۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

زمستان و خاطره داستان سبزپری- زرد پری




برف چادرسپیدِ پاره پاره اش را تقریبن بوسعت شهرما پهن کرده و از دیشب بدینسو بطور متواتر میبارد! زمین و هوا چنان رویائیست که دلم میخواهد برای تماشای عروسان رقاصه برفی فقط به آسمان نگاه کنم.

من از "برف و باران" دوحس کاملن متفاوت دارم. همیشه با شنیدن صدای شرشر قشنگ باران احساس جوانی میکنم و سپس نومیدی عجیبی برایم دست میدهد! زیرا در گذشته ها, این بوی معطر باران بود که اندیشه های جوانی ام را رنگ میداد و همرکاب ابرها ی خوش ٍخیال, تا فضای لایتنهاهی ها پرواز میکردم.ولی امروز با شنیدن صدای باران بیشتر در دهلیز پیچاپیچ  زمان گم میشوم و دلم میخواهد در حسرت و سکوت سالهای گذشته در زیر باران تا آنزمان قدم بزنم که سرشکم را قطرات آب باران بشوید. سرشکی که بوی خاک میدهد و برای دفن جنازه آرزو ها , شرمگینانه و پنهانی پاهین میریزد.


برعکس زمانیکه برف میبارد حس کودکی در درونم بیدار میگردد ، میروم بدنیای برف جنگی، پاغنده زدن, آدم برفی ساختن، یخمالک زدن,اوسانه خواندن و شنیدن و سرانجام نوش جان کردن خوردنی های زمستانی نظیر توت خشک و گندم بریان, جیل خسته زردآلو, انگور کنگینه , شوربای معطر قدید"لاندی" لبلبو, آش و آبگینه (اوگونی) در تب (تو)خانه  های گرم!

به ویژه در سه دهه  اخیر, برف و باران به عنوان  یگانه دلمشغولی تواسته است در آشفته بازار زندگی، همانند آیینه قدنما روزهای حسرت بار و بر باد رفته ای عمر را یکایک در پیش دیدگانم، متجسم و متبلورگرداند,تا آنجا که زمین در زیر پاهایم خمیازه میکشد و من نیز از پرواز در اوج خیالاتم وداع گفته دوباره بدنیای حقیقی ام بر میگردم.

بیاد می آورم سالها پیش زمانیکه هنوز کودک بیش نبودم, در خانه اجدادی ما واقع دروازه کنک شهر قدیم غزنی, صندوق چوبی بود که از چهار جهت با گل برگها خیلی زیبا بشکل برجسته کندنکاری و منقوش شده بود. پدرم و عمویم آنرا صندوق کتابهای بابی میگفتند و قفل آنرا تنها و فقط در روزهای برفی زمستان, برای اوسانه خوانی و یا هم کتابخوانی باز میکردند اما با گذشت زمستان آن صندوق معمایی هم تا زمستان آینده دوباره قفل میگردید.

 مثل همین دیروز یادم است دقیق 37 سال پیش از امروز بود که به منزل جدید ما در روستای گدول آهنگران کوچیدیم! در میان اشیای که با خود انتقال میکردیم صندوق کتابها را در پیشروی گادی گذاشته بودند و عمه مرحومم که در کوچکشی ما را کمک میکرد پیوسته میگفت " هوش تان سونی(طرف) کتاب های بابی باشه" , مادر مرحومم هم از تمام اشیا خانه کرده زیادتر نگران صندوق کتابها بود. بهر صورت همینکه گادی ها حامل کوچ به درمنزل جدید مان که در جنب باغ  در جای خوش آب و هوا تازه بنا شده بود رسیدند نخستین کاری که کردیم جابجایی همین صندوق کتابها بود. که بکمک واحد, شکور و کاکا عزیز دهقان در امن ترین و بهترین جای خانه صورت گرفت.  در حالیکه چند سال بعد همین صندوق گرانبها کتابها در اثنای انتقال بکابل در محلهء کوته سنگی از برابر دیدگان پدر, کاکا و عمه ام غایب شد و انگار آب شد و رفت زیر زمین

