۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

بغض تلخ حسرتِ


چون فروزان شعله آمد عقل ویران کرد و رفت
بغض تلخ حسرتِ اندوه نمایان کرد و رفت
در میان پیش گویی های علم عاشقی
خلق را از سحر عشق خویش حیران کرد و رفت
چون حنا دلخون ز بوسی بودم و از تشنگی
غنچۀ نشگفتۀ شوقم  پریشان کرد و رفت
نیستم در اعتقادم بت پرست اما و لیک
آن  بت زیبا خراب آئین و ایمان کرد و رفت
 خیره ام در جاده ها دنبال رد پای او
کز مهیب یک سکوتم بند زندان کرد و رفت
آفتی در دل فتاد از جلوه ئ آن سیم تن
با مد و جذر محبت عشق کتمآن کرد و رفت
چرخش اشک خوشی در حول و حوش چشم او
خانۀ دل را ز بن چون برگ لرزان کرد و رفت
خفته اندر آسمان چشم او بس راز ها
زین یکی رازش همی سر گیچه یزدان کرد و رفت
قدرت من در کلام "دوستت دارم" چه بود؟
مویه های خلوت آهم فراوان کرد و رفت
میوزم چون باد پائیزی به باغ زندگی
همچو شمعم زاندرون سینه سوزان کرد و رفت
رنگ شیدایی گرفت و زهر هجرانم چشاند
درد عشقش را در این ویرانه پنهان کرد و رفت
زیر پایش چون غبار از خود فرو ریزد شکیب
کوره راه عشق را امشب فروزان کرد و رفت


زوترمیر 31 مارچ 2013






۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

نوروز 1392


بهارا
عمریست به پایت تخم لاله میکارم
بهار برای من ترانه ئ حسرت و شکست است. بهار برای من فصل کوچ پرستوست و از همین رو سالهاست با بهار و نوروز میانه خوبی ندارم . امروزبا حسرت و دلتنگی  به کلکسیون مجلات و یادداشتهایم سری زدم و صفحات ویژه بهاری شانرا مرور میکردم که صفحه نوروزی مجله ء سحر سال 1372 خورشیدی توجه ام را بخود جلب کرد در پا ورقی صفحه به االهام از شعر استاد خلیلی که گفته است ( گوئید به نو روز که امسال نیاید- در کشور خونین کفنان ره نگشاید) غزل زیرین را نوشته ام
بهار دل آزار
امسال ای بهار, نیایی  تو بهتر است
نو روز دل فگار, نیایی تو بهتر است
گل اوشگوفه او بهار او ستاره اوست
ای فصل دل فگار, نیایی  تو بهتر است
ای شاهد شکست دل داغدار من
ای فصل اشکبار  نیایی تو بهتر است
یادت که هست کسوف زمهریر آفتاب؟
ای درد ماندگار نیایی تو بهتر است
فصل وصال لیلی یی و مر مرا فراق
هجرانی و  شعار نیایی تو بهتر است
با دیده شکیب وزیدم نسیم تو
ای شهر انتظار نیایی تو بهتر است
حمل13

گرچه درست 365 روز پیشتر از همینروز, پس از سالها آزردگی و قهر از” بهار و نوروز”یکبار دیگر مقدمش را گرامی
داشتم و خطاب به هر دو در همین صفحه وبلاگم نوشتم :
ای بهار و نو روز! امیدوارم امسال بتوانید چتری از مهر صفا و وصال بگسترانید, و نور عشق بپاشید! تا دیگر مثل همیشه احساس نکنم زندگی را “حسرت و غم” به گروگان گرفته است.در غیر آن هرگز باور نخواهم کرد که بهار رابطه ي متقابل همه ي مظاهر هستي بویژه عشق است. دیگر معتقد نخواهم بود بهار فصل جنبش خاك، زايش زمين و آغاز زيباترين جلوه های طبيعت باشد!  دیگر نخواهم پذیرفت که با رسيدن نوروز زمين منجمد وتهي از تحرّك دوباره جان خواهد گرفت.
ولی با تاسف که  فصول سال به تندی یک  انتظار گذشت  و نوروز دیگر فرا رسید.اما دست آورد دیگری جز همان  حسرت, حرمان و یآس ندارم.
براستی  “نوروز و بهار” زمانی قدومش نیک و گرامیست که در چنبره اش از نسیم ملایم عشق , سایه ئ پر از محبت بهاری داشته  و میزبان طلوع خورشید عشق باشند  در غیر آن همان به که هیچ نیایند.
از نظر من سالی که هدیه اش بجای  طلوع خورشید زمهریر یآس باشد.  همان به که  هیچ نیاید! پس خوش آمد گویی از یک چنین بهار و نوروروز چه فایده
کاملن مطمئنم که با این بهار هم مثل همیشه نه  رابطه متقابل مظاهر هستی تامین میشود . نه آدم و عالم جنبش پیدا خواهد کرد و نه روح منجمد عشاق پر از تحرک خواهد گردید
ولی  ای بهار  راستین و تماشایی من! ای بهاری که از سرپا یت زیبایی میبارد! ای بهار که همیشه خموشانه به حرف هایم گوش میدهی و از غرور هیچ حرفی از زیبایی خیره کننده ات نمیزنی!بدان و آگاه باش که  بهارمن  بادیدار تو میآید!هر لحظه ئ که مژده ئ دیدارت را بگیرم.آن روز “نو روز “ من و آن فصل  بهار من خواهد بود! هر گاه توبیایی آنگاه  شادی کنان چراغ هزار خند عاشق را در یکدست و فانوس محبت را در دست دیگرم گرفته به استقبالت می آیم. آنگاه خواهی دید که در تانکی فانوس مشعله ها بجای تیل, چقدر اشک داغ انتظار ریخته ام  
آری ! خورشید بهاری من ! نو روز جاودانیم ! نهان خانهء دلم گواهی میدهد که روزی حتمن مثل بهار می آیی و آمدنت همانند شعر ناگهانی خواهد بود! از همینرو  مثل همیش چشم در راه خواهم ماند بدون توجه  به فصول سال و گردش زمان
از گذشته ها  تجربه دارم  طلوعت همیشه ناگهانیست! گاهی چون سبزه، زمرّدین. چه زیبا رو بروی آدم سبز میشدی  و گاهی هم همانند  اشک، عاطفه ها با بیرون شدن, از چشم انتظار, دل هر  دلخانه ئ را می ربودی.خودت بیشتر از گذشته میدانی که طلوعت زندگیست!  مطمئنم  روزی با یک اقیانوس محبت،سر زده می آیی! به باور اینکه شاید بتوانی همه تشنگان عاشق را سیراب کنی.در حالیکه شاید هنوز نمیدانی که چنان تشنهء در انتظارت هست که با سرکشیدن همه اقیانوس های دنیا سیراب نخواهد شد!! و برایند سخن اینکه ای بهار و نوروز !! دیگر هیچگاه من حدیث گل و بلبل و شمع و پروانه را که کهنه ردائی نخ نما هستند در آمد آمد شما ها تکرار نخواهم کرد! زیرا که دیگر دانستم که "بهار و نوروز " نیز با تمام جلوه خلد برین  مثل من هیچ کاره هستند و به پشیزی نمی ارزند

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

دستفروشی ‌که سـتارۀ فلم و نامزد جایزه اسکار شد


فواد محمدی، کودک ۱۲ ساله‌یی بود که در جاده‌های شهر کابل به مسافران مجله و نقشه می‌فروخت. او که مهاجر بود کوشش می کرد تا با این کار به خانواده‌اش کمک 
نماید. او حالا ستاره فلم «بچه‌های بزکشی»، نامزد جایزه اسکار است.


فواد مانند بسیاری دیگر از کودکان فقیر، مشتریانی را که برای خرید سوغات و قالینچه به بازار می‌آمدند، دنبال می‌کرد تا با فروش نقشه و مجله خرج زندگی خانواده‌اش را تامین کند. پدر فواد سال‌ها پیش درگذشته بود. اما فواد هرگز تصور نمی‌کرد که این دستفروشی روزی او را به سام فرنچ، یک فلمساز معرفی کند و ستاره فلمش شود.

چهره دودآلود و چشم‌های سبز رنگ فواد محمدی این روزها بر پرده بسیاری از سینماها از لوس آنجلس گرفته تا لندن دیده می‌شود. فلم کوتاه «بچه‌های بزکشی» که او ستاره آن است، این روزها نامزد جایزه اسکار می‌باشد.

فواد اخیرا در نمایش این فلم در کابل گفت: «من فلم‌های زیادی دیدم؛ به خصوص فلم‌های افغانی؛ و وقتی که من آن‌ها را دیدم آرزو کردم که یک بازیگر شوم. پس از آن، من سام فرنچ را دیدم. چنین بود که من در فلمش بازی کردم».

«بچه های بزکشی» زنده‌گی دو کودک را روایت می‌کند که در کابل بزرگ می‌شوند و آرزو دارند چاپ انداز شوند. یکی از بچه‌ها اسپندی است و دیگری در کارگاه آهنگری کار می‌کند.

سام فرنچ، کارگردان فلم می‌گوید: «چیزی که من می‌خواستم در فلم نشان بدهم، این بود که حتا کودکان امید و آرزوهایی برای آینده خود دارند؛ چیزی که در غرب آن را نمی‌بینند. چیزی که شما از افغانستان در غرب می‌بینید، یک گروه از بمبگذاران انتحاری و طالبان هستند. شما آدم‌های معمولی را نمی‌بینید».

فرنچ می‌گوید که یکی از مشکلات ساخت فلم این بود که کودکان پیشینه متفاوت داشتند. فواد یک بچه دستفروش بود در حالی که همبازی او پسر یک فلمساز افغان بود که از سن دو سالگی در فلم‌ها نقش داشته است.

فرنچ توضیح می‌دهد: «من درباره بازی یک کودک خیابانی در فلم بسیار نگران بودم؛ چرا که آنها بازیگر [حرفه‌یی] نبودند، اما من فواد را از طریق یکی از دوستانم یافتم».

در بخشی از روند ضبط فلم، فرنچ تصمیم گرفت تا نقش دو کودک را تبدیل کند و فواد به جای نقش پسر یک آهنگر، نقش بچه اسپندی را بازی کند. اما فرنچ می‌گوید: «من به محمدی برگشتم؛ چون دل او بزرگترین دل بین مردهایی است که من تا اکنون دیده ام. او بهترین نفر و کاراکتر من بود. او بچه [اصلی] فلم بود».

فواد حالا ۱۴ ساله است. او با حمایت شماری دیگر از مهاجران می‌تواند حالا به مکتب برود و هدفش را دنبال کند. فواد همچنان می‌خواهد که انگلیسی را روان گپ بزند. او می‌گوید: «من انگلیسی را در کوچه مرغ‌ها یاد گرفتم و حالا می‌توانم صحبت کنم؛ اما به خوبی نمی‌توانم حرف بزنم یا بنویسم. این چیزها را در مکتب یاد می‌گیرم».
«بچه های بزکشی» اولین فلم یک گروه غیرانتقاعی به نام «پروژه فلم افغان» است که با هزینه ۲۰۰ هزار دالر ساخته شده است. هدف اولیه این گروه در واقع آموزش فلمسازان جوان افغانستان بود.

بر گرفته از روزنامه ماندگار



فواد مانند بسیاری دیگر از کودکان فقیر، مشتریانی را که برای خرید سوغات و قالینچه به بازار می‌آمدند، دنبال می‌کرد تا با فروش نقشه و مجله خرج زندگی خانواده‌اش را تامین کند. پدر فواد سال‌ها پیش درگذشته