۱۳۹۷ آذر ۱۵, پنجشنبه

دیدار از شهرک باستانی Side

انتالیا- ترکیه 
سی- دی  شهرک نیمه مخروبه و موزیم گونه ایست مربوط به عصر رومن ها که بشکل یک یادگار از دوران یونان باستان و رومن ها در ساحل مدیترانه؛حفظ شده است.این شهرک که در جنوب ترکیه  واقع است، به عنوان یک شهرک گردشگری برای بازدید روزانه سیاحین داخلی و خارجی قرار دارد. خوشبختانه مینی بس های زیادی از پیشروی هوتل اقامت ما از ناحیه موسوم به تیترون گل هر ساعته در  رفت و آمد به این شهرک باستانی بود و بشیر جان بختیار خبرنگار رادیوی بی بی سی که سال پار به این شهرک سفر کرده بود ما را در رفتن به این شهرک تشویق؛ همراهی و رهنمایی کرد.

  مینی بس حامل ما بعد از پانزده دقیقه به مرکز این شهرک کلاسیک رسید و در حالیکه آفتاب تموز تابستان بشدت با ما سر نا مهربانی داشت از موتر پیاده و به گشت و گذار در این شهرک  پرداختیم
واقعن شگفت زده شدیم! بدون هیچگونه تردید میتوان گفت که: خرابه های بزرگ این شهرک یکی از برجسته ترین مناطق تاریخی در قاره آسیا-اروپا هستند. به عباره دیگر این عمارات مخروبه حکایت از  یک گور بزرگ نیمه باز از یک حوزه تمدنی اروپایی آسیایی دارند که بشکل یک دیوار و یک حلقه جدا از سرزمین اصلی ترکهای عثمانی بوده است.واقعن  در دوران قرون اوسطایی، دیوار های سنگی  و ساختمانهای سنگی خانه ها یا مغازه ها، که بسیاری از آنها از کف کاشی کار شده و حتا این  کاشی ها به سبک امروز گاهی موزاییک شده است جالب و قابل دقت است
در مسیر جاده سفر ما از بازار سابق و مخروبه شهر شروع و به ترتیب- از معبد  اپولو-   تیاتر شهر - و سرانجام از دروازه بنام واس پشن عبور کردیم و پس از عبور از دروازه بسمت چپ جاده در کنار موزیم شهر بسوی  ایستگاه مرکزی شهر در حرکت شدیم.
 لازم به یاد آوری میدانم که این شهر باستانی موزیم گونه در نزدیکی شهر  منوگت و  روستای سلمییه، در فاصله 78 کیلومتری آنتالیا در استان آنتالیا قرار دارد.   
این شهر  احتمالا در قرن هفتم پیش از میلاد آباد شده است. خدای  آنها آتنا بوده 
اسکندر کبیر این شهر را در 333 قبل از میلاد بدون جنگ اشغال کرده و تنها یک قطعه عسکری را اینجا گذاشته  . پس از مرگ اسکندر، تحت کنترل یکی از جنرالهای او،بنام بطلمیوس بوده و زیر اداره او روز بروز مترقی و مرفه شده و سرانجام به یک مرکز تجاری - فرهنگی تبدیل شد.موزیم این شهر حکایت از حرفهای بالا دارد.

دیوارهای تیاتر باستانی ساید

زیباترین و پر شکوه ترین منطقه دیدنی همین دیوارهاست.که از گردشگری روسی ای شنیدم  پادشاه سلواکیا آنرا ساخته  است
.خرابه های فراوانی از یک مجتمع تیاتر وجود دارد که شباهت بسیار به صالون تیاتر روم  دارد. در این تیاتر که کلیدهای عمودی در آن استفاده شده حکایت از یک تمدن بزرگ انسانی دارد.

هر چند از دیوارهای شهر به خوبی محافظت شده؛ دروازه شهر بشکل دروازه کنک غزنی اما سنگی و هنوز پا برجاست.ولی این دروازه در قرن 2 پیش از میلاد به شدت آسیب دیده است. بعد می آید خیابان شهر، ستون های مرمرین که دیگر وجود ندارد؛ همه چیزهایی که باقی مانده اند، چند قطعه شکسته در نزدیکی حمام های قدیمی رومی هستند. خیابان  به حمام عمومی می انجامد، به عنوان یک موزیم نمایش  مجسمه ها  از دوره رومی است. بعد آگورای مربع مانند با بقیه معبد


آگورا  به میدان‌های عمومی مهم در شهرهای یونان باستان گفته می‌شد، که نقش مرکزیت شهر را ایفا می‌نمایدآ
و اما در برگشت پیوسته به این می اندیشیدم که: وقتی سنایی فرموده  
ایکه شنیدی صفت روم و چین   -  خیز و بیا ملک سنایی ببین
آیا ملک سنایی واقعن بهتر از این شهر رومی بوده؟ آیا کوشک؛ قصر فیروزه؛ گلخن حمام  ودر مجموع شهر غزنین از این شهر متمدن تر بوده؟ اگر بلی پس چرا از آنهمه تمدن فقط همین دو منار خشتی بجا مانده؟ چرا حتا مثل همینجا بازاری و تمدنی ویران و سوخته ای نیست
.و حرف آخر اینکه : هرگز نمیشه در هیچ جای دنیا از یاد وطنم غافل و همسفر عزیزانم  نباشم. پس با زمزمه این آهنگ در زیر لب به این سفر پایان دادم 


هنوزم هنوزم به دام تو هــــستم
هنوزم به درد مـــــدام تو هـستم
هنوزم به لطف دروغــــم فریبی
هنوز عاشق هر کـلام تو هستم
                                هنوزم، هنوزم...
هنوزم هنــــــوزم ز جورت نکاهی
هنوزم نه لطـــفی به نیم نگاهی
دلی را که دادم ز تو بر نگیـــــرم
هنوز عاشق نا بکام تو هـــستم
                                 هنوزم، هنوزم...
هنوزم به چشمم گلی بی مثالی
هنوزم تو یکتای حســن و جمالی
توئی آرزویم، ترا چون نجـــــــــویم
هنوز عاشق هر خرام تو هسـتم
                                 هنوزم، هنوزم..