در آن سالها پدرم در کابل ماموریت داشت. معمولآ شنبه ها صبح کابل میرفت و پنجشنبه شب ها خانه می آمد. من در صنف پنجم مکتب درس میخواندم و تازه سواد خواندن کتابها و مجلات را پیدا کرده بودم.علاقه زیادی به خواندن داستان, شعر و حل جدول متقاطع داشتم. بنابرین هر هفته پدرم یک جلد مجله ای "دکمکیانوانیس" را با خود از کابل می آورد.که آنرا با اشتیاق تمام میخواندم! جدولش را حل میکردم و حل جدول را بدست پدرم به اداره اش میفرستادم و هفته بعد زمانیکه اسمم را در میان حل کنندگان جدول می دیدم دیگر از خوشی در پوست نمی گنجیدم. حتا نام مدیر مسوول که در پشتی مجله بخط درشت نوشته بود "جلال نورانی" تا همین حالا یادم است. نویسنده بسیاری از داستانها حسام الدین برومند نام داشت.کارتونها وعکس ها رانیز بدقت ده ها بار میدیدم. این بود دنیای کودکانه من و زندگی نیز به همین منوال ادامه داشت! درضمن هر روزیکه میگذشت اشتیاقم به مطالعه کتابهای پدرکلانم بیشتر میشد و همیشه از پدرم میپرسیدم که در درون آن صندوق چه کتابهای است! وی در پاسخم میگفت کتابهای هست که تو نمیفهمی! روزها با خود می اندیشیدم که این چگونه کتابهای است که من نمیفهمم! منکه حالا جفرافیه, تاریخ, هندسه, حساب , معلومات طبیعی, دینیات و دری را میتوانم بخوانم. اما پاسخ درست و حسابی نمیشنیدم

در یک روز سرد زمستانی نظیر امروز که برف همه جا را سپید کرده بود! پسرخاله ام بخانه ما آمد و از پدرم کتاب داستان امیرحمزه را طلب کرد. پدرم با بی میلی در صندوق را گشود و پس از بیرون کردن شماری از کتابها از صندوق معمایی پدرکلانم, داستان امیرحمزه را پیدا و به پسرخاله ام امانت داد. درضمن کتاب دیگری را که از نظر حجم از کتابهای دیگر کوچکتر بود بمن داده  گفت بگیر این کتاب بابی قاضی را بخوان! اوسانه ای سوز پری و زرد پری است! با علاقه فراوان کتابرا گرفتم و در همان روز برفی شروع به مطالعه کردم

سبز پری و زرد پری (جامی)
سبز پری- زرد پری نام کتابیست که در هندوستان به طبع رسیده  و دارائی مضمون عاشقانه است. داستانی دارد با نثر شیوا و ابیات خیلی عالی! در واقع اشعار شیخ احمد جامی به این داستان رومانتیک جذابیت ویژه ای بخشیده است. من این داستان را با اشتیاق تمام در آن شبهای سرد زمستان که آسمان عروس زیبایش را با پیرهن سپید بروی دل یخ زده زمین به مهمانی میفرستاد در پیش اریکین دودی میخواندم.

این داستان چنان فکر و ذکرم را تسخیر کرد که همگام با شخصیت های طراز اول آن در دنیای خیالی, سرگردان شده بودم و از گوشه ای به گوشه ای و از واقعه ای به واقعه ای حضورم را حس میکردم. به عباره دیگر داستان مذکور طوری در داخل رویداد های خود غرقم کرد که تا همین امروز نیز با دیدن عروس زمستان و آمد آمد دیماه, ناخود آگاه, تمام خاطرات کودکی یکایک از دالان های باریک خاطراتم میگذرد. مطالعه این داستان که با سپیدی برف سال 1356 خورشیدی همراه بود, دنیایم را وارونه و به نحوی خیال پردازانه تر گردانید! چنانچه پس از آن همه ساله بویژه شبهای که تور حریر عروس زیبا سپید«برف» بر دامن سرد زمین پهن میگردد بی اختیار رباعی زیرین و جالب این داستان فکرم را بخود مشغول میسازد



 نـارنج و تـرنج بـر ســـر دار که دید؟
در خـانه گنجشک سـر مار که دید؟
ابله مردک ز زن وفــــا طلـــبد
اسپ و زن و شمشیر وفـادار کـه دید؟

