۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

یادی از شادروان عزیز غزنوی


رجامندم پس از مرگم سرخاکم بیایی
به پاس آشنایی
شوربختانه دقایقی پیش از طریق فیس بوک مطلع شدم که تیغ آبدار و بران مرگ, بر گلوی هنرمندی عزیزی سائیدن گرفت که تقریبآ سه دهه  از عمر عزیزش را عاشقانه فریاد
کرد. مصرعی را که در بالا نوشتم سروده ای از شادروان احمدشاه ازهر فیضیار غزنوی است که عزیز غزنوی با تمام احساس آنرا فریاد میزد

تلخبختانه باز هم تند باد نیستی و شوم مرگ بر نخلستان پر بار هنر موسیقی مان وزیدن گرفت و قامت پر ثمر نخلی از نخلستان موسیقی ما را شکست!!!!  آری عزیز غزنوی به رفتگان پیوست! هنرمندی که با آهنگ من بدنبال دلم با چشم خونبار آمدم در دلها چنگ زد. روزگارانی که عزیز غزنوی فعالیتهای چشمگیری در رادیو افغانستان داشت من سبک،اصول و تنوع موسیقی را چندان نمی‌شناختم. راستش بعد ها هم تلاشی چندانی برای یاد گیری نکردم ،هر آهنگی که برایم دلنشین بود  و  میتوانست مرا به وجد آرد، همان را میپسندیدم. از این لحاظ با هر آهنگی احساس متفاوتی را تجربه میکنم. آهنگ (رجاء مندم پس از مرگم) عزیز، در میان شادی و غم به فکرم وامیدارد. اما آهنگ (دختر صحرایی) که یکبار از بلندگوی چمن دانشگاه پخش می‌شد شبیه غرق شدنم بود . حسی که قبل از آن تجربه نکرده بودم. آهنگهای عزیز  هر کدام زیباست و با هر کدام به نحوی فکر و خیالهایم را پر و بال میدهم. حقا که  او عاشقانه و هنرمندانه زیست! 
ایشان حتا در بدترین شرایطی که دستار سیاهان  آواز ها را در  گلو خفه کرده بودند در کشور بود. 
. ویب سایت گران افغانستان در صفحه اول خویش تحت عنوان " جنازه عزیز غزنوی بخاک سپرده شد چنین مینویسد:


 جنازه عزیز غزنوی آوازخوان سابقه دار کشور امروزدرحضیره (شهید عرب ) درمنطقه پل سوخته شهرکابل به خاک سپرده شد.
عزیزغزنوی آوازخوان سابقه داررادیو و تلویزیون ملی افغانستان که شصت سه سال عمرداشت شب گذشته درکابل وفات کرد .
حامد کرزی رئیس جمهور کشور مرگ عزیز غزنوی را ضایعهٔ بزرگ برای کشور خوانده است. در پیام ارسالی حامد کرزی چنین آمده است:
با تاسف فراوان آگاهی یافتم که یکی از هنرمندان ورزیده و نامدار کشور عزیزغزنوی در اثر مریضی که عاید حالش بود، داعی اجل را لبیک گفت.
انالله و انالیه راجعون
حامد کرزی می افزاید: روان شاد عزیز غزنوی سال ها برای رشد هنرکارکرد نامش درتاریخ هنر کشور زنده و ماندگار خواهد بود مرگ او ضایعه است .
 حامد کرزی در پیام تسلیت خود می گوید: مراتب تسلیت و همدردی خود رابه خانواده ، دوستان و علاقمندان مرحومي تقدیم داشته ، ازبارگاه ایزد متعال برای متوفی طلب مغفرت و به بازمانده گانش صبر جمیل استدعا میدارم .
قابل یاد آوریست که در مراسم به خاک سپاری جنازه مرحومی که برخی از روسای وزارت اطلاعات وفرهنگ ، شماری از هنرمندان واقارب وی اشتراک نموده بودند

دراخیر این مراسم محمد قاسم زرین خیل رامشگر آمرتولید موسیقی رادیووتلویزیون ملی، زنده گی نامه عزیز غزنوی را قرائت کرده گفت که عزیزغزنوی دریک خانواده روشنفکر درشهرغزنی تولد شده وبعد ازفراغت ازلیسه حبیبیه به حیث پرودیسر موسیقی دراداره نشرات رادیو افغانستان ، مدیرعمومی موسیقی رادیو ، مدیرعمومی موسیقی رادیو تلویزیون افغانستان ، رییس تولید موسیقی رادیو تلویزیون ملی و درنهایت به حیث مدیر تطبیق موسیقی رادیو ایفای وظیفه نمود

اسلام الدین فیروز رئیس دیپارتمنت موسیقی در دانشگاه کابل گفت 

عزیز غزنوی در موسیقی سبک ویژه ای داشت که موسوم شده است به سبک "فولکوریک شهری"


۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

نبلهیسم ؛ فرشته و رسم شکستن


واژه ای که با معنی شدن دوباره تبدیل به سوال شد 



درست 15 سال پیش در کابل با یکی از سیاست دانان مشهور کشور ما جناب پوهاند پرونتا آشنا شدم. ایشان  زمانی  سمت استادی دانشگاه, ریاست و وزارت داشتند و  در حالت باز نشستگی  در منزل شان واقع چهار راهی حاجی یعقوب شهر نو میزیستند.جناب شان از اوضاع کشور , منطقه و جهان تحلیل بسیار جامع و عملی ارائه مینمودند. و با حوصله مندی به پرسش های ما جوانان پاسخ ارائه میدادند روزی با شگفتی از ایشان از علت اساسی جنگ پرسیدم و گفتم آخر اینها سر چی میجنگند؟ ایشان ضمن تحلیل مختصر فرمودند: با " نبلهیسم " نمیتوان ره بجایی برد! برای نخستین بار این واژه نبلهیسم را میشنیدم ! از جناب شان با کمال احترام پرسیدم درست متوجه نمیشوم !