۱۳۹۷ آذر ۱۰, شنبه

خورشید و تموز

  تموز زیباتر از پائیز و بهارانست

از نظر من جلوه فصل تابستان زیباتر از همه فصول سال میباشد. اینکه این فصل، فصل تولد آفتاب است و گرمای عشق و زیبایی را در دل من به بار نشانده است باشد سرجایش. اما زیبایی های طبعیت در این فصل نیز توصیف ناشدنیست! یادم می آید رنگ زیبائ رخسار زرد آلوهای رسیده، که با یک تکان کوچک باد گرم تابستانی با شهدابی بی نظیر درپای درخت فرو می افتیدند خیلی تماشایی بود.!! آخ که آن زردآلو های رسیده هم از نظر رنگ و هم از نظر شهداب، چه تشبیهات قشنگی، برای بهترین اشعار، بپای قامت همان آفتاب فروزنده میشود. یادم می آید چرخش زنبورهای عسل از کندو هایشان و پرواز به دور باغچه شمس الحق شان، که بازیبایی بی نظیری بر خوان گشوده گل های اطلسی و آفتاب پرست بشکل هیلیکوپتری فرود می آمدند و نیش بر تاج ساقه گل فرود می آوردند. شهدشان را عاشقانه می مکیدند و لحظه ای بعد با همان زیبایی بر میخاستند تا به مهمانی درخت توت باغ همسایه بروند و از آنجا شهد بنوشند تا تقدیم به ملکه شان کنند!. آری پیش ملکه دست خالی رفتن عذاب بزرگیست و فراهم آوری شهد به ملکه چه آرزوئیست و چه افتخاری !
مهمتر از همه برایم خیلی فراموش ناشدنی و زیباست که در باغ سراج شان چند زرد آلوی قشنگ قیسی رسیده به سنگینی خود را از شاخه جدا ساخته بود و همچون عذار پریوشی در روشنی آفتاب میان گلبرگ میدرخشید
مضاف بر این آفتاب تابستان و گرمی هایش، برایم از پشاور، شهری ساخته است، پر شده از خاطرات زیبائی که هرگز، اتفاق نیفتاده ولی خیالاتش در من جاودانه زندگی میکند.
آن روز های گرم با دلگرمی پا به پای آفتاب چنان محو تماشا در عالم رویا راه می‌رفتم، عاشقانه فریاد می‌کردم که گاهی حتا نمیدانستم از کدامین راه و مسیر وارد کدام منطقه این شهرشده ام .هنوز گاهی در همان گرمیها به پای آفتابش ترانه میخوانم، شعر مینویسم و گاهی در سکوت تلخ، در بغضم فرو می روم و اینگونه لحظات من تکراری از یاد های گرم خورشیدیست. تکراری که همیشه برای من تازه است. همان‌قدر زیبا و رنگارنگ، همان‌قدر متفاوت و بینظیر، همان‌قدر دلچسپ و دلنواز مثل رایحه عطری خوشبو، مثل انار رسیده آویزان در شاخه درخت ،مثل ماهی گریخته از تور ماهی گیر که در دریا غوطه میزند. رویاهای گرم تابستانی من هنوز با گذر از هزاران موانع با نوک پنجه پا دزدانه آغاز میشود. طوریکه از بی راهه ها، خار ها و درختچه های که دیده نشوم، میگذرم از سیمهای خار داری که عبور از آن میدانم سخت اس به پنجه زیبائ خورشید دست می اندازم، ولی حیف که کامم تلخ میشود. بویژه وقتی یادم می افتد کسی از همآن روزهای آفتابی، خورشید را دزدید و سپس درختان امید باغ دلم خشک و بی برگ میشوند ولی ناگهان چشم امیدم به تموز دوباره دوخته میشود. باز میمانم با شعر های که گاه و بی گاه بر وصف گلخند خورشید روی لبم جاری میشود و آهی که به یکباره مرا در سکوت بی انتها میگذارد و دلم را پر از سوالهای بی جواب به حال خود رها میکند. آری روزگار من اینگونه میگذرد
بهر صورت ویژگی و زیبایی دیگر تابستان،اینست که آفتابش، در یخبندان زمستان روی تنم تابید و پس از آنکه گرمم کرد، در تاریکی شب بگوشم لالایی مهر خواند و مرا به خواب عمیق و زیبائ فرو برد. خوابی که هر چه صدا میزدم نمی یافتمش! چرا این خواب تمام نمیشود؟ سالهاست گم شدم در تنهایی خودم و کسوف عشق!آیا کسی باور خواهد کرد آفتاب در شب زمستان بگرمی بتابد؟؟؟ ولی بخدا من عاقلم
.اما یادم هست نخستین جلوه های طبیعی تابستان را در دهکده بنام جاجرود در شمال تهران متوجه شدم. آنزمان تازه به تابش خورشید متوصل شده بودم و در بام یک فارم با انجنیر طاهر انجنیر حبیب ، اسدالله و استاد حبیب میخوابیدیم. وقتی خورشید گرم میدرخشید تازه میفهمیدم زنده گی آغاز شده است. پگاهی وقتی نسیم برخاسته از رودخانه جاجرود که شبانه شرشرش بهترین لالایی برای خوابیدن بود، نخست تن نمناک خود را بر ساقه های پهن شده درختآن پیر فارم و مجنون بید های دو طرف میکشید و پس از پنجه نوازش کشیدن بر پوست ضخیم خشک شده از گذر زمان آن درختهای پیر، سوی من می آمد، تابستان را از ته دل میستودم.
صبحگاهی که شب اش چندان نخوابیده بودم متوجه شدم که نسیم با چه شوخی هائ تن نمناک خود را بر درخت پیر پهلوی آسیاب فارم،میکشد و درخت به چه سنگینی از خواب بر میخیزد؟! انگار خاطره ای دور و لذت بخش تابستانها و گرمیهای گذشته در ذهنش می چرخد که پنجه های تابناک خورشید در لای و برگش بگرمی تابید. اینبار درخت مفتخر بناز و عشوه فراوان بسختی شاخه های خود را تکان داد.چشم های خسته خود را گشود. نگاهی بر درختان جوان، بر بته های گل سرخ و بر من آواره عاشق انداخت و از آغوش آفتاب در پیش چشمم لذت میبرد. سرو صداهایی مشابه به این هماغوشی با آفتاب را بعدآ فقط یکبار در هند از درخت پیر نارنجی هم شنیدم.اما من با چه آرزوئی دست و پنجه نرم میکردم و هنوز میکنم