با پیروزی انقلاب ظفرنمون داس و چکش, اجبارآ از شهرمان بکابل کوچیدیم و با علاقه فراوان, داستانهای نظیرامیرارسلان رومی,سمنک عیار ,چهار قلندر,نجما خاکی و بی نوایان را در چند زمستان پی در پی در کابل به خوانش گرفتم! همچنان به تماشای دهها فلم داستانی هندی, روسی و جاپانی نشستم اما صادقانه اعتراف میکنم که هیچکدام از این داستانها نتوانست به اندازه "سبز پری و زرد پری"  ذهنم را تسخیر کند.طوریکه همه ساله همینکه زمین تاج مروارید بند آسمان را بر سر میگذارد ,کرکتر های اصلی داستان از برابر دیدگانم رژه میرود و بلافاصله مرا بدنیای رویا های کودکی برمیگرداند!

اتفاقآ در یکی از شبهای سرد زمستانی, در حالیکه به تماشای جشن و پایکوبی در محفلی نشسته بودم,حادثه عجیبی اتفاق افتاد! شبی سردی بود,طوریکه گونه های آسمان از سردی هوا چنان سرخ گردیده بود که حتا سیاهی شب هم نمی توانست از زیبایی عروس آسمان بکاهد از برف و باران هم خبری نبود! آسمان صاف و پر از ستاره بود و انگار در این شب عجیب زمان نیز آبستن زایش یک معجزه بود!  
آری!هرچند مثل همیشه در رویاهای من همچنان شبهای برفی غزنی و اوسانه سبز پری و زرد پری پرسه میزد. دفعتآ احساس کردم معجزه ای در شرف وقوع است!خیلی خیالاتی شده بودم و شگفتا که در همین گیر و دار وهم و خیال, ناگهان چشمم به سبز پری افتاد! آری خودش بود! پری افسانه ها! پری خیالات طلایی زمستانی من! تنهائ تنها! حتا بدون زرد پری وشگفتا که در میان آن جمعیت شاد چون خورشید میدرخشید ! در حالیکه باورم را نسبت به چشمانم از دست داده بودم,احساس سردی کردم وزمین زیر پایم میلرزید! حس کردم رویائی شده ام! و یا هم رویاهایم سایه وار در زیر نورکم رنگ یک توهم شکل گرفته است! اما وقتی باو ژرف نگریستم خودش بود پری شهر قصه ها! خدایا! چگونه ممکن است افسانه به واقعیت بیپیوندد؟ درحالیکه آنچه میدیدم عین حقیقت بود.جالب اینجاست که وقتی با بی باوری به آسمان نگریستم متوجه شدم که حتا ستارگان نیز بی تابانه از عقب کلکین میل دیدار حرم رویش را داشتند. منظره جالب , دیدنی و غیر قابل باور بود! هرچند یکبار این حس را بخود القاء کردم, که آنچه میبینم ادامه یک سایه است؟ ولی شگفتا که همین سایه دنبالم میکرد و رها کردنی ام نبود! در حالیکه کاملن گیچ و سراپاچشم شده بودم غزل شیوای جامی مندرج کتاب "سبز پری و زرد پری" بخاطرم آمد.

گل از رخت آموخته نازک بدنی را    بلبل ز تو آموخته شیرین سخنی را
خیاط ازل دوخته بر قامت زیبا         بر قد تو این جامهء سبز چمنی را
هرکس که لب لعل ترا دید بدل گفت    حقا که چه خوش کنده عقیق یمنی را
از جامی بیچاره سلامی برسانید        بر درگه دربار رسول مدنی را


این غزل در داستان فوق الذکر در وصف سبز پری سروده شده, اما در این محفل این غزل معرف پری رویائی من بود. بلی! آنکه ذکرش را در کتاب بار ها خوانده و گام بگام همرایش تا کوه قاف سفر کرده بودم در پیش چشمانم قرار داشت. اما از کرکتر های دیگر داستان نظیر قلندر, زردپری ,سوداگر, و دیگران اثری دیده نمیشد! شاید هم بودند اما من بدلیل اینکه  رباعی ذیرین این داستان ذهنم را مشغول کرده بود نمیدیدمشان:


