۱۳۹۸ فروردین ۱۵, پنجشنبه

سنگ هم دلی دارد

روایتی از غزنه شریف

زنگ رخصتی مکتب نواخته شد. شادی کنان با همصنفی ها از صنف خارج و بسوی صحن مکتب هجوم آوردیم. آفتاب داغ و سوزان بر تن خاک تفتیده صحن مکتب خشمگینانه می تابید .درحالیکه برگ های درختان قدیمی صحن مکتب از شدت تشنگی فریاد میزدند؛ در عین حال باد ملایم تابستانی آمیخته با بوی آبپاشی شده سرک های خاکی (گِل آب) که توسط چپراسی ها در هر نیم ساعت؛ تر میگردید؛ به روی آدم میوزید و روان آدم را نوازش میکرد.
در حالیکه هم صنفی هایم بسرعت صحن مکتب را ترک و بسوی خانه هایشان میدویدند؛ نگاهی به اطرافم انداختم دیدم در دهن درب لیسه تقریبا تنها مانده و از پدرم خبری نیست. البته یک هفته میشد که مکتب ما که قبلن در قلعه کلوخی پیش روی ژاندارمه غزنی بود به تعمیر لیسه سنایی کوچیده بود و از اینکه من ۸ ساله و صنف سوم ابتدایی بودم؛ در همآن هفته اول موقع رخصتی پدر مرحومم دنبالم می آمد و یکجا بخانه بر میگشتیم.
بهر صورت پس از یک چرت کوتاه تنها سوی خانه حرکت کردم. در اثنای خارج شدن از درب مکتب، ناگهان نظرم را چندین سنگچل های توپ مانند افتاده در روی سرک جلب کرد و نمیدانم در یک لحظه چرا یک سنگ کوچک گرد؛ توجهم را بیشتر جلب کرد. بلافاصله با یک حرکت سپورتی بچگانه مثل یک توپ؛ سنگ را با پایم بشدت و تمام قوت شوت کرده و چند متر پیش تر انداختم و خودم بدنبالش دویدم. انگار از این حرکت خوشم آمده بود. لهذا همینگونه ادامه دادم. شوت میکردم و بدنبال سنگ میدویم. یکی دوبار با شوت نسبتآ قوی سنگ افتاد در جوی سینی؛ کنار پارک حکیم صاحب سنایی ولی چون جوی خشک بود رفتم داخل جوی و سنگ را با هزار زحمت البته با پا و با شوت نسبتا قوی و خاکباد از جوی درآوردم. خلاصه اینکار را تا خانه ادامه داده و با رسیدن به دروازه خانه در حالیکه چهره فاتحانه ای را بخود گرفته بودم ؛ سنگ را با دستم در زیر لخک دروازه قلعه ما جابجا کرده و وارد خانه شدم. پدر مرحومم از دیدنم خوشحال شد و در ضمن مژده سه پارچه ام را به مکتب نمبر اول شهرنو که بخانه ما نزدیک تر بود؛ داد. بهر حال دو روز دیگر هم به لیسه سنایی برای تحویلی کتابهایم رفتم و در همین دو روز هم بر طبق عادت دو سنگچل دیگر را از روی سرک شوت کنان بخانه آوردم. خلاصه با لیسه سنایی و مکتب نمبر سوم وداع کرده و شامل مکتب نمبر اول شدم. اما از آن لحظه به بعد هر وقت چشمم به این سه سنگ گرد میخورد حسی عجیبی پیدا میکردم. حسی که قابل توصیف نیست. شاید در دلم میگشت من سرنوشت این سنگها را تغییر دادم. شاید برداشت کودکانه ام این بود که این سنگچلها نا امیدانه زیر تایر موتر های که سوی بکاوول و جنگل باغ میرفتند محکوم به زجر کشیدن بودند. حتا باد هم نمیتوانست اینها را کهمک کند تا سوئ یک گوشه آرام بخزند. اما من توانستم ناجی اینها شوم. لابد من قوی تر از باد و سخت تر از سنگهایم. اگر این سنگها را من اینجا نمی آوردم باید تا آخر پوسیدگی شان همانجایی که میبودند میماندند و حرفهای ازین قبیل... بهر حال
امروز که عمری از این قصه میگذرد؛ آنچه این داستان را در لوح ذهنم محفوظ ساخته است یکی آهنگ "گل سنگ "است. وقتی بار اول آهنگ "گل سنگم" را شنیدم شگفت زده شدم که سنگ چگونه گلی خواهد داشت؟ آیا آن سنگهای من هم گل خواهند کرد؟ اما بار دوم وقتی آهنگ ساربان
صبح کشـور میوات، یاسمن بهار است این
بوی ناز می آیـد، جلوه گاه یـار است این
ابـر، شوق می بارد؛ سبـزه، حسن می کارد
سنگ هــم دلی دارد، طرفه کهسار است
این خاطره را برایم ذهن نشین تر کرد.بویژه وقتی که میشنوم "سنگ هم دلی دارد " با تعجب بار بار از خود میپرسم : آیا سنگ بواقعیت دل دارد ؟ اگر آن سنگها دلی در سینه داشتند آیا دلشان میخواست از آنجا آن سان قهر آمیز و شوت کنان نقل مکان شان دهم؟ آیا وقتی از سنگهای دور و برش جدا میشدند برای دوستان شان یعنی سنگچل های دور و بر دلتنگ نشده باشند ؟آیا آن سنگها نمیخواستند و ترجیح نمیدادند همانجا بمانند تا زیر لخک دروازه قلعه ما ؟ خلاصه این غزل بیدل در قالب آهنگ زیبائ ساربان نه تنها که بار بار سبب تازه شدن این خاطره در ذهنم میگردد بلکه همیشه باعث میشوند با مواجهه به هجوم آیه های احساس؛ اول بفکر دل سنگ خودم و گلهای ناشگفته ای این سنگ بی زبان و سپس بر فکر مردم و ملت سنگ صبورم می افتم که چسان بازیچه کودکان بازیگوشی شده اند: آری سالهاست رهبر نما ها به اینها چه جفا ها نیست که نمیکنند؟ فیلسوف شان چه جفنگ هاست که نمیبافد؟ سیاستمدارش چه وقیحانه از عقل می لافد. وکیل شان چه خیانتهای نیست که انجام نمیدهد. ملائ شان چه دروغ های است که سرهم کرده به اینها نمیگوید و اینها مثل حجر نظاره چی اند؟ بعضی ها دسته دسته مثل همین سه سنگ من توسط همین ظالمان شوت میشوند به چاه و جوی و دریا می افتند بیرون میشوند و سپس در زیر لخک ها جابجا میشوند فروخته میشوند بدون آنکه آهی بکشند. حتا نسیم هم به خوشه چینیِ واژه های زخمی این سنگهای صبور نمی آید. در جایی خوانده بودم که زندگی برای کسی که میبیند و فکر میکنند کمیدی گونه است ولی برای کسانی که احساسش میکنند یک تراژیدی بزرگ است. اکنون که این نوشتار را مینویسم، اين مسئله، تمامى وجودم را فرا گرفته است.متاسفانه از دستم چیزی ساخته نیست جز اینکه بعضی وقتها به این نقطه میرسم که کاش میشد روزی سنگها را بردارم، و بر سر جایشان پیش دوستانشان بگذارم. تا دیگران هم روزی به سنگهای صبور بدهکاری شانرا بپردازند.حتمن