 فرمودند " پوچ گرایی"

به علامت تائید سر جنباندم! اما راستی خدا چیزی دستگیرم نشد! دیگرانه سراغ دوست عزیزم استاد مسعود رفتم و از ایشان پرسیدم! در پاسخم گفتند نبلهیسم در  واقع  هیچ شمردن دیگران را گویند و کسی را به حساب نیاوردن ! اما سپس با یافتن کتاب مکتب های سیاسی دانستم نبلهیسم یعنی " نیست انگاری , هیچ شماری و پوچ شمردن طرف را گویند! آری تا حدی مفهوم واژه برایم روشن شد اما  هنوز کاربرد آن برایم اندکی دشوار بود بویژه در عرصه سیاست و علوم بین الملل!

سالها گذشت و از بد حادثه در غرب غروب نمودم! و انگار که ماندگار شدم! چونکه تا همین اکنون زندگی بهمین منوال در غربت میگذرد! و هیچ امیدی نیست! هفته که گذشت هفته سخت کاری داشتم و امروز شنبه است یعنی تعطیلی آخر هفته ! هوا چنان ابریست و آسمان چنان دلش تنگ است که میخواهد فریاد بکشد!دخترم گوشی تیلفون را ازاتاق دیگر آورد! با تعجب بلی گفتم ! صدای آشنا!!! از نظر خونی خواهر نیست ولی از خواهر کمتر نیست!خوشحال شدم و وقتی پرسیدم چی خبر ها از اطراف و اکناف عالم؟  خبری عجیبی شنیدم! انگار خواب میبینم ! آری!خبری به این مهمی که انگار طلوع خورشید را در کنارم ندیدم!شگفت زده ام کرد. در دلم آتشفشانی گداخته شد و با خود گفتم: آیا چنین چیزی ممکن اس؟ اینجاست که واژه نبلیهیسم در نظرم مجسم میشود! و با تاٍثر میگویم : در حالیکه محبت ساده ترین کلام و قدرتمندترین ابزار دنیاست!؟ پس چرا نبلهیسم ؟؟ و اگر نبلهیسم همینست پس بدون تردید فرشتگان هم بیگناه نیستند

و اینجاست که با این آهنگ میشه با نبلهیسم  سخن گفت و از نبلهیسم گرا خود پرسید




آخه مگه فرشته هم رسم شکستن بلده
می گن دستای پاک تو مهمون دستای دیگه است
می گن نگات پیش منه اما دلت جای دیگه است
می گن دروغ بوده که تو تا آخرش مال منی
چشمای رنگ عسلت دنبال چشمای دیگه است

آخه مگه فرشته هم رسم شکستن بلده
آدم می تونه بد باشه مگه فرشته هم،بده

با شب و مهتاب شنیدم این روزا خلوت می کنی
می گن تو خواب و رویاهات خورشید و دعوت می کنی

چرا دستای عاشقت رنگ تابستون نمیشه
وقتی که نیستم اون چشات  خونه بارون نمیشه

میون راهت نکنه
قلبتو دادی به کسی
اون کیه که به جای من
شبا براش دلواپسی
تو اهل آسمونایی
اون آسمونای بلند
فرشته آرزوهام
به گریه های من نخند


۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

عشق من با تو بود!