آهو زتو آموخت به هنگام دویدن     رم کردن و ایستادن و واپس نگردیدن
پروانه زمن شمع زمن گل زمن آموخت      افروختن و سوختن و جامه دریدن

آری! پری افسانه ها,با ظهور فزیکی و نگاه نافذش, توانست آنشب بر داستان تخیلی "سبز پری و زرد پری"در لوح حافظه ام یکسره چلیپا کشد و خود با لب خاموش گویای حکایتی دیگر گردد. نگاه نافذی که مطمئنم سادگی  را از ته ء دلبستگیهایم و دیوانه گی را از حرکات ناپخته و ناسنجیده ام کاملن تشخیص داده بود! نگاهی که توانست بسهولت اندیشه هایم را خط خطی کند و رکورد غرورم رابشکند! نگاهی که مرا از وابستگی به ریزش بهمن و آمدن دیماه رهانید! نگاهی که میگفت  لزومی ندارد در قرن بیست بدنبال میوه ممنوعه تا  "کوه قاف " سفر خیالی کرد.

آری! پری در دنیای واقعی ما آدمها رحل اقامت افگند. و پس از آن,در جوش بهار, تموز تابستان,برگریز خزان و

 سردی زمستان چه قشنگ پدیدار میگشت! نمیدانم چرا او این تصمیم را گرفت؟ اما عقلانی نیست تصور کنم دلش بحال من سوخته باشد. ولی در سالهای که او در میان ما آدمیان بود, پائیز رنگ تکرار را بخود گرفته بود! و من خود شاهد هیچکونه تغیر فصول بویژه زمستان نبودم! تا اینکه حس کردم حوصله زمان از اینهمه تکرار سر رفت و پری نیز دوباره هوای کوه قاف کرد و سرانجام مرا با داستان خط خورده سبز پری و زرد پری یکبار دیگر تنها گذاشت و رفت.

آری! پری رفت و چه زود! او در حالی رفت که هنوزعطر نفسهايش در پس كوچه هاي انتظار پيچيده بود! گاهی فکر میکنم او بخاطری رفت چون مطمئن بود هرگز برای امید و آرزو ها  نهفته در قلبم نمیتوانم رنگی را حتا به بیرنگی به عاریت  گیرم در حالیکه اگر او فصول زمان را اجازه یک تکرار دیگر میداد مطمئنآ عقیده اش عوض میشد! گاهی هم فکر میکنم که اگر در همآنزمان نقاش خوبی میبودم, شاید با کشیدن نقاشی تابلوی"انتظار"میتوانستم از رفتنش جلوگیری کنم! اما گذشته از هر گونه احتمالات او تصمیمش را گرفت و  در حالی دوباره به افسانه پیوست که میدانست دل کندن از "میوه ممنوعه"برای فرزندان آدم و حوا  به این ساده گی نیست! او با وصف اینکه  میدانست طومار زندگی من با داستان جامی رقم خورده و در پشت لبخند دروغینم درد میکشم رفت.

ولی انصافآ حق هم داشت و مسلمآ هر که بجای او میبود میرفت! بیچاره چه میدانست که در مقولة "امید" من پیرو اندیشة  های "داستایفسکی" ام ! دقیق مانند امیدی که در دل یک مجرم حلق آویز در اثنای دست و پا زدن با مرگ هنوز باقی و جاریست و شگفتا که در آنزمان من به عنوان یک مسالة  محوری زندگی به این مقوله مینگریستم!.

او رفت و حسرتا که با رفتنش حسرت آرامش وباروری برایم  افسانه گشت طوریکه در جاده خاکی انتظار دیگر حتا گل زردی هم نروئید و زندگی مفهمومی جز عجز و بیچارگی نداشت! ایکاش واژه "جدایی" میتوانست معنی" عاطفه" را بفهمد که مطمئنم هرگز نخواهد فهمید

اما همینکه او رفت گردش زمان و فصول سال نیز روال عادی بخود گرفت! ولی دیگر زمستان برایم آغازگر خاطرات خوب نبود! حتا به اوسانه سبزپری و زردپری و خاطرات کودکی غزنی توجهی نداشتم! دیگر هرگز دل آرامی نداشتم و هر لحظه شراره های آتش دلم فضای برای شعله ور شدن می طلبید،در حالیکه برعکس مجبور بودم که همچون مامور اطفائییه لهیب آن شراره ها را مهار کنم. دیگر به این نتیجه رسیده بودم که علاوه بر اینکه هرگز و با هیچ حربه ای نمیتوانم خرمن آرزو هایم را زنده و سرپا نگهدارم, حتا قادر نیستم برای آن شراره های مهار ناشدنی فضای ایجاد کنم تا شعله های آن با بالنده گی قد راست بایستد وگرما خیرات کند.

 پری و ظهور مجدد


فصول سالها به تندی میگذشت ومن دردنیایی که "هوس و قفس" هر دو در آن معنی نداشت با پاهای خسته و دستان بسته میزیستم! دیگر برآوردی از حساب وکتاب روزمره نداشتم. زیرا با سکوتی  پر از بغض  در زیر آسمان که حتا درشبهای تیره وتارش, مهتاب وستاره نبود,عادت کرده بودم. دیگر لبخند تصنعی را آموخته بودم. و همانند ممثل موفق تیاتر که یگانه بیننده اش هم خودم بودم تمثیل به پایان رسیدن داستان پری را میکردم. وبر توهم زده گی ام اصرار میورزیدم! انگار پری ای وجود نداشته و کتابی را هم با این عنوان نخوانده ام. روزمره گی هم بهمین منوال ادامه داشت! تا اینکه در یک روز آفتابی و گرم زمستانی که آثاری از برف دیده نمیشد! قلندر عیار عصر من, همانند داستان سبز پری و زرد پری هراسان و نالان , سر راهم سبز شد و یا هو کنان گفت: خبر داری که پری در چنگال دیو هفت سر بسر میبرد و در کوه قاف زندانیست!عفریت دیو گلویش را میفشارد! و......پری

 با شنیدن این خبرهولناک از قلندر عیار, عجز و ناتوانی,ناامیدی و بیچارگی عجیبی بر من مستولی گردید!و در حالیکه بغض گلویم را,با فریاد پاره کرده و بر زمین و آسمان, خدا و پیامبر دیوانه وار میتاختم, رنگین کمان زیبای در آسمان پدیدار شد و پری آن دخت زیبا سمایی, سبکتر از نسیم, سوار بر همان رنگین کمان, بالای سرم ایستاد و با لبخند زیبایی گفت: نگران نباش دیو را کشتم!


هرچند زمانیکه لبان زیبایش این جمله را میگفت رنگش زرد پریده بود,اما زیبائیش دو چندان شده بود احساس کردم زرد پری نیز کسی دیگری جز خودش نیست. بااینحال او بسیار مهربان و متواضع بود. توقع میرفت با کنایه و نیشخند ازم بپرسد که : ای بیدل آواره! ای آنکه سالهاست در دنیای خیال همگام  و همرکاب با پسر پاچا زره میپوشی,کمند اسپ میبندی و به جنگ دیوان به کوه قاف میروی  تا سبز پری را از ته چاه از بند دیو در آوری! کجاست اسپت؟ کجاست شمشیرت؟ کجا بودی؟ آیا میدانی که من چقدر با عفریت دیوبه تنهایی جنگیدم؟ دیدی که من چقدر جسورم؟؟؟! و


ااما خوشبختانه علاوه بر اینکه او در این مورد خمی به ابرو نیاورد بر عکس نگاهش نافذ و مهربانترشده بود.انگار درکم کرده بود و میدید که تعریفی بهتر از مرده متحرک ندارم. شاید هم فهمیده بود که با کوچکترین کنایه از خجالت آب میشوم! احساس میکنم ستارگان و ماه هم به حیث شاهد کار شان را کرده بودند و گواهی داده بودند که من در حضور آنان در طول این سالها چها میگفتم! زیرا او همه چیز را میدانست و  یگانه التماسم را نیز با خوشروئی پذیرفت.همچنان او در حالیکه با ديدگان پرفروغش بسویم مهربانانه و دلسوزانه تر از هر زمان دیگر میدید,غنچه گلی زرد, شبیه گل کدو را بسویم از آسمان پرتاب و سپس با فرو آوردن قمچین محکمی بر پشت رنگین کمان حاملش بسرعت از نظرم غایب شد و  رفت ! هرچند او دوباره به افسانه پیوست, اما بار دیگر زمستان  و خاطره ها را باهم گره ناگسستنی زد, همچنان با این ظهور به نحوی ازم قدر دانی کرد.حتا برای شستن سرشکهایم رگبار شدیدی را تحفه گویا فرستاد.
لحظات سختی بود!از یکسو غریو رگبار,نگذاشت گرمای لطف اش را با آرامش حس کنم ! حتا از دستپاچگی توام با ترس و دلهره, دستم به گلهایش نرسید و نفهمیدم آن گلهای زرد چه شدند؟ از سوی دیگر با اینکار از لحظه ئ ناپدیدشدن توانست چشمانم را به آسمان بدوزد! و از آن روز به بعد هر لحظه, بویژه روزهای برفی, رویایش در دلم طوفان میکند و از ته دل آرزو میکنم,کاش یکباردیگربدرخشد! تا از نور و درخشش اش,وجود خسته ام جان تازه گیرد.! اما سالهای سال این آرزو  در قالب یک "رویا"باقی مانده بود و انگار شام انتظار را پگاهی نبود.


دیروز هم وقتی دیدم هوا برفیست,نومیدانه بسوی آسمان خیره شدم و عاجزانه آرزوی ظهورش را با نیایش زیر لب تکرارکردم و در حالیکه با دلهره و امید چشمانم بسوی آسمان راه میکشید نومیدانه به بستر رفتم.

صبح زود,هنگامیکه بمقتضای عادت, برای دیدار از لحاف چهل‌تکۀ شفق سر از بالین برداشته و بسوی آسمان نگریستم! چشمم به ریزش بهمن خورد و متوجه شدم هوا و زمین رویائیست! احساس کردم طبیعت نیز مثل من انتظار ورود کسی را میکشد! دلم میلرزید!یک حسی پیوسته برایم میگفت دعایم مستجاب شده است!! آری! هنوز با دلهره بسوی عروس آسمان مینگریستم که متوجه شدم نور خیره کننده ای تابیدن گرفت و پری آن عروس نورانی کهکشان, با لباس سپید, سپید تر از برف, رساتر از گذشته, در آن فضای رویایی و زیبای  برفی روبرویم ایستاد!  دانه های چندی از برف بر روی لبانش چنان زیبنده و زیبا مینمود که انگار بر غنچه نیم شگفته لاله بهاری مروارید پاشیده باشد! او با لبخند نمکین بسویم نزدیک تر شد و گفت: ای بیدل آواره! از همان اول حدس ات درست بود!!! اگر نقاش میبودی!! شاید نمیرفتم!! حالا هم  بجای نیایش,سعی کنی نقش" انتظار" را" دیدنی" بکشی! من حتمن بدیدنش خواهم آمد!! اما فراموش نکنی هنوز راه درازی را در پیش  داری!" تا خواستم به عجز نیازم را بازگو کنم او برای بار سوم  به افسانه پیوست و ناپدید شد !


 بلی او اینبارجز همین جمله کوچک, حرفی نگفته و سخنی ناشنیده رفت!


خدای من! دوباره من ماندم و زمستان و برف و یک مشت خاطره ئ از کتاب سبز پری و زرد پری! هرچند همین حالا که  شعری ذیرین را از کتاب سبز پری نقل میکنم ! برف لحافش را برداشته و جز لکه های کوچک چیزی بچشم نمیخورد!


ابـــــر اگر از قـــــبله خــیزد سخت باران میشود
شـــــــاه اگر عادل نباشد ملــــک ویران میشود
گــــــریه بسیار عــــاشق میکند دل را خــــــراب
خــــانه نزدیک دریا زود ویــــــــــــــــران میشود


پروردگارا!  آیا ممکن است  هنوز منتظر زمستانهای دیگر و تکرار افسانه ها باشم

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

هیچ نظری موجود نیست: