی ست تماشای گنج که از تو نیست....

.

و اما کیمیا گر و آموزه هایش

داستان کیمیاگر روی شخصیتی چوپان به نام سنتیاگو که چندین بار گنجی را در زیر اهرام مصر خواب می بینید میچرخد.سرانجام او پی یافتن همآن گنج که در خواب دیده راهی مصر میشود. راهنمائ او در این سفر در ابتدا یک پیرزنی کولی و سپس پیرمردی که به او دو دانه توپ میدهد تا با سکوت از بیابانها بگذرد و کیمیاگری بیآموزد میباشد.او برای رسیدن به این گنج،  از گوسفندانش که علاقه زیادی به آنها دارد میگذرد و در همین مسیر عاشق دختری به نام فاطمه می شود. سپس کیمیاگر معروفی را ملاقات میکند و با او به سمت اهرام مصر حرکت میکند. در خلال سفر به سوی اهرام مصر، کیمیاگری هم میآموزد ر حالیکه در عشق میسوزد..

القصه سنتیاگو به اهرام مصر می رسد و هر جایی را که تصور میکند محل گنج است، حفاری میکند، ولی چیزی نمییابد. در این هنگام چند رهزن به وی حمله میکنند در اثنای لت خوردن درحالیکه سخت مجروح هم شده ، یکی از راهزنها میگوید که بخیالم پشت گنج آمدی! ای احمق! من نیز در خوابی دیده ام که باید در آندلس (دقیق محل زندگی سنتیاگو را آدرس میدهد)رفته، و با حفاری گنجی را که در آنجا مدفون است بیابم ولی از آنجایی که به این قبیل خوابها اعتقادی ندارم، زندگی روزمره ام  را به دنبال رفتن به این قبیل الهام ها مبهم مختل نمیکنم.

سنتیاگو با تن زخمی سریعاً به آندلس بازگشته و در مکان مورد اشاره گنج مادی را مییابد و این بار به سوی محقق کردن آرزوهای خود با پشتوانه گنجی که یافته است میرود! فرق سنتیاگو این چوپان بچه ای ماجراجو و مصمم با مردمان شهر من در اینجاست که وی برای تحقق آرمانهایش دارایی و زمان از دست میدهد. بارها شکست میخورد.غمگین میشود.زخم میخورد.درد میکشد. بیچارگی،درماندگی و تنهایی را از نزدیک لمس میکند. تا بتواند به آرزوی دلش و همان حسی که در اخیر کتاب دارد برسد اما در شهر ما کسی برای یافتن گنج اینهمه زحمت را متقبل نمیشد.

بهر حال قابل یاد آوری میدانم که در جای جای این کتاب رد پای داستانهای مولانا بطور ویژه از دفتر ششم ، بخش صد به بعد تا یکصد بیست و پنج بوضاحت بمشاهده میرسد. مضاف بر این سخن مشهور بودا (چون در گذشته یا آینده، زندگی نمیتوانیم، اگر بتوانیم همه افکار خود را روی زمان حال متمرکز کنیم، احساس شادمانی خواهیم. کرد) را در نفس این داستان لمس کردم و  باری هم  بوضاحت خواندم. همچنان جملات ذیرین ذیل با جرقه های در مغزم شهاب کشیدند و بعضی از اینها حتا پوتانسیل نگفتن و نهفتن را در درونم ویران کردند که هفت تای شان را ذیلن شرح میدهم :

یک: خداوند برای هر کس در زندگی مسیری قرار داده است که باید ان را طی کند ( سخن پیرزن به سنتیاگو!!)منهم به این جمله شدیدآ باورمندم. اسمش را چه قضا بگذاریم چه تقدیر زندگی همینست مسیری از قبل تعین شده.

دو: هرگز قبل از آنکه چیزی را بدست آوری، وعده آن را به کس دیگری نده!(کاملن با این جمله موافقم  نباید گنجشک را در هوا به کسی هدیه داد یا فروخت)

سه:- بعضی از آدمها میترسند که اگر روزی رویاهایشان محقق نشود، دیگر دلیلی برای ادامه زندگی نداشته باشند ( یکی از این ترسو ها خودم بودم در حالیکه آدمیزاد در پی محقق شدن آرزو هایش لازمست یک وقتایی واقعا خودش را بشکنه ولو هر قدر هم مغرور و بی نقص هم باشه)

چهار:- همیشه باید بدانی که چه میخواهی ( سخن کیمیاگر به سنتیاگو)این جمله پر مفهوم ترین و آموزنده ترین جمله است. زیرا اگر خودت ندانی چه میخواهی دیگران چطور بدانند چه توقع از آنها داری و درست درکت کنند..

پنج:- اگر انسانها قادر باشند به آنچه در زندگی نیاز دارند و به آنچه خواهان آن هستند دست یابند، لازم نیست از چیزی بترسند( اینهم از آموزه های زیبائ بودایی اس)

شش:- وقتی عاشق میشوی، همه چیز برایت معنا پیدا میکنند. سنتیاگو که فکر میکند پس از بدست آوردن گنج، به سعادتست میرسد بطور ضمنی به معشوقش فاطمه میگوید:منتظرم باش ! بزودی همین ذره ای که میبینی با موج سویت بر میگردد!!!

این سخن سنتیاگو واقعن رویم اثر گذاری خود را کرد. آری!ما آدمها مجموعه ذراتِ کنار هم تنیده شده ای هستیم که با امواج خاص عشق جریان پیدا میکنیم،عاشق شدن یعنی دریا شدن! دریا برای ماهی های عاشق زندگیست هرچند برای مرغابی های خوشگذران  تفریحی بیش نیست لهذا وقتی عاشق میشوی باید دریا شوی تا برای کسی که دوستت دارد زندگی باشی نه محل تفریح و خوش گذرانی  بگفته فروغی

 عشق تا پدید آمد دانش فروغی رفت

در کمال دانایی محو طفل نادان شد

هفت:- چیزی که یکبار اتفاق بیافتد، ممکنست هرگز دوباره رخ ندهد؛ اما چیزی که دو بار اتفاق افتاد حتمن برای بار سوم هم رخ میدهد( این مسئله ورد زمان همه است که میگویند چیزی که دو شد سه هم میشه) اما من میدانم اشتیاق انتظار سوم پس از دو چقدر زیبا و طاقت فرساست

قرص هجران گنج


میان لمس شهر گیسوانت غرق و مدهوشم
صدای پای خوشبختی ز بانگ شعر در گوشم
در آغوشت کشم همچون نسیم ساحل دریا
و باران نیاز و شوق بارد بر سر و دوشم
بساط دامن دریا چه شاداب از قدوم توست
بصحرای نیازم پا گذاری حلقه بر گوشم
تبسم در لبانت ریگ دریا را حریری کرد
منم چون بستر دریا که با صد موج خاموشم
ز لمس هر نگاهت خاطراتم تازه می گردد
و برق چشم خورشیدت مباد هرگز فراموشم
ظرافت های اندامت دو صد پس لرزه ها دارد
دلم از عطر خواهش موج لرزد هرچه میکوشم
تماشایی ترین تصویر زیبای خدایی تو
برایت زآسمان ستاره چینم ماه گلپوشم
شبانگاه قرص هجران ترا با پیاله های اشک
فرو برده ز حلقم همچو جام زهر مینوشم
بدست مهر خود برپا نمودی تپه های ریگ
شکیبم نیست سطل و کاسه ات برده ز سرهوشم

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

غزنه

غزنه ای خاور زمین را کرده صاحب اعتبار
یافت از مجد حضورت مر خراسان اقتدار
زینت دانشسرایت بود تاریخ و نجوم
در طبابت بودی یکتا زیر این نیلی حصار
نیست همسنگ حدیقه در خراسان قدیم
جاودان آثار عرفانی به پارسی یادگار
کاخ فیروزه که در جاه و جلالش مثل نیست
بابل و رُوم، سوده سر در آستانش آشکار
پروریدی آن علی هجویر را در دامنت
آنکه کشف المحجوبش شد بر جهان منت گذار
قلعه بالاحصار از روس و انگلیس و یهود
قصه ها دارد بلب از ترک و تازی و تتار
پارسی گر زنده گردانید فردوسی از آن
مشعل دانش ز غزنی داشت لوحِ افتخار
میخرامد دو مینارت مثل دو حور و پری
یا دو دیوی هست بر پا مانده از دوران پار
تپه ئ سردار روزی بود شهر غلغله
نقشِ عبرت خوانمش یا طرفه نقشِ روزگار؟
ای به خاکت آرمیده خسروان معرفت
وی به عشقت چون حمیدی صد هزاران استوار





۱۳۹۳ آبان ۷, چهارشنبه

فرمانروایی و فرمانپذیری


طالبان شهر کابل را تازه تسخیر کرده بودند! هنوز جسد نجیب الله رئیس جمهور
 سابق و برادرش در چهار راهی آریانا آویزان بود و همه جا وحشت و دهشت میبارید! دستار سیاهان  با سرود مرگ روی داتسن ها در حرکت بودند! دروازه ارگ بروی همگان باز بود! طالب مغروری در دهن دروازه ارگ پهره داری میکرد! و از شش جهت نغمه وحشت و دهشت میبارید!در میان  آنهمه وحشت  یکبار دلم خواست احوالی از دوست بزرگوار و گرامی ام جناب استاد مسعود بگیرم! ایشان در اواخر زمامداری استاد ربانی  بحیث کارشناس اقتصادی در ارگ ریاست جمهوری ایفای وظیفه میکردند! بطرف دروازه اداره امور راهم را کج کردم . طالب پهره دار دستهایش را بالا برد و با تلاشی بدنی مختصر از من در حالیکه با شور دادن چوب دستش برایم اجازه ورود صادر کرد اما دوباره رویش را بسویم گشتانده و مغرورانه فرمان داده گفت:( سر له صبا خولی په سر کله) منهم سرم را بعلامت قبول امر شور دادم  و بسوی دفتر استاد مسعود رفتم . خوشبختانه همه کارشناسان بشمول استاد همانجا تشریف دارند باایشان لحظه ای مشغول گفتگو و درد دل شدم که صدای چند نفر ملا و طالب تازه جوان بلند شده و بلافاصله همه آن صدا ها و های و هوی ها وارد دفتر گردیدند! یکی از آنها که یک سر و گردن بلندتر از دیگران بود و بزبان پارسی هم بلد بود پیش روی دوستانش ایستاد و گفت که از جانب ملا محمد حسن آخوند بحیث رئیس عمومی اداره امور مقرر شده است! کارشناسان عرصه های مختلف نیز هریک خود را معرفی کردند و وی پس از ملاقات تعارفی مختصر با تواضع روی کوچ نشست و از کارشناسان  پرسید: چی چیزی را آنها لازم میبینند تا وضعیت بهبود یابد ! مردم جنگ را فراموش کنند و حکومت عدل الهی مستحکم شود! کارشناسان هر کی بنوبه خود چیزهای گفتند و ملای تازه وارد بدقت به حرفهای همه گوش میداد! توصیه های دیگران یادم نمانده اما یادم هست استاد مسعود که آدم خوش طبع هستند فرمودند که : با توجه به کمبود بودجه و مشکل اقتصادی  دولت نمیشود کار بزرگی انجام داد فقط میشود از طریق رادیو امرکنید تا دوکانداران شهر دوکانهای خود را رنگ کنند تا خرابی های جنگ از نظر ها پنهان شود و شهر و مردم خوشحال معلوم شوند وی میخواست چیزی دیگری هم بگوید که  یکی از کارشناسان دیگر در میان حرفهای استاد دویده و فرمودند: اما از نظر من گرفتن سفارتها و نمایندگی بین المللی افغانستان از دست حکومت برکنار شده اولویت دارد ! از طرف من به امیرالمومنین بگوئید ای (غفور زی) آدم چالاکی است باید ما و شما هم چالاک باشیم شما اول تمام معاونین سفارتها را در تمام سفارت ها سرپرست مقرر کنید که فرمان امیرالمومنین در خارج جاری و پذیرفته شود و سپس که سفارت ها به چنگ آمد فرمان شما مرعی الاجرا شد باز کار ها جور میشه! زهر خنده با ترس !!! ملا گک با تعجب پرسید: آیا اینکار امکان دارد؟ کارشناس با دستپاچگی گفت چرا نی! وللله معاون که سفیر مقرر کنی سر خوده میشکنانه و سفیره بزور از کار خودش برطرف میکنه!!وی پیهم از نفوذ فرمان و فرمانروایی و امارت سخن میگفت.  بهر صورت من بزودی کشور را ترک گفتم و در غرب غروب کردم و نفهمیدم که ملا محمد عمرتا چی حد به حرفهای این کارشناس عمل نمود اما  منظورم از ذکر این داستان پس از اینهمه سال اینست که دیده میشود اشرفغنی حالا با همین فورمول میخواهد حکومت کند! او در حالیکه بزور امریکا صاحب نیم حکومت است اما در روز نخست حکمروائی نیمه خود با صدور فرمان میخواهد خود را فرمانروا سازد طوریکه وی نخست طی فرمانی همه وزرا را سرپرست ساخت! و سپس با فرمانی دیگر تمام والیان را سرپرست ساخت و دیدیم که آب از آب تکان نخورد! اینبار او با جسارت بیشتر با فرمانی دیگر قوه قضائیه را نیز بدست گرفت و حالا دیگر معلوم میشود که یکی دو ماه بعد اوست ظل الله سرقومندان اعلی وامیرالمومنین! من نمیدانم که این فرمانها را نظر بکدام قانون و بکدام قوت او صادر میکند! در حالیکه او رئیس حکومتی است که  این حکومت اسمش حکومت وحدت ملی است نه حکومت منتخب! در این حکومت صلاحیت ها  بر اساس تقسیم پنجاه در پنجاه بوجود آمده نه  با اختیارات تام الاختیار و با مشت آهنین! و فرمانروایی ! حالا پرسش مطرح میگردد آیا در این فرمانها با شریک پنجاه فیصد خود مشوره نموده یا نه ؟ اگر بلی چرا در پای اینهمه فرمانها اسم او هم نیست؟ لااقل دفتر رئیس اجرائیه چرا از طریق میدیا مفاد این فرمانها را در اختیار همگان قرار نمیدهد؟ من نمیدانم آقای دوم نمره مظلوم با ۷۵ فیصد رآی مردم از کی  و از چی میترسد؟ از نظر من صدور این فرمانها بر بنای تیوری توطئه بر اساس مشوره کارشناسان از همان قماشی صورت میگیرد که با چاپلوسی همیشه ارگ نشین اند ولی دوم نمره چرا با سکوت بر همه اینها مهر صحه میگذارد

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

آتیلیه احساس در سروده من و قیصر پور

زندگی کاکا عزیز در سروده قیصر امین پور

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

میانه قد و لاغر اندام بود. سیمائ تکیده اش بدلیل کار در زیر شعاع مستقیم آفتاب بکلی سیاه شده بود! بگفته خودش در جوانی سرمست و شیدا بجای پنج نفر کار میکرد. در پاکستان، اربابش لادو خان به وقت برگشتنش به افغانستان برایش گفته بود: اول خو نرو، باز اگر میری هر وقت در افغانستان محتاج شدی دو ناخن خط روان کن دو کرور روپیه برایت میفرستم. اما او به جای ارسال دو ناخن خط به لدو خان ترجیح داده بود تا به کار سخت روزانه در باغ پسران کاکایم تن دهد و قناعت کند. چرا که بگفته خودش حال دیگر آن شیدائی جوانی جای خود را به آرامش پیری داده بود.در واقع زولانه های محکم خانواده بر دست ها و پاهایش مانع از آن می شد که بار دیگر تابو شکنی کند و با مشت محکم بر دروازه سنگین ناداری و تقدیر بکوبد. لهذا قناعت پیشه کرده بود و با بخور و نمیر عمر میگذراند.

او که احترام عجیبی به پدرم داشت، عصر یک روز پائیزی با بیلی که سال ها بوسیله آن زمین می کاوید، خسته از کار بدیدن پدرم آمده بود.در حالیکه خیلی افسرده بنظر میرسید به پدرم گفت : پخسه دیوار باغ پشت خانه معاون منگوری را لمبانده بودند، شدیار کرده بودم خراب شده، تمام روز جان کندم. زحیر شدم و حرفهای ازین قبیل... دیگه اینکه راستی دیشب مجاهدین ظالم، غنی قصاب بیچاره را با قساوت تمام باخود بردند. آخر ظالما ره ببین بچه اش معلم بود خودش خو چیز کاره نبود. چوچه دار بود. بیخی گریه ام گرفت! پدرم هم فقط تاسف کرد و چیزی نگفت. بالاخره کاکا عزیز هم با کشیدن آهی سردی با ما وداع کرده راهی منزلش شد. با رفتنش پدرم گفت: پیاده دفترم فوت کرده میخواستم ای را که پیر شده و باغبانی نمیتواند بجایش مقرر کنم اما وقتی گفت غنی قصاب را گرفته اند ترسیدم فردا ظالما ای را هم حکومتی گفته نبرند. کاش لااقل می توانستم نیتم و حرف دلم را برایش بزنم. اما بیا پناه بخدا ! پدرم از پشتش دوید و صدا کرد لالی عزیز لالی عزیز! هردو دورتر از ما ایستادند و انگار که پدرم قصد و نیتش را با او در میان گذاشت: بیچاره چنان راضی و خوشحال شده بود که فردا صبح وقت در حالیکه تازه چادر رنگ باخته شب را دستی نامرئی از سرش فرو میکشید و فقط سرخی شگفت آوری از گوشه آسمان بیرون زده بود نه روشنائی کامل، دروازه حویلی ما دق الباب شد و کاکا عزیز پشت در ایستاده بود.. بگفته قیصر امین پور

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

به اینصورت کاکا عزیز در آمریت آبرسانی بحیث اجیر عز تقرر پیدا کرد و پس از سالها سرگردانی صاحب معاش معین ماهوار، دریشی یونیفارم مخصوص اجیران دولت همراه با بوت آهو و کوپون شد و چنان از زندگی راضی بود و شکرانه رب العزت را در پنج وقت نماز میکشید که فکر نکنم در هیچ مقطع از زندگیش چنان اظهار رضائیت کرده باشد. من برای حل مشکلات درسی مضامین الجبر و فزیک گاهگاه پیش انجنیر صاحب شیریار که حیثیت استاد را بر من دارد و آنوقت آمر عمومی این امریت بود میرفتم. آنجا متوجه شدم که کاکا عزیز خود را در دل همه کارکنان جا کرده بود و همه دوستش داشتند اما این خوشحالی و ماه عسل این مرد بیچاره دیری نپائید. سه ماه بعد در یک صبح زود که تازه زردی شگفت آور نخستین نیزه های طلائی پرتاب شده خورشید قسمت بالائی شاخه های درختان و بامها را میبوسید دروازه حویلی به صدا در آمد با تنبلی از جا برخاستم دیدم غفار پسر کاکا عزیز که همسن من بود با چشمان گریان گفت: پدرم شب وفات کرد.وای از این خبر تلخ !!! بازهم بگفته قیصر پور

گه جور می شود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

کاکا عزیز با اخلاق خوشش همه کارمندان آبرسانی را گرویده اش ساخته بود. غم مرگ او بر تمام پرسونل آبرسانی سنگینی میکرد. یادم هست برایش دوماهه معاش بنام کفن و چپن پیشنهاد کردند و پسرش را که ۱۴ ساله بود خواستند بجایش مقرر کنند. اما قوانین اجیران کمتر از ۱۶ سال را اجازه نمیداد. پدرم و انجنیر صاحب شیریار با استفاده از شناختی که داشتند غفار را اصلاح سن کردند و او را بجای پدرش با هزاران جنجال مقرر کردند تا روح کاکا عزیز شاد و مشکلات این خانواده مرفوع گردد. غفار نیز خوشحال بود و اکت بزرگ شدن میکرد. اما اوضاع شهر بشدت بسوی وخامت گرائید. دیگر جنگهای چریکی شروع شده بود تا اینکه روزی صدائ چندین فیر پراگنده در شهر پیچید و سپس در فاصله ۲۰ دقیقه دیدم غفار را در میان کراچی دستی که غرق خون است پسر همسایه شان انداخته و بسوی شفاخانه ملکی میبرد. او در همان برخورد زخم برداشته بود و تا رسیدن به شفاخانه جان داد. او معاش اولش را هم قرار بود فردا بگیرد. این مرگ دیگر از تراژیدی ترین مرگهای است که هرگز فراموشم نمیشود. اینکه بعدا بالای این خانواده چه آمد نمیدانم چونکه دیگر نمیفهمیدی با کمک به این خانواده واقعن التیام میدهی یا کاملا نابود میکنی بگفته قیصر پور

گاهی بساط عیش خودش جور می شود

گاهی دگر تهیه بدستور می شود

گاهی گدا،گدائی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود

هرچند کمتر کسی عمق درد پنهان شده از این نوع خاطرات را در حرفهایم حس خواهد کرد ولی بهترست گفتن را بر خموشی ترجیح داده و بنویسم که از همانزمان دیگر واژه های عدالت، خیر، شکر، قضا، تقدیر، بخت و قناعت برایم ثقیل و غیر قابل فهم شده است. اما قیصر که هم شاعر فرایند هاست و هم شاعرفرصت ها و واکنش ها در سه مصرع اخیر این غزل مفاهیم جوانی ، پیری و عشق را خیلی زیبا چنان با آتیلیه احساس بیان میکند که خواستم آنرا پیوست با سروده خودم تحت همین عنوان به نشر برسانم واقعن بگفته خود شان دستش درد نکند!

  • گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
  • گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
  • گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
  • گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
  • کاری ندارم اینکه کجایی، چه می کنی
  • بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

**********
آتیلیه احساس

به چشمانت قسم ای ماه
که تاریخ نبشته روی عکست باز
سمند باد پای شعر من را بال و پر بخشید
و با آهنگ تیک و تاک در نبض زمان امشب
سفر کردم در امواج طوفانزای قرن پیش
بدریایی که در هر گام موجش صد حباب تازه می روئید
و قلب نا شکیبم ژرفنای قعر دریا را پی گوهر همی پوئید
ندانی تک گل رویایی عالم
حوالی همین تاریخ مرقومی
چه حالی داشت مجنونت؟
بخون دل چسان خاموش می کردم لهیب آتش حرمان …
تنم را سرمه دان قرن می سایید
صلیب آرزو را روی دوشم حمل می کردم
به مرداب سکوت اندر سکون قبر می زیستم
گلوی سایه ام با قطره ای عصاره ام تر بود
درام زندگی را با خودم تمثیل می کردم
ولی پیداست از عکست
در این ایام تو در اوج رعنایی خرامانی
در آغوشت گرفته اهرم زیبایی خورشید
کتاب انتظار نسل ما هم مهر و لاک دست پوش توست
و خود با آتیلیۀ احساس
گل لبخند صد برگ شقایق روی لب داری
شراب شوق وصلت در خیالت روز و شب جاری
چی تاجی را نهی بر سر؟
گل دستت چسان باشد؟
فلک؛ ماه؛ آسمان ؛ حتا خدا انگار میداند
رکورد حسن در دنیا شکسته می شود امسال
پری پرنیان پوش و گل اندامی
بزودی تک عروس و زینت روی زمین گردد
به یاد اولین احساس
قلم را می فشارم باز
به حسم بیگمان خندی و شاید باورت ناید
حوالی همین تقویم
ز آهم آسمان را زیر و رو کردم
بدون دغدغه من بار ها خود آرزو کردم
بجای آدم بی هیچ و پوچ ایکاش
شوم در این جهان چون کرم ابریشم
تنت را با حریر فاخر خود بافته پیجم
به احساسم مخند ای آرزوی خفتۀ یکتا
مریض (استوکولم ) هم نیستم من عاشقت هستم
اگر چه تکیه گاهم نیستی دیگر
ولی هرگز ترا قلبم
ز جا بیرون نخواهد کرد
==================
Stockholm Syndrome : بیماری روانی است که بین ظالم و مظلوم پیوند عاطفی ایجاد میکند.


۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

خاطرهُ از پل مالان با یک غزل




۶ -میزان-۱۳۷۳

 روزی که گذشت یکی از روزهای به یادماندنی زندگیم بود. گاهی برخی ایام و بعضی از سفرها و برخی دیدارها مثل یک جرقه در ذهن آدم شعله  می کشد و تا دم مرگ با آدم می ماند. آری ! چه زیباست مرور خاطره های از این دست و اینچنینی یی مثل همین روز که یقین دارم ثبت آرشیف ذهنم شد و هیچگاه فراموشم نخواهد شد. 
بلی! همین حالا من در هرات هستم!  انگار روح این شهر را در آغوش کشیده ام، شاید هم او،مرا به آغوشش فرا خوانده است  تا در این هوای تف باد پائیزی چیزی از قصه پائیز و جدایی را در گوشم بخواند و چیزی هم به زمهریر آرزو های یخ زده گرما دهد!! زمانیکه فاصله ترمینل تا هوتل را در جیپ روسی با چشمان باز میپیمودم .هر آن لحظه آرزو میکردم کاش بتوانم روزی وجب به وجب این خاک شریف زرخیز اولیا الله را طبق برنامه،بگردم ا شهری  که کاکای مرحومم روزگاری حکمرانش  بوده و قصه های دلچسپ گل آغای از این شهر بطور مستمر در ذهنم مثل پرده ای تیاتر میگذشت!آری! چه فضیلتی برتر از این که امروز در جاها ی قدم زدم که روزگاری مولانا جامی، خواجه عبدالله انصاری؛ گوهرشاد بیگم  محجوبه هروی و ده ها پیام آوران زندگی و عشق با گام های  متبرکشان  قدم زده اند، چه اقبالی در زندگی کوتاه آدمی بالاتر از این که جایی بروی  که اسمش را سالها سال از حنجره هنرمندان شنیده باشی و خیال بافیده باشی و چه بختی بلندتر از این که هوایی را تنفس میکنم که معطر به نسیم نفس های استاد کمال الدین بهزاد از بزرگترین ومعروفترین نقاشان و میناتوریستان کشورماست. مهمتر از همه اینکه چقدر باید خوشبخت باشی تا بتوانی از روی پل مالان نظاره گر درخشش آفتاب امروزه مثل من باشی! همان پلی که شاید کسی سده ها پیش همین آفتاب امروزه ام را  با همین طلوعی آسمانی دیده باشد و سپس آنرا در سرود، هستی بخشی  قالبش کرده که (سرپل مالان دختری دیدم)! . سرودی که وقتی آنرا میشنوی از آن  بوی معجونی از سرور و امید و فغان از بیوفایی ها می آید! و امروز انگار همان آفتاب خامه مرا نیز با همان معجون به مستی میکشاند! با این تفاوت که  سروده  من غمنامه ایست که تصویرگر گذر عمر عبثی است که در دنیای حسرت و در عالم  رویا  قالب شده است و فریاد دردهای بیکران همیشگیست! ای وای هرات زیبا! خوش بحالت و دمت گرم ! و اقبالت بلند ای امیر

رویا

آمد پل مالان پری تا بوسه بارانش کنم
بر کوه قاف آرزو شاه پریانش کنم 
چون بخیه زرین سرخ از کسر نا موزون ابر 
با جلوه ای خورشید وار آوند یزدانش کنم
تا انتهای شام وصل زیر رواق بیستون 
پیچم بدور قامتش  تا عشقه پیچانش کنم
الماسگر؛میلیاردر نی زرگرم ایکاش و لیک
این مرمرین کاخ دلم تعمیر فرمانش کنم
در ساحل آسودگی با پهنه وهم و خیال
شعر و سرود واژه ها وصف زنخدانش کنم
چون سرخی نیمه غروب اندر فراسوی افق
روی حریر شام هجر از پرده عریانش کنم
اندر حصار خاطره  تصویر میسازم ز عشق
فانوس لبخندش بدل  تعلیق و مهمانش کنم
بر قایق غم روی اوقیانوس اندیشه روان
باشد گل رویایی ام را زیب دامانش کنم
بی عشق مردابی ست چرخ بی او جهنم این جهان
در لای ابر و باد ها پیدا و پنهانش کنم
در پشت درهای سخن کو را فرو بستم شکیب
بوسم بیاض گردنش این جان بقربانش کنم

پل مالان ۱۳۷۳-میزان


یادداشت:هنگام ماموریتم در هواپیمایی ملی افغانستان آریانا میان سالهای (۱۳۷۱-۱۳۷۵)خورشیدی بار ها به شهر هرات سفر کردم . در آن سالها امیر هرات تیل قوای هوائی حکومت مرکزی  را از طریق ترکمنستان اکمال میکرد و یگانه راه اکمالات هم از طریق هوا و ذریعه ای هواپیما های شرکت آریانا صورت میگرفت!لهذا هر بار که هرات می آمدم با آنکه آرزو میکردم این شهر زیبا را بگردم و برای راز و نیاز سری به آستان حضرت جامی  و خواجه انصار بزنم اما بدلیل ذیقی زمان وظیفه  جز دیدن میدان هوائی هرات و لوحه بزرگ که  در قسمت بالایی ترمینال  بخط درشت نوشته شده بود ( به شهر شهید پرور هرات خوش آمدید) چیزی دیگری را نمیدیدم ! تا اینکه  از قضا روزی رابطه امیر هرات و حکومت مرکزی شکر آب شده بود و ما بیخبر از دنیا مطابق تقسیم اوقات روزانه به هرات آمدیم اما انروز مسئولین میدان هرات از دادن مواد سوخت بما تا امر ثانی امیر با وجود اصرار بی حد ما (کرو پرواز ) و نماینده آریانا ابا ورزیدند و به انتظار امر امیر آنروز را بالاجبار به هرات ماندیم و این دلیلی شد که  با استفاده از فرصت  این شهر  زیبا را زیارت کنم و یادداشت و غزلی  را که در بالا مطالعه کردید در همانشب انشاد کنم . و اکنون که این یاداشت را رونویس کردم  ۱۸ میزان ۱۳۹۳است و مایل ها دور از پل مالان  در کشور (هالند) بسر میبرم ! ای وای ! چه زود گذشت این ۲۰ سال؟

۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

بوی بر شدن

بطورطبیعی وقتی آدم پا به میان سالی، می نهد،دیگر کمتر شور و شوق جوانی دارد. از این رو نسبت به آینده با احتیاط گام بر میدارد و در عوض نظری پررنگ تر به گذشته پیدا میکند. مرور دوستان دوران مکتب،دانشگاه و همکاران سابق یکی از ویژگی های دوران سن پخته گی است.بویژه وقتی افسردگی در آدم سه شیفت و خاصتا شب کار میشه،دیگر تمام آدمهایی که فراموششان کرده ای تک تک در اتاقت ظاهرمیشوند.
بگذریم از حاشیه و بپردازم به اصل موضوع و آن اینکه:! به کسیکه در این ویدیو طبله مینوازد دقت کنید. این آدم آقا محمد نام دارد و وقتی من صنف هفت و هشتم ابتدائیه بودم این جوان صنف دوازده بود و در کنسرت های شهر ما طبله مینواخت. من بار اول دهل عصری که به عوض بند ها توسط رینج سُر میشد را پیش همین آدم دیده بودم. انگشتانش خیلی سحر آمیز طبله مینواخت، بویژه وقتی یک لاله سردار جی شهر ما آهنگ میلی جو کلی کلی را میخواند. برای منهم در یک کنسرت مکتب طبله نواخته است در حالیکه حاجی ماما قادرم رباب مینواخت. آخ که کودکی چه درونه زیبائی دارد. باری استاد هاشم در تلویزیون افغانستان طبله مینواخت از بس او را تعریف و توصیف کردند من گفتم ای رقم خو آقامحمد هم طبله مینوازد ! و این گپم سالهای سال طعنه رویم شده بود پسر کاکایم فرید جان در هر آهنگ بشوخی با طعن بمن میگفت طبله از آغا محمد اس!مرحوم حاجی کریم پسر خاله ام هم حتا در طویش در گوشم گفت طبله چی قاعده آغا محمده اس ؟ خدایش ببخشاید .
بهر حال هنر این آدم سبب شد که بزودی عضو انسامبل اردو در رادیو تلویزیون ملی شود.ولی من از سال پنجاه و نه تا کنون که بیش از چهل سال میشود ازش بیخبر بودم . دو سال پیش که عکس هنرمندان پناهنده افغانستان در پرتگال را در فیسبوک دیدم مچم چگونه بیاد آغا محمد افتادم آن عکس را یکه یکه بار ها چک کردم. اما آثری از او ندیدم. چند بار ذکر خیرش را با نصیر جان فیضی جمال جان فقیری و چند تن از همنسلان ما کردم . به چند تن از دوستان هم سپردم اگر در اروپا باشد پیدایش کنند ولی گویا تقدیر بر ندیدنش نوشته شده بود. دیروز همین ویدیو را حاجی ماما قادرم برایم در وتس اپ فرستاده بود دیدم . خوشم امد اما نشناختم که آقامحمد است و متوجه نشدم اما عین ویدیو را در صفحه دوستم نصیر جان میرزا زاده دیده با ذکر طبله نواز شادروان آقا محمد!‌ با دیدن واژه شادروان در جا خشکم زد. .
تازه فهمیدم چرا دلم بی تاب در پی پیدا کردنش جغو میزد. ما غزنیچی ها به این حس غریب و ناشناسی که ما را وادار به کاری میکند که بعدا علتش مشخص می شود «بوی بر» شدن می گوییم. چیزی تقریبا برابر با الهام شدن یا حوالی حس ششم با این تفاوت که حس ششم بیشتر درست حدس زدن احتمالات آینده است ولی این بازتابی از آنچه تو در آینده معنی آن رفتار و حرکت را در خواهی یافت میباشد..
آری گویا ضمیر ناخودآگاه من خبر داشت که دیگر او را هرگز نخواهم دید تا در آهنگ ( عاشقم عشق من خدای منست - دل من عرش دلربای منست) اینبار با احساستر طبله بنوازد . شاید همین حس مرا به یافتن وی می کشاند خدایش بیامرزد
https://www.facebook.com/AfGhazni/videos/1444421892971572/