جوزا ۱۳۷۱

در کنار سرک سرتپه کارته نو ایستاده ام دست بلند می کنم. تکسی لادا روسی پیش پایم توقف می کند .مردی میانه سال پشت اشترنگ نشسته و میپرسد کجا؟ "شش درک پیش روی شرکت آریانا" چند؟ در حالیکه صدای دلنواز احمدظاهر از تکسی بگوش میرسد
شق من باتو بود" میگوید : بشی هرقدر دلت اس.با دل پر خون در حالیکه حواسم را آهنگ احمدظاهر برده، با زهرخند میگویم دل من یک پنجایی اس! با خنده میگوید : خودت میفهمی که ظلم اس و ناممکن خو مه دلت را نمیشکنم بشی لالا! از لای دروازه نیمه باز تکسی به چهره اش خیره میشوم مردی است سرد وگرم روزگار چشیده با چهره ای آرام که خبر از آرامش درونش می دهد. سرش موهای خود را در مسیر زمان از کف داده و در عوض مهری جذابی در نگاهش خانه گزیده است. نگاهش همراه با صدای احمدظاهر وادار به نشستنم می کند در سیت پهلویش می نشینم! بی آنکه حرفی بزنم از خود میپرسم چرا این آدم نمیخواهد دلم را بشکند؟آیا او صدای شکست دلم را میشنود؟
گفته مي‌شود که، هستي بر دو ستون محبت و معرفت بنا نهاده شده و اين دو لازم و ملزوم يكديگرند و در واقع 
دو بال پرواز انسانها همین محبت و معرفت میباشد.
از ديدگاه عرفا، عشق يك وديعه الهي است، امانتي الهي كه خدا فقط بر دوش آدمي نهاده است و از ديد عرفا، دليل آفرينش هستي، عشق است و اساس هستي، عشق است.
خداوند مي‌فرمايد، من يك گنج مخفي بودم كه دوست داشتم شناخته شوم، دوست داشتم مرا ستايش كنند و ستايش‌كنندگاني داشته باشم و انسان‌ها را آفريدم كه ستايشم كنند.
خداوند مي‌گويد هيچ موجودي حاضر به پذيرش امانت عشق نشد؛ ولي انسان آن را به دوش كشيد؛ چرا كه انسان آن‌قدر محو جمال خدا شده بود كه بدون درنظر گرفتن پيامدهاي بعدي آن، عشق را پذيرفت                                      
بنابراین با توجه به ازلي و قديمي بودن عشق، واینکه عشق از مفاهيم بسيار مهمي است، بنابراین در عرفان و ادبيات ما این واژه بسيار ديده مي‌شود،
عشق‌ در ادبيات‌ منظوم‌ فارسي‌ دو جلوه‌ ي بزرگ‌ دارد كه‌ جلوه‌ ي نخستين‌ آن‌عشق‌ جسماني‌(انسـانـي‌) و جلوه‌ ي دومين‌ آن‌ عشق‌ عرفاني‌ (روحاني‌) است‌.
در ادبيات‌ فارسي‌ عشق‌ در نوع‌ اول‌ ابتدا درمثنويهاي رودكي‌ جلوه‌ مي‌ كند و بعدها در مثنويهاي نظامي‌ به‌ اوج‌ خود مـي‌ رسد. اما شـاعراني‌ كه ‌بيشتر از عشق‌ عرفاني‌ سخن‌ گفته‌ اند يكي‌ سنـايـي‌ است‌ و ديگري عطـار نيشـابوري، كـه‌ اين‌ نوع‌ شـعر در زمان‌ عطار به‌ كمال‌ و در دوران‌ مولانا به‌ اوج‌ خود مي‌ رسد

و احمدظاهر  این ودیعه را با چنان نیروئ فریاد میکند که آدم حس میکند عشق چیست


عشق من با تو بود ، قلب من با تو بود
رفتی عشق و تو قلبم شکستی چرا ؟

بیوفا رحم و کن زود اه زود اه
رفتی آهوی وحشی ندادی خبر
در دل شب رهاندی تو تنها مرا
وای بر من که رفته از کنارم یارم
ای امید جوانی بسویم بیا
از وفا در کلبه لرزان من

رحم و کن بر دو چشمان گریان من

برگرفته : گلبانگ ادبیات

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

شاید من "آیس لندی" ام



از مقدرات الهی دوستی پیدا کردم که اهل کشور آیس لند است و زن هالندی دارد! امروز  زمانیکه از آسمان ابری  هالند و دلگیری هایش شکایت کردم! نامبرده گفت: ما در آیس لند اصلن از حضور خورشید  ناامیدیم!!!!!!! اگر خورشید گاهگاهی از حسن تصادف بر ما میتابد, ما این را حق خود نه , بلکه لطف و مرحمت خورشید میدانیم!! حتا در تابستان اگر روزی خورشید در تمام روز  بر ما بدرخشد شگفت زدگی و تعجب همگان را بر می انگیزاند! با شنیدن این حرف نه تنها تعجب نکردم بلکه تکان خورده و به خود آمدم ! با اینحال متاثر شدم که نمیتوانم حقیقت تلخی را  با این دوست تازه آشنا بازگو نمایم !! چونکه هیچگاه باور نخواهد


کرد اگر بگویم : پس من اهل همانجا هستم!!باور خواهد کرد؟!مطمئنآ که نه! اما خدای من! تو که میدانی؟ شاید من آیس لندی ام نه دهمزنگی و یا دروازه کنکی

آری! گاهی زندگی به آدم سخت رقم پشت میکند، هر چه تلاش کنی تا با انتخاب درست، از آزمونش پیروز بدر آیی باز هم سرچپه می افتد و غرق میشی در غلط ترین راه! گم میشی.. بد میاری پی در پی و ناتوان میمانی. زیرا در تاریکی جز مشت به هوا کوبیدن نمیشه کاری کرد. زیرا خورشید رفته لای ابر ها

وقتی در رویا ها بدنبالش میروی همه چیز ساده نمود پیدا میکنند ولی هنگام عمل، چهره واقعی دنیا آدم را میترساند، با سیلی های پیهم شکستت میدهد و باز هم تویی که حیران و ناامید میشوی. گاهی این بدبختی پایانی ندارد و حس میکنی با تو آمیخته شده... من بعد از اینهمه سال،هر بار که به خود نگاه میکنم شکستگی های همه عمر را در وجودم میابم. قلبم را غم و ترس و ناامیدی فرامیگیرد. حس میکنم نتوانستن عجین شده با روزگاری که من در آن نفس میکشم. نفس کشیدن سخت میشود، فکر به گذشته حسرت ها را به ذهن میاورد و فکر به اینده ترسان تر میکند دل را. با خود میگویم که چرا این همه سختی و عذاب؟! چطور این همه سخت جانی و دم نزدن؟! مگر میشود تحمل کرد اینهمه مصیبت ها را..

