۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

بهترین آفرینشگر شهکارهای ادبی


 بسیاری از دانش پژوهان بدین باورند که آفریده ها بی همتا ادبی؛ مانند شعر و داستان؛ در واقع تصویر سرگذشت همان شاعر و نویسنده است که باعث خلاقیت هنری آنها میشود! چنانچه رومان بی نظیر و پر خواننده  باباگوریو اثر معروف بالزاک در واقع داستان سرنوشت خود اوست! و یا هم همین رومان پر تیراژ و پر طرفدار معاصر (گدی پران باز) نوشته خالد حسینی به نوعی چشمدید و بخشی از تصویر سرگذشت خود نویسنده آن است! شماری از منتقدان ادبی معاصر غرب نظیر مارسل رانیسکی بدین باورند که  هر هنرمندی  به گونۀ زندگی و سرگذشت خویشتن را که معمولن با عشق شدنها؛ شکستها و گاهی هم پیروزی هاست در آثارش، گاهی بصورت آشکارا و زمانی با ابزار و شیوه های هنری ادبی بازتاب و تبارز می دهد. بنابرین زیستنامه ها در ٱثار هر نویسنده وشاعر ، زمینه ساز عمدۀ خلاقیت های جاویدان ادبی  میگردد 

من در این نوشته میکوشم با نگرشی هرچند کوتاه بر خلاقیت شهکار های ادبیاتِ معروف ترین نویسندگان و چکامه سرایان  ادب پارسی بپردازم و حتا این امر  را درآثار  نویسندگان جهانی نیز ردیابی و نشانی نمایم.

پژوهشگران ادبی معاصر بدین باورند که:  ( هومر ) به عنوان نخستین چکامه سرای باختر زمین ، در اثر
 جاویدان حماسی ( دنیا اودیسه و ایلیاد ) خود  بخشی از زندگینامۀ خویشتن را بعنوان کسی که خود هم در میان آنها می زیسته و از شکوه و جلال اشرافیت به خوبی با خبر بوده، بازتاب داده است.     

تولستوی  ۱۹۱۰ـ ۱۸۲۸ میلادی ، نویسنده رومان معروف (جنگ و صلح)  پس از آشنایی و ازدواج با سوفی برس ، که داستان سراپا عشق و امید و نیروی نبرد با یآس ، سیاو پلشتی.دارد  به نویسندگی رو میاورد. مضاف برآن شماری از شخصیت ها و چهره های مهم در جنگ و صلح  با زندگینامۀ اعضای خانواده تولستوی همگونی زیادی دار ند، مرگ برادرش بر اثر بیماری سل که تولستوی شاهدش بوده است، الهامبخش تجسم و توصیف چهرۀ هولناک مرگ در جنگ و صلح و انا کارنینا شمرده می شود،  همچنانکه  انا کارنینا را بازتاب خوشبختی زناشویی سوفیا با تولستوی، والهامی می دانند از ماجرای واقعی زنی که خودش را در یکی از روزهای ماه جنوری   ۱۸۷۲ میلادی  به دلیل یک رابطۀ عشقی ، زیر چرخ های ریل انداخته بود.سوفی برس، جنگ و صلح اثر جاویدان همسرش را هفت بار دستنویس نموده است..

  سروانتیس رومان نویس و شاعر هسپانوی نویسنده ( دون کیشوت) در بستر مرگش اعتراف کرده بود که دون کیشوت زندگینامه خودش است
ژان ژاک روسو زمانی بیان داشت که خانم هودیتو یگانه عشق واقعی او در سراسر زندگیش بوده است و در کتاب ۱۲ جلدی اعترافات خویش مینگارد که عشق او با خانم کالا شوی در رختخانه سبب شده تا رومان ژولی را بنگارد.



ادبیات پارسی
نظامی گنجوی و خسرو شیرین

 نظامی فرزند گنجه، در جوانی بسرایش، منظومۀ مخزن‌الاسرار پرداخت که مملو از پند و اندرز،است و بهمین سبب وی را «حکیم» لقب دادند.اما مهر و محبت کنیز زیبارویی از سرزمین قفقاز بنام آفاق ، هدیۀ حاکم دربند به وی،  یکباره شیوۀ زندگی وفکر نظامی را  تغیر داد و اورا به آفرینش داستان های عشقی کشانید. نظامی به سرودن خسرو و شیرین آغاز کرد. در همه جای منظومه ، این زیباترین عاشقانه، غنای الهام بخش آفاق  نوا سر می دهد :

مرا چون هاتف دل بود دمساز

 برآورد از درونِ سینه آواز

که برخیز ای نظامی زود! دیر است

فلک بدمهر و دنیا زودسیر است

بهاری نو برآر از چشمۀ نوش

سخن را حله‌ های تازه درپوش

نصیحت های هاتف چون شنیدم

چو هاتف روی در خلوت کشیدم

در آن خلوت که دل دریا است آنجا

همه سرچشمه‌ ها آنجا است آنجا

نهادم تکیه‌ گاه افسانۀ را

بهشتی کردم آتشخانۀ را

چو شد نقاش این بتخانه دستم

جز آرایش بر او نقشی نبستم

هوس پختم به شیرین رستگاری

 هوسناکانِ غم را غمگساری

چنان نقش هوس بستم بر او پاک

که جان از خواندنش گردد هوسناک

مرا جز عشق برناید شعاری

مبادم تا زیم جز عشق کاری

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحبدلان را پیشه این است

جهان عشق است و دیگر زرق‌سازی

  همه بازی است غیر از عشقبازی

کسی کزعشق شد خالی فسرده است

گرش صد جان بود بی عشق مرده است

ز سوز عشق خوشتر درجهان نیست

  که بی او گل نخندید ابر نگریست

مبین در دل که او سلطان جان است

 قدم در عشق نه کاو جان جان است

چو من بی عشق خود را جان ندیدم

دلی بفروختم جانی خریدم

ز عشق «آفاق» را پردود کردم

 خرد را دیده خواب ‌آلود کردم

کمر بستم به عشق آن داستان را

صلای عشق در دادم جهان را

پس از نظامی دیگربه ندرت  می توان حکیمی را سراغ داشت که چنین بی مهابانه و زیبا از عشقش بگوید :

در آن مدت که من در بسته بودم

سخن با آسمان پیوسته بودم

یگانه دوستی بودم خدائی

به صد دل کرده با من آشنائی

شبی در هم شده چون حلقة زر

 به نَقره نَقره زد بر حلقة در

درآمد سرگرفته سرگرفته

عتابی چند با من در گرفته

که احسنت ای سخندان معانی

  که در ملک سخن صاحب‌قرانی

درِ توحید زن کآوازه داری

  چرا رسمِ مغان را تازه داری

سخن دانان دلت را مرده دانند

  اگر چه زندخوانان زنده خوانند

 پیش ازآنکه نظامی منظومۀ خسرو و شیرین را به پایان رسانیده باشد، آفاق چشم ازین جهان پوشید و وی را به سوگ خویش نشاند. وقتی داستان خسرو وشیرین پایان می یابد و زمان آن فرا می رسد که شیرینِ فرهاد در اوج زیبائی جان به جان آفرین تسلیم کند، نظامی بربالینِ نعش شیرین می نگرد، اما پیکر بی‌جانِ آفاق را دربرابر دیدگان خویش مجسم میکند ودر مرگ همسرش چنین می سراید:
تو کزعبرت به این افسانه مانی\
چه پنداری مگر افسانه خوانی
در این افسانه شرط است اشک راندن
گلابی تلخ برشیرین فشاندن
به حکمِ آنکه آن کم زندگانی
چو گل برباد شد روز جوانی
سبکرو چون بت قبچاقِ من بود
گمان افتاد خود کآفاق من بود
همایون پیکری نغز و خردمند
فرستاده به من دارای دربند
پرندش درع و از درع آهنین‌تر
قباش از پیرهن تنگ‌آستین‌تر
سران را گوش برمالش نهاده
مرا در همسری بالش نهاده
چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج
به ترکی داده رختم را به تاراج

نظامی هیچگاه عشق آتشینش به آفاق را از یاد نبرد،  در هر عاشقانۀ از این مه سیمای قفقازی سخنی برزبان راند و آفاق دربندی خود را جاودانه ساخت. در اواخرعمرش که منظومۀ اسکندرنامه را به پایان رسانید، به یاد روزگاران شاد و نیکی که در کنار آفاق گذرانیده بود، نظامی گنجوی چنین سرود:

چه فرخ کسی کاو به هنگام دی

نهد پیش خویش آتش و مرغ و می

بتی نارپستان به چنگ آورد

که در نار بستان شکست آود

ازآن ناربن تا به گاه بهار

گهی نار گیرد کهی آبِ نار

برون آرد آنگه سر از کنجِ کاخ

که آرد برون سر شکوفه زشاخ

جهان تازه گردد چو خرم بهشت

شود خوب صحرا و بیغوله زشت

بگیرد سر زلف آن دلستان

واز آنجا خرامد سوی بوستان

گل‌آگین کند چشمه یی قند را

به شادی گذارد دمی چند را



نظامی در اواخر داستان اسکندرنامه یکبار دیگر عشق خود به آفاق را در داستانی زیبا با عنوان عشق ارشمیدسِ حکیم به  نازنینی که هدیۀ اسکندر به او بود، چنین شیوا و رسا فریاد می دارد:

چو صیاد را آهو آمد به دست

نشد سیر ازآن آهوی شیرمست

بدان ترک چینی چنان دل سپرد

که هندوی غم رختش ازخانه برد



 شادیِ ارشمیدس اما  دیری نپایید و معشوق زیبایش به جهان دیگر شتافت واو را با تمام غمها تنها بگذاشت.  باز دراینجا این نظامی است که به یاد عشقش آفاق از زبان ارشمیدس سخن می راند:

گلِ سرخ بر دامنِ خاک ریخت

سراینده بلبل ز بستان گریخت

فرو خورد خاک آن پری‌زاده را

چنان چون پریزادگان باده را



و درپایان آفاق  خویشتن را با مه روی ارشمیدس مقایسه می نماید و چنین ناله سر می دهد:

فلک پیشتر زاین که آزاده بود

ازاین بِه کنیزی مرا داده بود

پیاده نهاده رخش ماه را

فرس طرح کرده بسی شاه را

خجسته گلی خون من خورد او

به جز من نه کس در جهان مرد او

چو چشمِ مرا چشمة نوش کرد

ز چشم منش چشم بد دور کرد

رباینده چرخ آنچنانش ربود

که گوئی که تابود هرگز نبود

به خشنودی‌ئی کآن مرا بود ازاو

چه گویم، خدا باد خشنود ازاو



شهر گنجه را که اقامتگاه دائمی نظامی بود، زمان صفوی ها،  ترکان مهاجم ویران ساختند. بعدها درآن حوالی شهری دیگر به همین نام آباد نمودند. شهر گنجه در عهد تزار ها الیزابت پول وپس از انقلاب شوروی کیروف آباد نامگذاری گردید.  آرامگاه نظامی اما سده ها متروک ماند و به ویرانی و فراموشی سپرده شد . پس از جنگ جهانی دوم، دولت آذربایجان تصمیم به بزرگداشت نظامی اتخاذ کرد و برآن شد که  بارگاهش را تجدید بنا نماید. ادارۀ باستانشناسیِ اتحاد جماهیر شوروی در تلاش برای یافتن جسد نظامی به ‌پژوهش پرداخت.

طی این جستجو جسد یک زن نوجوان در همانجا از زیر خاک بیرون آمد. در ادامۀ کاوش جسد مردی نیز یافت شد که یقین کردند ازآنِ نظامی است. هردو جسد را در صندوق ویژۀ نهادند و به جای مطمئنی انتقال دادند تا بعد از بنای آرامگاه آن را دوباره بخاک بسپارند. شرایطی پیش آمد که بنای آرامگاه را به تعویق افکند، و صندوق حاویِ دوجسد چندبار جابجا شد. سرانجام وقتی آرامگاه آماده گردید و صندوق را  گشودند، دیدند که نقل و انتقال سبب گردیده است که استخوانهای دو جسد چنان در هم آمیخته شوند، که جداسازیِ آنها دیگر ممکن نبود. پس تصمیم گرفتند که هردو جسد را با هم در یک گور دفن کنند. به این ترتیب نظامی و آفاق پس از یک فراق نهصد ساله دوباره به هم پیوستند، و دست در آغوش یکدیگر آرمیدند.

#######
فردوسی و شهنامه
بنا به گفتۀ فردوسی، زنش با آوردن چراغ، میوه ، جام و خواندن داستان بیژن از روی دفتری، شبی ظلمانی که خوابش نمی برده است در باغ،  موجب اصلی سرودن شهنامه و الهامبخش نخستینش برای آفرینش این اثر جاویدان ادبی بوده است:

شبی چون شبه روی شسته به قیر

نه بهرام پیدا ، نه کیوان،  نه تیر

سپاه شب تیره بر دشت و راغ

یکی فرش افگندن چون بر زاغ

......

برفت آن بت مهربانم ز باغ

بیاورد رخشنده شمع و چراغ

می آورد و نار و ترنج و بهی

زدوده یکی جام شاهنشهی

.....

مرا گفت آن ماه خورشیدمهر

که از جان تو شاد بادا سپهر

بپیمای تا من یکی داستان

ز دفتر برت خوانم از باستان

.....

بدان سرو گفتم که ای ماهروی

مرا امشب این داستان بازگوی

مرا گفت کز من سخن بشنوی

به شعر آری از دفتر پهلوی

بگفتم بیار ای مه خوب چهر

بخوان داستان و بیفزای مهر

استاد شهریار

عشق محمد حسین شهریار به ثریا که نامزدش گشت، اما با کس دیگری ازدواج نمود، دو شعر زیبا را بر چکامه های جاویدان زبان فارسی دری افزون ساخت: یکی همان چکامۀ معروفست که در آن ثریا  را پس از مدت ها هنگام  دیدار شهریار در بیمارستان، مخاطب قرار می دهد:

حالا چرا

آمدی   جانم   به   قربانت   ولی   حالا   چرا

 بی وفا  حالا  که  من  افتاده  ام  از پا چرا

نوشدارویی  و  بعد  از  مرگ   سهراب   آمدی

سنگدل  این زودتر می خواستی حالا چرا



عمر  ما  را  مهلت  امروز  و  فردای  تو  نیست

 من  که  یک  امروز  مهمان  توام  فردا  چرا

نازنینا    ما    به    ناز    تو    جوانی    داده ایم

دیگر  اکنون  با  جوانان  نازکن   با   ما   چرا



وه  که  با  این   عمرهای   کوته   بی   اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود

ای    لب    شیرین    جواب  تلخ سربالا   چرا



ای شب هجران که یکدم درتوچشم من نخفت

این  قدر  با  بخت  خواب  آلود  من   لالا   چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در  شگفتم  من  نمی پاشد  زهم   دنیا   چرا



در  خزان  هجر   گل  ای   بلبل   طبع   حزین

خامشی   شرط   وفاداری   بود    غوغا   چرا

شهریارا  بی حبیب  خود  نمی کردی  سفر

این   سفر   راه   قیامت   میروی    تنها    چرا



و شعر دیگر زیبای شهریار به ثریاست که وی او را پری صدا می زد ، زمانی و برای کسی که اینک در حالتی گریان ازو می خواهد تا همسرش گردد. خاطره های تلخ شهریار اما رهایش نمی سازند و او با وجود عشق و محبت ،  تن به پیوند زناشویی و تقسیم زندگی با پری خود، ثریا  دیگر نمی دهد:

نالۀ ناکامی

برو  ای  ترک   که   ترک   تو  ستمگر   کردم

حیف از ان عمر که در پای تو من سر کردم

عهد  و  پیمان  تو   با   ما   و   وفا   با   دگران

 ساده  دل من  که قسم های تو  باور کردم



به  خدا  کافر  اگر  بود  به   رحم   آمده   بود

زآن  همه  ناله  که  من پیش  تو کافر کردم

تو  شدی  همسر  اغیار  و  من  از  یار و دیار

گشتم  آواره  و  ترک  سر  و  همسر   کردم



زیر    سر   بالش   دیباست   ترا   کی   دانی

که  من  از  خار  و  خس  بادیه  بستر  کردم

در  و  دیوار  به  حال  دل   من   زار   گریست

هر   کجا   نالۀ  ناکامی   خود  سر     کردم



در  غمت  داغ  پدر  دیدم  و   چون   در   یتیم

اشک    ریزان    هوس   دامن   مادر    کردم

اشک  از  آویزۀ گوش  تو   حکایت   می کرد

پند  از  این  گوش  پذیرفتم  از  آن  در   کردم



پس از این گوش  فلک  نشنود  افغان کسی

که من این  گوش  ز فریاد  و  فغان  کر  کردم

ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در

دیده  را  حلقه  صفت   دوخته   بر   در    کردم



جای می خون جگر ریخت به کامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر کردم

شهریارا    به   جفا    کرد  چو   خاکم   پامال

آنکه  من  خاک  رهش را به سر افسر  کردم

#######
هوشنگ ابتهاج
عشق هوشنگ ابتهاج سایه،  به دختری ارمنی  در رشت بنام گالیا، مایۀ الهام چکامه های عاشقانۀ آن دورانش می گردد. بعد ها سایه،  درشعری بنام کاروان رابطۀ احساسی خویشتن را با گالیا و شرایط اجتماعی زمان ، که می توان بخشی از اندیشه و زندگیش را در آن منعکس یافت،  بدین گونه پیوند می دهد:

کاروان

دیریست گالیا!

در گوش من فسانۀ دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!

دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان



عشق من و تو؟...آه

 این هم حکایتی است

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب،

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک



زیباست رقص و ناز سرانگشت های تو

بر پرده های ساز،

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جا ن می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا



وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش: هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش: هزار ننگ



اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...



دیریست گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامۀ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است



در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!



یاران من به بند:

در دخمه های تیره و غمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشۀ این دوزخ سیاه



زودست گالیا!

در من فسانۀ دلدادگی مخوان!

اکنون ز من ترانۀ شوریدگی مخواه!

زودست گالیا! نرسیدست کاروان ...



روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردۀ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندۀ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من!

آری، زیست نامه های فرهیختگان ادبیات ، مهمترین بنمایۀ اندیشه و آفرینش های آنهاست. هم سرنوشت دوستان و نزدیکان دور و نزدیکی که عاشق یکدیگر، یکجا در سفر و یا مشتاق دیدار هم اند  در ٱثار ادبی انعکاس می یابند، و  هم  سرشت کسانی که موجب درماندگی، آوارگی ، مرگ و شیون در زندگی آدم های یک داستان ، یک شعر و هر اثر هنری دیگری گردیده اند .
==================================================================
در نگاشتن این مطلب، از ویکی پیدیا! دیوان استاد شهریار و نوشته فاضل دانشمند محترم جیلانی لبیب از وبلاگ شان استفاده شده است

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

بمناسبت دومین جشن گل آلوئ غزنه



گل آلو 
بهارِِ رنگِ  گلِ  آلو باز پیدا  شد 
به غزنه آی که جشن شگوفه بر پا شد 
برو به باغ که عشقست و مهر و بوی بهشت 
ز جوش گلبن آلو بهار احیا شد 
به ملک شعر و شگوفه به شهر علم و ادب 
دوباره روضۀ رضوان شعر برپا شد 
نماد شهر ( یوشینو) شگوفه ای گیلاس 
ز جوش آلو ببین غزنه چون بخارا شد 
ز یُمن معجزۀ آب و پرتو خورشید 
سپید بستر و چتری که غزنه آرا شد 
شکوه جادوی رنگین کمان فروردین 
یگانه واژۀ خوب و قشنگ و زیبا شد 
شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود 
دوباره غزنۀ من نوعروس دنیا شد 
سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود 
به جشن آلوی ما بار بار اهدا شد
-----------------------------------
یوشینو= شهری شگوفه باران است در جاپان
احمد شکیب حمیدی
هالند - اول اپریل ۲۰۱۹