۱۳۹۵ اردیبهشت ۶, دوشنبه

خه مه کوه بد نشته

عنوان منتخب بالا، همیشه حسی عجیبی را در من زنده میسازد. در واقع هر بار که این جمله بیادم میاید کاملن در خویشتن غرق میشوم! زمان از نظرم ناپدید و مکان از دسترسم  خارج میشود.! سپس از آرشیف خاطره هایم اوراقی برای باز خوانی اجباری پیش چشمانم رژه میروند، تا خاطرات پشاور را چون رویائی در ذهنم مجسم و زنده کنند.
آری! پشاور یکی از قدیمی ترین شهرها در شبه قاره هند است که در طول تاریخ؛ بخاطر آب و هوای گرم زمستانی و سر سبزی اش، استراحتگاه شاهان و مسافران جاده ابریشم بوده است. پشاور نخستین شهریست که من خارج از حدود اربعه وطنم برای نخستین بار بدانجا سفر کردم. اما متاسفانه که نه به عنوان سیاح و عابر و تاجر بلکه به عنوان مهاجر، اجبارآ به خیل عظیم از مهاجران که بدلیل حضور و هجوم اتحادشوروی در کشور، در این شهر رحل اقامت افگنده بودند، پیوستم. این شهر در آن زمان پایتخت حکومت عبوری مجاهدین و مقر سیاسی و نظامی تنظیم های هفتگانه بود. مضاف بر این دفاتر مرکزی ده ها موسسه غیر دولتی برای افغانستان، مکاتب و دانشگاه ها در این شهر وجود داشتند. مهاجرین ساکن این شهر به قول پشاوری ها (کابلیان) مشغول سیاست یا تجارت بودند.عده ای هم هر دو را همزمان دنبال میکردند.
مسکونین کمپ ها از پاکیزه ترین، ساده ترین و ابتدائی ترین مسلمانان جهان بودند که با شکران نعمت از زندگی، شاد در هجرت میزیستند. نرخ و نوائ شهرداری های کمپ خودرا با ایمانداری رعایت میکردند و در سر پرچال های خود بعد هر نماز طامات افسانه ائ خود را می بافتند؛ راضی از زندگی در هجرت و دلخوش از همدمی ساده وصلح آمیز که در آن جواب هر سوال ساده بود و کسی کاری با معادلات پیچیده سیاسی شرق و غرب نداشت
 اما ناگفته نباید گذاشت که در آنزمان، رسیدن و لمیدن به این شهر؛ برای هر مهاجر نگون بخت تقریبآ رسیدن به گوزن شاخ طلائی آیتماتوف نیز بود. این گوزن در این شهر نه تنها برای نوزادن مهاجر در شاخ های طلائی خود دنیائ از رویاهائ ساده وپاک که پیروزی مجاهدان و گرفتن انتقام از اتحاد شوروی و ایدیالوژی کمونیزم لیننیزم بود به ارمغان می آورد، بلکه همین گوزن شاخ طلایی برای عده ای از تحصیل کردگان و پولداران رویاهائ قبولی کیس هایشان برای رفتن به غرب
برای مسئوولان نهاد های غیر دولتی رویائ قبولی پروژه هایشان برای دریافت پول های بی پرسان؛ برای انتیک فروشان دستیابی به یک تکه مال کهنه و عتیقه و فروش آن به دالر  و در نهایت برای بسیاری از دختران دم بخت نیز رویا های مجلل عروسی و سپس خارج نشین شدن را داشت. مضاف بر این برای هفت رهبر همراه با سه تا رهبر علی البدل چون قاضی امین وقاد – مولوی نصرالله منصور- مولوی رفیع الله موذن گوزن شاخ طلایی رویائ تصرف تخت کابل را می آورد
اما برای تازه وارد بی کس و کوی چون من؛ شهر پشاور بیش از رویایی شدن از هر حیث تماشایی بود. من این شهر را بر عکس کابل در کمال صلح و صفا؛ در حال توسعه و پیشرفت در نفس کشیدن دیدم. در کوچه های تنگ و باریک و پر پیچ و خم و بیر و بار آن از شیر مرغ تا جان آدمی زاد یافت می شد. طوریکه در هر ساعت از شبانه  روز بدون قیود شبگردی و روز گردی که اراده میکردی  حتما چیزی برای خوردن و نوشیدن می یافتی. ترانسپورت عظیم و خصوصآ ریکشا ها در هر کوچه و پس کوچه موجود بودند
من از نخستین لحظه های رسیدنم به این شهر بمقایسه آبادی های این شهر با کابل در ذهنم پرداختم و نخستین مقایسه را از برج ساعت  پل محمود خان با  گهنته گهر(برج ساعت پشاور) آغازیدم. این برج در سال یک هزار و نهصد میلادی بمناسبت هفتاد و پنج  
سالگی ملکه بریتانیا در این شهر ساخته شده و از برج کابل 
قدیمی تر است! سپس ریل سفری توجهم را جلب کرد در واقع من اولین بار ریل و خط ریل را بچشم سر مشاهده میکردم.
این ریل که از دهها تونل و پل میگذرد از ایستگاه صدر پیشاور به فاصله چهل   
کیلومتری تا لندیکوتل ادامه دارد. یکی از شگفتی های این ریل اینست که خط آهن از وسط رنوی فرودگاه  پشاور می گذرد . میگویند در تمام دنیا فقط دو شهر دیگر غیر از پشاور که یکی آن فرودگاه گیسبورن در نیوزیلاند میباشد نیز از چنین موقعیتی برخوردارست که خط  آهن از میان باند فرودگاه  آن میگذرد شهر دیگرش را نمیدانم.
درمقایسه بالاحصار کابل با بالاحصار پشاور که مشرف بر میدان فردوس، کابلی بازار؛ اندرشیر و چوک یادگار بود نیز بالاحصار کابل را قدیمی تر از پشاور حدس زدم
و اما جالبترین نکته لوحه های این شهر بود که بزبان انگلیسی ولی با الفبای پارسی نوشته شده بودند.