بخدا نفس کشیدن برایم خیلی سخت شده است!.

 واقعن ادامه دادن به زندگی بدون خورشید در تاریکی مطلق خیلی دشوارست. 

 این زندگی تماما بی معنا و در عین حال پیچیده، مثل پیچ های مغزم که شاید سر بخود در هم تنیده اند راه گم است. گاهی وقتی به آسمان نگاه میکنم، این حقیقت بر سرم کوبیده میشود که هیچ لذتی از زیبایی زندگی نمیبرم. روزهای که میشه جوانی اش گفت شبیه و مانند روزهای پیری شده اند زیرا هیچ نیرویی برای ادامه در خویشتن نمیبینم. دلم میخواهد فقط تمام شوم

خلاصه آنقدر از زندگی خسته م که هیچ چیز نمیتواند خوشحالم کنه

در زندگی ابری نفس که میکشم از درون سینه ام صدای شیشه شکسته می آید. وقت هایی هم هست که حتا همین احساس پائیزی ام را نمیتوانم بروی کاغذ یا روی صفحه لپ تاپ بنویسم،گاهی  کلمات را باید به زور کنارهم بچسپانم و بعد با سر در گمی و پشیمانی همه را پاک کنم خدایا آفتاب بر من چه وقت خواهد درخشید!!!؟ خورشید بهار زندگیم را پائیزی کرد اما چه پائیزی؟ زیرا پاییزی که پر از برگهای زرد و نارنجی و قهوه ای و سرخ نباشه، همان عزیز غم انگیز برگریزاست! نه پادشاه فصلها! چهار فصل پیهم منظم در گذرند .آفتاب هست اما نمیتابد.


۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

زمستان و خاطره داستان سبزپری- زرد پری




برف چادرسپیدِ پاره پاره اش را تقریبن بوسعت شهرما پهن کرده و از دیشب بدینسو بطور متواتر میبارد! زمین و هوا چنان رویائیست که دلم میخواهد برای تماشای عروسان رقاصه برفی فقط به آسمان نگاه کنم.

من از "برف و باران" دوحس کاملن متفاوت دارم. همیشه با شنیدن صدای شرشر قشنگ باران احساس جوانی میکنم و سپس نومیدی عجیبی برایم دست میدهد! زیرا در گذشته ها, این بوی معطر باران بود که اندیشه های جوانی ام را رنگ میداد و همرکاب ابرها ی خوش ٍخیال, تا فضای لایتنهاهی ها پرواز میکردم.ولی امروز با شنیدن صدای باران بیشتر در دهلیز پیچاپیچ  زمان گم میشوم و دلم میخواهد در حسرت و سکوت سالهای گذشته در زیر باران تا آنزمان قدم بزنم که سرشکم را قطرات آب باران بشوید. سرشکی که بوی خاک میدهد و برای دفن جنازه آرزو ها , شرمگینانه و پنهانی پاهین میریزد.


برعکس زمانیکه برف میبارد حس کودکی در درونم بیدار میگردد ، میروم بدنیای برف جنگی، پاغنده زدن, آدم برفی ساختن، یخمالک زدن,اوسانه خواندن و شنیدن و سرانجام نوش جان کردن خوردنی های زمستانی نظیر توت خشک و گندم بریان, جیل خسته زردآلو, انگور کنگینه , شوربای معطر قدید"لاندی" لبلبو, آش و آبگینه (اوگونی) در تب (تو)خانه  های گرم!

به ویژه در سه دهه  اخیر, برف و باران به عنوان  یگانه دلمشغولی تواسته است در آشفته بازار زندگی، همانند آیینه قدنما روزهای حسرت بار و بر باد رفته ای عمر را یکایک در پیش دیدگانم، متجسم و متبلورگرداند,تا آنجا که زمین در زیر پاهایم خمیازه میکشد و من نیز از پرواز در اوج خیالاتم وداع گفته دوباره بدنیای حقیقی ام بر میگردم.

بیاد می آورم سالها پیش زمانیکه هنوز کودک بیش نبودم, در خانه اجدادی ما واقع دروازه کنک شهر قدیم غزنی, صندوق چوبی بود که از چهار جهت با گل برگها خیلی زیبا بشکل برجسته کندنکاری و منقوش شده بود. پدرم و عمویم آنرا صندوق کتابهای بابی میگفتند و قفل آنرا تنها و فقط در روزهای برفی زمستان, برای اوسانه خوانی و یا هم کتابخوانی باز میکردند اما با گذشت زمستان آن صندوق معمایی هم تا زمستان آینده دوباره قفل میگردید.