همرنگ بختم
دور بلقیس صبا هم ناز این دربار نیست
نبض قلب عاشقان با دیدنش انگار نیست

قلۀ آتشفشان درد؛ حسرت زاست چون
زرد پوشی کو خدایم هست اما یار نیست
فخر بر گلها فروشد رنگ گلهای کدو
چهرۀ زردینۀ عاشق بدین پندار نیست
بس که بختم را نموده پایمال هر روز و شب
شام هجران مرا نور و سپیدی کار نیست
بیش از این نتوان بزیر چتر عادت شد نهان
آن حقیقت، را کنون، که حاجت اظهار نیست
برمدار صبر کی گیرد ( قرار) ایندل دگر
با (فرار) هم جسم من جز پیچ و تاب مار نیست
بس گره کردم بدل تاب و توان صبر و امید
بافته های فرش دل چون قالی هموار نیست
میتوان چون دایره دور تو باشم در طواف
یا چو خط مستقیم عمر مرا زینهار نیست
همچو متن دلپذیر است آیت خال و خطت
پای تا سرخوانمت ؛ آیینه ئ درکار نیست
بال دل بستم که سویت بال نگشاید دگر
بیخبر چون یاد تو پرواش از دیوار نیست
در شب قدر رج به رج استاره در تعظیم تو
سر بسجده گفته اند این حسن را تکرار نیست
لحظه های تار شب دارد طلوع از پی شکیب
حیف خورشید رخش بر عالم پندار نیست


۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

دو تا غزل از خورشید نامه

آوازۀ حسن
تا ساقۀ نیلوفر اندام تو روئید
آوازۀ حسن تو به هر شهر بپیچید
این گردن زیبا جهش تیر شهاب ست
خورشید دو تا گشت و به پای تو بچسپید
فردوس برین جای حقیریست برایت
عرش از اثر پرتو خال تو بلرزید
نقاش ازل نقش تو را با قلم ماه
در  لاله همی کوبد و هم در دل ناهید
قوس قزح پیرهنت چون پر طاووس
آهنگ بقا خواند و هم نغمۀ جاوید
لغزید ز آویزۀ گوش تو گهرها
وانگه که رگ گردنت از ناز برقصید
سرپوش شپو عینک آفتابی ات انگار
شور و شرر عالم عشاق فزایید
گلواژۀ وصفی ست رسوب کف ذهنم
تا دیدۀ من گردن زیبای ترا دید
گوش فلک از درد و شکیب غم هجران
صد نالۀ جانسوز غم هجر تو بشنید

سرو گلشن
کس ندیده دور عالم سرو گلشن این چنین
دخل نازش آن چنانی زینت تن این چنین
حسرت حسنش خورد باز سپید کهکشان
چشم مَه در آسمان میکرد شیون این چنین
در عرق اعجاز حسنش چون بدیده آفتاب
شب بجای روز کرد هموار دامن این چنین
خط مشکینش شکسته پرتو خورشید را
چلچراغ نور عالم نیست روشن این چنین
هر سر مو بر سرم بس قد دلتنگی کشید
در تماشا خیره اندر کوی و بَرزن اینچنین
ظلمت تنهایی ما را فروغ خال او
روشنی بخشید در صحرای سوسن اینچنین
شبنم گل بین چکد از ظرف خورشید رخش
نقد عمرت باد شادان بی دل من اینچنین
سایه آویزد ز زلفانت به چشمان شکیب
سایه با خود میبرد روح و دل و تن اینچنین