مثلا: (آفتاب احمد کار واش) ( خان پراپرتی دیلرز)(بیور اف اگریکلچر انفارمیشن) (احمد ایندسنز کراکری) و ... یادم هست نخستین روزیکه برای شهر گشتی از شهرکهنه (هشنغری) به سوی حیات آباد سوار مینی بس شدم؛ نخست از منطقه نظامیها و موزیم گذشته به صدربازار رسیدم.سپس از تهکال،آبدره رود،ارباب رود از طریق جمرود رود پس از گذراندن اپارتمانها و رستورانها از تاون و شاهین تاون به دانشگاه پیشاور که در مقابل آن شفاخانه شیرپاو میباشد و ایستگاهش را هسپتال میگویند رسیدم در تمام این مدت فقط با خواندن لوحه ها مشغول بودم،سپس  زمانیکه موتر از بورد گذشته بسمت چپ در فضائ آزاد بسوی حیات آباد پیچید اینبار لوحه های متحرکی ذهنم را در گیر خود کرد. و با حیرت به این فکر افتادم که چرا در عقب بس های شهری نوشته اند (طیاره)؟؟ اصلن بس را با طیاره چه نسبتی؟ و جالبتر اینکه چرا در عقب بعضی از ریکشا ها نوشته اند ( خه مه کوه بد نشته)؟؟ بعد ها فهمیدم که مقصد از طیاره - طیور یعنی پرنده است که حتمن مقصد سرعت پرنده سان یا پرواز گونه است. ولی مفهوم جمله دومی را تجارب گذر زمان برایم اندک اندک روشن کرد. طوریکه دیروز بطور کاملن اتفاقی تلویزیون کردستان سوریه ("روژآوا") را تماشا کردم.سخنگوی" مدافع خلق کرد" پیش از اینکه از شبیخون اردوغان بنالد از نیکی خلق کردستان به امریکائیان و نامردی و عهد شکنی امریکائیان مینالید و بشدت متاسف از بدی در برابر نیکی بود. و اینجاست که میگویند  گاهی طنین یک جمله ای  آشنا ، دیدن یک چهره مشابه ، چنان آدم را بر خاطرات دور می برد که انگار زندگی با همان خاطره مفهوم و تداعی می شود و همراه خود ده ها خاطره و مفاهیم دیگر را بیاد می آورد! منهم دیگر بجای تصاویر تلویزیون روژاوا رفتم سوی پشاور و رویائ گوزن شاخ طلایی آئیتماتوف خودم که فقط رویائ کاهش از پریشانی ها را داشتم و بس!. تا جایی در (خه مکوه بد نشته) غرق کردم که  وقتی دوباره بخود آمدم دیدم مادری دختر کوبائی خود را میبوسید و به جبهه اعزامش میکرد باز هم با یک سفر رویایی دوباره یاد ریکشا های افتادم که در عقبش (ماں کی دعا جنت کی هوا) نوشته شده بودند و بیاد دوران آواره گی این آهنگ را تقدیم تان میدارم..


برگردان آهنگ آواره هون
خانه بدوش و آواره ام 
یا اینکه درگردش افق آسمان بیکران ستاره ام
آواره ام
نه خانه و جایی  نه سقف و بامی
و نه کسی برای عشق ورزیدن دارم
آرزوی ملاقات کسی را هم ندارم
در زیر سقف خانه هم عشقی ندارم
از یک شهرستان متروک و یک جاده ناشناخته و دوست داشتنی می آیم من
خانه به دوشم من
ترجیح میدهم رونق و هستی نابود شود
هنوز آهنگهایم پر از رویداد های سرور و شادی است
 روح و جسمم زخمی است
اما شما میتوانید یک لبخند در چشمان نسبتا درخشان من ببینید
دنیا
ای دنیا !!! مرا به تیر خود یا به تقدیر خودم به قتل میرسانی
آواره ام 

آواره هون

آواره هون- آواره هون
یا گردش مین هون آسمان کا تارا هون
آواره هون
گهربار نهین سن سار نهین مجسهی کیسی کو پیار نهی
اوس پار کیسی سی میلنی کا اقرار نهین
مجسهی کیسی کو پیار نهین
سن سان نگر آنجان دگر کا پیارا هون 
آواره هون
آباد نهین برباد صحیح 
گاتا هون خوشی کی گیت مگر
زخمون سی بهارا سینا هی میرا
هستی هی مگر یا مست نظر
دنیا
دنیا مین تیری تیر کا یا تقدیر کا مارا هون
آواره هون

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

مسمومیت جسم و روح

کلچه بیتاب ات کده


باری پدر مرحومم از هندوئ که طبیب یونانی بود، در روز چهارم عید دوائ معده "جوانی بادیان" طلب کرده بود. هندو با خنده برایش گفته بود بخیالم کلچه بی تاب ات کده؟؟ خنده خاص آن مرحومی هنگامیکه پاکت کاغذی دوای هندو را از جیبش در می آورد، امروز بار بار در نظرم مجسم می شود. خدایش ببخشاید!.
آری! در افغانستان هیچ چیز از جمله کلچه و کیک عید تاریخ انقضاء نداشت. و امکان داشت آدم را به قول لاله هندو بی تاب (مسموم)کند !غلام شاه دوکاندار باغ بالا، روی قروت و کلچه های دوکانش جالی سپیدی را انداخته بود و تا دو سال آزگار که رنگ جالی از سپیدی به زردی گرائیده بود همانگونه بی خریدار در دوکان موجود بود.
اگر اشتباه نکنم غذا های کنسرو در قطی ها را روسها در کابل آوردند. نخست شیر مله کو که باز کردن سر آن جنجال عظیمی بود ببازار آمد.یادم هست کسی با میخ سرش را سوراخ کرده بود و میگفت برای چاق شدن میخورم. مضاف بر این در کانتین میدان هوایی، قطی های بنام سیمیتان و مسکه های روسی به قیمت ارزان پیدا میشد اما توجهی به تاریخ مصرف آنها حتا از سوی تحصیل یافتگان شوروی نمیشد و کسی هم از تاریخ انقضا نمیپرسید.بهمین سبب مسمومیت جسمی گپی عادی بود.
در پاکستان و ایران غذا های کنسروی خیلی بیشتر بودند اما مِلک پِیک ملائی (قیماق پاکستانی) و خامه (سرشیر) ایرانی در بین مردم ما استفاده بیشتر داشتند. ولی باز هم بر حسب عادت هموطنان ما چندان به تاریخ انقضایش توجهی نداشتند. از همین سبب در صبحانه یک روز گرم، هنگام نوش جان کردن خامه یا سر شیر در تهران، طاهر دوستم گفت این خامه اندکی ترشک شده من نمیخوردم. منهم پس از دو لقمه فهمیدم و بس کردم. اما استاد حبیب تا اخیر نوش جان کرد. ساعتهای ده بجه روز بود که یگان درد در معده من پیدا شد ولی استاد حبیب درد بیشتری داشت. ناچار با استاد حبیب به معاینه خانه که آنها مطب دکتر میگویند رفتیم. دوکتور پس از معاینه و چند پرسش دوائ تجویز کرد و گفت : مسموم شده ای! عاجل ادویه ات را بگیر ورنه آن خامه تاریخ تیر شده علاوه بر جسمت، روحت را هم مسموم خواهدکرد! میخواستم از درد های روحی ازش بپرسم اما فکر اینکه جیب های هر دوی ما خالیست آنقدر عذاب آور بود که قدرت سوال را از من سلب کرد. بهر صورت مسمومیت جسم و روح، در کنار جیب خالی، فشار دیگری را روی دوشم نهاد که درد خودم یادم رفت و قدمهایم را بسوی ادویه فروشی کُند تر می کرد. نصف نسخه را گرفتیم و مشترکآ استفاده کردیم و هنوز هردو زنده ایم
اما مسمومیت روح!
تازه میفهمم مسمومیت روح یعنی چه؟ کاش یک دهم توجهی که ما آدمها اکنون به تاریخ انقضای غذاها میکنیم،به تاریخ انقضای روابط خود هم میکردیم. حس میکنم پس از قرن ۲۱ و بویژه پس از شیوع کرونا روح مردم ما اکثرآ مسموم شده باشد. دیگر نه آن صمیمیتهای گذشته مانده، نه عید ها رنگش به عید میماند نه عروسی ها آن شان و شوکت گذشته را دارد. نه بدست آوردن موفقیت و ترقی چیزی مهمیست! نه نزول و شکست کسی ترحم انگیزست! واقعن مسموم شدن روح آدمیزاد، دردش خیلی بیشتر از مسمویت جسمی است..زیرا که دردهای روحی صدا و حس فزیکی درد های معمول را ندارند. ولی به اشکال‌ مختلف حس میشوند. یکی از درد های روحی رفتن به افسردگی است که نوعی کرختی و بی‌حسی را در پی دارد. یکزمان ترجمانی یک هموطن مریضی را میکردم. ایشان گفتند به روانشناس بگو: حس میکنم یک لحاف یا چپن یا قدیفه سنگین سربی از فرق سر تا نوک پایم را پوشانده و با همین وزن صد سیر به سختی راه میروم. بسختی نفس میکشم. هیچ حسی ندارم. شنیدنش آنوقت برایم عجیب بود اما حالا نیست.
ناامیدی نوعی دیگری از درد های مسموم کننده روحیست. که پس از ابتلا به آن انگار آدم را بطور عجیبی یخ میزند. طوریکه دیگر هیچ آتشی گرمت نمی‌کند بلکه برعکس هر لحظه فکر و حس می‌کنی تمام گرمای وجودت به بیرون نشئت میکنه و هرکاری هم کنی برنمیگردد و اینجاست که میفهمی روحت مسموم شده!
با همین حس که تمام شب در جانم پیچیده و خواب را ازچشمانم ربوده بود در شفق داغ کنار کلکین می ایستم.به فضای آرام صبحگاهی خیره می شوم . گوش بصدای خواندن پرندگان می سپارم.خیره می شوم بر درخت کاج پیر لب سرک که در تاریک روشن هوا آرام آرام شور میخورد و سپس با کاهلی خمیازه ای می کشد. نیمه چشم می گشاید و با خود زمزمه می کند "هنوز برای بیدار شدن زود است!" بخواب


 غزلی چندین سال قبل نوشته ام راجع به همین موضوع که خواندنش پشیمانی نداره
طناب موم
گل ِتبسمِ تو همچو  شعر های سپید
بدین نگاه توان صد هزار بنده خرید
فروغ طلعت ماه تو موج میپاشد 
درون دیده ی خورشید آب مروارید
تو هر کجا که روی  مهر و شعر میبارد
غزلسرایی چشمت شهاب شوق کشید
اگرچه طعم زبان عسل همه دانند
ز ناز خند لبت شهد و شکر است پدید
گلاب پیرهنت مستی آورد سرشار 
پری ی قافیه ساز غزل به سبک جدید
بسان کرۀ خاکی دو دیده ام به هواست
دلیل اوست اگر مه  دلیل  من خورشید
پس از سلام نمازم که قبله اش هستی
هنوز دین و خدای دلی و عشق و امید
لبی حرام لبم کردی  ایزدا  ایکاش
به جای سرزنشم لحظه ی  بسویش دید
مسیر دل به جهنم ز دوری ات افتاد
کزین عذاب جهنم  چی أتشی نچشید
شکیب مرد  از آن (شایدی) که بنوشتی
طناب مومی امید دیگرم گسلید


۱۳۹۵ فروردین ۲۵, چهارشنبه

عشق یک کابلی مسلمان با روس یهودی


روایتی از عشق یک  پسر کابلی مسلمان با دختر روس یهودی

ملت  عاشق  ز ملت ها   جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست

هفته ای که گذشت دوست بزرگوارم جناب بشیر جان بختیار از لندن بدیدنم آمده بود. یکشنبه آخر هفته در حالیکه مشغول  برنامه ریزی برای به سیاحت یا میله رفتن در کدام گوشه و کنار شهر مان بودم. ایشان از من خواستند بجای اینکار بدیدن دوست سابقش که در یک شهر دیگر هالند حدود صد پنجاه کیلومتر دور تر از ما زنده گی میکند برویم. قبول کردم و در حالیکه آفتاب رنگ و رو باخته ای گاه گاه از زیر شاخه های درهم ابرهای رهگذر سر بیرون می آورد و رواق سیمگون کوچه ها؛ شاهراه ها  و بزرگراه های ما را روشن و سایه دار میکرد بسوی خانه دوستش هی میدان و طی میدان راه افتیدیم. همینکه به دروازه.میزبان رسیدیم موصوف همراه با خانمش که روسی یهودی است با جبین گشاده و اشتیاق تمام از ما پذیرایی گرمی نمودند.
دو فرهنگی در آرامش و صفا

با پا گذاشتن در صالون خانه در نخستین نگاه توجهم را دو فرهنگی بودن خانه جلب نمود! لوحه مزین به کلمه شریف لاالله الالله محمد رسول الله در دیوار اتاق صالون و تابلوی کوچک یهودی آویخته شده در دهن دروازه خانه که با درون و بیرون شدن با آن نوعی توسل به یهوه جسته میشود هر دو نشانه از این داشت که این زوج با تمام علاقه ای که به یکدیگر دارند؛ در برخی از ارزش ها و اعتقادات خود با یکدیگر تفاوت کلی دارند. اما این تفاوت؛ در کمال صلح و صفا؛ زیر یک سقف؛ هیچ مشکلی برای آنها بوجود نیاورده است.  بدون شک تفاوت و تفاهم در حالیکه ؛ عامل موثر بر چگونگی پیشبرد روابط عاطفی میان این زوج است دیدگاهی هیجان محور شکل گیری روابط عاطفی احساسی انسانی را نیز شکل داده است که واقعن آدم معتقد میشود" زندگی مشترک یعنی برجسته کردن شباهتها و احترام به تفاوتها " و بس. آدم با دیدن این دو تابلو که سالهاست در نوار غزه و بلندی های جولان روزانه دهها قربانی دارد اما در این منزل با صلح و صفا در کنار هم قرار دارند به این نکته میرسد که: تفاوت را چه زیبا میتوان با تفاهم حل کرد. لهذا در قدم نخست این پرسش در ذهنم خطور کرد  که  کلید این همرنگی و همزیستی دینی -فرهنگی در چیست؟ و در پاسخ  دریافتم که عشق

مگر به کسی جز به صدای قلبم گوش میدادم؟

با احتیاط سر سخن را باز کردم. از اینکه تورات و تلموت را دو بار سر تا پا مطالعه کرده ام برایش گفتم. و بعد پرسیدم: آیا با این هموطن مسلمان من مشکلی نداری؟ با شوخی گفت این کی مسلمان است؟ بعد با قاطعیت گفت : هرگز!و در نهایت از پدر شوهر و مادر شوهرش به نیکویی یاد کرد و به ارواح آنها دعا کرد. سپس پرسیدم: آیا در ازدواج با یک فرد مسلمان خانواده ات رضائیت داشت؟ خانم با خنده ای پر از رضائیت گفت : مگر من به کسی جز به صدائ قلبم گوش میدادم! و این جمله را بزبان روسی گفت و از شوهرش خواست تا برایم ترجمه کند! تا گفتم حرفت را فهمیدم : فکر کرد در روسیه تحصیل کرده ام دیگر حرف زدن بزبان هالندی را برای چند لحظه توقف داد و برایم پیوسته به روسی قصه میکرد اما من گفتم روسی را بسیار کم میفهمم لطفن دوباره به هالندی صحبت کن! و سرانجام سخن ما به درازا کشید! این خانم که متاسفانه اجازه ندارم نامش را بنویسم  بشدت دیندار است و سال یکبار به یورشلیم میرود  جالب اینکه با اینحال بدون کوچکترین تعصب به مسجد اقصا هم بخاطر شوهرش  با حجاب مسلمانی  می رود حتا برای گذشتن از هفت خوان رستم در مسجد اقصا امتحان کلمه شریف را داده  و اندکی اسلام آموخته است! او ویدیو ها و عکس های جالب را از بیت المقدس و یورشلیم بمن نشان داد که علاقه گرفتم روزی برای سیاحت به آنجا بروم. این  سوالم را نیز نتوانستم سانسور کنم و بالاخره از او پرسیدم که عشق تو در زمان جوانی و در موقع اتحاد شوروی و کمونیزم بود بدون شک آنزمان دین دار نبودی و آدم آزاده و دموکراتی بودی حالا که زیاد دیندار شدی این مسله برایت اشکالی ندارد؟ گفت نه ما عاشقیم
آری شاید به همین دلیل باشد که مولوی از ما دعوت میکند از مرزهای این دین و آن دین بگذریم و خود راوقف «مذهب عشق» کنیم. برای مولانا «مذهب عشق» به معنای نفی این دین و آن دین نیست، بلکه مرتبه ی بالاتری از معنویت است.
ملت عاشق ز ملت ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
و اما ریشه ای این عشق 

وطندار مسلمان ما در دهه هشتاد میلادی به اتحاد شوروی سابق برای تحصیل علم فلسفه میرود. در همانجا با دختری از تبار یهود آشنا و سپس  دلباخته همدیگر میشوند. اما پس از ختم تحصیل بالاجبار بکابل بر میگردد و در وزارت داخله مصروف خدمت عسکری میگردد که نامه ای از دوستش که در همان فاکولته درس میخواند میگیرد مبنی بر اینکه دوست دخترت تاب هجران نیاورده ویزه افغانستان را گرفته و به پرواز آریانا تاریخ پیش ات میاید! بقول حافظ
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
 وطندار ما با دل پر از عشق با لباس سربازی به فرودگاه میرود و میبیند که سر ساعت معشوق بر آستان عاشق میرسد و این عشق چنان آتشینست که دگر معلوم نیست عاشق کیست؟ معشوق کیست؟!
هر که عاشق دیدی اش معشوق دان ** کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان ** آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست تو خاموش باش ** او چو گوشت میکشد تو گوش باش
 سرانجام دختر روسی یهود؛ از کابل تذکره میگیرد و  سرانجام صاحب فرزندان و نواسه ها میشوند

از این آشنایی و داستان واقعی چنین نتیجه گرفتم که: چون هیچ فردی در دنیا کاملا مشابه دیگری آفریده نشده است؛ اگر میخواهید در زندگی تان فردی را انتخاب کنید که از لحاظ عاطفی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی، خانوادگی، مذهبی، خلق و خو و جهان بینی کمترین تفاوت را با هم  داشته باشید! با عشق ازدواج کنید ! عاشق شوید بعد ازدواج کنید.

مولانا مانند افلاطون عشق را پاسخی به زیبایی میداند. عاشق باید به تمام انواع زیبایی در این جهان حساس باشد. مولوی میگوید در مذهب او نگریستن به این کتاب و آن کتاب برای شناخت خدا کار بیهودهای است؛ برای شناخت خداوند باید در زیبایی معشوق نگریست:
عاشقان را شد مدرس حسن دوست
دفتر و درس و سبقشان روی اوست
(مثنوی، دفتر سوم، 3847)


قلب دیوانه وار عاشق

دلهای عاشق امروز همه آهنگ میخوانند
اما قلبی که دیوانه وار عاشق است در این میان شناخته می شود
دل دیوانه عاشق
قلبم را دزدیدی و حالا دزدانه با خجالت از من پنهان میشوی
عشق من یکطرفه است و اما با من هم احساس میشوی
:من به این عشق و این احساس مجبورم و تو اینرا نمیدانی که 
در محفلی که شمع بسوزد پیدا شدن پروانه حتمی است 
دل دیوانه عاشق
 خاطرات فراموش شده دوران خوش گذشته
هر شب پیاپی می آید و خوابم را میرباید
حالا با جرآت اعتراف میکنم که بعد گذشت اینهمه فصول
مطمئن نیستم ؛ که هرگز دیگر شرم این چشمها را ترک کند
عاشقان این محفل بپا ایستند
برای این دل عاشق

هر کسی داستانش را گفت اما من خموش ماندم
کسی که به غمهای دیگران گوش میدهد چگونه میتواند از خود بگوید
قصه خموشی قلبم ناگفته خواهد ماند
داستان ها همه شنیده و پذیرفته شدند تنها من بیگانه ماندم 
اما عاشق شناخته میشود

د


هر دل جو پیار کریگا ؛ وه گانا جایی گا
دیوانه سیکه دو مین پهچهانا جایی گا
دیوانه
آپ همهاری دل کو چورا کر آک چهورایی جاتی هین
یی ایک طرفه رسم وفا هم پهیر بهی نی دلیی جاتی هین
چهاهت کا دستور هاآیی لیکن آپ کو هین معلوم نهین او هو هو
جیس محفل مین شمع و پروانه جاییگا

بهولی بیسیری یادین میری هستی گاتی بچ پن کی
رات بیرات چلی آتی هین نیند چورانی نی نن کی
آپ کهی جهونگی کرتی کرتی کیتنی ساون بیتی گهی هو هو
جانی کب این آنکون کا شرمانا جایی گا
دیوانا سیکه دون
اپنی اپنی سبنی کهی لی ؛ لیکن هم چپ چاپ رهی
درد و پرایا جیس کو پیارا وه کیا اپنی بات کهی
خاموشی کا یی افسانا رهی جاهیگا باد میری
اپنی کی هر کیسی کو بیگانا جایگا
دیوانا کیسی دون مین
دیوانا 

۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

خاطره تلخ از عبدالرووف با غزل آهو خصال

مرگ عجیب و استثنایی شهید عبدالرووف

 بدون شک برخی آدمها بویژه همصنفان و همکاران تنها و فقط در قلب و خاطرات آدم می توانند پایدار بمانند، نه در زندگی روزمره.! زیرا این روند زندگیست. اما داغ مرگ بویژه مرگ مظلومانه و استثنایی بعضی از  آدمها با تلخی تمام طوری در روح و روان ماندگار و ذهن نشین میشوند که زندگی را هر لحظه بکام آدم تلخ میکند. تلخبختانه گاهی همین خاطرات تلخ و خشن این حس را نیز به من القاء میکند که زندگی نه تنها جز رنجِ یادآوری خوشی های زودگذر، چیزی ارزشمندی از خود به یادگار نمی گذارد بلکه حتا از لحظات کوتاه شیرین و خوشایند گذشته هم بنحوی بحیث ابزار برای شکنجۀ آدم استفاده کرده و آنرا در قالب خاطرات خوش طوری تحمیل می‌کند که بار بار آدم را با ضجه زجر کش میکنند. بطور نمونه من همیشه با تماشای فلم حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر و پریدن آدمهای گیر مانده از برج های آتش گرفته نیویارک از ارتفاعات با نگاه حسرت به گذشته بلافاصله بیاد عبدالروف در حال سقوط از طیاره در حال پرواز می افتم.! 

بلی! ساعت ۳ بعد از ظهر یک روز سرد سال ۱۳۶۴خورشیدی بود.  از کابل به میدان هوایی گردیز آمدیم. میدان پر از زخمی های بود که از جاجی آورده بودند. من و فروغ الله پیلوت مصروف جابجایی زخمی ها در کابین بودیم که یکنفر صاحب منصب از بیرون محوطه بالای فروغ الله صدا زد! فروغ الله با دیدنش بیرون رفت و تا خواست او را بداخل بیارد، معاون کندک ما که اسمش بخیالم دگرمن واحد بود، شدیدا ممانعت کرد گفت صرف زخمیها! فروغ الله گفت: از حربی شونخی  همصنفی ام است! معاون لجوجانه گفت: صرف زخمی! ما هیلیکوپتر لیدر بودیم. به فروغ الله که خیلی عصبانی بود گفتم: با این بحث نکن! در  هیلیکوپتر تعقیبی یا فارمیتر عبدالروف صنفی ام است او را میگوئیم چاره کند. قبول کرد و با صاحب منصب سوی هلیکوپتر عبدالرئوف رفت دیدم آن مرحومی برق آسا آن صاحب منصب را در هیلیکوپترش بالا کرد! بسوی من از دور لبخندی زد و دروازه هیلیکوپترش را بست! فروغ الله نیز بلافاصله رسید و در جایش نشست! هر دو در انتهای بغض، عقده و نفرت از معاون کندک بسوی کابل  پرواز کردیم. هنوز یک ساعت از پرواز نگذشته بود که هیلیکوپتر فارمیتر از بالای دشت سقاوه لوگر با ما تماس گرفته گفت: عبدالروف همراه با دروازه هیلیکوپتر از هوا به پایین افتاده، باد شدیدی داخل طیاره می آید زخمیها حال بدی دارند چکنیم؟ ظاهرا این گپ به شوخی میماند!اما عین حقیقت بود و عبدالرووف به روایتی وقتی دروازه نیمه باز را در هوا محکم میکرده مسافری از قید سرخ که دروازه را در اثنای نشست مجبوری یا پاراشوت بیرون می اندازد محکم گرفته بوده لهذا دروازه با عبدالرووف به بیرون پریده ! بروایت دیگری مسافری احساس خفقان و کمبود اکسیجن داشته عبدالروف نزدیک دروازه و بدروازه تکیه کرده مسافر دیگری که زخمی بوده از جا بلند شده و از قید سرخ محکم گرفته در نتیجه  عبدالرووف با دروازه به بیرون پریده اما خدا داند مقصد عبدالروف را تا امروز که بیش از ۳۷ سال میشه دیگر ندیدم..    

این دومین همصنفی ام بود که در شش ماه پس از فراغت از دست دادیم ولی این مرگ خیلی استثنایی بود. میتوانم بگویم که در مواجهه با شنیدن خبر مرگ شهید عبدالرووف، برای نخستین بار از تعجب برای ساعتی زبانم قفل شده بود و فقط سکوت کرده بودم!حتا به پاسخ سوالهای مدیر خاد گارنیزیون جواب بیباکانه و سربالایی بچگانۀ دادم خانه اش آباد که لحاظم را کرد . اما عجیب نیست آدمی که تا دو ساعت پیش خوش و خندان زنده بود، حالا هم لباسهایش درون بکس سفری اش در طیاره هست، کارهایی که باید در هلیکوپترش پس از ختم پرواز انجام دهد از درج لاگ بوگ پرواز گرفته تا تیل  و قفل و طیاره برایش قطار شده مانده، هلیکوپترش سالم برگشته. همکارانش‌ همه هستند، همه چیز مرتبط به عبدالرووف و ماموریتش هست، اما دیگه خودش  نیست! خودش چی ‌شد؟ یعنی چی که دیگه نیست؟؟ دو ساعت پیش با لبخند آرام و نمی بر گونه در گردیز کنارم بود اما حالا دیگه نیست! جنازه اش هم نیست! زنده اش هم نیست! واقعا وقتی از بی حرفی به سکوت میرسی، جهان به ناگهان از زیر بار تفسیر و توضیح پرسشهایت شانه خالی می کند، آنگاه عظمتش برایت هیچ و پوچ می شود. در حالیکه خاطرات جسته و گریخته عبدالرووف از دورانی که باهم قراول بودیم نوبتچی بودیم در پیش چشمم رژه میرفتند، کسی به اسم مصطفی که آمر سپورت غند بود در برابرم  ایستاد و پرسید: راستش را بگو چه شد؟ آنچه دیده و شنیده بودم برایش تعریف کردم! مصطفی از غزنی بود و به من وطن میکفت! با تلخخندی گفت: وطن! همی گپها باور تو میایه؟؟؟ و این نخستین شکی بود که در ذهن بچگانه ام که آنوقت پوره ۱۹ ساله بودم مصطفی ایجاد کرد . از مصطفی خان هم عمریست اطلاع ندارم امیدوارم سلامم را از همین طریق بپذیرند. ایشان در پهلوی منصبداری دوکان سیمساری و لوازم آرایش هم داشتند. 

هم مسلک عزیز! لطفا از گیاه خشکیده صداقت چاینک چای دم کرده  و پیالۀ برایت بریز! دانش مسلکی، بینش انسانی را مثل چاکلیت در دهن دشلمه کرده جرعه جرعه با نفسهای آرام بنوش!  و آنگاه که فیوز برق هیجان  پرید خود را از درون بیارا  و به این سوال پاسخ ده که آیا ممکنست آدم مسلکی یک طیاره همراه با دروازه از هوا پایین بیفتد؟

آهو خصال

آرام رَم؛ خموش چو  آهو خصالها
یابم در این نگاه  جواب سئوالها
چشم تو با سکوت قشنگ حرف میزند
 ای حور،نو عروس ِ قشنگ ِ وصالها
در آبی پیراهن تو غرق میشوند
یک کشتی امید و هزار احتمالها
گل با تمام خوشگلی پیشت عرق کند
بلبل به نفع چشم تو آرد مثالها
فانوس ِ گونه های تو روشنتر است ز ماه
 رویای کهکشان شده بر سیب خالها
این چوری سپید تو چون رود کهکشان
چیند خیالِ دست وصال از محالها
حس میکنم لذت پرواز روح خویش 
با بال ِ لحظه های سکوت از شمالها
کوه شکیب و قامت نومیدی ام زعشق
محکوم دست باد شکستم  به سالها

۱۳۹۵ فروردین ۱۳, جمعه

سیاسیون و کومای سیاسی



در سه انتخابات گذشته جو حاکم بر فضای رسانه ای داخل کشور و شبکه های اجتماعی بگونه ای بود که تا کوچکترین روزنه ای در خصوص سیاست و انتخابات باز میشد ؛ همه بگونه ء استقبال میکردند و با اشتیاق به آن موضوع میپرداختند. اما حالا شورانگیز ترین گپها؛ انقلابی تریم نوشتار ها مورد توجه قرار نمیگیرد و در فیس بوک ها ده تا کامنت هم نمیگیرند! آخر چرا؟؟
دوستی که معلم است و مبارز؛ برایم برسم شکوه یاد آوری کرد و گفت : از یکی دو سال پیش تمایل محصلین و در کل جوانان در کابل به ورود در صحبتهای سیاسی سیر نزولی پیدا کرد و فعلا به مرحله ای رسیده؛ که محصل با تمسخر به سیاست نگاه میکنند. حتا اگر یکی از آنها اشاره ای به سیاست یا انتخابات داشته باشد چپ چپ بهم دیگر مینگرند و جمله هایی مانند "دوباره شروع کرد" و "ایلای ما کو بابا " بصورتی منزجرانه در بین آنها شنیده میشود. در حالیکه در سه انتخابات که گذشت برای استادانیکه میخواستند به تدریس ادامه دهند؛ آرام کردن شاگردان در هنگام انتخابات کار آسان نبود
حقیقتآ این فقط وضعیت دانشجو و قشر جوان جامعه نیست؛ بلکه بلایی ست که بر سر همه ی سیاسیون کشور آمده و همه را در حال کومای سیاسی فروبرده است. ظاهرآ با استثنای چند آموخته خور ؛ دیگر نه کسی هوای جلال و شوکت سلطانی زیر کمک های سخاوتمندانه دالری جهانی را در سر دارد و نه شیفته ی شعارهای رهایی بخش ملی گرایانه است و نه در فکر ایده های جهاد و مجاهدت و مقاومت مدرن را دارند!.زیرا عده ای کاملن بر این امر معتقد شده اند که هر کس بخواهد در وطن حکومت کند باید ابتدا نوکری آمریکا را قبول کند واین نوکری هم بسته به تیره و تبار و رنگ و خون است. و فقط از افراد ذلیل و خود فروش برمی آید لذا کلیه ی افرادی که خود را ذلیل و خود فروش نمیدانند هم به تساهل و تسامح رو آورده و بالاخره به کوما رفته اند. این نشانه های نا امیدی؛ که محصول خیانتهائ پی در پی آموخته خوران؛ به امید و باورهای یک ملت خسته از جنگ میباشد؛ آنهم در میان قشر شهری که اکثریت قشر مدنی و فرهنگساز جامعه را تشکیل میدهد خطریست بس عظیم که نتیجه ای جز سقوط اعتماد ابدی نخواهد داشت.
آری !واقعن مردم حق دارند؛ تمام انتخابات ها به انتصابات تبدیل شدند. پنج سال پیش مردم خسته از کرزی؛ چنان گرفتار سراب امیدوار کننده ای شدند و به امید نجات و رهایی بطور غیر منتظره در انتخابات شرکت کردند که عبدالله را رئیس جمهور ساختند. ولی بازهم نتیجه ی انتخاب خود را بی اثر یافتند که جز حرف و وعده های سرخرمن چیزی دستگیر مردم نشد
بنابران امروز نه تنها مردم؛ بلکه سیاسیون و الهام دهنده گان هم رفته؛ رفته؛ فرسوده ؛ نا امید و دچار یخ زدگی سیاسی شده اند. و با گذشت هر روز نومیدانه تر هم چنان ضربه های محکمتری را متحمل میشوند تا اینکه بالاخره حس میکنم امروز همه در کوما سیاسی فرورفته اند..
لهذا برای خارج شدن مردم و سیاسیون از حالت کومای سیاسی؛ نیاز به دادن یک شوک قوی است چنین شوکی باید توام با آگاه شدن آنان از واقعیت ها باشد نه وعده های میان تهی و سرخرمن! نه شعار های تغیر و امید و دسترخوان و همگرایی و ..
رسالت وارد آوردن این شوک و امیدوار کردن مردم؛ بردوش روشنفکران و نخبگان سیاسی و آنعده کاندیدان است که تا اکنون آلوده به سیاستهای زورمدارانه و گمراه کننده ی امریکایی نشده باشند
در ضمن بشر از خطا مبری نیست. بنظرم اگر کاندیدی بمردم تشریح کند که اقدامات سیاسی او در دوران پسا طالبانی، همه اشتباه نبوده و اگر هم اشتباهی سرزده باشد مایه ی عبرت اش گردیده است.شاید بتواند جنبشی و تحرکی را ایجاد کند. چسپیدن به شعار های میان تهی؛ ساختن اجندا های که هیچکس وقعی بر آن نمیگذارد مردم را بیشتر به کوما خواهد برد. و آنگاه این آهنگ هندی جنازه بهار را زمزمه خواهند کرد

جنازه بهار 

این گیتی! و این گردهمایی  به کارم نمی آید
حال دل بیقرارم را به کی بگویم ؟
چراغ مزارم  خاموش  شده
ایکاش بتوانم فراموش  کنم!! ولی فراموش نمیشود 
کسی آمد و جنازۀ بهار را  بتاراج برد

مرا نه احوال و نه نشانی از یار می رسد
دشمن را نیز اینگونه سزا از محبت نه رسد
خدا را آنانی می یابند که در  تلاش خداوند اند
مرا صرف یک سوزش دلدار میرسد

حتا در بیابان هم پناهگاهی ندارم
برای پاک کردن غمها بهانۀ نمی یابم
با کسی که دلم محبت داشت
چگونه آن دلدار را بفهمانم
پس از یک قمار باخته هنوز در جستجوی یارم

از دور میبینم کسی اشک میریزد

از نگاه های شکسته اشک میریزد کسی
چگونه نروم من؟؟؟؟  مرا میخواهد کسی
یا دل شکسته را ترمیم کن یا همه معابد را ویران کن
ای کوه ها مرا راه دهید
ای سنگ ها راهم را باز کنید


یی دنیا ! یی محفل میری کام کی نهین

کیس کو سونا هون حال دل بیقرار کا؟
بهوجتا هوا چراغ هون اپنی مزارو کا
ای کاش بول جاهون مگر بهولتا نهین
کیس دوم سی اوتا  تا جنازه بهار کا

اپنا پتا میلی نه خبر یار کی میلی
دشمن کبهی نه  ایسی سزا پیارکی میلی
اونکوخدا میلی هین خدا کی جین هی تلاش
موجکهو بس ایک جهلک میری دلدار کی میلی

صحرا مین آکی بهی  موجکی تهیکانا نا  میلا -
 غم کو بولا نی کا  کوهی بهانا نا میلا
دل ترسی جیس مین پیار کو
 کیا  سمجهون اوس سنگسار کو
ایک جیتی بازی هار کی مین دونو بیچ ری یار کو

دوری نگاهون سی آنسو  بهاتا هین کوهی
کی سی  نه جاهون مین مهجکو بولتا هین کوهی
یا توتی دل کو چور دو!  یا ساری بندهن تود دو
ای پربت رستا دی موجی ای کان تو دامن چور دو