 مثل همین دیروز یادم است دقیق 37 سال پیش از امروز بود که به منزل جدید ما در روستای گدول آهنگران کوچیدیم! در میان اشیای که با خود انتقال میکردیم صندوق کتابها را در پیشروی گادی گذاشته بودند و عمه مرحومم که در کوچکشی ما را کمک میکرد پیوسته میگفت " هوش تان سونی(طرف) کتاب های بابی باشه" , مادر مرحومم هم از تمام اشیا خانه کرده زیادتر نگران صندوق کتابها بود. بهر صورت همینکه گادی ها حامل کوچ به درمنزل جدید مان که در جنب باغ  در جای خوش آب و هوا تازه بنا شده بود رسیدند نخستین کاری که کردیم جابجایی همین صندوق کتابها بود. که بکمک واحد, شکور و کاکا عزیز دهقان در امن ترین و بهترین جای خانه صورت گرفت.  در حالیکه چند سال بعد همین صندوق گرانبها کتابها در اثنای انتقال بکابل در محلهء کوته سنگی از برابر دیدگان پدر, کاکا و عمه ام غایب شد و انگار آب شد و رفت زیر زمین

در آن سالها پدرم در کابل ماموریت داشت. معمولآ شنبه ها صبح کابل میرفت و پنجشنبه شب ها خانه می آمد. من در صنف پنجم مکتب درس میخواندم و تازه سواد خواندن کتابها و مجلات را پیدا کرده بودم.علاقه زیادی به خواندن داستان, شعر و حل جدول متقاطع داشتم. بنابرین هر هفته پدرم یک جلد مجله ای "دکمکیانوانیس" را با خود از کابل می آورد.که آنرا با اشتیاق تمام میخواندم! جدولش را حل میکردم و حل جدول را بدست پدرم به اداره اش میفرستادم و هفته بعد زمانیکه اسمم را در میان حل کنندگان جدول می دیدم دیگر از خوشی در پوست نمی گنجیدم. حتا نام مدیر مسوول که در پشتی مجله بخط درشت نوشته بود "جلال نورانی" تا همین حالا یادم است. نویسنده بسیاری از داستانها حسام الدین برومند نام داشت.کارتونها وعکس ها رانیز بدقت ده ها بار میدیدم. این بود دنیای کودکانه من و زندگی نیز به همین منوال ادامه داشت! درضمن هر روزیکه میگذشت اشتیاقم به مطالعه کتابهای پدرکلانم بیشتر میشد و همیشه از پدرم میپرسیدم که در درون آن صندوق چه کتابهای است! وی در پاسخم میگفت کتابهای هست که تو نمیفهمی! روزها با خود می اندیشیدم که این چگونه کتابهای است که من نمیفهمم! منکه حالا جفرافیه, تاریخ, هندسه, حساب , معلومات طبیعی, دینیات و دری را میتوانم بخوانم. اما پاسخ درست و حسابی نمیشنیدم

در یک روز سرد زمستانی نظیر امروز که برف همه جا را سپید کرده بود! پسرخاله ام بخانه ما آمد و از پدرم کتاب داستان امیرحمزه را طلب کرد. پدرم با بی میلی در صندوق را گشود و پس از بیرون کردن شماری از کتابها از صندوق معمایی پدرکلانم, داستان امیرحمزه را پیدا و به پسرخاله ام امانت داد. درضمن کتاب دیگری را که از نظر حجم از کتابهای دیگر کوچکتر بود بمن داده  گفت بگیر این کتاب بابی قاضی را بخوان! اوسانه ای سوز پری و زرد پری است! با علاقه فراوان کتابرا گرفتم و در همان روز برفی شروع به مطالعه کردم

سبز پری و زرد پری (جامی)
سبز پری- زرد پری نام کتابیست که در هندوستان به طبع رسیده  و دارائی مضمون عاشقانه است. داستانی دارد با نثر شیوا و ابیات خیلی عالی! در واقع اشعار شیخ احمد جامی به این داستان رومانتیک جذابیت ویژه ای بخشیده است. من این داستان را با اشتیاق تمام در آن شبهای سرد زمستان که آسمان عروس زیبایش را با پیرهن سپید بروی دل یخ زده زمین به مهمانی میفرستاد در پیش اریکین دودی میخواندم.

این داستان چنان فکر و ذکرم را تسخیر کرد که همگام با شخصیت های طراز اول آن در دنیای خیالی, سرگردان شده بودم و از گوشه ای به گوشه ای و از واقعه ای به واقعه ای حضورم را حس میکردم. به عباره دیگر داستان مذکور طوری در داخل رویداد های خود غرقم کرد که تا همین امروز نیز با دیدن عروس زمستان و آمد آمد دیماه, ناخود آگاه, تمام خاطرات کودکی یکایک از دالان های باریک خاطراتم میگذرد. مطالعه این داستان که با سپیدی برف سال 1356 خورشیدی همراه بود, دنیایم را وارونه و به نحوی خیال پردازانه تر گردانید! چنانچه پس از آن همه ساله بویژه شبهای که تور حریر عروس زیبا سپید«برف» بر دامن سرد زمین پهن میگردد بی اختیار رباعی زیرین و جالب این داستان فکرم را بخود مشغول میسازد



 نـارنج و تـرنج بـر ســـر دار که دید؟
در خـانه گنجشک سـر مار که دید؟
ابله مردک ز زن وفــــا طلـــبد
اسپ و زن و شمشیر وفـادار کـه دید؟

با پیروزی انقلاب ظفرنمون داس و چکش, اجبارآ از شهرمان بکابل کوچیدیم و با علاقه فراوان, داستانهای نظیرامیرارسلان رومی,سمنک عیار ,چهار قلندر,نجما خاکی و بی نوایان را در چند زمستان پی در پی در کابل به خوانش گرفتم! همچنان به تماشای دهها فلم داستانی هندی, روسی و جاپانی نشستم اما صادقانه اعتراف میکنم که هیچکدام از این داستانها نتوانست به اندازه "سبز پری و زرد پری"  ذهنم را تسخیر کند.طوریکه همه ساله همینکه زمین تاج مروارید بند آسمان را بر سر میگذارد ,کرکتر های اصلی داستان از برابر دیدگانم رژه میرود و بلافاصله مرا بدنیای رویا های کودکی برمیگرداند!