۱۳۹۷ آبان ۱۳, یکشنبه

خاطرات بس های برقی

 جوان حافظ

این روزها وقتی خاطرات گذشته، بمثابه فلم سینمائی پیش چشمانم ظاهر میشوند. بعضی از نقش آفرینان با حضور برجسته شان،سبب میشوند تا با دقت بیشتر روی نقش آنها مکث و تمرکز کنم. برعکس شماری هم با سرعت از مقابل دیده گانم گذشته و محو می

گردند.

آری!همانسان که هر کدام ما از درون هر کوچه پس کوچه های، کابل هزاران خاطره نهفته داریم.شاید همنسلان من از بس های برقی شهر نیز مانند من خاطراتی داشته باشند. خاطراتی که سایه های روشن زندگی را در خود نهان دارند و کافی است تلنگری بر آن ها بزنی تا در صفحه ذهن حضور یابند و آرامشت دهند

نخستین کسی که با یاد بس های برقی در خاطرم حضور پیدا میکند لاتری فروش نابینائ بنام "جوان حافظ" است. در طول این سالها هرزمان به روشندلی گندم چهره میانه قد، با روی گرد بر می خورم بی اختیار بیاد او می افتم، که به آرامی با چهره اندک گرفته و جدی، که ترس یا غم مبهم را در خود حمل میکرد  از زینه های بس برقی سیلو- ده افغانان و یا هم سیلو -سینمای پامیر با احتیاط بالا میشد و بمجرد جابجا شدن با صدای بلند میگفت: "تکت های لاتری جمعیت افغانی سره میاشت به قیمت ده افغانی دارائی– جایزه ممتاز یکصدهزار افغانی یک جایزه، پنجاه هزار افغانی دو جایزه، سی هزار افغانی پنج جایزه و دهها جایزه ده هزار، پنج هزار، یکهزار تا صد افغانیگی دارد. شما با خریدن یک یا چند قطعه تکت هم بخت خود را می آزمائید و هم به هموطنان مصیبت دیده تان مثل "جوان حافظ" کمک میکنید. خداوند وقتی به جوان حافظ دنیا را تاریک کرد و دید در عالم نابینایی کار دیگری از دستش بر نمی آید بنابرین جمعیت افغانی سرمیاشته سر راهش قرار داد تا ازی طریق کسب رزق و روزی کنه" آری او از هر دو چشم نابینا بود اما عزت نفسش اجازه نمیداد گدایی کند. در آنزمان بر خلاف حالا شمار گدایان خیلی اندک بودند


آنچه آنزمان نمیفهمیدم و امروز میفهمم اینست که انگار این جوان نابینا مسیر کویر تاریک و بی انتهای را که زندگی پیش پایش گذاشته بود را بدست آسمان و قضا و تقدیر نه سپرده بود تا آنها در  یک موقع خوب موقعیت ستاره  اقبالش را  نشانش بدهند. معتقدم او مرد هدفمند بود. او در تاریکی قدم میزد تا طبیعت خودش مسیر درست را برایش بنمایاند.!.او را پس از سقوط حکومت نجیب الله و در زمان مجاهدین هم دیدم . انگارخیلی وقت بود خودش را جا گذاشته بود! زیرا دیگر لاتری نمیفروخت و اشیای دیگری در پله های  زیر زمینی میفروخت. انگاراو بیخی خودش نبود ریشش به جو گندمی مایل شده بود. معلوم میشد حیران بود چگونه خودش را میانِ یاس و ناامیدی های چیره شده بر شهر جا و عادت دهد؟ بعد ها دیگر ندیدمش.بهر حال آنزمانها اکثرآ روشندلان و معیبوبین کار میکردند. از جمله روشندلی دیگری که در درب زیر زمینی لاتری میفروخت میتوانم یاد آوری کنم. همصنفی عزیزم عیسی جان هر زمان پیش گوشش میرفت و ازش خواهش میکرد با صدای بلند لاتری صدا زند و وی چنین میکرد. عده ای زیادی میخندیدند.


کوچکتر که بودم وقتی میدیدم کسی در مسیر رفت و آمد معمولن کابل-غزنی،  درون موتر خوابش برده خیلی متعجب میشدم. حس درونی ام بدون تحلیل و تفکر و با تجربه کوچک و اندکی که داشت،  آن آدمها را متهم به تنبلی و خواب آلودگی یا خووکی می نمود. بعد ها در بس های برقی گاهگاه شاهد بودم که حتا یگان نفر بصورت سرپایی و ایستاده چشمانش را بسته و خور و پف میکرد!  چون موتر های برقی کلچ نداشت و با هر حرکت تکان شدیدی میخورد با آنهم آنها هنوز چشمان شان بسته بودند متعجب تر میشدم. حال که چندین سال از آن روز و روزگار میگذرد و اکنون خود در معرض خستگی های جسمی و استفاده از  استراحت های غیر معمول در هر موقعیت قرار گرفته ام و گاهي نشسته و ایستاده خوابم میبرد بس های برقی زیاد یادم می آید.یادش بخیر شاید هم 

"تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم"

زیرا خاطرات با انعکاس آذرخش ابرهای گلو در آیینه ای مکدر زمان ظاهر میشوند و سپس مترگرفتن از پیری.شمارش بیرحم فاصله ها، محاسبه ی بیهوده ی کاش ها، اندازه گیری دقیق ثانیه های ملال آور، شمردن رنجهای بیشمار و شکستهای  تلخ را بطور طبیعی در پی دارد

بگذریم! مطمئنم مگس کشُ فروش پشت ستوماتولوژی خو یاد همگان باشد

 پس از کوچ 

گر چه کوچیدی ز دنیایم تو
سالها میگذرد
هیچکس گاهی نپرسید ز من
زجر بی ضجه  کشیدن تاکی؟
زخم دل دارم  و هرگز نکنم ناله  چرا؟
تا کی از  ماه مدد جویم من ؟
و بدنبال کیم سر گردان؟
من چرا منتظرم؟
 کس نه دانست و نه خواهد داند
موج می خندم و پر بغض بود  آوایم
هر چه فریاد زنم
نفسی هست ولی همنفسی نیست مرا
دگران می خندند
نتوان گفت به این خلق خدا
آوخ ! آوخ که در این دهر کسی گم کردم
نوری از روزنۀ عرش خدا بود و برفت
یا خدا بود که از روز ازل نا پیدا...
حس من می گوید
هست اینجا و  نرفته است ای وا
مگر او نیست درون نفسم
مگر او نیست رگ شاهرگم

بایلین – هلند
1998

۱۳۹۷ آبان ۱۲, شنبه

خاطراتی از کشور پهناور هندوستان


حوت ۱۳۷۱ مطابق مارچ ۱۹۹۳ 

نمیدانم چرا همینکه هواپیمائ حاملم از کابل بسوی دهلی پرواز کرد، در طول پرواز گاهی بیاد گردهمائی هایی اعتراضی مجاهدین در پشاور، که شعار مرگ بر گاندی گاو پرست نقل میدان و مود همان روز ها بود می افتیدم و گاهی هم  سفینه ذهنم بی اختیار به سوی مکتب ابتدائی غزنی پرواز میکرد. انگار از هندوستان دو تصویر متفاوت در آئینه ذهنم حک شده بود. از کلکینچه هواپیما وقتی بزمین نگاه میکردم معلم اسدالله خان کوهستانی معلم تاریخ در پیش  روی صنف ششم در نظرم مجسم میشد! ایشان یادش بخیر قصه ای فتح سومنات را با چنان آب و تاب میگفتند که آدم از داستان آن فتح بزرگ و آوردن دروازه صندل لذت ها میبرد. با همین افکار رسیدم به فرودگاه دهلی، و پس از خارج شدن از میدان در میان نخستین فشار عصبی سوار موتر کاستر آریانا میشوم.موتر از مسیر نخست آرام  و سپس اندکی بهم ریخته با جاده ای که تابلوهای بزرگ تبلیغاتی رنگ ورو رفته با پایه های فلزی گاه خم شده شان نشان از فرسایش آن ها می داد بر دو سوی جاده صف کشیده بودند پس از پنجاه دقیقه سفر به هوتل آشوکا رسید.  پس از جابجایی و یک شب رفع خستگی فردا صبح زود به معیت دوست و همکارم عتیق جان آپریشن منیجر پرواز های آریانا عازم شهر کهنه دهلی شدم. در مسیر دهلی کهنه  با گذر از دهلی جدید  و دیدار از هر محله   نظرم نسبت به هندوستان عوض میشد. این شهر پر جنب و جوش، با ترافیک سنگین؛ متمدن و تاریخی نقاط برجسته، نظیر دروازه هند، قطب منار، معبد ایسکون و دهها جاذبه توریستی دیگر برای بازدیدکنندگان دارد. که در فرصت مناسب به همه آنها خواهم پرداخت


هوتل آشوکا   

فردا صبح زود پس از صرف صبحانه قرار وعده در بیرون هوتل منتظر عتیق جان ایستادم. اینجا  طبیعت لبریز از هدایای بهارانست، سایره ها و گلسرها بالای سرم در پروازند. دهلی برایم حسی بیگانه گی نمیدهد و مثل صاحب خانه ای که در حویلی خانه خود قدم میزند راحتم . دنبال عتیق جان که اندکی دیر کرده با کنجکاوی سر به لابی هوتل میزنم. در مقابل دیوار پذیرایی تابلوی دختر زیبای سرخ پوش نقاشی شده توجهم را جلب میکند. دختری که طره های گیسویش از زیر چادر سرخ آتشینش معلق است و بر پیاله ای از سبوی نهاده کنارش آب یا شراب میریزد.آه خدایا من  دیروز اصلن این تابلو را ندیده بودم.

اینسو تر شمعدانی های نهاده شده در پشت شیشه خانه های الماری های ظریف بارنگ های مخملی خود آرام در حالی زیر پرتو چراغ ها می درخشند که  قطعه ای شاد از یک ترانه قدیمی هندی با سه تار آرام آرام در تن آٔدم میخزد. خلاصه همه چیز در این هوتل شگفت انگیز و رویایی بنظر میرسید تا آنجا که حس عذابی بر وجودم چیره میشود عذابی آشنا. یکباره حس پوچی همه وجودم را فرا میگیرد و خالی  از انگیزه میشوم، که عتیق جان فرامیرسد و پس از سلام راهی شهر کهنه میشویم. موتر حامل ما به لال قلعه رسید و سرانجام پس از عبور از چهاندنی چوک و بیلی مهاران از موتر پیاده شدیم و در منزل اول یک سرای بزرگ که نامش فراموشم شده چشمم به سیدنعیم آغا افتاد. با یافتن او دیگر انگار همه نشانی هایم را یافتم. با عتیق جان خداحافظی کردم و پس از لحظه ای درد دل و نوشیدن یک پیاله چای با سید نعیم آغا دوست گرانمایه ام شاعر دلها جناب فقیر احمد عزیزی غزنوی را نیز یافتم و سپس شماری از دوستان سابق از جمله انجنیر عزیزجان عزیزی، را یکی پی دیگر یافتم که با هرکدام یک روز جداگانه را برای سیر و سیاحت در دهلی جدید و کهنه اختصاص دادم و به گردشگری پرداختم

با سید نعیم آغا
تا اینجا هرچه نوشتم خاطراتی بود از نخستین روز سفرم در دهلی ! اگر این خاطرات را سلسله وار و روزمره بنویسم اصل مطلب فراموش خواهد شد. زیرا بعد ها دهها بار به دهلی؛ امرتسر و بمبئ سفر کردم.و ازهر بار ؛ در هرکجای این کشور پهناور خاطرات فراوانی دارم. لهذا میخواهم اینجا در کل یافته هایم را از کشور هندوستان از همان روز اول تا هر جا که حافظه ام یاری داد بطور پراگنده بدوستان بنویسم و قصه های تلخ و شیرین خاطرات روزگار را بعدآ اگر زنده بودم خواهم نوشت

آری! هندوستان ملتی با بیش از یک میلیارد نفوس و  هزاران قبیله ؛ دین ؛ آیین و زبان متفاوت و مختلف دارائی بزرگترین دموکراسی دنیاست!
از برکت همین دموکراسی یک میلیارد و چند صد میلیون آدم  در صلح، صفا، صمیمیت و آرامش زندگی می کنند.
شنیدم هند جز زمین زراعتی چیز دیگری خدادادی مثل معدن و نفت ندارد ولی مردم قانع این پهنه صلح دوست سر شان بکار خود شان گرم است و برعکس کشور همسایه پاکستان که روی بانکنوتش نوشته (حصول رزق حلال عبادت هی) اما در عمل چنین نیست در هندوستان همه بدنبال لقمه نان حلال اند.
 نکته ای دیگر اینکه بر عکس فلم ها و داستان های بالیودی پرسیدم آمار جرم و جنایت در این کشور خیلی کم است و شنیدم که هندیها شادترین مردم دنیا هستند به باور آنها 

آن که خنده را وقیح مینامد و زشت می انگارد، اصلن لذت را نمیشناسد.  آگاهانه و یا ناآگاهانه سرسپرده فرهنگ مرگ شده است"

لازم بیاد آوریست که من در هندوستان هیچگاه مقیم نشدم. فقط دوبار برای دوهفته سیاحت و بار ها برای اجرای وظیفه رسمی برای یک شب و دو شب و گاهی حتا یک هفته ماندم. اما در طی همین مدت اقامتم هندی ها را مردمانی فرهیخته، مهربان، صلح طلب، علم دوست ، عالم پرور و به تمام معنا "انسانهای" شریف یافتم.

 در جوار زیارت نظام الدین اولیا هوتلی بود از زرتشتیان هند؛که همیشه آنجا نان میخوردم. آنها از مالک گرفته تا پیشخدمت ها دوستانم شده بودند و فارسی را بسیار زیبا صحبت میکردند روزی مالک هوتل بمن گفت: بیش از 90 درصد هندیها  بخاطر دیدگاه انسانی و ترحمی که نسبت به حیوانات دارند ترجیح داده اند گیاه خوار باشند! ، وی علاوه کرد شماری از هندی ها حتا اگر بخواهند سیبی را از درختی بچینیند اول مطمین می شوند که آن سیب رسیده و پخته باشد تا موقع چیدن آن سیب ، تنه درخت درد کمتری احساس کند
نکته دیگری که مرا حیرت زده کرد این بود که هندی ها به دور خودشان در منازلشان دیوار بلند،حصار، قلعه ، سیم خاردار و حتا پنجره چوبی نکشیده اند بلکه چهار طرف و مرز منازل خود را با گل و گیاه و درختان سبز مشخص کرده بودند. در لاج پتنگهر خانه دوستم آقای هاشمی مهمان شدم .ایشان گفتند: ببین! من مسلمانم، همسایه طرف راستم یک خانواده آفتاب پرست اس؛ همسایه سمت چپ ام یک خانواده یهودی و همسایه پشت سر هم هندو و بت پرست . همه با احترام به عقیده یکدیگر احترام میگذاریم. در کوچه دوست عزیزم عزیزی غزنوی در گاندی نگر بمن یکطرف یک بت کده را نشان داد؛ در آنطرفتر یک معبد موش پرستان و دورتر هم کلیسا بود!
دیدار از دانشگاه دهلی

همکارم انجنیر فتاح، دوستی داشت که در دانشگاه دهلی درس میخواند. اسمش متاسفانه فراموشم شده، وی ما را با خود به دانشگاه دهلی برد و با اساتید متعدد هندی و ایرانی که در آنجا پایان نامه هایشان را مینوشتند آشنا ساخت یکی ازاستادان هندی برایم در مورد شیوه ورود به دانشگاه و دروس شان چنین گفتند:
با وجود  نفوس میلیاردی در هند چیزی به نام "امتحان کانکور" وجود ندارد! هرکس به هر رشته ای که علاقه داشته باشد می تواند تحصیل کند، منتها همه می دانند که اگر از نظر ذهنی و هوشی ضعیف باشند و توانایی ادامه تحصیل در آن رشته را نداشته باشند ، مجبور به انصراف از ادامه تحصیل در آن رشته می شوند بنابراین در انتخاب رشته توانایی ها و پتانسیل خود را در نظر می گیرند.
ایشان علاوه کردند که : با وجود اینکه در هند بیش از 1000 زبان زنده وجود دارد؛ اما زبان رسمی در ادارات،مکاتب و دانشگاهها زبان انگلیسی است، زیرا همگان این حقیقت را پذیرفته اند، که زبان انگلیسی زبان علم، اقتصاد، سیاست؛ ترقی و آبادانی  است.
یکی دیگر از واقعیاتی که در هندوستان مرا شگفت زده کرد، این بود که یکی از استادان ایرانی فرمودند: در مکاتب و دانشگاه های هند سعی میکنند بجای انتقال مفاهیمی چون جنگ، حمله، ترور، فتح، ریا، تزویر بر انتقال مفاهیمی زیبا و فرحبخش و روح نواز همچون عشق، صلح، صفا، صمیمیت، یکرنگی، شادی، تعامل، آزادی، پیشرفت و ترقی، دوستی و آرامش تاکید شود.

دهلی و دیدنی هایش
مزار حضرت بیدل


 در دهلی این شهر ۲۲ میلیون نفری، از مسجد و مندر شروع تا پارک و سینما؛ همه‌جا بیر و بار و شور و غلغله‌ برپاست. اصلن اگر بگویم دهلی جای خوبی برای استراحت، نفس کشیدن و آرامش نیست نا بجا نگفته ام. اما در نزدیکی مرکز همین شهرپر جمعیت ، در کنار یک جاده  بزرگ به اسم متورا، که محکمه هند و ورزشگاه ملی این کشور، نیز در امتداد آن قرار دارد باغ کوچکی که روزانه شاید تعداد مراجعین آن به سختی به ۱۰ نفر برسد قرار دارد.با ورود به این باغ، در میان انبوهی از درختان و در کنار چندین قبر متروکه و قدیمی، آرامگاه سبز رنگ و گنبد دار بیدل قرار دارد. که بر دیوار آرامگاه چنین نوشته شده است : این آرامگاه توسط دوستداران افغانی بیدل بنا شده است..

من با جناب انجنیر صاحب عزیز جان عزیزی به اینجا رفتم
این باغچه کوچک که به گورستانی نسبتاً متروکه تبدیل شده به «باغ بیدل» مشهور است.
جالبست بیدل با آن‌همه عظمت، شهرت و ظرافت کلامی که دارد غریبانه در دهلی، اما آرام و بی‌ هیچ‌ جار و جنجال‌های زائرین هندی در جاده ای متورا آرامیده‌ است
در بیرون گنبد سبز رنگ مقبره بیدل، تابلوی پنج‌زبانه‌ای را می‌توان دید که با این تک‌بیت آغاز می‌شود.
این گلستان غنچه‌ها بسیار دارد بو کنید
در همین‌جا بیدل ما هم دلی گم کرده ‌است
حال زار و ابتر این آرامگاه اوقاتم را خیلی تلخ کرد. به کسی که او هم برای زیارت آمده بود گفتم: اگر شود برای تمام بیدل شناسان و بیدل دوستان این موضوع را برسانیم تا پولی گرد آوری کنیم و این عمارت را درست مرمت کنیم. آن دوست که نامش فراموشم شده گفت بیادر عده ای هستند در دهلی که بیدل را جر کرده اند و به هیچ کس اجازه مرمت و باز سازی نمیدهند. سال پار دوستانی از امریکا با خلوص نیت آمده بودند تا این آرامگاه را مطابق به شآن حضرت ابوالمعانی بسازند اما جر کننده گان اجازه ندادند. آنوقتها جوان بودم و پرخاشگری عادتم بود از انجنیر صاحب عزیزی خواستم مرا پیش جرکننده گان بیدل ببرد اما ایشان قبول نکردند


با عزیزی غزنوی

سه دریای مقدس

دوست بزرگوارم جناب فقیر احمد عزیزی در کنار دریائ جمنا یا یمنا برایم گفتند : که سه دریائ بزرگ بنامهای گنگا ؛ جمنا (یمنا) و سراسوتی در منطقه گوداوری با هم رقص رقصان بغل کشی مینمایند به باور هندوان اینها سه تا خواهرند. مضاف بر اینها دریائ چهارم هم دریای سند است که این چهار دریا در هند مقدس و هم خیلی مشهور است! بعد ها در مورد سه دیگرش تحقیق کردم و یافته هایم را ذیلن اینجا مینگارم

گنگا:.میگویند بخاطریکه  الهه گانگا این رود را نگهبانی می‌کند یکی از مقدسترین دریا های هند بشمار میرود
بر طبق افسانه‌ها گنگا از پاهای ویشنو خدای نگهدارنده زندگی در زمین جاری شده و پس از گذشتن از گیسوان شیوا خدای فنا و نابودی  به زمین می‌رسد. هندوان معتقدند که غسل در گنگا، گناهان کبیره را می‌شوید و اصولاً غسل در رودهای مقدس به هنگام کسوف و خسوف واجب است. آنها همچنین خاکستر و استخوانهای نیم سوختهٔ مردگان خود را با مراسمی خاص در آب گنگ می‌ریزند.
رود سند: دومین رود مقدس هندوان است و نام هندوستان نیز از همین رودخانه گرفته شده است. نام قدیم سند، سندو، بوده است و ایرانیان باستان آن را، هندو، نام نهادند و در اثر گذر زمان هندو به نامی برای این سرزمین تبدیل شد و هندوستان یعنی “سرزمین رودها”. شاید جالب باشد بدانید که نام لاتین هند، یعنی ایندیا
نیز از همین رود سند برداشته شده است. یونانیان باستان در زبان خود هند را سند  میگفتند.India
رود جمنا
 از پنج آب (پنجاب) به سمت جنوب جاری می‌شود و با گذر از دهلی ؛ شکوه تاج محل در آگره را در آبهای خود منعکس می‌کند. جمنا با افسانه‌های مربوط به کریشنه وابسته است. این رود برایم واقعن شگفت انگیز بود. من در آئینه  این رود عکس حرمانهایم را دیدم
راجع به سفر ها و دیدنیهای امرتسر بویژه گلدن تیمپل و بمبی در آینده خواهم نوشت.

رفتی و نقش پای تو دیدم گریستم
نام ترا ز هر که شنیدم گریستم
 جمنا و گنگا مقدس منی 


با انجنیر صاحب عزیز جان عزیزی

   جاذبه‌های توریستی  که همیشه تحیر بازدیدکننده‌گان را برمی‌انگیزند.
۱مرداب‌های کِرالا
-۲- قصر دریاچه
۳معبد ویروپاکشا
۴پالولِم
۵- پارک ملی کانها
۶- هرماندیر صاحب
-۷- جایسالمِر
-۸- غارهای آژانتا.
۹- واراناسی
تاج محل

۱۳۹۷ مهر ۱۴, شنبه

آیا واقعن خواستن توانستن است؟



استعداد؛ آموزش؛  نبوغ ؛ چانس یا شجاعت؟کدام یک کلید موفقیت آدم اند


در هر نسل هستند آدمهای انگشت شماری که  در دوران زندگی شان با تسخیر قله های موفقیت ؛ به شهرت ملی و گاهی هم بین المللی می رسند و اسم شانرا در تاریخ تمدن بشری ماندگارمی سازند.  
از افلاطون؛سقراط ؛ انشتین؛ نیچه؛ مولانا ؛ حافظ  و دهها شخصیت موفق و مشهور جهانی که بگذریم تا احمد ظاهر عزیز و حتا همین مارک زاکربرگ  هم نسل و هم دوران خود ما که با  یک طراحی و  اختراع  شهره آفاق گردید؛ میتوان بطور نمونه نام برد. جالب اینکه در دنیائ ما رسم بر اینست که  
آدمهای موفق اغلبن به شکل اَبَرمرد چنان به تصویر کشیده میشوند که انگار اینها با توانایی های خارق العاده به دنیا آمده اند و متفاوت تر از بقیه هستند. در حالیکه واقعیت گاهی کاملن عکس این ادعا را ثابت میسازد! گاهی نبوغ؛ گاهی زمان ؛ گاهی چانس و گاهی هم پشتکار سبب موفقیت آدمها میگردد.

اما همینکه کسی به بلندای شخصیت و موفقیت رسید؛ نخستین پرسشی که ذهن آدمهای دور و بر را در گیر میکند؛ علت موفقیت همآن آدم است. و سپس در کل تمام سنجشها بر مدار این پرسشها میچرخد  که:  آیا استعداد ذاتی این آدم  سبب موفقیتش گردیده و یا آموزش پیگیر و پشتکار وی ؟ آیا نبوغ او را در این عرصه یاری رسانده و یا  ژن  و یا حتا موقف خانواده گی؟  آیا اقبال و شانس باعث این موفقیت و شهرت شده یا جرآت و شهامت شخصی؟  و دهها سوال دیگر ازین قبیل

 عده را اعتقاد بر این است که : خواستن توانستن است! و بنابرین در هر مسیری که انسان به تلاش گسترده دست بزند، میتواند به موفقیت برسد!  
  
این طرز تفکر  پیش ازینکه ریالیستیکی باشد فلمی و آنهم از نوع بالیودی هست! معمولن انتباه که آدم از فلم های بالیودی میگیرد اینست که: اگر تلاش کنی به مقصد میرسی.دنیای فلمی  در واقع به آدم یک پیام دارد که میگوید:  اگر فقیر به دنیا آمدی گناه تو نیست، اما اگر فقیر از دنیا بروی تقصیر خودت است! (یی کویی خدایی قانون نهی هین کی غریب همیشه غریب رهین)و.

 یک چنین طرز دید ، بعضی از آدمها را به این باور میرساند که: او میتواند بدون توجه به ، نژاد، جنسیت، نبوغ؛محیط خانوادگی و استعداد صرفا با خودباوری به آرزوهایش برسد.  بنظرم یک نمونه از این آدمها جناب سلیم شاهین است. شاید او با دیدن فلم های دهرمندری باور پیدا کرده که : مهم نیست آموزش و یا  استعدادی در عرصه سینما داشت.حتا شاید بخود تلقین کرده باشد که : تو میتوانی تهیه کننده دایرکتر و بازیگر فلم شوی! مهم نیست ٢٠٠ کلیو وزنت باشد. باز هم میتوانی در نقش  جنگجوی اژدها رول بازی کنی و بچه ای فلم شوی. دهرمندر خواست توانست تو هم  سعی و تلاش  کن میتوانی

اما وقتی از قصه های هالیوودی و خوشخیالان مروج دنیائ بالیودی اندکی  فاصله میگیریم  و نگاهی به زندگی عادی بشری میاندازیم، متوجه میشویم که داستان به همین سادگیها که میگویند هم نیست.

سهل نیست هر کسی هرچه  بخواهد ؛ بتواند. استعداد واقعن در بسیاری عرصه ها  لازم است. داشتن چانس و اقبال مهم است. ژن خانواده گی در بعضی موارد ضروریست! در بعضی عرصه ها  نبوغ گاهی حتمیست؛ عنصر زمان گاهی خیلی مهم و ارزشمند است؛ شهامت؛جرآت؛ قوت قلب؛ دل به دریا زدن و سایر گپها در بعضی موارد سرنوشت ساز است....از وطن خود مثال میارم. هر کسی احمدظاهر نمیشود. حتا پسرش! هر کسی احمدشاه مسعود نمیشود. حتا پدرش که دگروال آموزش دیده و مجرب نظامی بود! هر کسی نمیتواند از محیط و اطرافش که با تمام قدرت بر زندگی او سیطره دارد بسهولت رهایی پیدا کند و شهره آفاق شود. بنابرین نمیتوان گفت کودکی که در غزنه  به دنیا میآید همان قدر میتواند موفق شود و همان قدر فرصت دارد که فرزند یک خانواده مرفه در کابل؛ تهران؛  بغداد و واشنگتن.

امروزه اکثرآ آدمها را براساس دستاوردهایشان قضاوت میکند و فرض را بر این میگذارند که آنها حتما استعدادهای مادرزادی دارند که به چنین جایگاهی رسیده اند. در حالیکه اینگونه هم نیست . مثلا خالد حسینی نویسنده رُمان پرفروش،گدی پران باز اگر رمانش را در قرن بیستم
 مینوشت هرگز به چنین شهرتی نمیرسید! هرگز هم رمانش پر فروش ترین رمان قرن بیست  و داستان فلم هالیودی نمیشد.بدون شک عنصر زمان؛ چانس و اقبال در پهلوی استعداد و پشتکار  او را صاحب نام و نان ساخت.

از نظر من گاهی عنصر زمان و حادثه بحدی مهم است که شخصیت انسان را زیر و رو میکند.بار ها این سوال برایم پیدا میشود که اگر شمس تبریزی در زنده گی مولانا نمی آمد آیا مولانا همین مولانا میبود؟ بنظر من هیچگاه نه

گاهی واقعا تلاش و سختکوشی بر استعداد ارجحیت پیدا میکند و گاهی هم شانس بر همه اینها رجحان دارد !مثلن مطالعه خاطرات عبدالرشید  دوستم  این نکته را بازگو  میکند که: هر فرد موفقی یکشبه به موفقیت و اعتبار نمیرسد، بلکه سختکوشی ؛ شهامت و پشتکار او را به قله های شهرت و محبوبیت میرساند

باری از یک تلویزیون ایرانی شنیدم که موفقیت های ورزشی مرتبط با ژنتیک است. به عبارت دیگر ورزشکاران بزرگ با ژنهای خوب به دنیا میآیند و ایشان ژن را از خانواده به ارث میگیرند. نمیدانم این حرف تا چه حدی درست است! زیرا پسر پهلوان نظام و پهلوان تختی را نشنیده ام که مثل پدرشان مشهور باشد!  بهر صورت؛ من سالها پیش با غزلی این مقوله که (خواستن توانستن باشد) را رد کرده بودم غزل زیرین را که مطالعه و ملاحظه میفرمائید در مجموعه شعری خورشید نامه به نشر سپرده ام. اینک غزل خدمت تان! شما چه نظر دارید؟؟؟


خواستن توانستن نیست


هلال مهر آغوشت محبت ارغنون دارد

بسان ارغوانم دیدۀ دل  جوی خون دارد

گل احساس میکارد دو دستت کودکی را چون 

کنار بوستان عشق  لبخند و فسون دارد

نگاه وحشی و آهم ملائک را همی سوزد

ز حسرت آسمان بنیاد تاق آبگون دارد 

شده آذین و تابان مشتری و زهره و هم مه

به یک صف در بناگوش تو آهنگ سکون دارد 

بکشتی خیال انگیز زلف سرکشت حیران

چو دریای دلم جذر و مد و موج جنون دارد

ز نقش پای آهو چشم مجنون ره کشد هردم

دو دیده عکسهایت را بمردم اندرون دارد

بذهن هرگز نگیرم ماتم احساس مرگم را

که  شعر تازۀ من جلوۀ سیماب گون دارد

برای بوسه بارانت من ابر آسمان بوسم

هنوزم ایندل امیدی ز چرخ نیلگون دارد

توانستن نباشد خواستن ای نا شکیب عشق

 گهی این داغ دریای ز آتش موج خون دارد



ولله که چنین استImage result for ‫خواستن توانستن نیست‬‎


اگر به راستی،خواستن توانستن بود!وصال محال نمیبود.


خواستم تا ته این قصه بمانم که نشد

.غزلی از ته دل با تو بخوانم که نشد

خواستم حادثه باشم، که بیفتم به دلت..

لذت عشق به خونت بِدَوانم که نشد

خواستم اشک مرا پاک کنی در بغلت..

تن در آغوش غریبت بِرَهانم که نشد

خواستم دست تو بر شانه‌ی من تکیه کند.

و تو را مال دل خویش بدانم که نشد

خواستن نیست توانستن و من از ته دل..

خواستم آتش عشقی بِنِشانم که نشد