اتفاقآ در یکی از شبهای سرد زمستانی, در حالیکه به تماشای جشن و پایکوبی در محفلی نشسته بودم,حادثه عجیبی اتفاق افتاد! شبی سردی بود,طوریکه گونه های آسمان از سردی هوا چنان سرخ گردیده بود که حتا سیاهی شب هم نمی توانست از زیبایی عروس آسمان بکاهد از برف و باران هم خبری نبود! آسمان صاف و پر از ستاره بود و انگار در این شب عجیب زمان نیز آبستن زایش یک معجزه بود!  
آری!هرچند مثل همیشه در رویاهای من همچنان شبهای برفی غزنی و اوسانه سبز پری و زرد پری پرسه میزد. دفعتآ احساس کردم معجزه ای در شرف وقوع است!خیلی خیالاتی شده بودم و شگفتا که در همین گیر و دار وهم و خیال, ناگهان چشمم به سبز پری افتاد! آری خودش بود! پری افسانه ها! پری خیالات طلایی زمستانی من! تنهائ تنها! حتا بدون زرد پری وشگفتا که در میان آن جمعیت شاد چون خورشید میدرخشید ! در حالیکه باورم را نسبت به چشمانم از دست داده بودم,احساس سردی کردم وزمین زیر پایم میلرزید! حس کردم رویائی شده ام! و یا هم رویاهایم سایه وار در زیر نورکم رنگ یک توهم شکل گرفته است! اما وقتی باو ژرف نگریستم خودش بود پری شهر قصه ها! خدایا! چگونه ممکن است افسانه به واقعیت بیپیوندد؟ درحالیکه آنچه میدیدم عین حقیقت بود.جالب اینجاست که وقتی با بی باوری به آسمان نگریستم متوجه شدم که حتا ستارگان نیز بی تابانه از عقب کلکین میل دیدار حرم رویش را داشتند. منظره جالب , دیدنی و غیر قابل باور بود! هرچند یکبار این حس را بخود القاء کردم, که آنچه میبینم ادامه یک سایه است؟ ولی شگفتا که همین سایه دنبالم میکرد و رها کردنی ام نبود! در حالیکه کاملن گیچ و سراپاچشم شده بودم غزل شیوای جامی مندرج کتاب "سبز پری و زرد پری" بخاطرم آمد.

گل از رخت آموخته نازک بدنی را    بلبل ز تو آموخته شیرین سخنی را
خیاط ازل دوخته بر قامت زیبا         بر قد تو این جامهء سبز چمنی را
هرکس که لب لعل ترا دید بدل گفت    حقا که چه خوش کنده عقیق یمنی را
از جامی بیچاره سلامی برسانید        بر درگه دربار رسول مدنی را


این غزل در داستان فوق الذکر در وصف سبز پری سروده شده, اما در این محفل این غزل معرف پری رویائی من بود. بلی! آنکه ذکرش را در کتاب بار ها خوانده و گام بگام همرایش تا کوه قاف سفر کرده بودم در پیش چشمانم قرار داشت. اما از کرکتر های دیگر داستان نظیر قلندر, زردپری ,سوداگر, و دیگران اثری دیده نمیشد! شاید هم بودند اما من بدلیل اینکه  رباعی ذیرین این داستان ذهنم را مشغول کرده بود نمیدیدمشان:


آهو زتو آموخت به هنگام دویدن     رم کردن و ایستادن و واپس نگردیدن
پروانه زمن شمع زمن گل زمن آموخت      افروختن و سوختن و جامه دریدن

آری! پری افسانه ها,با ظهور فزیکی و نگاه نافذش, توانست آنشب بر داستان تخیلی "سبز پری و زرد پری"در لوح حافظه ام یکسره چلیپا کشد و خود با لب خاموش گویای حکایتی دیگر گردد. نگاه نافذی که مطمئنم سادگی  را از ته ء دلبستگیهایم و دیوانه گی را از حرکات ناپخته و ناسنجیده ام کاملن تشخیص داده بود! نگاهی که توانست بسهولت اندیشه هایم را خط خطی کند و رکورد غرورم رابشکند! نگاهی که مرا از وابستگی به ریزش بهمن و آمدن دیماه رهانید! نگاهی که میگفت  لزومی ندارد در قرن بیست بدنبال میوه ممنوعه تا  "کوه قاف " سفر خیالی کرد.

آری! پری در دنیای واقعی ما آدمها رحل اقامت افگند. و پس از آن,در جوش بهار, تموز تابستان,برگریز خزان و

 سردی زمستان چه قشنگ پدیدار میگشت! نمیدانم چرا او این تصمیم را گرفت؟ اما عقلانی نیست تصور کنم دلش بحال من سوخته باشد. ولی در سالهای که او در میان ما آدمیان بود, پائیز رنگ تکرار را بخود گرفته بود! و من خود شاهد هیچکونه تغیر فصول بویژه زمستان نبودم! تا اینکه حس کردم حوصله زمان از اینهمه تکرار سر رفت و پری نیز دوباره هوای کوه قاف کرد و سرانجام مرا با داستان خط خورده سبز پری و زرد پری یکبار دیگر تنها گذاشت و رفت.

آری! پری رفت و چه زود! او در حالی رفت که هنوزعطر نفسهايش در پس كوچه هاي انتظار پيچيده بود! گاهی فکر میکنم او بخاطری رفت چون مطمئن بود هرگز برای امید و آرزو ها  نهفته در قلبم نمیتوانم رنگی را حتا به بیرنگی به عاریت  گیرم در حالیکه اگر او فصول زمان را اجازه یک تکرار دیگر میداد مطمئنآ عقیده اش عوض میشد! گاهی هم فکر میکنم که اگر در همآنزمان نقاش خوبی میبودم, شاید با کشیدن نقاشی تابلوی"انتظار"میتوانستم از رفتنش جلوگیری کنم! اما گذشته از هر گونه احتمالات او تصمیمش را گرفت و  در حالی دوباره به افسانه پیوست که میدانست دل کندن از "میوه ممنوعه"برای فرزندان آدم و حوا  به این ساده گی نیست! او با وصف اینکه  میدانست طومار زندگی من با داستان جامی رقم خورده و در پشت لبخند دروغینم درد میکشم رفت.

ولی انصافآ حق هم داشت و مسلمآ هر که بجای او میبود میرفت! بیچاره چه میدانست که در مقولة "امید" من پیرو اندیشة  های "داستایفسکی" ام ! دقیق مانند امیدی که در دل یک مجرم حلق آویز در اثنای دست و پا زدن با مرگ هنوز باقی و جاریست و شگفتا که در آنزمان من به عنوان یک مسالة  محوری زندگی به این مقوله مینگریستم!.

او رفت و حسرتا که با رفتنش حسرت آرامش وباروری برایم  افسانه گشت طوریکه در جاده خاکی انتظار دیگر حتا گل زردی هم نروئید و زندگی مفهمومی جز عجز و بیچارگی نداشت! ایکاش واژه "جدایی" میتوانست معنی" عاطفه" را بفهمد که مطمئنم هرگز نخواهد فهمید

اما همینکه او رفت گردش زمان و فصول سال نیز روال عادی بخود گرفت! ولی دیگر زمستان برایم آغازگر خاطرات خوب نبود! حتا به اوسانه سبزپری و زردپری و خاطرات کودکی غزنی توجهی نداشتم! دیگر هرگز دل آرامی نداشتم و هر لحظه شراره های آتش دلم فضای برای شعله ور شدن می طلبید،در حالیکه برعکس مجبور بودم که همچون مامور اطفائییه لهیب آن شراره ها را مهار کنم. دیگر به این نتیجه رسیده بودم که علاوه بر اینکه هرگز و با هیچ حربه ای نمیتوانم خرمن آرزو هایم را زنده و سرپا نگهدارم, حتا قادر نیستم برای آن شراره های مهار ناشدنی فضای ایجاد کنم تا شعله های آن با بالنده گی قد راست بایستد وگرما خیرات کند.

 پری و ظهور مجدد


فصول سالها به تندی میگذشت ومن دردنیایی که "هوس و قفس" هر دو در آن معنی نداشت با پاهای خسته و دستان بسته میزیستم! دیگر برآوردی از حساب وکتاب روزمره نداشتم. زیرا با سکوتی  پر از بغض  در زیر آسمان که حتا درشبهای تیره وتارش, مهتاب وستاره نبود,عادت کرده بودم. دیگر لبخند تصنعی را آموخته بودم. و همانند ممثل موفق تیاتر که یگانه بیننده اش هم خودم بودم تمثیل به پایان رسیدن داستان پری را میکردم. وبر توهم زده گی ام اصرار میورزیدم! انگار پری ای وجود نداشته و کتابی را هم با این عنوان نخوانده ام. روزمره گی هم بهمین منوال ادامه داشت! تا اینکه در یک روز آفتابی و گرم زمستانی که آثاری از برف دیده نمیشد! قلندر عیار عصر من, همانند داستان سبز پری و زرد پری هراسان و نالان , سر راهم سبز شد و یا هو کنان گفت: خبر داری که پری در چنگال دیو هفت سر بسر میبرد و در کوه قاف زندانیست!عفریت دیو گلویش را میفشارد! و......پری

 با شنیدن این خبرهولناک از قلندر عیار, عجز و ناتوانی,ناامیدی و بیچارگی عجیبی بر من مستولی گردید!و در حالیکه بغض گلویم را,با فریاد پاره کرده و بر زمین و آسمان, خدا و پیامبر دیوانه وار میتاختم, رنگین کمان زیبای در آسمان پدیدار شد و پری آن دخت زیبا سمایی, سبکتر از نسیم, سوار بر همان رنگین کمان, بالای سرم ایستاد و با لبخند زیبایی گفت: نگران نباش دیو را کشتم!


هرچند زمانیکه لبان زیبایش این جمله را میگفت رنگش زرد پریده بود,اما زیبائیش دو چندان شده بود احساس کردم زرد پری نیز کسی دیگری جز خودش نیست. بااینحال او بسیار مهربان و متواضع بود. توقع میرفت با کنایه و نیشخند ازم بپرسد که : ای بیدل آواره! ای آنکه سالهاست در دنیای خیال همگام  و همرکاب با پسر پاچا زره میپوشی,کمند اسپ میبندی و به جنگ دیوان به کوه قاف میروی  تا سبز پری را از ته چاه از بند دیو در آوری! کجاست اسپت؟ کجاست شمشیرت؟ کجا بودی؟ آیا میدانی که من چقدر با عفریت دیوبه تنهایی جنگیدم؟ دیدی که من چقدر جسورم؟؟؟! و


ااما خوشبختانه علاوه بر اینکه او در این مورد خمی به ابرو نیاورد بر عکس نگاهش نافذ و مهربانترشده بود.انگار درکم کرده بود و میدید که تعریفی بهتر از مرده متحرک ندارم. شاید هم فهمیده بود که با کوچکترین کنایه از خجالت آب میشوم! احساس میکنم ستارگان و ماه هم به حیث شاهد کار شان را کرده بودند و گواهی داده بودند که من در حضور آنان در طول این سالها چها میگفتم! زیرا او همه چیز را میدانست و  یگانه التماسم را نیز با خوشروئی پذیرفت.همچنان او در حالیکه با ديدگان پرفروغش بسویم مهربانانه و دلسوزانه تر از هر زمان دیگر میدید,غنچه گلی زرد, شبیه گل کدو را بسویم از آسمان پرتاب و سپس با فرو آوردن قمچین محکمی بر پشت رنگین کمان حاملش بسرعت از نظرم غایب شد و  رفت ! هرچند او دوباره به افسانه پیوست, اما بار دیگر زمستان  و خاطره ها را باهم گره ناگسستنی زد, همچنان با این ظهور به نحوی ازم قدر دانی کرد.حتا برای شستن سرشکهایم رگبار شدیدی را تحفه گویا فرستاد.
لحظات سختی بود!از یکسو غریو رگبار,نگذاشت گرمای لطف اش را با آرامش حس کنم ! حتا از دستپاچگی توام با ترس و دلهره, دستم به گلهایش نرسید و نفهمیدم آن گلهای زرد چه شدند؟ از سوی دیگر با اینکار از لحظه ئ ناپدیدشدن توانست چشمانم را به آسمان بدوزد! و از آن روز به بعد هر لحظه, بویژه روزهای برفی, رویایش در دلم طوفان میکند و از ته دل آرزو میکنم,کاش یکباردیگربدرخشد! تا از نور و درخشش اش,وجود خسته ام جان تازه گیرد.! اما سالهای سال این آرزو  در قالب یک "رویا"باقی مانده بود و انگار شام انتظار را پگاهی نبود.


دیروز هم وقتی دیدم هوا برفیست,نومیدانه بسوی آسمان خیره شدم و عاجزانه آرزوی ظهورش را با نیایش زیر لب تکرارکردم و در حالیکه با دلهره و امید چشمانم بسوی آسمان راه میکشید نومیدانه به بستر رفتم.

صبح زود,هنگامیکه بمقتضای عادت, برای دیدار از لحاف چهل‌تکۀ شفق سر از بالین برداشته و بسوی آسمان نگریستم! چشمم به ریزش بهمن خورد و متوجه شدم هوا و زمین رویائیست! احساس کردم طبیعت نیز مثل من انتظار ورود کسی را میکشد! دلم میلرزید!یک حسی پیوسته برایم میگفت دعایم مستجاب شده است!! آری! هنوز با دلهره بسوی عروس آسمان مینگریستم که متوجه شدم نور خیره کننده ای تابیدن گرفت و پری آن عروس نورانی کهکشان, با لباس سپید, سپید تر از برف, رساتر از گذشته, در آن فضای رویایی و زیبای  برفی روبرویم ایستاد!  دانه های چندی از برف بر روی لبانش چنان زیبنده و زیبا مینمود که انگار بر غنچه نیم شگفته لاله بهاری مروارید پاشیده باشد! او با لبخند نمکین بسویم نزدیک تر شد و گفت: ای بیدل آواره! از همان اول حدس ات درست بود!!! اگر نقاش میبودی!! شاید نمیرفتم!! حالا هم  بجای نیایش,سعی کنی نقش" انتظار" را" دیدنی" بکشی! من حتمن بدیدنش خواهم آمد!! اما فراموش نکنی هنوز راه درازی را در پیش  داری!" تا خواستم به عجز نیازم را بازگو کنم او برای بار سوم  به افسانه پیوست و ناپدید شد !


 بلی او اینبارجز همین جمله کوچک, حرفی نگفته و سخنی ناشنیده رفت!


خدای من! دوباره من ماندم و زمستان و برف و یک مشت خاطره ئ از کتاب سبز پری و زرد پری! هرچند همین حالا که  شعری ذیرین را از کتاب سبز پری نقل میکنم ! برف لحافش را برداشته و جز لکه های کوچک چیزی بچشم نمیخورد!


ابـــــر اگر از قـــــبله خــیزد سخت باران میشود
شـــــــاه اگر عادل نباشد ملــــک ویران میشود
گــــــریه بسیار عــــاشق میکند دل را خــــــراب
خــــانه نزدیک دریا زود ویــــــــــــــــران میشود


پروردگارا!  آیا ممکن است  هنوز منتظر زمستانهای دیگر و تکرار افسانه ها باشم

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست